♤♤♤♤♤ مرا در دل غم جان می نگنجددرو جز عشق جانان می نگنجدچنان پر شد دلم از شادی عشقکه اندر وی غم جان می نگنجدنگارا عشق تو زآن عقل من بردکه در ملکی دوسلطان می نگنجدغم تو گردن هستیم بشکستدو سر در یک گریبان می نگنجددل عاشق زشادی بی نصیب استفرح در بیت احزان می نگنجددرون عاشقان زآن سان پر از تستکه دل نیز اندر ایشان می نگنجدمرا عشق تو با دنیا و عقبیدو نانم بر یکی خوان می نگنجدبرویت نسبتی کردیم گل رازشادی در گلستان می نگنجدچوآمد عشق تو من رفتم از دستبهرجا کین نشست آن می نگنجددل تنگ احتمال عشق نکندسریر شه در ارمان می نگنجدبرو خیمه مزن در خانه آن راکه خرگه در بیابان می نگنجددرین ره سیف فرغانی نگنجیدوزغ در آب حیوان می نگنجدزمین را جا کجا باشد برآن اوجکه دروی چرخ گردان می نگنجد
♤♤♤♤♤ دی یکی گفت که از عشق خبرها داردسر خود گیر که این کار خطرها دارددگری گفت قدم در نه و اندیشه مکناندرین بحر که این بحر گهرها داردای گرو برده ز خوبان، بجز از شیرینیقصب السبق کمال تو شکرها داردآنچه از حسن تو دیدم ز کبوتر طوقیستوه که طاوس جمال تو چه پرها داردآمد بر در تو تا مگر از صحبت توچون تو سلطان شوم و صحبت اثرها داردهمه دانند ز درویش و توانگر در شهرکین گدا از پی در یوزه چه درها داردگر چه در صف غلامان تو دارم کاریشاخ دولت بجز این میوه ثمرها داردکیسه پر کرده ام از نقد امید و املمبر میان از پی این کیسه کمرها داردهفت عضوم ز غم عشق تو خون می گرینداشک خونین بجز از چشم ممرها دارداز غم اندیشه ندارم که درین کار دلماز پی خون شدن ای دوست جگرها داردگر بتیغم بزنی کشته نگردم که چو شمعگردنم از پی شمشیر تو سرها داردانده عشق تو امروز درآویخت چو فقربگدایان که توانگر غم زرها داردسیف فرغانی اگر مرد بود بنشیندپس هر پرده که در پیش سقرها دارد
♤♤♤♤♤ شمع خورشید که آفاق منور داردمهر تو در دل و سودای تو در سر داردرنگ روی تو باقلام تصور ما راخانه دل ز خیال تو مصور داردروز و شب در طلبت گرد زمین گردانستآسمانی که شب و روز مه و خور داردآنچه من دیده ام از حسن تو گر گویم کسنشنود، ور شنود نیز که باور دارد؟ای در دوست طلب کرده ز هر دیواریخانه دوست برون از دو جهان در داردعشق با راحت تن هر دو نباشد کس راآب حیوان خضر و ملک سکندر داردغافل از خوردن نان گر ببدن فربه شدعاشق از پرورش جان تن لاغر داردآنک بر شهپر جبریل نشیند چو مسیحکفو عیسی بود او را چه غم خر دارداهل دنیا اگر از همت دون بی غم عشقتنگ دل نیست چو غنچه که چو گل زر داردمرد عشق از گهر نفس بود در همه حالچون ترازو که ز رو سنگ برابر داردسیف فرغانی یکدم بسوی عالم قدسهمچو جان بر شو اگر مرغ دلت پر دارد
♤♤♤♤♤ کسی کز دل سخن گوید دمش چون جان اثر داردبپرس از وی که صاحب دل زعلم جان خبر داردازآن معدن طلب کن زر که باشد اندرو وجوهرگل ومیوه زشاخی جو که برگ سبز وتر داردتو هر صورت نمایی را مدان از اهل این معنیکه نی هر بحر مروارید ونی هر نی شکر دارددرین بازار قلابان بهر جانب نظر می کنزصرافی حذر می کن که روی اندود زر داردچو آیینه دلی داری وبروی زنگ تو بر توبدست آور ده آیینه که از وی زنگ برداردبوقت صید مرغابی گر او را درهوا یابینه شاهینی کند موری که همچون تیر پر دارددرین شهر ار کسی بینی درین مردم بسی بینیکسی کوبر سری دوروی و بر گردن دو سر داردزحال عاشقان او عبارت کردمی نتوانبلفظ وحرف درناید معانی کین صور داردبقوت همت عاشق برآرد کوه را ازجاچو آهن تیز شد در سنگ اثر دارد اثر داردبلای عاشقی صعبست یا بگریز یا خود راچو هیزم بشکن ای مروان که بو مسلم تبر داردوگر زآن مخزن شاهی ترا دادند آگاهیهمی کن کتم اسرارش که کشف سر خطیر داردزجهال بنی آدم نه سر روح را محرمبسی تهمت کشد مریم که چون عیسی پسر داردبر معشوق معیوبی بر عشاق محجوبیبجان این رمز را بشنو دلت گوشی اگر داردگرت درخانه کاهی هست گو یکجو بخود گیردورت درکیسه کوهی هست گو زر برکمر دارددرین صف سیف فرغانیست خون خود هدر کردهکه این شمشیر تیز و او نه جوشن نی سپر دارد
♤♤♤♤♤ اندر ره تو دل چه بود جان چه قدر داردنزد گدای کوی تو سلطان چه قدر داردنزد کسی که عاشق بی جان زنده دل رااز لب حیات بخش بود جان چه قدر داردنام تو در میان و همه غافل از تو آریمهتاب در مجالس کوران چه قدر داردچون جان گرفت سکه مهرت چو زر بر توای گنج حسن این دل ویران چه قدر داردتو خسرو ممالک حسنی سخن نخواهیشیرین بر تو ای شکرستان چه قدر داردای آنکه بهره نیست ترا زین حدیث و گوییدر کوی دوست عاشق حیران چه قدر داردنزدیک آفتاب که زاید بود کمالشماهی که هست قابل نقصان چه قدر دارددر پای اسب شاه که دارد بدست چوگانبیچاره گوی با سر گردان چه قدر داردگر عاشقی و قیمت معشوق می شناسیدر راه عشق ترک کنی آن چه قدر داردبا خویشتن چو سیف اگر دشمنی نکردیجان دوستی بنزد تو جانان چه قدر داردقیمت شناس جوهر یوسف عزیز مصرستاین پادشاه حسن بکنعان چه قدر دارد
♤♤♤♤♤ روی تو که ماه را خجل داردشاهی است که ملک جان و دل داردیک ترک ز لشکر جمال تواز ملک ولایت چگل داردوآن سدره منتهای قد تومر طوبی را بزیر ظل دارددل نبود از تو منفصل زیراچشم از تو خیال متصل داردغم ملک دلت و او درین دعویاز قاضی عشق تو سجل داردگفتم ببساط وصل پیوندمای تن ز تو پای روح گل داردچل صبح بجوی از آنکه این دلبرماهیست که روزها چهل دارددر خطبه وصفش ار خطایی رفتعقل از چه مرا بدان خجل دارددر جامع تن که منبر روح استشمشیر زبان خطیب دل دارد
♤♤♤♤♤ کسی که عشق نورزد مگو که جان داردجزین حدیث نگوید کسی که آن داردز مرگ چون دل صاحب دلان بود آمنکسی که او بتو زنده است و چون تو جان داردزمین ز روی تو چون آفتاب روشن شدکه ماه حسن ز رخسارت آسمان داردلبت ببوسه مرا وعده داد لیکن گفتشکر ز قاعده بیرون خوری زیان داردببوی گل همه ساله چو بلبلم در باغکه گل برنگ ز رخسار تو نشان داردچو گل ز پرده برون آمد و وصال رسیدز بیم هجر که در پی بود فغان دارددلم بصبر همی خواهد ار چه نتواندکه سر عشق ترا همچو جان نهان داردکه در هوای تو این عاشق زلیخا مهربرای کید چو یوسف برادران دارداگر چه در پیت آنکس نراند اسب هوسکز اختیار بدست اندرون عنان داردولی کسی که ازو سر برآرد آن همتکه محنت تو کشد دولتش بر آن داردبمنع دور نگردد چو سیف فرغانیهر آن گدا که ازین در امید نان دارد
♤♤♤♤♤ نگارا دل همی خواهد که عشقت را نهان داردولیکن اشک را نطق است و رنگ رو زبان دارداگر چه آتش مجمر ندارد شعله پیداولیکن عود نتواند که دود خود نهان داردکسی کز درد عشق تو ندارد زندگی دلاگر جان در تنش ریزند چون زهرش زیان داردکسی کز سوز عشق تو ندارد جان ودل زندهبسان خاک گورستان درون پر مردگان داردطریق عشق جان بازیست تا خود زین جوانمردانکرا دولت کند یاری کرا همت برآن داردچو فرهاد از غم شیرین زبهر دوست می میرمکه این لیلی بهر جانب چو مجنون کشتگان داردمرا با دوست این حالست وبا هرکس نمی گویماگر یک جان دو تن پرورد وگر یک تن دو جان داردبجان قصدت کند دشمن چو داری دوستی در دلصدف مجروح از آن گردد که لؤلو در میان داردهمیشه فتنه خوبان بود در شهر وکوی ماگل آنجا می شود پیدا که بلبل آشیان دارداگر چون حلقه نتوانی که رویی بر درش مالیسری بر پای آن سگ نه که رو بر آستان داردپناه و حرز عشاقند در دنیا خلایق رابجز بیدار نتواند که پاس خفتگان داردبلندی جو ی و در پستی ممان چون سیف فرغانیکه بام قصر این کار از معالی نردبان دارد
♤♤♤♤♤ نور رخ تو قمر نداردذوق لب تو شکر ندارددر دور تو مادر زمانهمانند تو یک پسر نداردبی بهره ز دولت غم تواز محنت ما خبر نداردآنکس که چو من بروی خوبتدل می ندهد مگر ندارددلداده صورت تو ای دوستجان را ز تو دوستر نداردجانا دل تو چو روزگارستکآنرا که فگند بر ندارددر سنگ اثر کند فغانموندر دل تو اثر نداردمگذار بدیگران کسی راکو جز تو کسی دگر ندارداز خون جگر کسی بجز سیفدر عشق تو دیده تر ندارد
♤♤♤♤♤ دل بی رخ خوب تو سر خویش نداردجان طاقت هجرتو ازین بیش ندارداز عاقبت عشق تو اندیشه نکردمدیوانه دل عاقبت اندیش نداردمه پیش تو ازحسن زند لاف ولیکناو نوش لب و غمزه چون نیش نداردازمرهم وصل تو نصیبی نبود هیچآن را که زعشق تو دل ریش نداردخود عاشق صاحب نظر از عمر چه بیندچون آینه روی تو در پیش ندارداز دایره عشق دلا پای برون نهکآن محتشم اکنون سر درویش نداردچون سیف هرآنکس که ترا دید بیکباربیگانه شد از خلق وسر خویش ندارد