انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 18 از 72:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤




گرترا بی عشق ازین سان زندگانی بگذرد
وینچنین بی حاصل ایام جوانی بگذرد

زآن همی ترسم که با صد تیرگی مانند سیل
در جهان خاکت آب زندگانی بگذرد

ازجهان عشق مگذر چون رسی آنجا ازآنک
درخرابی میرد آن کز آبدانی بگذرد

خویشتن درآتش عشقی فگن تا نفس تو
در شرف زین مردم آبی ونانی بگذرد

چون همایان ملایک زین شترمرغان دهر،
کز طبیعت چون خروسانند، رانی، بگذرد

ازبرای قوت جان در دست میر اشکار عشق
گوشت بیند زین سگان استخوانی بگذرد

راحت تن ترک کردن کار مرد زاهدست
عاشق آن باشد که از راحات جانی بگذرد

چون جو حظ تو کم شد زآخر سنگین خاک
اسب سیرت زین خران کاهدانی بگذرد

آتش شوقت چو در دل تیز گردد جان تو
همچو روح القدس ازین چرخ دخانی بگذرد

ترک دام و دانه کن تا روح چون شهباز تو
آید اندر طیر و از سیر مکانی بگذرد

ثقل هستی دور کن از دوش جان کامید نیست
کز سبک روحان کسی با این گرانی بگذرد

ای که گر در کویت آید سیف فرغانی دمی
بی درنگ از حد ایام زمانی بگذرد

چون جهان سیارراهت یک هنر دارد که تو
از مقامات آنچنانکش بگذرانی بگذرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




نگار من چو اندر من نظر کرد
همه احوال من بر من دگر کرد

بپرسش درد جانم را دوا داد
بخنده زهر عیشم را شکر کرد

ز راه دید ناگه در درونم
درآمد نور و ظلمت را بدر کرد

بشب چون خانه گشتم روشن از شمع
که چون خورشیدم از روزن نظر کرد

ز هر وصفی که بود او را و اسمی
بقدر حال من در من اثر کرد

بگوشم گوش شد با چشم شد چشم
ز هرجایی بنسبت سر بدر کرد

بغمزه کشت و آنگاهم دگر بار
بلب چون مرغ عیسی جانور کرد

چو سایه هستیم را نور خود داد
چو آن خورشید رخ بر من گذر کرد

دلم روشن نگردد بی رخ او
که بی آتش نشاید شمع بر کرد

برین سر راست ناید تاج وصلش
ز بهر تاج باید ترک سر کرد

بجان در زلفش آویزم چه باشد
رسن بازی تواند این قدر کرد

مرا از حال عشق و صبر پرسید
چه گویم این مقیم است آن سفر کرد

خمش کن سیف فرغانی کزین حال
نمی شاید همه کس را خبر کرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




بر صفحه رخسار تو آنکس که نظر کرد
خط تو چو اعراب دلش زیر و زبر کرد

آنرا که دمی دیده دل گشت گشاده
چشم از همه در بست و بروی تو نظر کرد

ما را کمر تو ز میان تو نشان داد
ما را سخن تو ز دهان تو خبر کرد

خباز مشیت نمک از روی تو درخواست
از بهر فطیری که ازو قرص قمر کرد

چون صورت تو معنی صد رنگ ندیدم
تا دیده معنیم تماشای صور کرد

با یوسف اگر چند فرو رفت مه حسن
خورشید شد و سر ز گریبان تو بر کرد

در کوی تو ما را نبود جای اقامت
وآن فند نکردی که توانیم سفر کرد

چندانکه توانم من گریان ز فراقت
زآن لب که بیک خنده جهان پر ز شکر کرد

بوسی خوهم و گر ندهی باز نیایم
زین کدیه که کار من درویش چو زر کرد

با بنده چنان نیستی ای دوست که بودی
پیداست که در تو سخن دشمن اثر کرد

در حسرت وصل تو دل سوخته بگریست
آبش چو کم آمد مددش خون جگر کرد

زین کار خلاصی نتوان یافت بتدبیر
زین سیل بکشتی نتوانیم گذر کرد

در خوابگه وصل تو یک روز نخسبد
عاشق که شبی در غم هجرانت سحر کرد

هرگز من و تو هر دو بدین حال نبودیم
حسن تو ترا شکل و مرا شیوه دگر کرد

لعلش بسخن سیف ترا شاد بسی داشت
طوطی لبش پرورش تو بشکر کرد

سیف این همه اشعار نه خود گفت اگر گفت
مست این همه غوغا (نه) بخود کرد اگر کرد

از وعده وصل تو دلم چون نشود شاد
گویند بود میوه ز شاخی که زهر کرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




بر صفحه رخسار تو آنکس که نظر کرد
خط تو چو اعراب دلش زیر و زبر کرد

آنرا که دمی دیده دل گشت گشاده
چشم از همه در بست و بروی تونظر کرد

مارا کمر تو زمیان تو نشان داد
مارا سخن تو زدهان تو خبر کرد

چون صورت تو معنی صد رنگ ندیدم
تا دیده معنیم تماشای صور کرد

با یوسف اگر چند فرو رفت مه حسن
خورشید شد و سر زگریبان تو بر کرد

هرگز من و تو هردو بدین حال نبودیم
حسن تو ترا شکل و مرا شیوه دگر کرد

در کوی تو مارا نبود جای اقامت
وآن قید نکردی که توانیم سفر کرد

در حسرت وصل تو دل سوخته بگریست
آبش چو کم آمد مددش خون جگر کرد

زین کار خلاصی نتوان یافت بتدبیر
زین سیل بکشتی نتوانیم گذر کرد

چندانکه توانم من گریان ز فراقت
زآن لب که بیک خنده جهان پر زشکر کرد

بوسی خوهم وگر ندهی باز نیایم
زین کدیه که کار من درویش چو زر کرد

در خوابگه وصل تو یک روز نخسبد
عاشق که شبی درغم هجرانت سحر کرد

از وعده وصل تو دلم چون نشود شاد
گویند بود میوه زشاخی که زهر کرد
سیف این همه اشعار نه خود گفت اگر گفت
مست تو شد این عربده می کرد اگر کرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




کسی که ازلب شیرین تو دهان خوش کرد
ببوسه تودل خویشتن چو جان خوش کرد

سزد که وقت مرا خوش کنی بدان رخ خوب
که گل بر وی نکو وقت بلبلان خوش کرد

دهان غنچه لب و روی چون گلستانت
بهاروار چوگل سربسر جهان خوش کرد

اگرچه وصل تو مأمول ما بود لیکن
چو غافلان بامل دل نمی توان خوش کرد

عجب مدار مرا گر سخن شود شیرین
که ذکر شهد لب تو مرا زبان خوش کرد

کنون که موسم نوروز گشت وباد بهار
وزید ناگه واطراف بوستان خوش کرد

گلست گویی طالع شده زبرج حمل
ستاره یی که زمین راچو آسمان خوش کرد

نسیم بوی تو آورد وما نیاسودیم
بمرهم تو جراحات خستگان خوش کرد

ببنده گفت بیا کآن عزیز مصر جمال
چو یوسف است که دل با برادران خوش کرد

رخ چو ماه تو منشور ملک خوبی داشت
خط تو برسر منشور او نشان خوش کرد

بدوست گفتم هرگز توان بدرویشی
دل رقیب گدا روی او بنان خوش کرد

چو گربگان سر سفره کاسه می لیسند
کجا توان دل سگ را باستخوان خوش کرد

برای خلق سخن گفت سیف فرغانی
بشهد خویش مگس کام دیگران خوش کرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




آنکس که بهر نام تو از جان زیان نکرد
عنقای عشق در دل او آشیان نکرد

در پرده دلش اثری از حیات نیست
آنرا که در درون غم تو کار جان نکرد

آنکس که آفتاب سعادت برو نتافت
با ماه عشقت اختر عقلش قران نکرد

وآن را که طوق مهر تو در گردن اوفتاد
بر فرقش ار چه تیغ زدی سر گران نکرد

وآنکس که دل ز دوستی جان فرو نشست
او پاک نیست، غسل بآب روان نکرد

آنکس که جان بداد بامید سود وصل
با تو درین معامله خود را زیان نکرد

عاشق که سیر گشت ز خود گر چه گرسنه است
کونین لقمه یی شد و او در دهان نکرد

عشق تو مرد را ز بلاها امان نداد
صیاد صید را بسلامت ضمان نکرد

وآنرا که دل زآتش عشق تو روشنست
دست اندر آب تیره این خاکدان نکرد

آنرا که در زمین دل افتاد تخم عشق
چون گاو بار برد و چو گردون فغان نکرد

ای آنکه لاف می زنی از عشق آن نگار
کز کبر و ناز یک نظر اندر جهان نکرد

دست از جهان بدار که اصحاب کهف وار
در غار ره نیافت سگ ار ترک نان نکرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




هرکه یک بار در آن طلعت میمون نگرد
گر نظر باشدش اندر دگری چون نگرد

هرکه را یار شود او چو اسد را خورشید
کم ز گاوست اگر در مه گردون نگرد

با چنین ملک سگ کوی گدای اورا
عار باشد که سوی نعمت قارون نگرد

نیست شایسته که در یوزه کند بر دراو
آن گدا طبع که در ملک فریدون نگرد

در کم خویش میفزای که آن از همه بیش
در فزونی کم و اندر کمی افزون نگرد

من چو مجنون سوی لیلی بنیازش نگرم
او بصد ناز چو لیلی سوی مجنون نگرد

خلق در وی نگرانند که چونست ولیک
بنده در آینه قدرت بیچون نگرد

تا تو ظاهر نشدی از در باطن ذل را
عشق دستور نمی داد که بیرون نگرد

سیف فرغانی چون در ره عشق از دل پاک
ترک جان کردی جانان بتو اکنون نگرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




عشق تو مرا ز من برآورد
بردم ز خود و ز تن درآورد

حسنت بکرشمهای شیرین
صد شور ز جان من برآورد

عشق آمده بود بر در دل
عقل از پی دفع لشکر آورد

حسن تو رسید با صد اعزاز
دستش بگرفت و اندر آورد

عشقت که بپای خویش ما را
غوغای غم تو بر سر آورد

کس را ز پدر نماند میراث
این واقعه ییست مادر آورد

در بحر تو غم غرقه گشتم
بنگر صدفم چه گوهر آورد

سودای تو شاعریم آموخت
تخمی که تو کشتی این برآورد

آن کو درمی ندارد از سیم
با سکه تو چنین زر آورد

وز طبع چو شاخ بی ثمر سیف
از بهر تو میوه تر آورد

بیهوش شدم چو از در تو
«باد آمد و بوی عنبر آورد»
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




هر دم دلم ز عشق تو افغان برآورد
وز شوق (تو) بجای نفس جان برآورد

طفلیست روح من که بامید شیر وصل
از مهد جسم هر نفس افغان برآورد

لعل لب تو چون سر پستان خوهد گزید
این طفل شیرخواره چو دندان برآورد

شاهان حسن را رخ تو همچو کودکان
دامن سوار کرده بمیدان برآورد

هردم برای طعمه جانهای عاشقان
لعلت شکر ز پسته خندان برآورد

خورشید اگر فرو شود از آسمان چه باک
رویت چو آفتاب هزاران برآورد

گردون بماه خویش ز رویت خجل شود
این را چو در مقابله آن برآورد

بویی ز خاک کوی تو دارد بجیب در
باد سحر که ناله ز مرغان برآورد

فریاد از اهل شهر برآید چو قد تو
سروی بگرد شهر خرامان برآورد

از وصل تو که بر همه دشوار کرد کار
دارم طمع که کار من آسان برآورد

تا دامنش بدست من افتاد سیف را
نگذاشتم که سر ز گریبان برآورد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




دلبرا اندوه عشقت شادی جان آورد
بهر بیماری دل درد تو درمان آورد

هر نفس در کوی عشقت روی یوسف حسن تو
صدچو من یعقوب را در بیت احزان آورد

سالها محزون نشینیم از پی آن تا بشیر
ناگهان پیراهن یوسف بکنعان آورد

آفتاب روی تو چون در عرب پیدا شود
از حبش عاشق بلال ار پارس سلمان آورد

همتی باید که عاشق را درین راه افگند
رخش می باید که رستم را بمیدان آورد

دل فگند این نفس را اندر بلای عشق تو
برسرکافر دعای نوح طوفان آورد

دل چو از شوقت بنالد دیده گردد اشک بار
چون بغرد رعد آنگه ابر باران آورد

هیچ دنیای دوست را عشقت زتو آگه نکرد
خضر کی بهر سکندر آب حیوان آورد

برسر شاهان زند درویش با شمشیر عشق
جنگ با شیران کند چون پیل دندان آورد

ملک جان ودل بغارت می رود درویش را
کز بر سلطان حسنت عشق فرمان آورد

عاشق تو گرچه درویش است زر بخشد چو جان
نی زهر در همچو زنبیل گدا نان آورد

ماه با خرمن نشاید کز برای دانه یی
همچو خوشه سر بزیر پای گاوان آورد

آرزوی لعل خندانت که جان را شیر داد
پیر را چون طفل پستان جوی گریان آورد

گنج گوهر چون زبان اندر دهان یابد کجا
تنگ دستی چون من آن لب را بدندان آورد

روز آخر شاد خیزد سیف فرغانی زخاک
درغم عشقت اگر یک شب بپایان آورد
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 18 از 72:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA