♤♤♤♤♤ ای دریغا کز وصال یار ما را رنگ نیستدل ز دستم رفته و دلدارم اندر چنگ نیستچون بمهر دوست ورزیدن مرا نیکوست نامگر بطعن دشمنان بدنام باشم ننگ نیستبی تو عالم بر دلم ای جان چو چشم سوزنستچشم سوزن بر دلم چون با تو باشم تنگ نیستکس بتو مانند و نسبت نیست با تو خلق رازنگ همچون آینه آیینه همچون زنگ نیستگر میانت در زرو یاقوت گیرم چون کمرخدمتی نبود که آن جز خاک و این جز سنگ نیستسعدی اریک چند در میدان تو اسبی براندمرکب ما پشت ریش و باره ما لنگ نیستدر سخن نیکست هرکس را و بر بالای چنگاین بریشمها که می بینی بیک آهنگ نیستسازها دارند مردم مختلف بهر طربلیک از آنها در خوش آوازی یکی چون چنگ نیستسیف فرغانی نکو گوید سخن منکر مشوچون توان گفتن شکر را طعم و گل را رنگ نیستکار خواهی کرد عاشق شو که به زین نیست کارشعر خواهی گفت ازین سان گو که به زین لنک نیست
♤♤♤♤♤ دلبرا عشق تو اندر دل وجان داشتنیستعشق سریست که از خلق نهان داشتنیستتا پس از مرگ وفنا زنده باقی باشمدل بعشق تو چو تن زنده بجان داشتنیستتا مرا ظاهر و باطن ز تو غایب نبوددل بتو حاضر ودیده نگران داشتنیستای ولی نعمت جان چون در دندان دایمگوهر شکرتو در درج دهان داشتنیستتا فشاند زلب اندر قفس تنگ دهانشکر ذکر تو، طوطی زبان داشتنیستفارغ از جامه ونانم که چو نان وجامهغم وسودای تو این خوردنی آن داشتنیستتا بترک غم تو پند کسی ننیوشدسر ازین عقل سبک گوش گران داشتنیستتازهرچه نتوانم نگهم دارد دوستشیر همت زپی دفع سگان داشتنیستتا که همکاسه مردم نشود، مروحه ییاز پی رد مگس برسر خوان داشتنیستتا زخوان ملکوتی شودت حوصله پرشکم وهم تهی از غم نان داشتنیستسیف فرغانی ازین درد نمی کرد فغانعشق گل گفت ببلبل که فغان داشتنیست
♤♤♤♤♤ در سمن با آن طراوت حسن این رخسار نیستدر شکر با آن حلاوت ذوق این گفتار نیستژاله بر برگ سمن همچون عرق بر روی اولاله در صحن چمن مانند آن رخسار نیستدوش گفتم از لبش جانم بکام دل رسدچون کنم او خفته و بخت رهی بیدار نیستای بشیرینی ز شکر در جهان معروف ترشهد با چندان حلاوت چون تو شیرین کار نیستچون تو روزی مرهم وصلی نهی بر جان منگر بتیغ هجر مجروحم کنی آزار نیستبر دل تنگم اگر کوهی نهی کاهی بودکآنچه جز هجر تو باشد بر دل من بار نیستتا درآید اندرو غمهای تو هر سو درستخانه دلرا که جز نقش تو بر دیوار نیستمستی و دیوانگی از چون منی نبود عجبکز شراب عشق تو در من رگی هشیار نیستگر همه جانست اندر وی نباشد زندگیچون کسی را دل ز درد عشق تو بیمار نیستدر سخن هر لفظ کندر وی نباشد نام توصورتش گر جان بود آن لفظ معنی دار نیستهرکه عاشق نیست از وصلت نیابد بهره ییهرکه او نبود بهشتی لایق دیدار نیستسیف فرغانی چو روی دوست دیدی ناله کنعندلیبی و ترا جز روی او گلزار نیستچون مدد از غیر نبود صبر کن تا حل شود« ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست »
♤♤♤♤♤ دل زمن برد آنکه جان را نزد او مقدارنیستیک جهان عشاق را دل برده ودلدار نیستهرکه ترک جان کند آسان بدست آرد دلشگر بدست آید دل او ترک جان دشوار نیستدر بلای عشق او بی اختیار افتاده امگرچه این مذهب ندارم کآدمی مختار نیستگفتم اندر کنج عزلت رو بدیوار آورمچون کنم در شهر ما یک خانه را دیوار نیستدوست ازما بی نیاز و وصل مارا ناگزیرعشق با جان همنشین وصبر با دل یارنیستگرچو سگ ازکوی او نانی خوری اندک مدانور سگان کوی اورا جان دهی بسیار نیستحضرت او منزل اصحاب کهفست ای عجبکاندر آن حضرت سگان را بارومارا بار نیستای زتو روزم سیه، شبها که مردم خفته اندجز سگ ومن هیچ کس در کوی تو بیدار نیستبار عشقت می کشم خوش زآنکه مر فرهاد راکوه کندن بر امید وصل شیرین بار نیستگر سرت در پا نهم ور تیغ بر فرقم زنیاز منت خوشنودی ای جان وزتوام آزار نیستور نگارستان شود پشت زمین از روی گلبلبل جان مرا جز روی تو گلزار نیستراست گفتی آزمودم با تو گشتم متفق(ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست)سیف فرغانی چومن گر حاجتی داری بدوستدوست خود ناگفته داند، حاجت گفتار نیست
♤♤♤♤♤ مرا بغیر تو اندر جهان دگر کس نیستبجز تو دل ندهم کز تو خوبتر کس نیستبچشم حال چو ما را خبر معاینه شدبعین چون تو ندیدیم و در خبر کس نیستمرا که دیده دل از تو روشنی داردبهر کجا نگرم جز تو در نظر کس نیستبگرد کوی تو هر عاشقی که کشته شودشهید عشق بود خون بهاش بر کس نیستجهان بجمله خرابست و نیست آبادانبجز دلی که درو غیر تو دگر کس نیستجهانیان اگر از حسن روی تو خبریشنوده اند چرا طالب اثر کس نیستره تو معنی و این خلق صورت آرایندز بهر کار تو اندر جهان مگر کس نیستدهان بیاد تو گر خوش نمی کنند این خلقز بی کسی مگس اینچنین شکر کس نیستز بهر صبح وصالت که کی زند نفسیشبی ز شوق تو بیدار تا سحر کس نیستچو عقل بر سر کویت گذر کند داندکه راه عشق تو ای جان بپای هر کس نیستاگر ز پرده برونست سیف فرغانیچو آستانه بجز وی مقیم در کس نیست
♤♤♤♤♤ عاشقان را در ره عشق آرمیدن شرط نیستوصل جانان را نصیب خویش دیدن شرط نیستبربلا و نعمت ارحکمت دهد چون زآن اوستنعمتش را بر بلای او گزیدن شرط نیستگر ترا سودای خورشید جمال او بودهمچوسایه درپی مردم دویدن شرط نیستآتش سودای او چون تیز گشت ازباد شوقهمچو آب تیره با خاک آرمیدن شرط نیستگرچه نزد عاشقان اوکه صاحب دولتندزین چنین محنت بجان خود را خریدن شرط نیستهمچو آن دریادلان جان بذل کن، زیرا هنوزراه باقی داری ازیاران بریدن شرط نیستچون سگ وچون مرغ باش اندر شکار وصل یارکز دویدن چون بمانی جز پریدن شرط نیستتا بصدر صفه وصلت رساند لطف دوستزین وحل پای طلب بیرون کشیدن شرط نیستدی تمنای وصال دوست کردم عشق گفتزهر غم کم خورده ای شکر مزیدن شرط نیستآب عزت در دهان کن خاک پایش بوسه دهزآنکه این معشوق رابر لب گزیدن شرط نیستاندرآن مجلس که نقل عاشقان ریزد زلبهرمگس را ذوق این شکر چشیدن شرط نیسترو ببوی از دور قانع شو که در گلزار اوخیره چون باد صبا برگل وزیدن شرط نیستسیف فرغانی برو تسلیم حکم عشق شوچون گرفتار آمدی برخود طپیدن شرط نیست
♤♤♤♤♤ جانا بیا که مرا جان دریغ نیستعید منی مرا زتو قربان دریغ نیستهرگز بصدر دل نرسد دوستی جانآنرا که از محبت تو جان دریغ نیستهر چیز کآن من بود ای جان اگر منمبستان زمن که از تو مرا آن دریغ نیستعشاق سیم و زر بگدایان کو دهندزین هر دو جان بهست و زجانان دریغ نیستسلطان عشقت آمد و در دل نهاد تختکرسی مملکت زسلیمان دریغ نیستدر سفره گرچه نان نبود من گدای رادر خانه هرچه هست زمهمان دریغ نیستدل جان خود دریغ نمی دارد از غمتما را سریر ملک زسلطان دریغ نیستدل با غم تو گفت که گرچه شکسته امچون من سفال از چو تو ریحان دریغ نیستممنوع از سکندر دنیا طلب بوداز خضر آب چشمه حیوان دریغ نیستدرراه عشق تو که مرا دوست دشمنستعرض من از ملامت خصمان دریغ نیستبهر چو تو عزیز که یوسف غلام تستاین گوسپند بنده ز گرگان دریغ نیستمن مرغ دانه ام ز پی دام مرغ تومرغم ز دانه دانه ز مرغان دریغ نیستمن نان خود دریغ نمی دارم از سگتای دوست گر ترا سگ ازین نان دریغ نیستگر پسته تر است ز طوطی شکر دریغاین طوطی ازچو تو شکرستان دریغ نیستگوهر بیار سیف و زجانان نظر بخواهکان آفتاب را نظر از کان دریغ نیست
♤♤♤♤♤ کیست کاندر دو جهان عاشق دیدار تو نیستکو کسی کو بدل و دیده خریدار تو نیستدور کن پرده زرخسار و رقیب از پهلوکه مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیستدر تو حیرانم وآنکس که ندانست تراوندر آن کس که بدانست وطلب کارتو نیستدر طلب کاری گلزار وصالت امروزنیست راهی که درو پای من وخار تو نیستشربت وصل ترا وقت صلای عام استزآنکه در شهر کسی نیست که بیمار تو نیستمن بشکرانه وصلت دل وجان پیش کشمگر متاع دل وجان کاسد بازار تو نیستدر بهای نظری از تو بدادم جانیبپذیر از من اگرچند سزاوار تو نیستوصل تو خواستم از لطف تو روزی، گفتیچون مرا رای بود حاجت گفتار تو نیستسیف فرغانی ازتو بکه نالد چون هیچ«کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست »
♤♤♤♤♤ چون کنم ای جان مرااز چون تو یاری چاره نیستغمخور عشقم مرااز غمگساری چاره نیستگرچه عشقت چاره دارد ازهزاران همچو ماچاره ما کن که ماراازتو باری چاره نیستپایدار آمد سر زلفت بدست دیگرانآخر اندر چنگ ما از چند تاری چاره نیستتن بزن در هجر او ای دل که اندر کوی عشقتا بدانی قدر وصل از انتظاری چاره نیستاز سر رحم ای رفیقان بنده را یاری کنیدکین زپا افتاده را از دستیاری چاره نیستراحت دیدار جانان نیست بی رنج رقیبهرکجا باشد گلی آنجا ز خاری چاره نیستبی گمان چون موکب سلطان جایی بگذرددیده نظارگی رااز غباری چاره نیستدر شب وصلش بسی اندیشه کردم از فراقهر که می نوشید او را از خماری چاره نیستدر جهان افسانه یی شد سیف فرغانی بعشقعاشقان هستند لیک از نامداری چاره نیست
♤♤♤♤♤ مرا که یک نفس از وصل یار سیری نیستزبوسه صبر نه واز کنار سیری نیستازآن گلی که ز رنگش خجل شود لالهچو عندلیب مرا از بهار سیری نیستاگر جهان همه پر گل کنند رنگ برنگمرا زدیدن آن لاله زار سیری نیستدرخت حسن گلی ماه رو ببار آوردچو نحلم ازگل آن شاخسار سیری نیستگرم چو عود بسوزند برسر آتشمرا از آن شکر آبدار سیری نیستبدست دشمنی ار بر سرم زند شمشیرمرا زدوستی آن نگار سیری نیستجماعتی که چومن منصفند می گویندکه یار را چه عجب گر زیار سیری نیستگرم چو گوی نهد اسب یار برسر پایمرا از آن شه چابک سوار سیری نیستمرا زدوست اگر مرده باشم اندرخاکبگویم ونشوم شرمسار، سیری نیستبخورد دهر بسی همچو سیف فرغانیهنوز در شکم روزگار سیری نیست