♤♤♤♤♤ گرترا بی عشق ازین سان زندگانی بگذردوینچنین بی حاصل ایام جوانی بگذردزآن همی ترسم که با صد تیرگی مانند سیلدر جهان خاکت آب زندگانی بگذردازجهان عشق مگذر چون رسی آنجا ازآنکدرخرابی میرد آن کز آبدانی بگذردخویشتن درآتش عشقی فگن تا نفس تودر شرف زین مردم آبی ونانی بگذردچون همایان ملایک زین شترمرغان دهر،کز طبیعت چون خروسانند، رانی، بگذردازبرای قوت جان در دست میر اشکار عشقگوشت بیند زین سگان استخوانی بگذردراحت تن ترک کردن کار مرد زاهدستعاشق آن باشد که از راحات جانی بگذردچون جو حظ تو کم شد زآخر سنگین خاکاسب سیرت زین خران کاهدانی بگذردآتش شوقت چو در دل تیز گردد جان توهمچو روح القدس ازین چرخ دخانی بگذردترک دام و دانه کن تا روح چون شهباز توآید اندر طیر و از سیر مکانی بگذردثقل هستی دور کن از دوش جان کامید نیستکز سبک روحان کسی با این گرانی بگذردای که گر در کویت آید سیف فرغانی دمیبی درنگ از حد ایام زمانی بگذردچون جهان سیارراهت یک هنر دارد که تواز مقامات آنچنانکش بگذرانی بگذرد
♤♤♤♤♤ نگار من چو اندر من نظر کردهمه احوال من بر من دگر کردبپرسش درد جانم را دوا دادبخنده زهر عیشم را شکر کردز راه دید ناگه در درونمدرآمد نور و ظلمت را بدر کردبشب چون خانه گشتم روشن از شمعکه چون خورشیدم از روزن نظر کردز هر وصفی که بود او را و اسمیبقدر حال من در من اثر کردبگوشم گوش شد با چشم شد چشمز هرجایی بنسبت سر بدر کردبغمزه کشت و آنگاهم دگر باربلب چون مرغ عیسی جانور کردچو سایه هستیم را نور خود دادچو آن خورشید رخ بر من گذر کرددلم روشن نگردد بی رخ اوکه بی آتش نشاید شمع بر کردبرین سر راست ناید تاج وصلشز بهر تاج باید ترک سر کردبجان در زلفش آویزم چه باشدرسن بازی تواند این قدر کردمرا از حال عشق و صبر پرسیدچه گویم این مقیم است آن سفر کردخمش کن سیف فرغانی کزین حالنمی شاید همه کس را خبر کرد
♤♤♤♤♤ بر صفحه رخسار تو آنکس که نظر کردخط تو چو اعراب دلش زیر و زبر کردآنرا که دمی دیده دل گشت گشادهچشم از همه در بست و بروی تو نظر کردما را کمر تو ز میان تو نشان دادما را سخن تو ز دهان تو خبر کردخباز مشیت نمک از روی تو درخواستاز بهر فطیری که ازو قرص قمر کردچون صورت تو معنی صد رنگ ندیدمتا دیده معنیم تماشای صور کردبا یوسف اگر چند فرو رفت مه حسنخورشید شد و سر ز گریبان تو بر کرددر کوی تو ما را نبود جای اقامتوآن فند نکردی که توانیم سفر کردچندانکه توانم من گریان ز فراقتزآن لب که بیک خنده جهان پر ز شکر کردبوسی خوهم و گر ندهی باز نیایمزین کدیه که کار من درویش چو زر کردبا بنده چنان نیستی ای دوست که بودیپیداست که در تو سخن دشمن اثر کرددر حسرت وصل تو دل سوخته بگریستآبش چو کم آمد مددش خون جگر کردزین کار خلاصی نتوان یافت بتدبیرزین سیل بکشتی نتوانیم گذر کرددر خوابگه وصل تو یک روز نخسبدعاشق که شبی در غم هجرانت سحر کردهرگز من و تو هر دو بدین حال نبودیمحسن تو ترا شکل و مرا شیوه دگر کردلعلش بسخن سیف ترا شاد بسی داشتطوطی لبش پرورش تو بشکر کردسیف این همه اشعار نه خود گفت اگر گفتمست این همه غوغا (نه) بخود کرد اگر کرداز وعده وصل تو دلم چون نشود شادگویند بود میوه ز شاخی که زهر کرد
