انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 11 از 72:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤



ای دریغا کز وصال یار ما را رنگ نیست
دل ز دستم رفته و دلدارم اندر چنگ نیست

چون بمهر دوست ورزیدن مرا نیکوست نام
گر بطعن دشمنان بدنام باشم ننگ نیست

بی تو عالم بر دلم ای جان چو چشم سوزنست
چشم سوزن بر دلم چون با تو باشم تنگ نیست

کس بتو مانند و نسبت نیست با تو خلق را
زنگ همچون آینه آیینه همچون زنگ نیست

گر میانت در زرو یاقوت گیرم چون کمر
خدمتی نبود که آن جز خاک و این جز سنگ نیست

سعدی اریک چند در میدان تو اسبی براند
مرکب ما پشت ریش و باره ما لنگ نیست

در سخن نیکست هرکس را و بر بالای چنگ
این بریشمها که می بینی بیک آهنگ نیست

سازها دارند مردم مختلف بهر طرب
لیک از آنها در خوش آوازی یکی چون چنگ نیست

سیف فرغانی نکو گوید سخن منکر مشو
چون توان گفتن شکر را طعم و گل را رنگ نیست

کار خواهی کرد عاشق شو که به زین نیست کار
شعر خواهی گفت ازین سان گو که به زین لنک نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



دلبرا عشق تو اندر دل وجان داشتنیست
عشق سریست که از خلق نهان داشتنیست

تا پس از مرگ وفنا زنده باقی باشم
دل بعشق تو چو تن زنده بجان داشتنیست

تا مرا ظاهر و باطن ز تو غایب نبود
دل بتو حاضر ودیده نگران داشتنیست

ای ولی نعمت جان چون در دندان دایم
گوهر شکرتو در درج دهان داشتنیست

تا فشاند زلب اندر قفس تنگ دهان
شکر ذکر تو، طوطی زبان داشتنیست

فارغ از جامه ونانم که چو نان وجامه
غم وسودای تو این خوردنی آن داشتنیست

تا بترک غم تو پند کسی ننیوشد
سر ازین عقل سبک گوش گران داشتنیست

تازهرچه نتوانم نگهم دارد دوست
شیر همت زپی دفع سگان داشتنیست

تا که همکاسه مردم نشود، مروحه یی
از پی رد مگس برسر خوان داشتنیست

تا زخوان ملکوتی شودت حوصله پر
شکم وهم تهی از غم نان داشتنیست

سیف فرغانی ازین درد نمی کرد فغان
عشق گل گفت ببلبل که فغان داشتنیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



در سمن با آن طراوت حسن این رخسار نیست
در شکر با آن حلاوت ذوق این گفتار نیست

ژاله بر برگ سمن همچون عرق بر روی او
لاله در صحن چمن مانند آن رخسار نیست

دوش گفتم از لبش جانم بکام دل رسد
چون کنم او خفته و بخت رهی بیدار نیست

ای بشیرینی ز شکر در جهان معروف تر
شهد با چندان حلاوت چون تو شیرین کار نیست

چون تو روزی مرهم وصلی نهی بر جان من
گر بتیغ هجر مجروحم کنی آزار نیست

بر دل تنگم اگر کوهی نهی کاهی بود
کآنچه جز هجر تو باشد بر دل من بار نیست

تا درآید اندرو غمهای تو هر سو درست
خانه دلرا که جز نقش تو بر دیوار نیست

مستی و دیوانگی از چون منی نبود عجب
کز شراب عشق تو در من رگی هشیار نیست

گر همه جانست اندر وی نباشد زندگی
چون کسی را دل ز درد عشق تو بیمار نیست

در سخن هر لفظ کندر وی نباشد نام تو
صورتش گر جان بود آن لفظ معنی دار نیست

هرکه عاشق نیست از وصلت نیابد بهره یی
هرکه او نبود بهشتی لایق دیدار نیست

سیف فرغانی چو روی دوست دیدی ناله کن
عندلیبی و ترا جز روی او گلزار نیست

چون مدد از غیر نبود صبر کن تا حل شود
« ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست »
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



