♤♤♤♤♤ چون ترا میل و مرا ازتو شکیبایی نیستصبر خواهم که کنم لیک توانایی نیستمر ترا نیست بمن میل و شکیبایی هستبنده را هست بتو میل و شکیبایی نیستچه بود سود از آن عمر که بی دوست رودچه بود فایده ازچشم چو بینایی نیستبر سر کوی تو در قید وفای خویشمور نه رفتنم ای دوست زبی پایی نیستمن سگ کویم و هرجای مرا مأواییستبودنم بر در این خانه زبی جایی نیستگفتی از اهل زمان نیست وفایی کس رابنده را هست ولیکن چو تو فرمایی نیستدل رهایی طلبد از تو بهر روی که هستور چه داند که چو روی تو بزیبایی نیستدر چو دربهر بود چون تو نباشد صافیگل چو بر شاخ بود چون تو بر عنایی نیستسیف فرغانی هر روز بیاید بر تودولت آنکه تو یکشب بر او آیی نیست
♤♤♤♤♤ گشت روی زمین چو صحن بهشتاز رخ خوب یار حور سرشتدیده از دل کن وببین دیدارای قصارای همت تو بهشتبر گل از روی لاله رخ که نمودبر مه از مشک سوده خط که نوشتحسن رویش زخط نگردد کمرخ ماه از کلف نگردد زشتیار من در میانه خوبانهمچو لاله است در میانه کشتبر رخ لاله رنگ او خالیستهمچو نقطه بر آتش از انگشتعشق او در دل آن اثر داردکآب در خاک و آتش اندر خشتچون منی ذکر غیر او نکندکرم قز ریسمان نداند رشتدل نگهدار سیف فرغانیزآنکه در کعبه بت نشاید هشت
♤♤♤♤♤ آن نگاری کو رخ گلرنگ داشتبی رخش آیینه دل زنگ داشتوآن هلال ابرو که چون ماه تمامغره یی در طره شبرنگ داشتیک نظر کرد و مرا از من ببردجادوی چشمش چنین نیرنگ داشتچون نگین بر دل نشان خویش کردیار نام آور که از ما ننگ داشتدل برفت و خانه بر غم شد فراخکانده او جای بر دل تنگ داشتبی غم او مرده کش باشد چو نعشقطب گردونی که هفت اورنگ داشتهم ز دست او قفا خوردم چو چنگگرچه بر زانوم همچون چنگ داشتصد نوا شد پرده افغان منارغنون عشقش این آهنگ داشتروز و شب چون دیگ جوشان ناله کردآب خامش چون گذر بر سنگ داشتسیف فرغانی بصلحش پیش رفتگرچه او در قبضه تیغ جنگ داشتآفتابی اینچنین بر کس نتافتتا اسد خورشید و مه خرچنگ داشت
♤♤♤♤♤ کسی کو غم عشق جانان نداشتچو زنده نفس می زد و جان نداشتگدای توام ای توانگر بحسنچنین مملکت هیچ سلطان نداشتتویی آن شفایی که بیمار دلبجز درد تو هیچ بیمار نداشتدلی را که اندوه تو جمع کردغم هر دو کونش پریشان نداشتاز آن مشتغل شد بشیرین خودکه خسرو چو تو شکرستان نداشتبملک ارسکندر بود مفلس استکه همچون خضر آب حیوان نداشتبخارست جانی که عاشق نشددخانست ابری که باران نداشتغم عشق خور سیف اگر زنده ایهر آنکس که این غم نخورد آن نداشتمرو بی محبت که مفتی عشقچنین مؤمنی را مسلمان نداشت
♤♤♤♤♤ آن نکو روی که روی ازنظرم پنهان داشتازوی این عشق که پیداست نهان نتوان داشترفت و از چشم مرا راوق خون افشان کردآنکه بر برگ سمن سنبل مشک افشان داشتجان بدادیم بپیش در آن یار که اواز پس پرده رخی همچو نگارستان داشتنو بهار آمد وبر طرف چمن پیداشدگل که ازشرم رخش روی زما پنهان داشتروی اودید دگر حسن فروشی نکندگل سوری که ببازار چمن دکان داشتتو چه یاری که دمی یاد نیاری زآن کوجز بیاد تو نمی زد نفسی تاجان داشتخون همی خورد و غم عشق ترا می پرورددل که بر خوان تکلف جگری بریان داشتروزگاریست که تا سوز فراقت چون شمعهر شبی شوق تو تا روزمرا گریان داشتعشق آمد که ترا می بکشم تیغ بدستنشدم مانع حکمش که زتو فرمان داشتوصل تو آب حیوتست ورهی بی تو نمردزآنک بر سفره روزی دو سه روزی نان داشتدرد ما را بجز از دیدن تو درمان نیستجان دهم از پی دردی که چنین درمان داشتچه عجب باشد اگر فخر کند بر ملکوتمعدن ملک که چون تو گهری درکان داشتسیف فرغانی اگر سکه زند می رسدشزآنکه نقد سخنش مهر چو تو سلطان داشت
♤♤♤♤♤ ماه پیش رخ تو تاب نداشتتاب روی تو آفتاب نداشتعقل با عشق تو ثبات نکردشمع آتش بدید وتاب نداشتعاشق روی همچو خورشیدتشب چو چشم ستاره خواب نداشتآنچنان روی چون توان دیدنکه بجز نور خود نقاب نداشتدر جهان هیچ چیز جز عشقتبهر مستی ما شراب نداشتدل که در وی نباشد آتش عشقچشمه زندگیش آب نداشتبزبان کرم سگم خواندیچون منی حد این خطاب نداشتعاقل از عشق هیچ بهره نیافتخارجی مهر بو تراب نداشتعقل اگر چند عقدها حل کردمشکل عشق را جواب نداشتعلم بی عشق هیچ سود نکردعمل مبتدع ثواب نداشتبر در دوست سیف فرغانیبجز از خویشتن حجاب نداشت
♤♤♤♤♤ در کوی عشق هرکه چومن سیم وزر نداشتهرگز درخت عشرت او برگ وبر نداشتبسیار حلقه بردر وصل بتان زدیمدیدیم هم کلید بجز سیم وزر نداشتگفتم بکوی حیله زمانی فرو شومرفتم سرای وصل درآن کوی در نداشتای پادشاه حسن که همچون من فقیرسلطان سزای افسر عشق تو سر نداشتهرکس که آفتاب رخت دید ناگهانهرگز چو سایه روی خود ازخاک برنداشتگویی سپاه عشق تو چون بردلم گذشتبگذشت ازین خرابه که جای دگر نداشتخود راچو شمع بر سر کویت بسوختماندر شب فراق که گویی سحر نداشتچون صبح وصل دم زد وخورشید رو نموداین طالب مشاهده چشم نظر نداشتآن مدعی بخنده نبیند جمال وصلکو چشم در فراق تو از گریه تر نداشتگرد در تو در طیرانست روز و شبمرغ دل ارچه لایق آن اوج پرنداشتگر تیغ بر سرش زنی آگاه نیست سیفهر کو زخود خبیر شد ازخود خبر نداشت
♤♤♤♤♤ گرچه متاع جان بر جانان خطرنداشتجان باز کز جهان دل ازو دوستر نداشتعاشق بدست همت خود در طریق عشقهرچ آن نه دوست بود بیفگند و برنداشتقومی ز عشق خاص ندارند بهره ییخود عامتر بگو که کسی زین خبر نداشتخفته درین نشیمن وز آن اوج مانده باززیرا همای همت آن قوم پر نداشتهر سنگدل که او نپذیرفت نقش عشقاو قلب بود و لایق این سکه زر نداشتدر آستین صدره دولت نکرد دستهر دامنی که درخور این جیب سر نداشتعاشق نخواست مال چو حرصی درو نبودجوکی خرد مسیح چو در خانه خر نداشتعاشق از آب وخاک نزاده است ای پسرپوشیده نیست بر تو که عیسی پدر نداشتبی عشق هرچه گفت ازو کس نیافت ذوقباران نخورد از آن صدف او گهر نداشتشعر کسی چو خواندی و حالت دگر نشدتیغش نبود تیز که زخمش اثر نداشتآنکس که همچو سیف نخورد آب نیل عشقگر خاک مصر شد قصب او شکر نداشت
♤♤♤♤♤ زنده دل نبود کسی کو ذوق درویشان نداشتجان ندارد زنده یی کو حالت ایشان نداشتمرد همچون گل اگر از رنگ باشد مایه داررنگ سودش کی کند چون بوی درویشان نداشتای بسا درویش زنده دل که در دنیای دونخفت بر خاک وز خاکش گرد بر دامان نداشتاهل دنیا چون شترمرغند (و) درویش اندروبلبل قدسیست، الفت با شترمرغان نداشتهرکه از شور آب فقرش کام جان شیرین نشدغیر زهر اندر نواله غیر خون برخوان نداشتبس سیه کاسه است دنیا گرد خوان او مگردکو نمک در شوربا و چاشنی در نان نداشتپادشاهی فقر و هر کو آن ندانست این نگفتکامرانی عشق و آن کو این نورزید آن نداشتپادشاهانت چه قصد ملک درویشی کنندبا همه شمشیرزن کین مملکت سلطان نداشتهرکرا از درد عشق دوست دل بیمار نیستهمچو عیسی مرده را گر روح بخشد جان نداشتباش تا فردا ببینی خواجه در مضمار حشرهمچو خر در گل، که اسبی بهر این میدان نداشتبی کمال قوت عشق ای بسی لاحول گویکو چو شیطان ماند و انسان بودنش امکان نداشتای بسا زنده که خود را کس شمرد و چون بمرددر کفن سگ شد که اندر پیرهن انسان نداشتسیف فرغانی برای طعمه طفلان راهمادر طبع کسی این شیر در پستان نداشت
♤♤♤♤♤ در آن زمان که دلم میل با جمالی داشتنبود بی خبر از سر عشق و حالی داشتزلطف معنی حسن ورا کمالی بودزعشق صورت حال رهی جمالی داشتزکان لطفش گویی برو فشانده بودهرآن جواهر مخزون که حق تعالی داشتبعون طالع سعد آسمان همت منز روی او مه و از ابروش هلالی داشتچو صفحهای رخش روی روزگار رهیزعشق چهره او دلفریب خالی داشتچو ذره بودم وبا آفتاب قربم بودستاره بودم و با ماه اتصالی داشتاگر وصال همی خواست درزمان می یافتورانبساط همی کرد دل مجالی داشتزحال دل چو بگفتم بجان جوابم دادکه درمشاهده من بودم او خیالی داشتمثال جان من آن روز همچو ریحان بودکه درسراچه قرب از بدن سفالی داشتجمال دوست زهر پرده جلوه خود کردکسی ندید که اهلیت وصالی داشتدرآن دیار که یوسف رخی پدید آمدخرید و سود کند هر کسی که مالی داشت