♤♤♤♤♤ بر صفحه رخسار تو آنکس که نظر کردخط تو چو اعراب دلش زیر و زبر کردآنرا که دمی دیده دل گشت گشادهچشم از همه در بست و بروی تونظر کردمارا کمر تو زمیان تو نشان دادمارا سخن تو زدهان تو خبر کردچون صورت تو معنی صد رنگ ندیدمتا دیده معنیم تماشای صور کردبا یوسف اگر چند فرو رفت مه حسنخورشید شد و سر زگریبان تو بر کردهرگز من و تو هردو بدین حال نبودیمحسن تو ترا شکل و مرا شیوه دگر کرددر کوی تو مارا نبود جای اقامتوآن قید نکردی که توانیم سفر کرددر حسرت وصل تو دل سوخته بگریستآبش چو کم آمد مددش خون جگر کردزین کار خلاصی نتوان یافت بتدبیرزین سیل بکشتی نتوانیم گذر کردچندانکه توانم من گریان ز فراقتزآن لب که بیک خنده جهان پر زشکر کردبوسی خوهم وگر ندهی باز نیایمزین کدیه که کار من درویش چو زر کرددر خوابگه وصل تو یک روز نخسبدعاشق که شبی درغم هجرانت سحر کرداز وعده وصل تو دلم چون نشود شادگویند بود میوه زشاخی که زهر کردسیف این همه اشعار نه خود گفت اگر گفتمست تو شد این عربده می کرد اگر کرد
♤♤♤♤♤ کسی که ازلب شیرین تو دهان خوش کردببوسه تودل خویشتن چو جان خوش کردسزد که وقت مرا خوش کنی بدان رخ خوبکه گل بر وی نکو وقت بلبلان خوش کرددهان غنچه لب و روی چون گلستانتبهاروار چوگل سربسر جهان خوش کرداگرچه وصل تو مأمول ما بود لیکنچو غافلان بامل دل نمی توان خوش کردعجب مدار مرا گر سخن شود شیرینکه ذکر شهد لب تو مرا زبان خوش کردکنون که موسم نوروز گشت وباد بهاروزید ناگه واطراف بوستان خوش کردگلست گویی طالع شده زبرج حملستاره یی که زمین راچو آسمان خوش کردنسیم بوی تو آورد وما نیاسودیمبمرهم تو جراحات خستگان خوش کردببنده گفت بیا کآن عزیز مصر جمالچو یوسف است که دل با برادران خوش کردرخ چو ماه تو منشور ملک خوبی داشتخط تو برسر منشور او نشان خوش کردبدوست گفتم هرگز توان بدرویشیدل رقیب گدا روی او بنان خوش کردچو گربگان سر سفره کاسه می لیسندکجا توان دل سگ را باستخوان خوش کردبرای خلق سخن گفت سیف فرغانیبشهد خویش مگس کام دیگران خوش کرد
♤♤♤♤♤ آنکس که بهر نام تو از جان زیان نکردعنقای عشق در دل او آشیان نکرددر پرده دلش اثری از حیات نیستآنرا که در درون غم تو کار جان نکردآنکس که آفتاب سعادت برو نتافتبا ماه عشقت اختر عقلش قران نکردوآن را که طوق مهر تو در گردن اوفتادبر فرقش ار چه تیغ زدی سر گران نکردوآنکس که دل ز دوستی جان فرو نشستاو پاک نیست، غسل بآب روان نکردآنکس که جان بداد بامید سود وصلبا تو درین معامله خود را زیان نکردعاشق که سیر گشت ز خود گر چه گرسنه استکونین لقمه یی شد و او در دهان نکردعشق تو مرد را ز بلاها امان ندادصیاد صید را بسلامت ضمان نکردوآنرا که دل زآتش عشق تو روشنستدست اندر آب تیره این خاکدان نکردآنرا که در زمین دل افتاد تخم عشقچون گاو بار برد و چو گردون فغان نکردای آنکه لاف می زنی از عشق آن نگارکز کبر و ناز یک نظر اندر جهان نکرددست از جهان بدار که اصحاب کهف واردر غار ره نیافت سگ ار ترک نان نکرد
♤♤♤♤♤ هرکه یک بار در آن طلعت میمون نگردگر نظر باشدش اندر دگری چون نگردهرکه را یار شود او چو اسد را خورشیدکم ز گاوست اگر در مه گردون نگردبا چنین ملک سگ کوی گدای اوراعار باشد که سوی نعمت قارون نگردنیست شایسته که در یوزه کند بر دراوآن گدا طبع که در ملک فریدون نگرددر کم خویش میفزای که آن از همه بیشدر فزونی کم و اندر کمی افزون نگردمن چو مجنون سوی لیلی بنیازش نگرماو بصد ناز چو لیلی سوی مجنون نگردخلق در وی نگرانند که چونست ولیکبنده در آینه قدرت بیچون نگردتا تو ظاهر نشدی از در باطن ذل راعشق دستور نمی داد که بیرون نگردسیف فرغانی چون در ره عشق از دل پاکترک جان کردی جانان بتو اکنون نگرد
♤♤♤♤♤ عشق تو مرا ز من برآوردبردم ز خود و ز تن درآوردحسنت بکرشمهای شیرینصد شور ز جان من برآوردعشق آمده بود بر در دلعقل از پی دفع لشکر آوردحسن تو رسید با صد اعزازدستش بگرفت و اندر آوردعشقت که بپای خویش ما راغوغای غم تو بر سر آوردکس را ز پدر نماند میراثاین واقعه ییست مادر آورددر بحر تو غم غرقه گشتمبنگر صدفم چه گوهر آوردسودای تو شاعریم آموختتخمی که تو کشتی این برآوردآن کو درمی ندارد از سیمبا سکه تو چنین زر آوردوز طبع چو شاخ بی ثمر سیفاز بهر تو میوه تر آوردبیهوش شدم چو از در تو«باد آمد و بوی عنبر آورد»
♤♤♤♤♤ هر دم دلم ز عشق تو افغان برآوردوز شوق (تو) بجای نفس جان برآوردطفلیست روح من که بامید شیر وصلاز مهد جسم هر نفس افغان برآوردلعل لب تو چون سر پستان خوهد گزیداین طفل شیرخواره چو دندان برآوردشاهان حسن را رخ تو همچو کودکاندامن سوار کرده بمیدان برآوردهردم برای طعمه جانهای عاشقانلعلت شکر ز پسته خندان برآوردخورشید اگر فرو شود از آسمان چه باکرویت چو آفتاب هزاران برآوردگردون بماه خویش ز رویت خجل شوداین را چو در مقابله آن برآوردبویی ز خاک کوی تو دارد بجیب درباد سحر که ناله ز مرغان برآوردفریاد از اهل شهر برآید چو قد توسروی بگرد شهر خرامان برآورداز وصل تو که بر همه دشوار کرد کاردارم طمع که کار من آسان برآوردتا دامنش بدست من افتاد سیف رانگذاشتم که سر ز گریبان برآورد
♤♤♤♤♤ دلبرا اندوه عشقت شادی جان آوردبهر بیماری دل درد تو درمان آوردهر نفس در کوی عشقت روی یوسف حسن توصدچو من یعقوب را در بیت احزان آوردسالها محزون نشینیم از پی آن تا بشیرناگهان پیراهن یوسف بکنعان آوردآفتاب روی تو چون در عرب پیدا شوداز حبش عاشق بلال ار پارس سلمان آوردهمتی باید که عاشق را درین راه افگندرخش می باید که رستم را بمیدان آورددل فگند این نفس را اندر بلای عشق توبرسرکافر دعای نوح طوفان آورددل چو از شوقت بنالد دیده گردد اشک بارچون بغرد رعد آنگه ابر باران آوردهیچ دنیای دوست را عشقت زتو آگه نکردخضر کی بهر سکندر آب حیوان آوردبرسر شاهان زند درویش با شمشیر عشقجنگ با شیران کند چون پیل دندان آوردملک جان ودل بغارت می رود درویش راکز بر سلطان حسنت عشق فرمان آوردعاشق تو گرچه درویش است زر بخشد چو جاننی زهر در همچو زنبیل گدا نان آوردماه با خرمن نشاید کز برای دانه ییهمچو خوشه سر بزیر پای گاوان آوردآرزوی لعل خندانت که جان را شیر دادپیر را چون طفل پستان جوی گریان آوردگنج گوهر چون زبان اندر دهان یابد کجاتنگ دستی چون من آن لب را بدندان آوردروز آخر شاد خیزد سیف فرغانی زخاکدرغم عشقت اگر یک شب بپایان آورد