دل زمن برد آنکه جان را نزد او مقدارنیست
یک جهان عشاق را دل برده ودلدار نیست

هرکه ترک جان کند آسان بدست آرد دلش
گر بدست آید دل او ترک جان دشوار نیست

در بلای عشق او بی اختیار افتاده ام
گرچه این مذهب ندارم کآدمی مختار نیست

گفتم اندر کنج عزلت رو بدیوار آورم
چون کنم در شهر ما یک خانه را دیوار نیست

دوست ازما بی نیاز و وصل مارا ناگزیر
عشق با جان همنشین وصبر با دل یارنیست

گرچو سگ ازکوی او نانی خوری اندک مدان
ور سگان کوی اورا جان دهی بسیار نیست

حضرت او منزل اصحاب کهفست ای عجب
کاندر آن حضرت سگان را بارومارا بار نیست

ای زتو روزم سیه، شبها که مردم خفته اند
جز سگ ومن هیچ کس در کوی تو بیدار نیست

بار عشقت می کشم خوش زآنکه مر فرهاد را
کوه کندن بر امید وصل شیرین بار نیست

گر سرت در پا نهم ور تیغ بر فرقم زنی
از منت خوشنودی ای جان وزتوام آزار نیست

ور نگارستان شود پشت زمین از روی گل
بلبل جان مرا جز روی تو گلزار نیست

راست گفتی آزمودم با تو گشتم متفق
(ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست)

سیف فرغانی چومن گر حاجتی داری بدوست
دوست خود ناگفته داند، حاجت گفتار نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



مرا بغیر تو اندر جهان دگر کس نیست
بجز تو دل ندهم کز تو خوبتر کس نیست

بچشم حال چو ما را خبر معاینه شد
بعین چون تو ندیدیم و در خبر کس نیست

مرا که دیده دل از تو روشنی دارد
بهر کجا نگرم جز تو در نظر کس نیست

بگرد کوی تو هر عاشقی که کشته شود
شهید عشق بود خون بهاش بر کس نیست

جهان بجمله خرابست و نیست آبادان
بجز دلی که درو غیر تو دگر کس نیست

جهانیان اگر از حسن روی تو خبری
شنوده اند چرا طالب اثر کس نیست

ره تو معنی و این خلق صورت آرایند
ز بهر کار تو اندر جهان مگر کس نیست

دهان بیاد تو گر خوش نمی کنند این خلق
ز بی کسی مگس اینچنین شکر کس نیست

ز بهر صبح وصالت که کی زند نفسی
شبی ز شوق تو بیدار تا سحر کس نیست

چو عقل بر سر کویت گذر کند داند
که راه عشق تو ای جان بپای هر کس نیست

اگر ز پرده برونست سیف فرغانی
چو آستانه بجز وی مقیم در کس نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



عاشقان را در ره عشق آرمیدن شرط نیست
وصل جانان را نصیب خویش دیدن شرط نیست

بربلا و نعمت ارحکمت دهد چون زآن اوست
نعمتش را بر بلای او گزیدن شرط نیست

گر ترا سودای خورشید جمال او بود
همچوسایه درپی مردم دویدن شرط نیست

آتش سودای او چون تیز گشت ازباد شوق
همچو آب تیره با خاک آرمیدن شرط نیست

گرچه نزد عاشقان اوکه صاحب دولتند
زین چنین محنت بجان خود را خریدن شرط نیست

همچو آن دریادلان جان بذل کن، زیرا هنوز
راه باقی داری ازیاران بریدن شرط نیست

چون سگ وچون مرغ باش اندر شکار وصل یار
کز دویدن چون بمانی جز پریدن شرط نیست

تا بصدر صفه وصلت رساند لطف دوست
زین وحل پای طلب بیرون کشیدن شرط نیست

دی تمنای وصال دوست کردم عشق گفت
زهر غم کم خورده ای شکر مزیدن شرط نیست

آب عزت در دهان کن خاک پایش بوسه ده
زآنکه این معشوق رابر لب گزیدن شرط نیست

اندرآن مجلس که نقل عاشقان ریزد زلب
هرمگس را ذوق این شکر چشیدن شرط نیست

رو ببوی از دور قانع شو که در گلزار او
خیره چون باد صبا برگل وزیدن شرط نیست

سیف فرغانی برو تسلیم حکم عشق شو
چون گرفتار آمدی برخود طپیدن شرط نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



جانا بیا که مرا جان دریغ نیست
عید منی مرا زتو قربان دریغ نیست

هرگز بصدر دل نرسد دوستی جان
آنرا که از محبت تو جان دریغ نیست

هر چیز کآن من بود ای جان اگر منم
بستان زمن که از تو مرا آن دریغ نیست

عشاق سیم و زر بگدایان کو دهند
زین هر دو جان بهست و زجانان دریغ نیست

سلطان عشقت آمد و در دل نهاد تخت
کرسی مملکت زسلیمان دریغ نیست

در سفره گرچه نان نبود من گدای را
در خانه هرچه هست زمهمان دریغ نیست

دل جان خود دریغ نمی دارد از غمت
ما را سریر ملک زسلطان دریغ نیست

دل با غم تو گفت که گرچه شکسته ام
چون من سفال از چو تو ریحان دریغ نیست

ممنوع از سکندر دنیا طلب بود
از خضر آب چشمه حیوان دریغ نیست

درراه عشق تو که مرا دوست دشمنست
عرض من از ملامت خصمان دریغ نیست

بهر چو تو عزیز که یوسف غلام تست
این گوسپند بنده ز گرگان دریغ نیست

من مرغ دانه ام ز پی دام مرغ تو
مرغم ز دانه دانه ز مرغان دریغ نیست

من نان خود دریغ نمی دارم از سگت
ای دوست گر ترا سگ ازین نان دریغ نیست

گر پسته تر است ز طوطی شکر دریغ
این طوطی ازچو تو شکرستان دریغ نیست

گوهر بیار سیف و زجانان نظر بخواه
کان آفتاب را نظر از کان دریغ نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



کیست کاندر دو جهان عاشق دیدار تو نیست
کو کسی کو بدل و دیده خریدار تو نیست

دور کن پرده زرخسار و رقیب از پهلو
که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست

در تو حیرانم وآنکس که ندانست ترا
وندر آن کس که بدانست وطلب کارتو نیست

در طلب کاری گلزار وصالت امروز
نیست راهی که درو پای من وخار تو نیست

شربت وصل ترا وقت صلای عام است
زآنکه در شهر کسی نیست که بیمار تو نیست

من بشکرانه وصلت دل وجان پیش کشم
گر متاع دل وجان کاسد بازار تو نیست

در بهای نظری از تو بدادم جانی
بپذیر از من اگرچند سزاوار تو نیست

وصل تو خواستم از لطف تو روزی، گفتی
چون مرا رای بود حاجت گفتار تو نیست

سیف فرغانی ازتو بکه نالد چون هیچ
«کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست »
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



چون کنم ای جان مرااز چون تو یاری چاره نیست
غمخور عشقم مرااز غمگساری چاره نیست

گرچه عشقت چاره دارد ازهزاران همچو ما
چاره ما کن که ماراازتو باری چاره نیست

پایدار آمد سر زلفت بدست دیگران
آخر اندر چنگ ما از چند تاری چاره نیست

تن بزن در هجر او ای دل که اندر کوی عشق
تا بدانی قدر وصل از انتظاری چاره نیست

از سر رحم ای رفیقان بنده را یاری کنید
کین زپا افتاده را از دستیاری چاره نیست

راحت دیدار جانان نیست بی رنج رقیب
هرکجا باشد گلی آنجا ز خاری چاره نیست

بی گمان چون موکب سلطان جایی بگذرد
دیده نظارگی رااز غباری چاره نیست

در شب وصلش بسی اندیشه کردم از فراق
هر که می نوشید او را از خماری چاره نیست

در جهان افسانه یی شد سیف فرغانی بعشق
عاشقان هستند لیک از نامداری چاره نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



مرا که یک نفس از وصل یار سیری نیست
زبوسه صبر نه واز کنار سیری نیست

ازآن گلی که ز رنگش خجل شود لاله
چو عندلیب مرا از بهار سیری نیست

اگر جهان همه پر گل کنند رنگ برنگ
مرا زدیدن آن لاله زار سیری نیست

درخت حسن گلی ماه رو ببار آورد
چو نحلم ازگل آن شاخسار سیری نیست

گرم چو عود بسوزند برسر آتش
مرا از آن شکر آبدار سیری نیست

بدست دشمنی ار بر سرم زند شمشیر
مرا زدوستی آن نگار سیری نیست

جماعتی که چومن منصفند می گویند
که یار را چه عجب گر زیار سیری نیست

گرم چو گوی نهد اسب یار برسر پای
مرا از آن شه چابک سوار سیری نیست

مرا زدوست اگر مرده باشم اندرخاک
بگویم ونشوم شرمسار، سیری نیست

بخورد دهر بسی همچو سیف فرغانی
هنوز در شکم روزگار سیری نیست
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 11 از 72:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA