انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 12 از 72:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤



چون ترا میل و مرا ازتو شکیبایی نیست
صبر خواهم که کنم لیک توانایی نیست

مر ترا نیست بمن میل و شکیبایی هست
بنده را هست بتو میل و شکیبایی نیست

چه بود سود از آن عمر که بی دوست رود
چه بود فایده ازچشم چو بینایی نیست

بر سر کوی تو در قید وفای خویشم
ور نه رفتنم ای دوست زبی پایی نیست

من سگ کویم و هرجای مرا مأواییست
بودنم بر در این خانه زبی جایی نیست

گفتی از اهل زمان نیست وفایی کس را
بنده را هست ولیکن چو تو فرمایی نیست

دل رهایی طلبد از تو بهر روی که هست
ور چه داند که چو روی تو بزیبایی نیست

در چو دربهر بود چون تو نباشد صافی
گل چو بر شاخ بود چون تو بر عنایی نیست

سیف فرغانی هر روز بیاید بر تو
دولت آنکه تو یکشب بر او آیی نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



گشت روی زمین چو صحن بهشت
از رخ خوب یار حور سرشت

دیده از دل کن وببین دیدار
ای قصارای همت تو بهشت

بر گل از روی لاله رخ که نمود
بر مه از مشک سوده خط که نوشت

حسن رویش زخط نگردد کم
رخ ماه از کلف نگردد زشت

یار من در میانه خوبان
همچو لاله است در میانه کشت

بر رخ لاله رنگ او خالیست
همچو نقطه بر آتش از انگشت

عشق او در دل آن اثر دارد
کآب در خاک و آتش اندر خشت

چون منی ذکر غیر او نکند
کرم قز ریسمان نداند رشت

دل نگهدار سیف فرغانی
زآنکه در کعبه بت نشاید هشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



آن نگاری کو رخ گلرنگ داشت
بی رخش آیینه دل زنگ داشت

وآن هلال ابرو که چون ماه تمام
غره یی در طره شبرنگ داشت

یک نظر کرد و مرا از من ببرد
جادوی چشمش چنین نیرنگ داشت

چون نگین بر دل نشان خویش کرد
یار نام آور که از ما ننگ داشت

دل برفت و خانه بر غم شد فراخ
کانده او جای بر دل تنگ داشت

بی غم او مرده کش باشد چو نعش
قطب گردونی که هفت اورنگ داشت

هم ز دست او قفا خوردم چو چنگ
گرچه بر زانوم همچون چنگ داشت

صد نوا شد پرده افغان من
ارغنون عشقش این آهنگ داشت

روز و شب چون دیگ جوشان ناله کرد
آب خامش چون گذر بر سنگ داشت

سیف فرغانی بصلحش پیش رفت
گرچه او در قبضه تیغ جنگ داشت

آفتابی اینچنین بر کس نتافت
تا اسد خورشید و مه خرچنگ داشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



کسی کو غم عشق جانان نداشت
چو زنده نفس می زد و جان نداشت

گدای توام ای توانگر بحسن
چنین مملکت هیچ سلطان نداشت

تویی آن شفایی که بیمار دل
بجز درد تو هیچ بیمار نداشت

دلی را که اندوه تو جمع کرد
غم هر دو کونش پریشان نداشت

از آن مشتغل شد بشیرین خود
که خسرو چو تو شکرستان نداشت

بملک ارسکندر بود مفلس است
که همچون خضر آب حیوان نداشت

بخارست جانی که عاشق نشد
دخانست ابری که باران نداشت

غم عشق خور سیف اگر زنده ای
هر آنکس که این غم نخورد آن نداشت

مرو بی محبت که مفتی عشق
چنین مؤمنی را مسلمان نداشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



آن نکو روی که روی ازنظرم پنهان داشت
ازوی این عشق که پیداست نهان نتوان داشت

رفت و از چشم مرا راوق خون افشان کرد
آنکه بر برگ سمن سنبل مشک افشان داشت

جان بدادیم بپیش در آن یار که او
از پس پرده رخی همچو نگارستان داشت

نو بهار آمد وبر طرف چمن پیداشد
گل که ازشرم رخش روی زما پنهان داشت

روی اودید دگر حسن فروشی نکند
گل سوری که ببازار چمن دکان داشت

تو چه یاری که دمی یاد نیاری زآن کو
جز بیاد تو نمی زد نفسی تاجان داشت

خون همی خورد و غم عشق ترا می پرورد
دل که بر خوان تکلف جگری بریان داشت

روزگاریست که تا سوز فراقت چون شمع
هر شبی شوق تو تا روزمرا گریان داشت

عشق آمد که ترا می بکشم تیغ بدست
نشدم مانع حکمش که زتو فرمان داشت

وصل تو آب حیوتست ورهی بی تو نمرد
زآنک بر سفره روزی دو سه روزی نان داشت

درد ما را بجز از دیدن تو درمان نیست
جان دهم از پی دردی که چنین درمان داشت

چه عجب باشد اگر فخر کند بر ملکوت
معدن ملک که چون تو گهری درکان داشت

سیف فرغانی اگر سکه زند می رسدش
زآنکه نقد سخنش مهر چو تو سلطان داشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



ماه پیش رخ تو تاب نداشت
تاب روی تو آفتاب نداشت

عقل با عشق تو ثبات نکرد
شمع آتش بدید وتاب نداشت

عاشق روی همچو خورشیدت
شب چو چشم ستاره خواب نداشت

آنچنان روی چون توان دیدن
که بجز نور خود نقاب نداشت

در جهان هیچ چیز جز عشقت
بهر مستی ما شراب نداشت

دل که در وی نباشد آتش عشق
چشمه زندگیش آب نداشت

بزبان کرم سگم خواندی
چون منی حد این خطاب نداشت

عاقل از عشق هیچ بهره نیافت
خارجی مهر بو تراب نداشت

عقل اگر چند عقدها حل کرد
مشکل عشق را جواب نداشت

علم بی عشق هیچ سود نکرد
عمل مبتدع ثواب نداشت

بر در دوست سیف فرغانی
بجز از خویشتن حجاب نداشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



در کوی عشق هرکه چومن سیم وزر نداشت
هرگز درخت عشرت او برگ وبر نداشت

بسیار حلقه بردر وصل بتان زدیم
دیدیم هم کلید بجز سیم وزر نداشت

گفتم بکوی حیله زمانی فرو شوم
رفتم سرای وصل درآن کوی در نداشت

ای پادشاه حسن که همچون من فقیر
سلطان سزای افسر عشق تو سر نداشت

هرکس که آفتاب رخت دید ناگهان
هرگز چو سایه روی خود ازخاک برنداشت

گویی سپاه عشق تو چون بردلم گذشت
بگذشت ازین خرابه که جای دگر نداشت

خود راچو شمع بر سر کویت بسوختم
اندر شب فراق که گویی سحر نداشت

چون صبح وصل دم زد وخورشید رو نمود
این طالب مشاهده چشم نظر نداشت

آن مدعی بخنده نبیند جمال وصل
کو چشم در فراق تو از گریه تر نداشت

گرد در تو در طیرانست روز و شب
مرغ دل ارچه لایق آن اوج پرنداشت

گر تیغ بر سرش زنی آگاه نیست سیف
هر کو زخود خبیر شد ازخود خبر نداشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



گرچه متاع جان بر جانان خطرنداشت
جان باز کز جهان دل ازو دوستر نداشت

عاشق بدست همت خود در طریق عشق
هرچ آن نه دوست بود بیفگند و برنداشت

قومی ز عشق خاص ندارند بهره یی
خود عامتر بگو که کسی زین خبر نداشت

خفته درین نشیمن وز آن اوج مانده باز
زیرا همای همت آن قوم پر نداشت

هر سنگدل که او نپذیرفت نقش عشق
او قلب بود و لایق این سکه زر نداشت

در آستین صدره دولت نکرد دست
هر دامنی که درخور این جیب سر نداشت

عاشق نخواست مال چو حرصی درو نبود
جوکی خرد مسیح چو در خانه خر نداشت

عاشق از آب وخاک نزاده است ای پسر
پوشیده نیست بر تو که عیسی پدر نداشت

بی عشق هرچه گفت ازو کس نیافت ذوق
باران نخورد از آن صدف او گهر نداشت

شعر کسی چو خواندی و حالت دگر نشد
تیغش نبود تیز که زخمش اثر نداشت

آنکس که همچو سیف نخورد آب نیل عشق
گر خاک مصر شد قصب او شکر نداشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



زنده دل نبود کسی کو ذوق درویشان نداشت
جان ندارد زنده یی کو حالت ایشان نداشت

مرد همچون گل اگر از رنگ باشد مایه دار
رنگ سودش کی کند چون بوی درویشان نداشت

ای بسا درویش زنده دل که در دنیای دون
خفت بر خاک وز خاکش گرد بر دامان نداشت

اهل دنیا چون شترمرغند (و) درویش اندرو
بلبل قدسیست، الفت با شترمرغان نداشت

هرکه از شور آب فقرش کام جان شیرین نشد
غیر زهر اندر نواله غیر خون برخوان نداشت

بس سیه کاسه است دنیا گرد خوان او مگرد
کو نمک در شوربا و چاشنی در نان نداشت

پادشاهی فقر و هر کو آن ندانست این نگفت
کامرانی عشق و آن کو این نورزید آن نداشت

پادشاهانت چه قصد ملک درویشی کنند
با همه شمشیرزن کین مملکت سلطان نداشت

هرکرا از درد عشق دوست دل بیمار نیست
همچو عیسی مرده را گر روح بخشد جان نداشت

باش تا فردا ببینی خواجه در مضمار حشر
همچو خر در گل، که اسبی بهر این میدان نداشت

بی کمال قوت عشق ای بسی لاحول گوی
کو چو شیطان ماند و انسان بودنش امکان نداشت

ای بسا زنده که خود را کس شمرد و چون بمرد
در کفن سگ شد که اندر پیرهن انسان نداشت

سیف فرغانی برای طعمه طفلان راه
مادر طبع کسی این شیر در پستان نداشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



در آن زمان که دلم میل با جمالی داشت
نبود بی خبر از سر عشق و حالی داشت

زلطف معنی حسن ورا کمالی بود
زعشق صورت حال رهی جمالی داشت

زکان لطفش گویی برو فشانده بود
هرآن جواهر مخزون که حق تعالی داشت

بعون طالع سعد آسمان همت من
ز روی او مه و از ابروش هلالی داشت

چو صفحهای رخش روی روزگار رهی
زعشق چهره او دلفریب خالی داشت

چو ذره بودم وبا آفتاب قربم بود
ستاره بودم و با ماه اتصالی داشت

اگر وصال همی خواست درزمان می یافت
ورانبساط همی کرد دل مجالی داشت

زحال دل چو بگفتم بجان جوابم داد
که درمشاهده من بودم او خیالی داشت

مثال جان من آن روز همچو ریحان بود
که درسراچه قرب از بدن سفالی داشت

جمال دوست زهر پرده جلوه خود کرد
کسی ندید که اهلیت وصالی داشت

درآن دیار که یوسف رخی پدید آمد
خرید و سود کند هر کسی که مالی داشت
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 12 از 72:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA