♤♤♤♤♤ حق که این روی دلستان بتو دادپادشاهی نیکوان بتو داددر جهان هرچه می خوهی می کنکه جهان آفرین جهان بتو داددر جهان نیکوان بسی بودندبنده خود را ازآن میان بتو داددل گم گشته باز می جستمچشم وابروی تو نشان بتو دادمرغ مرده است دل که صید تو نیستبتو زنده است هرکه جان بتو دادحسن روی تو بیش ازین چه کندکه دل وجان عاشقان بتو دادآفتاب ارچه صورتش پیداستمعنی خویش در نهان بتو دادزآسمان تا زمین گرفت بخودوز زمین تا بآسمان بتو دادهرکه یک روز در رکاب تو رفتگر بدوزخ بری عنان بتو دادبخ بخ ای دل (که) دوست در پیریاینچنین دولت جوان بتو دادروی نی، شمس غیب باتو نمودبوسه نی، عمر جاودان بتو دادآن حیاتی که روح زنده بدوستاز دو لعل شکر فشان بتو دادبر در دوست سیف فرغانیسگ درون رفت و آستان بتو دادبر سر خوان لطف او اصحابمغز خوردند واستخوان بتو دادآنکه عشقش بروح جان بخشددل بغیر تو وزبان بتو داد
♤♤♤♤♤ از سر صدق ارکسی بر آستانت سر نهادتخت بختش پای برکرسی هفت اختر نهادحبذا آن عاشق سیار کز صدق طلبگرد هردر گشت وپیش آستانت سر نهاددرمقامات ارچه عاشق را مددها کرد عقلعقل را از عشق قدسی چون توان برتر نهادگرچه سوی آسمان همراه باشد جبرئیلچون تواند پای بر معراج پیغمبر نهادحرف عشقت نسخهای کفرو ودین را نسخ کردنام آن نسخه سقیم ونام این ابتر نهادازپی احیای اموات وعلاج دردمندعیسی آمد رخت جالینوس رابر خر نهاد،کارداران تواند اندر جهان خاک وآبای فتاده آتش عشق تو مارا در نهادپرتو خورشید کندر طبع معدن زر سرشتابر در باران که در جوف صدف گوهر نهادهرکه آمد از جهانداران درین حضرت کسیکو بنام خویش مهری بر جبین زر نهادچون غلامان از برای پایگاه خدمتتگر ملکشاهست عشقت نام او سنجر نهاددر ره وصف تومسکین سیف فرغانی چه گفتاسب عقلم سم فگند ومرغ وهمم پر نهاد
♤♤♤♤♤ گشت گرد عالم وبر آستانت سر نهاددل که تخت خود بر از کرسی هفت اختر نهادکشور عشق از حوادث ایمن آمد زآن دلمپشت برآفاق کرد ورو بدین کشور نهادازخواص خانه تست آنکه دراول قدمسرنهد بیرون درآنکس که پای اندر نهادهمچو دانه جان فشاند پیش هر مرغ آنکه اوپای دل در دام عشق همچو تو دلبر نهادزآفتاب حسن تو افتاد بر دل نور عشقپرتو خورشید در اجزای کان گوهر نهادپادشاهان را جهان بخشید ومارامهر خوددیگران راسنگ ومارا در ترازو زر نهادچون زسیر عاشقان ازخاک کویت گرد خاستازبرای عزتش جبریل بر شهپر نهادزآتش آه زبان سوزم نمی یارد خیالبرلب خشکم بخواب اندر دهان تر نهادمن چو شکر در قصب ایمن بدم ازسوختنعنبر خطت مرا چون عود در مجمر نهادچون توانم حال خود پوشید چون عشقت مرادر گریبان مشک واندر آستین عنبر نهادمن بشکر زآن سبب خود رادهان خوش میکنمکزلبت بردند شیرینی ودر شکرنهادحسن تو بالا وپستی زود گیر چون قدتسر سوی بالا وزلفت سوی پستی سرنهادسیف فرغانی ازین پس شعر تو عالی کندحسن اوکز پایه اعلی قدم برتر نهاد
♤♤♤♤♤ نگارا بارعشقت رادل وجان برنمی تابدچه جای جان ودل باشد که دو جهان برنمی تابدچودردل رخت خود بنهاد تن بگریزد اندرجانچو برجان بار خود افگند تن جان برنمی تابدفلک راطاقت آن نی وانجم را کجا زهرهملک را قدرت آن نی وانسان برنمی تابدکجا با عشق سازد مرد کز محنت بپرهیزدبدریا چون درآید آنکه باران برنمی تابدسپاه عشق می آید سوی میدان دل، کم کنسواری چند ازآن لشکر که میدان برنمی تابدترا کبریست ازخوبی که درهر سر نمی گنجدمرا دردیست ازعشقت که درمان برنمی تابددل من شیرخوار لطف و قوتش قهر شد جانامزاج شیرخواران را غذا نان برنمی تابدخیالت در دلم بنشست واین غم برنمی خیزدمرا یک تخت درخانه دو سلطان برنمی تابداگر در دیدن رویت نمایم سعی معذورمدلم با وصل خو کردست هجران برنمی تابدگرفتم کین دل غمگین بقوت همچو آهن شدنیارد تاب آن زخمی که سندان بر نمی تابداگر خصمان خون آشام پیش آیند عاشق راگرش تو پشت باشی رو زخصمان برنمی تابدبرای وصل آن دلبر حدیث جان خود دیگرمگو ای سیف فرغانی که جانان برنمی تابد
♤♤♤♤♤ دلم از وصل تو ای طرفه پسر نشکیبدچکنم با دل خویش از تو اگر نشکیبدگر دل و جان زتو ناچار شکیبا گردنددل از اندیشه و دیده زنظر نشکیبدکار من نیست شکیبایی ازآن شیرین لبباورم دار که طوطی زشکر نشکیبدمن لب لعل شکر بار ترا آن مگسمکه چو زنبور عسل ازگل تر نشکیبدگر بسنگم بزنند از سر کویت نرومبنده زین کعبه چو حاجی زحجر نشکیبدسگ که از خوان کس امید بنانی داردگرش از خانه برانند زدر نشکیبدای شبم روز ز خورشید رخت یک ساعتبنده از روی تو چون شب زقمر نشکیبدبنده گر در دگری می نگرد بی رخ توخاک چون آب نیابد زمطر نشکیبداز پی روی تو درویش که اندر کویتاو مقیم است و تو رفته بسفر نشکیبدسیف فرغانی اگر خون شود اندر غم دوستدل برآنست که از دوست دگر نشکیبد
♤♤♤♤♤ خوشا دلی که چو تو دلبرش بدست افتدزخمر عشق تو یک ساغرش بدست افتدچو با کسی تو بیک بوسه در میان آییکنار حور ولب کوثرش بدست افتدسزد که از پر طاوس بادزن سازدهر آن مگس که چوتو شکرش بدست افتدمشام روح معطر کند نسیم صباگرآن کلاله (عنبرچه اش) بدست افتدکسی که پای ارادت نهاد بر در توبهر قدم که زند صد سرش بدست افتدمقیم کوی ترا گر بهشت باشد جایکدام جای ازین خوشترش بدست افتدمرا چه آرزوی پای زشت طاوس استچو در میانه مصحف پرش بدست افتدچو دوست دست دهد مال گو برو از دستصدف نخواهم چون گوهرش بدست افتدباهل دل نرسد جان نفس تن پروروگر چه دلبر جان پرورش بدست افتدکجا چو زهره زند گر به ناخنی باصولوگرچه بربط خنیا گرش بدست افتددرین مصاف بر اعدای خود ظفر اوراستکه خویشتن کشد ار خنجرش بدست افتدشکست یابد لابد بکوری نمرودخلیل را چو بت آزرش بدست افتدبزیر پای نهد مرد ره چو هشت بهشتوگر چه پایه هفت اخترش بدست افتدشکسته بسته دلی داد سیف فرغانیچو جان فدا کند ار دیگرش بدست افتد
♤♤♤♤♤ نسیم باد بهاری گر اتفاق افتدکه ره گذار تو بر جانب عراق افتدچو بگذری بسر کوی یار من برسانسلام من اگرش هیچ بر مذاق افتدبدان نگار که گرماه روی او بیندشب چهارده ازشرم در محاق افتدوگر بپرسدت از حال و روزگار دلمبفرصت ار نفسی با تو هم وثاق افتدبگو چگونه بود حال آنکه دور از توزآب وصل تو درآتش فراق افتددلش گداخته از راه دیدگان بچکدچودر حدیث توبا وصف اشتیاق افتدبیادگار دل تنگ ما نگه می دارکه باز وصل من وتوکی اتفاق افتد
♤♤♤♤♤ درین تفکرم ای جان که گر فراق افتدمرا وصال تو دیگر کی اتفاق افتدهمین بس است زهجران دوست عاشق راکه قدر وصل بداند چودر فراق افتدبدرد هجر شدم مبتلا ازآن هردمصدای ناله من اندرین رواق افتدمرا زتلخی آن وارهان وآنگه زهربدست خویش بمن ده که بر مذاق افتدزهجرت ای بت خورشید رو من آن ماهمکه ازخسوف برسته است ودر محاق افتدزفرقت گل روی تو بنده دور ازتوچو بلبلیست که از جفت خویش طاق افتدگر اجتماع دگر باره دیر دست دهدمیان روح وبدن زود افتراق افتدباشک شسته شود نامه گر درو سخنمبذکر آرزو و شرح اشتیاق افتدزجورها که تو با بنده کرده ای در رومعجب مدار گر آوازه در عراق افتدبود که بوی وی آرد بسیف فرغانینسیم باد بهاری گر اتفاق افتد
♤♤♤♤♤ در دل از عشق کسی گر خار خارت اوفتدقصه درد دل من استوارت اوفتدتوچنین آزاد و فارغ غافلی از کار منباش تا با چون خودی زین نوع کارت اوفتدباد عشق اریک نفس بر خرمن عقلت وزدآتش اندر کاهدان اختیارت اوفتداین پریشانی که مارا در دلست از عشق توزآن همی ترسم که اندر روزگارت اوفتدمن زعشاقت گرفتم خویشتن را در شمارباشد آحادی چو من اندر شمارت اوفتدتیر مژگانت چو من صد صید افگندست لیکصادقی چو من نخیزد گر هزارت اوفتدرنگها گیرد زنقش تو چو انگشت از حناگر دلی ساده بدست چون نگارت اوفتدپشت طاقت ریش گرداند چو من اشتر دلیکو بنا دانی چو خردر زیر بارت اوفتدز احتمال بار اندوهت میانم بگسلدکآن دو زلف تا میان اندر کنارت اوفتد
♤♤♤♤♤ درین سخن صفت حسن یار چون گنجدحساب بی عدد اندر شمار چون گنجددرین جهان که مرا بهره زوست دلتنگیچو عشق یار نگنجید یار چون گنجدبعالمی که ز زلف و رخش اثر باشددرو دو رنگی لیل و نهار چون گنجدچو ماه اشرقت الارض بر جهان تابددر آسمان و زمین نور و نار چون گنجدز شرم روی چو گلزار او عجب دارمکه در فضای جهان نوبهار چون گنجدندای وصلش در گوش خلق چون آیدفروغ رویش در روز بار چون گنجدمن از شگرفی آن مه همیشه در عجبمکه روز وصل مرا در کنار چون گنجدامیدم ارچه فراخست دست تنگی هستببین که در کف من آن نگار چون گنجدمنش نیامدم اندر نظر، در آن چشمیکه سرمه راه نیابد غبار چون گنجدغم تو و دل مسکین سیف فرغانی!درین طویله در شاهوار چون گنجدبکام خویش غمش جای ساخت در دل منوگرنه در دهن مور مار چون گنجد