انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 17 از 72:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤




بگو بدانکه چون من عشق یار من دارد
که پادشاهی خوبان نگار من دارد

ببوی او بگلستان شدم ندیدم هیچ
بغیرلاله که رنگی زیار من دارد

عجب مدار که برگیردم زپشت زمین
بدین صفت که غمش رو بکار من دارد

کسی که در غمش ازچشم خون همی بارید
فراغت از مژه اشکبار من دارد

نساخت خانه بهمسایگی من دولت
چو محنتش وطن اندر جوار من دارد

خدنگ غمزه بهر جانبی همی فگند
مگر که چشمش عزم شکار من دارد

پیام کرد مرا یار و گفت هر مگسی
طمع بلعل لب قند بار من دارد

درین میانه بدست کسی دهد دولت
گل وصال که در پای خار من دارد

اگر هزار گلش بشکفد زهر چمنی
نظر سوی رخ همچون بهار من دارد

براه عشق من امروز سیف فرغانیست
رونده یی که دلی زیر بار من دارد

سحرگهان بمن آورد بوی دوست نسیم
(مگر نسیم سحر بوی یار من دارد)
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




کسی کو همچو تو جانان ندارد
اگر چه زنده باشد جان ندارد

گل وصلت نبوید گر چه غنچه
دلی پرخون لبی خندان ندارد

شده چون تو توانگر را خریدار
فقیری کز گدایی نان ندارد

نخواهم بی تو ملک هر دو عالم
که بی تو هر دو عالم آن ندارد

غم ما خور دمی کآنجا که ماییم
ولایت غیر تو سلطان ندارد

تویی غمخوار درویشان و هرگز
دل شادت غم ایشان ندارد

گدا پرور نباشد آن توانگر
که همت همچو درویشان ندارد

بمن ده زآن لب جان بخش بوسی
که در دل جز این درمان ندارد

دلم چون جای عشق تست او را
بگو تا جای خود ویران ندارد

غم عشق ترا عنبر مثالست
که عنبر بوی خود پنهان ندارد

گل حسنی که تا امروز بشکفت
بغیر از روی تو بستان ندارد

امید سیف فرغانی بوصلست
که مسکین طاقت هجران ندارد

بفرمان تو صد دردست او را
وگر ناله کند فرمان ندارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




چشم تو کوجز دل سیاه ندارد
دل برد از مردم و نگاه ندارد

بی رخت ای آفتاب پرتو رویت
روز منست آن شبی که ماه ندارد

با همه ینبوع نور چشمه خورشید
با رخ تو شکل اشتباه ندارد

با همه خیل ستاره ماه شب افروز
لایق میدان تو سپاه ندارد

بی رخ تو کاسب راند برسر خورشید
رقعه شطرنج حسن شاه ندارد

عاشق تو نزد خلق جای نجوید
مرده بی سر غم کلاه ندارد

گر برود از بر تو راه نداند
ور برود بر در تو راه ندارد

بر در مردم رود چو سگ بزنندش
هرکه جزین آستان پناه ندارد

درکه گریزد زتو که در همه عالم
از تو بجز تو گریزگاه ندارد

درد تو قوت گرفت وبنده ضعیف است
طاقت ناله مجال آه ندارد

وصل تو از خود نصیب ما نفرستاد
خرمن مه بهر گاو کاه ندارد

از بد ونیکی که سیف گفت در اشعار
جز کرمت هیچ عذر خواه ندارد

دل بغم تو سپرد از آنکه نگیرد
ملک عمارت چو پادشاه ندارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




تویی که زلف و رخت رو بکفر و دین دارد
که هر دوتا با بد رنگ آن و این دارد

کسی که نقش رخ و زلف تست در دل او
موحدیست که در سینه کفر و دین دارد

حدیث زلف تو بسیار گفتم و چکنم
مرا غم تو پریشان سخن چنین دارد

چه دلبری تو که نازاده مریم حسنت
هزار عیسی گویا در آستین دارد

بزیر سایه زلف از قفات می تابد
همان شعاع که خورشید در جبین دارد

چو آفتاب رخت دید آسمان می خواست
که همچو سایه تراروی بر زمین دارد

خط تو سلسله از مشک بر قمر بندد
لب تو پای مگس را در انگبین دارد

بتلخ گویی آن لب شکایت از که کنم
چو بخت شورمنش هر زمان برین دارد

بغمزه ریخته ای خون سیف فرغانی
مگر که چشم تو از مردمی همین دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




مه نکویی زروی او دارد
شب سیاهی زموی او دارد

خود بدین چشم چون توان دیدن
آنچه از حسن روی او دارد

از سر کوی او بکعبه مرو
کعبه خانه بکوی او دارد

گل ببستان جمال ازو گیرد
مشک درنافه بوی او دارد

نه تو تنهاش آرزومندی
هرچه هست آرزوی او دارد

ذره گر در هوا کند حرکت
هوس جست و جوی او دارد

ناله بلبل از پی گل نیست
روز و شب گفت و گوی او دارد

من بجان مایلم بدان عاشق
که دلش میل سوی او دارد

سیف از گریه خاک راتر کرد
آبها سر بجوی او دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




در حلقه زلف تو هر دل خطری دارد
زیرا که سر زلفت پر فتنه سری دارد

برآتش دل آبی از دیده همی ریزم
تا باد هوای تو برمن گذری دارد

من در حرم عشقت همخانه هجرانم
در کوی وصال آخر این خانه دری دارد

تو زاده ایامی مردم نبود زین سان
این مادر دهرالحق شیرین پسری دارد

ازتو بنظر زین پس قانع نشوم می دان
زیرا که چومن هرکس با تو نظری دارد

تلخی غمت خوردم باشد سخنم شیرین
ای دوست ندانستم کین نی شکری دارد

جایی که غمت نبود شادی نبود آنجا
انصاف غم عشقت نیکو هنری دارد

درمذهب درویشان کذبست حدیث آن
کز عشق سخن گوید وز خود خبری دارد

کردم بسخن خود را مانند بعشاقت
چون مرغ کجا باشد مور ارچه پری دارد

من بنده بسی بودم در صحبت آن مردان
عیبم نتوان کردن صحبت اثری دارد

نومید مباش ای سیف از بوی گل وصلش
در باغ امید آخر هر شاخ بری دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




اندرین شهر دلم سرو روانی دارد
که ز شکر سخن از پسته دهانی دارد

چون خرامد نکند هیچ نظر از چپ و راست
نیست آگه که بهر سو نگرانی دارد

گر بشب خواب کند زنده نباشد آن کس
کندر آغوش چنان سرو روانی دارد

گرچه در دست من از ملک جهان چیزی نیست
دلبری هست که از حسن جهانی دارد

تو میانش نتوانی که ببینی لیکن
کمرش با تو بگوید که میانی دارد

دلبرا زآن توام نیست بدعوی حاجت
عاشق روی تو بر چهره نشانی دارد

مرده اند این همه مردم که توشان می بینی
زنده آنست که او همچو تو جانی دارد

چون ببازار هوس دست بسودایی برد
بنده گر سود کند هیچ زیانی دارد

گفته ای اسب طلب در پی من تیز مران
با کسی گوی که در دست عنانی دارد

خلق شاید که ترا خسرو خوبان گویند
زآنکه فرهاد تو شیرین سخنانی دارد

سیف فرغانی کام تو که آلود بزهر
آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




خرم آن جان که برویت نگرانی دارد
وز هوای تو دلش گنج نهانی دارد

عشق بامرده نیامیزد واو زنده دلست
که تعلق برخ خوب تو جانی دارد

عشق صورت نبود باتو مرا، چون مردان
صورت عشق من ای دوست معانی دارد

ابتدای ره عشق تو مرا فاتحه ییست
کندرین دل اثر سبع مثانی دارد

جان مهجور زشوق تو برون می ننهد
از بدن پای ندانم چه گرانی دارد

زآتش عشق خبر می دهد وسوز درون
آب شعرم که بسوی تو روانی دارد

عشق را گفتم کای رهبر عشاق بدوست
آنکه من طالب اویم چه نشانی دارد

گفت در عالم فردیت خود او احدیست
که بخوبی نتوان گفت که ثانی دارد

سیف فرغانی اگر با تو نشیند یک دم
پادشاهیست که ملک دو جهانی دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




عشق از هستی کس عین و اثر نگذارد
هیچ صاحب خبری را بخبر نگذارد

عشق سلطان غیورست و چو ملکی گیرد
اندر آن مملکت از غیر اثر نگذارد

آن مبارک قدمست او که چو دستش برسد
هیچ بر گردن هستی تو سر نگذارد

هستی تست گناه تو و او با همه لطف
این گنه تا بنمیری ز تو در نگذارد

منزل فقر ترا خانه مات آمد و هست
عشق شاهی که از آن خانه بدر نگذارد

چون درآمد بدل از دل غم دنیا برود
دل که منزلگه عیسیست بخر نگذارد

دل آزاد بغوغای علایق ندهد
لب قاروره بدندان تبر نگذارد

سیف فرغانی نومید مشو از در یار
یار در بارگه وصلت اگر نگذارد

تو شکر را ز مگس دور کنی وز غیرت
او درین مصر مگس را بشکر نگذارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




دل برد از من دلبری کآرام دلها می برد
خواب و قرار عاشقان زآن روی زیبا می برد

جانان بدان زلف سیه حالم پریشان می کند
یوسف بدان روی چومه هوش از زلیخا می برد

گفتم که عقل وصبر را در عشق یار خود کنم
عقل از سر و صبر از دلم آن شوخ رعنا می برد

در عشق بازی عقل وجان می برد شاه نیکوان
چون در رخش کردم نظر بگذاشتم تا می برد

ما بنده او سلطان ما حکمش روان بر جان ما
هست آن اونی آن ما هر چیز کز ما می برد

ترکان اگر یغما برند از روم واز هند وعرب
رومی زنگی زلف ما از جمله یغما می برد

در عهد او نزدیک من مجنون بود آن عاقلی
کو ذکر شیرین می کند یا نام لیلی می برد

از باغ وصلش تا مگر در دستم افتد میوه یی
شاخ امیدم هر نفس سر بر ثریا می برد

او پادشاه ومن گدا او محتشم من بی نوا
این خود میسر کی شود مسکین تمنا می برد

چون کوه گفتم دور ازو بنشینم و ثابت شوم
باد هوای آن صنم چون کاهم ازجا می برد

من در میان بحر و بر اندر تردد مانده ام
موجم برون می افگند سیلم بدریا می برد

با آن رقیب نیکخو دشمن مباش از هیچ رو
رو دوستی کن با مگس کو ره بحلوا می برد

من میزنم بر هر دری چون سیف فرغانی سری
سگ چون ندارد خانه یی زحمت بدرها می برد
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 17 از 72:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA