♤♤♤♤♤ بگو بدانکه چون من عشق یار من داردکه پادشاهی خوبان نگار من داردببوی او بگلستان شدم ندیدم هیچبغیرلاله که رنگی زیار من داردعجب مدار که برگیردم زپشت زمینبدین صفت که غمش رو بکار من داردکسی که در غمش ازچشم خون همی باریدفراغت از مژه اشکبار من داردنساخت خانه بهمسایگی من دولتچو محنتش وطن اندر جوار من داردخدنگ غمزه بهر جانبی همی فگندمگر که چشمش عزم شکار من داردپیام کرد مرا یار و گفت هر مگسیطمع بلعل لب قند بار من دارددرین میانه بدست کسی دهد دولتگل وصال که در پای خار من دارداگر هزار گلش بشکفد زهر چمنینظر سوی رخ همچون بهار من داردبراه عشق من امروز سیف فرغانیسترونده یی که دلی زیر بار من داردسحرگهان بمن آورد بوی دوست نسیم(مگر نسیم سحر بوی یار من دارد)
♤♤♤♤♤ کسی کو همچو تو جانان ندارداگر چه زنده باشد جان نداردگل وصلت نبوید گر چه غنچهدلی پرخون لبی خندان نداردشده چون تو توانگر را خریدارفقیری کز گدایی نان نداردنخواهم بی تو ملک هر دو عالمکه بی تو هر دو عالم آن نداردغم ما خور دمی کآنجا که ماییمولایت غیر تو سلطان نداردتویی غمخوار درویشان و هرگزدل شادت غم ایشان نداردگدا پرور نباشد آن توانگرکه همت همچو درویشان نداردبمن ده زآن لب جان بخش بوسیکه در دل جز این درمان ندارددلم چون جای عشق تست او رابگو تا جای خود ویران نداردغم عشق ترا عنبر مثالستکه عنبر بوی خود پنهان نداردگل حسنی که تا امروز بشکفتبغیر از روی تو بستان نداردامید سیف فرغانی بوصلستکه مسکین طاقت هجران نداردبفرمان تو صد دردست او راوگر ناله کند فرمان ندارد
♤♤♤♤♤ چشم تو کوجز دل سیاه ندارددل برد از مردم و نگاه نداردبی رخت ای آفتاب پرتو رویتروز منست آن شبی که ماه نداردبا همه ینبوع نور چشمه خورشیدبا رخ تو شکل اشتباه نداردبا همه خیل ستاره ماه شب افروزلایق میدان تو سپاه نداردبی رخ تو کاسب راند برسر خورشیدرقعه شطرنج حسن شاه نداردعاشق تو نزد خلق جای نجویدمرده بی سر غم کلاه نداردگر برود از بر تو راه نداندور برود بر در تو راه نداردبر در مردم رود چو سگ بزنندشهرکه جزین آستان پناه ندارددرکه گریزد زتو که در همه عالماز تو بجز تو گریزگاه ندارددرد تو قوت گرفت وبنده ضعیف استطاقت ناله مجال آه نداردوصل تو از خود نصیب ما نفرستادخرمن مه بهر گاو کاه ندارداز بد ونیکی که سیف گفت در اشعارجز کرمت هیچ عذر خواه ندارددل بغم تو سپرد از آنکه نگیردملک عمارت چو پادشاه ندارد
♤♤♤♤♤ تویی که زلف و رخت رو بکفر و دین داردکه هر دوتا با بد رنگ آن و این داردکسی که نقش رخ و زلف تست در دل اوموحدیست که در سینه کفر و دین داردحدیث زلف تو بسیار گفتم و چکنممرا غم تو پریشان سخن چنین داردچه دلبری تو که نازاده مریم حسنتهزار عیسی گویا در آستین داردبزیر سایه زلف از قفات می تابدهمان شعاع که خورشید در جبین داردچو آفتاب رخت دید آسمان می خواستکه همچو سایه تراروی بر زمین داردخط تو سلسله از مشک بر قمر بنددلب تو پای مگس را در انگبین داردبتلخ گویی آن لب شکایت از که کنمچو بخت شورمنش هر زمان برین داردبغمزه ریخته ای خون سیف فرغانیمگر که چشم تو از مردمی همین دارد
♤♤♤♤♤ مه نکویی زروی او داردشب سیاهی زموی او داردخود بدین چشم چون توان دیدنآنچه از حسن روی او دارداز سر کوی او بکعبه مروکعبه خانه بکوی او داردگل ببستان جمال ازو گیردمشک درنافه بوی او داردنه تو تنهاش آرزومندیهرچه هست آرزوی او داردذره گر در هوا کند حرکتهوس جست و جوی او داردناله بلبل از پی گل نیستروز و شب گفت و گوی او داردمن بجان مایلم بدان عاشقکه دلش میل سوی او داردسیف از گریه خاک راتر کردآبها سر بجوی او دارد
♤♤♤♤♤ در حلقه زلف تو هر دل خطری داردزیرا که سر زلفت پر فتنه سری داردبرآتش دل آبی از دیده همی ریزمتا باد هوای تو برمن گذری داردمن در حرم عشقت همخانه هجرانمدر کوی وصال آخر این خانه دری داردتو زاده ایامی مردم نبود زین ساناین مادر دهرالحق شیرین پسری داردازتو بنظر زین پس قانع نشوم می دانزیرا که چومن هرکس با تو نظری داردتلخی غمت خوردم باشد سخنم شیرینای دوست ندانستم کین نی شکری داردجایی که غمت نبود شادی نبود آنجاانصاف غم عشقت نیکو هنری دارددرمذهب درویشان کذبست حدیث آنکز عشق سخن گوید وز خود خبری داردکردم بسخن خود را مانند بعشاقتچون مرغ کجا باشد مور ارچه پری داردمن بنده بسی بودم در صحبت آن مردانعیبم نتوان کردن صحبت اثری داردنومید مباش ای سیف از بوی گل وصلشدر باغ امید آخر هر شاخ بری دارد
♤♤♤♤♤ اندرین شهر دلم سرو روانی داردکه ز شکر سخن از پسته دهانی داردچون خرامد نکند هیچ نظر از چپ و راستنیست آگه که بهر سو نگرانی داردگر بشب خواب کند زنده نباشد آن کسکندر آغوش چنان سرو روانی داردگرچه در دست من از ملک جهان چیزی نیستدلبری هست که از حسن جهانی داردتو میانش نتوانی که ببینی لیکنکمرش با تو بگوید که میانی دارددلبرا زآن توام نیست بدعوی حاجتعاشق روی تو بر چهره نشانی داردمرده اند این همه مردم که توشان می بینیزنده آنست که او همچو تو جانی داردچون ببازار هوس دست بسودایی بردبنده گر سود کند هیچ زیانی داردگفته ای اسب طلب در پی من تیز مرانبا کسی گوی که در دست عنانی داردخلق شاید که ترا خسرو خوبان گویندزآنکه فرهاد تو شیرین سخنانی داردسیف فرغانی کام تو که آلود بزهرآن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد
♤♤♤♤♤ خرم آن جان که برویت نگرانی داردوز هوای تو دلش گنج نهانی داردعشق بامرده نیامیزد واو زنده دلستکه تعلق برخ خوب تو جانی داردعشق صورت نبود باتو مرا، چون مردانصورت عشق من ای دوست معانی داردابتدای ره عشق تو مرا فاتحه ییستکندرین دل اثر سبع مثانی داردجان مهجور زشوق تو برون می ننهداز بدن پای ندانم چه گرانی داردزآتش عشق خبر می دهد وسوز درونآب شعرم که بسوی تو روانی داردعشق را گفتم کای رهبر عشاق بدوستآنکه من طالب اویم چه نشانی داردگفت در عالم فردیت خود او احدیستکه بخوبی نتوان گفت که ثانی داردسیف فرغانی اگر با تو نشیند یک دمپادشاهیست که ملک دو جهانی دارد
♤♤♤♤♤ عشق از هستی کس عین و اثر نگذاردهیچ صاحب خبری را بخبر نگذاردعشق سلطان غیورست و چو ملکی گیرداندر آن مملکت از غیر اثر نگذاردآن مبارک قدمست او که چو دستش برسدهیچ بر گردن هستی تو سر نگذاردهستی تست گناه تو و او با همه لطفاین گنه تا بنمیری ز تو در نگذاردمنزل فقر ترا خانه مات آمد و هستعشق شاهی که از آن خانه بدر نگذاردچون درآمد بدل از دل غم دنیا بروددل که منزلگه عیسیست بخر نگذارددل آزاد بغوغای علایق ندهدلب قاروره بدندان تبر نگذاردسیف فرغانی نومید مشو از در یاریار در بارگه وصلت اگر نگذاردتو شکر را ز مگس دور کنی وز غیرتاو درین مصر مگس را بشکر نگذارد
♤♤♤♤♤ دل برد از من دلبری کآرام دلها می بردخواب و قرار عاشقان زآن روی زیبا می بردجانان بدان زلف سیه حالم پریشان می کندیوسف بدان روی چومه هوش از زلیخا می بردگفتم که عقل وصبر را در عشق یار خود کنمعقل از سر و صبر از دلم آن شوخ رعنا می برددر عشق بازی عقل وجان می برد شاه نیکوانچون در رخش کردم نظر بگذاشتم تا می بردما بنده او سلطان ما حکمش روان بر جان ماهست آن اونی آن ما هر چیز کز ما می بردترکان اگر یغما برند از روم واز هند وعربرومی زنگی زلف ما از جمله یغما می برددر عهد او نزدیک من مجنون بود آن عاقلیکو ذکر شیرین می کند یا نام لیلی می برداز باغ وصلش تا مگر در دستم افتد میوه ییشاخ امیدم هر نفس سر بر ثریا می برداو پادشاه ومن گدا او محتشم من بی نوااین خود میسر کی شود مسکین تمنا می بردچون کوه گفتم دور ازو بنشینم و ثابت شومباد هوای آن صنم چون کاهم ازجا می بردمن در میان بحر و بر اندر تردد مانده امموجم برون می افگند سیلم بدریا می بردبا آن رقیب نیکخو دشمن مباش از هیچ رورو دوستی کن با مگس کو ره بحلوا می بردمن میزنم بر هر دری چون سیف فرغانی سریسگ چون ندارد خانه یی زحمت بدرها می برد