♤♤♤♤♤ هر دوچشمت ز فتنه نک خفته استخفیه در زیر طاق ابرویتبهر آشوبشان کند بیدارهر زمان غمزه سخن گویتاستخوانی زدر برون اندازکه چو سگ می دویم در کویتبس که بر جان بنده راه زدندحسن دلگیر و عشق دلجویتهر که بیند مرا همی گویدکز پی چیست این تک وپویتسخت سرگشته ای، ندانم سیفکه چه چوگان رسید بر گویتای که رنگی ندیده از رویتدل من جان بداد بر بویتلاله کز رخ شه گلستان استسر بخس درکشید از رویتاز پی رنگ و بو بنفشه و مشکخویشتن بسته اند بر مویت
♤♤♤♤♤ مرا تا دل شد اندر کار رویتبصد شادی شدم غمخوار رویتمرا گر دست گیری جای آنستکه حیران مانده ام در کار رویتبرد ارزان مکن نرخ دل و جانبحسن ار تیز شد بازار رویتبهر دم صورتی در خاطر آیدمرا از لفظ معنی دار رویتاگر تو پرده برداری از آن روینگنجد در جهان انوار رویتوگر نه زلف تو بودی نماندینهفته بر کسی اسرار رویتوگر چه خاک را زر کرد خورشیدندارد سکه دینار رویتز روی تو بعالم در اثر هاستبهار آنک یکی ز آثار رویتمرو ای سیف فرغانیت قربانبیا ای عید من دیدار رویت
♤♤♤♤♤ بهشت روح شد گلزار رویتامید عاشقان دیدار رویتندانستم که لطف صنع ایزدبحسن اینجا رساند کار رویتزمین را ذرها خورشید گردداگر بروی فتد انوار رویتلبانت شکر مصر جمالتزبانت بلبل گلزار رویتگل سوری چو خار اندر گلستانبها ناورد در بازار رویتبدیدم از درست ماه بیش استعیار حسن در دینار رویتمه نو کومدد دارد ز خورشیدنگردد بدر بی تیمار رویتفروغ شمع مه پشت زمین رانگیرد جز باستظهار رویتبجز آیینه ارواح عشاقنداند هیچ کس مقدار رویتترا بیند نظر در هر چه داردکسی کو کسب کرد اسرار رویتببین چون سیف فرغانی جهانیچو چشم تو شده بیمار رویت
♤♤♤♤♤ ای مه و خور بروی تو محتاجبر سر چرخ خاک پای تو تاجچه کنم وصف تو که مستغنیستمه ز گلگونه گل ز اسپیداجهرکه جویای تو بود همه روزهمه شبهای او بود معراجپادشاهان که زر همی بخشندبگدایان کوی تو محتاجندهد عاشق تو دل بکسیبکسی چون دهد خلیفه خراجعیب نبود تصلف از عاشقکفر نبود اناالحق از حلاجعشق را باک نیست از خون ریزترک را رحم نیست در تاراجچاره با عشق نیست جز تسلیمخوف جانست با ملوک لجاجدل نیاید بتنگ از غم عشقکعبه ویران نگردد از حجاجدل بتو داد سیف فرغانیاز نمد پاره دوخت بر دیباجسخن اهل ذوق می گویدبانگ بلبل همی کند دراج
♤♤♤♤♤ زهی بالعل میگونت شکر هیچخهی با روی پر نورت قمر هیچعزیزش کن بدندان گر بیفتدملاقاتی لبت رابا شکر هیچدلم رادر نظر آمد دهانتعجب چون آمد او را در نظر هیچعرق بر عارض تو آب برآبحدیثم در دهانت هیچ در هیچز وصف آن دهان من در شگفتمکه مردم چون سخن گویند برهیچمن ازعشق تو افتاده بدین حالنمی پرسی زحال من خبر هیچچنان بیگانه کشتستی که گوییندیدستی مرا بر ره گذرهیچنشستم سالها بر خوان عشقتبجز حسرت ندیدم ماحضر هیچدلی از سیف فرغانی ببردیچه آوردی تو مارااز سفر هیچ
♤♤♤♤♤ زهی بالعل تو شهد و شکر هیچخهی با روی تو شمس وقمر هیچلبم را بر لبت نه تا ببینمکه بااو نسبتی دارد شکر هیچدهانت دیدم وآن گشت باطلکه می گفتم نیاید درنظر هیچوزین معنی عجب دارم که چون منجهانی دل نهادستند بر هیچزدندان تو نیز اندر شگفتمکه چندین در نهان چونست در هیچدرین مدت که از روی تو دورمکه چون عمرت ندیدم برگذر هیچشکیبایی و دل آبند و روغنندارند الفتی با یکدگر هیچتو مست حسن و من مست تو ونیستترا ازمن مراازخود خبر هیچهمی ترسم که عشق سیف با توشود چون کار دنیا سربسر هیچ
♤♤♤♤♤ زآنگه که مست عشق تو شدسیف رابهستیک کام از لب تو که صد جام از صبوحای پیک نامه ور زمن آن ماه را بگویفی جنب شمس غرتک البدر لا یلوحواین خسته فراق ترا طرفه حالتیستمن ذکر کم یسرومن شوقکم ینوحای اهل دل زلعل تو کرده غذای روحمردن زعشق تو بر زنده دلان فتوحاز من مباش دور که وصل وفراق تستخوش همچو بسط روزی وناخوش چو قبض روحگر تو بوصل وعده کنی کی کنی وفاورمن ز عشق توبه کنم که بود نصوحخستم لب تو زآنکه دلم از تو خسته بودوآنک بحکم شرع قصاص است در جروحاز چشم من که میدهد از ریش دل خبراشک آنچنان برفت که خونابه از قروحارزان وزود باشد اگر عاشقی بیافتوصل ترا بملک سلیمان وعمر نوح
♤♤♤♤♤ ای چو انجم جیش حسنت بی عددماه از روی تو می خواهد مددمحرم قرب ترا میقات وصلمجرم بعد ترا شمشیر حدوی الف قدی که بی وصل تومحرف با تشدید هجران یافت مددر حساب حسن تو بی کار شدراست چون دست اشل انگشت عدرفتی و اندوه تو در دل بماندهمچونم در خاک و گرد اندر نمدصبر در دل زآتش هجران توجا نمی گیرد چو آب اندر سبدمنکر هجرت عذابی می کندمرده دل را که هست از تن لحدسنگ دل از گازر اندوه تومی خورد چون جامه چرکین لگدآفتابا در فراقت هر نفسصبح شوق از شرق جانم می دمدبی مه رویت که شب روزست ازوآفتاب از سایه ما می رمدسیف فرغانی بعشقت نادرستزین دل خود رای و عقل بی خرد
♤♤♤♤♤ ای زروی تو مه و خور را مدداز ازل دوران حسنت تا ابدحسن را از عاشقان باشد کمالپادشاه از لشکری دارد مدددر کتاب ما نمی گنجد حروفدرحساب ما نمی آید عددمعنی اسما همه در ذات تومضمر ست ای دوست چون نه در نودکشته عشقت نمیرد در مصافمرده شوقت نخسبد در لحدصعب باشد در دل شوریده عشقگرم باشد آفتاب اندر اسدآدمی بی عشق تو دل مرده ییستورفرشته جان خود دروی دمددر ره عشقت براق همتممی زند بر توسن گردون لگدوصف حسنت کی توان گفتن بشعرکسب دولت چون توان کردن بکدخامشی بهتر که نتوانم گرفتخیمه گردون چو خرگه در نمدنفس اسرار ترا نبود امیندزد بر جوهر نباشد معتمدعاشق از چرخ و ز انجم برترستاختر عاشق نیاید در رصداز کلام او خلایق بی خبروز مقام او ملایک در حسدترک گفته جان او ملک دو کونمحو کرده روح او رسم جسدسیف فرغانی بتو جان تحفه دادتحفه درویش نتوان کرد رد
♤♤♤♤♤ زکوی دوست بادی بر من افتادچه بادست این که رحمتها بروبادبمن آورد از آن دلبر پیامیچنان شیرین که شوری در من افتادبدو گفتم اگر آنجا روی بازدل غمگین ما را شادکن شادبگویش بی تو او را نیم جانیستوگر در دست بودی می فرستاددل چون مومش از مهرت جدا نیستچو نقش از خاتم و جوهر ز پولادوگر آن آب اینجامی نیایدبرو این خاک را آنجا بر ای بادکه یاد بی فراموشیست اینجاوزآن جانب فراموشیست بی یادچو جان او دل شهری خرابستز جور هجرت ای سلطان بی دادنگویم کز پری زادی ولیکنبدین خوبی نباشد آدمی زاداگر چشمت بغمزه دل همی بردلب لعلت ببوسه جان همی دادمرا شیرینی تو کشته وتوچو خسرو شادمان از مرگ فرهادبسوی کوی عشقت عاشقان راز خود رفتن رهست و بیخودی زادبیاد سیف فرغانی بسی کرددل غمگین خود را خرم آباد