♤♤♤♤♤ بدل چه پند دهم تا دل از تو برگیردبجان چه چاره کنم تا رهی دگر گیردکسی که دل ز تو برگیرد اندر آن عجبمکه بر کجا نهد آن دل که از تو برگیردبیک نظر بگرفتی و مر او نیست شگفتکه آفتاب جهان را بیک نظر گیرداگر نقاب براندازی از جمال بشبچراغ مرده ز شمع رخ تو در گیردوگر فرستی پروانه یی بگورستانچو شمع کشته تو زندگی ز سر گیردفتاد در همه عالم ز عشق تو شوریبخنده لب بگشا تا جهان شکر گیردبدان امید که از دامنت فشانم گردسر آستین مرا دیده در گهر گیردتو آفتاب صفت گر بعاشقان نگرینماز شام همه رونق سحر گیردزآب چشم روان دیده را میسر نیستکه خاک کوی تو چون سرمه در بصر گیرداگر چو سیم بآتش بری ازو سکهدل شکسته من مهر تو چو زر گیردمگر تو چاره کنی ور نه سیف فرغانیکدام چاره سگالد که با تو در گیرد
♤♤♤♤♤ از خرگه تن من دل خیمه زآن برون زدکز عشق لشکر آمد بر ملک اندرون زددر سینه یی که هر سو چون خیمه چاک داردسلطان عشق گویی خرگاه خویش چون زدمی گفت دل کزین پس در قید عشق نایمبیچاره آنکه لافی از حد خود فزون زدهر کشته یی که بگرفت آن غم ورا گریباناو آستین و دامن هردم در آب و خون زدبیرون خود چو رفتی عالم ز دوست پرداناو را بیافت هرکو گامی ز خود برون زدمن سوختم چو عنبر تا حسن بر رخ اوگل را ز مشک خالی بر روی لاله گون زدمعذورم ار چو مجنون زنجیر دار عشقمکز حلقهای زلفش عقلم در جنون زدآن کآب لطف دارد ناگه چو باد بر منبگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زداز شعر سیف بیتی بشنید و شادمان شدگل در چمن بخندد چون بلبل ارغنون زد
♤♤♤♤♤ هرآن نسیم که ازکوی یار برخیزدزبوی اودل وجان را خمار برخیزددهند گردن تسلیم سروران جهانبهر قلاده که از زلف یار برخیزداسیر عشق برند از قبیلهای عربچو چشم هندوی تو ترکوار برخیزداگر زحسنش مرخلق را خبر باشدهزار عاشقش ازهر دیار برخیزدچواو بدلبری اندر میانه بنشیندهزار دلشده ازهر کنار برخیزدبروز حشر ببینی که کشته شوقشزخوابگاه عدم صد هزار برخیزدمیان حسن و رخش ازخطش غباری هستچو چاره تا زمیان این غبار برخیزدچو بافراقش بنشست سیف فرغانیبود که ازره وصل انتظار برخیزد
♤♤♤♤♤ چو پرده از رخ چون آفتاب برداریزشرم روی تو نور از قمر فرو ریزدزشرم چهره معنی نمای تو بیم استکه رنگ حسن زروی صور فرو ریزدچو شعر بنده بخوانی ودر حدیث آییشکر چو آب از آن لعل تر فرو ریزدزکان لطف تو اندر بهای خاک درتگهر برد بعوض هرکه زر فرو ریزدتویی چو میوه درین باغ ونیکوان زهرندچو شاخ میوه برآرد زهر فرو ریزددر این هوا که مرا مرغ دل بپروازستچه جای زاغ که سیمرغ پر فرو ریزدزدیده بر سر کوی تو سیف فرغانیچه جای اشک که خون جگر فرو ریزدزپسته چون تو بخندی شکر فرو ریزدسخن بگو که زلعلت گهر فرو ریزدزلطف لفظ (تو)آبست و لعل تو شکرشکر زپسته وآب از شکر فرو ریزد
♤♤♤♤♤ ملکست وصل تو بچو من کس کجا رسدواین مملکت کجا بمن بینوا رسدوصل ترا توانگر و درویش طالبندوین کار دولتست کنون تا کرا رسددر موکب سکندر بودند خلق واوزآن بی خبر که خضر بآب بقا رسدشاهان عصر از در من نان خوهند اگراز خوان تو نواله بچون من گدا رسدهر چند هست سایه لطف تو خلق راچون آفتاب کو همه کس را فرا رسدبا بنده لایق کرم خویش جود کنپیدا بود که همت او تا کجا رسدرخ همچو ماه زرد شود آفتاب راگرنه زروی تو مددش در قفا رسدعاشق چو در ره تو قدم زد بدست لطفتاج کرم بهر (سر) مویش جدا رسدآن کس منم که در عوض یک نظر زتوراضی نیم که ملک دو عالم مرا رسدعاقل زغم گریزد ودیوانه وار ماشادی کنیم اگر غم عشقت بما رسدوصل تو منتهاست (که) عاشق درین طریقاز سد ره بگذرد چو بدین منتها رسدای محنت تو دولت صاحب دلان شدهنعمت بود گر از تو بعاشق بلا رسدچندانکه سیف هست همین گوید ای نگارجانا حدیث عشق تو گویی کجا رسد
♤♤♤♤♤ هرکه در عشق نمیرد ببقایی نرسدمرد باقی نشود تا بفنایی نرسدتو بخود رفتی از آن کار بجایی نرسیدهرکه از خود نرود هیچ بجایی نرسددر ره او نبود سنگ و اگر باشد نیزجز گهر از سر هر سنگ بپایی نرسدعاشق از دلبر بی لطف نیابد کامیبلبل از گلشن بی گل بنوایی نرسدسعی کردی و جزا جستی و گفتی هرگزبی عمل مرد بمزدی و جزایی نرسدسعی بی عشق ترا فایده ندهد که کسیبمقامات عنایت بغنایی نرسدهرکرا هست مقام از حرم عشق برونگرچه در کعبه نشیند بصفایی نرسدتندرستی که ندانست نجات اندر عشقاینت بیمار که هرگز بشفایی نرسددلبرا چند خوهم دولت وصلت بدعاخود مرا دست طلب جز بدعایی نرسدخوان نهادست و گشاده در و بی خون جگرلقمه یی از تو توانگر بگدایی نرسدابر بارنده و تشنه نشود زو سیرابشاه بخشنده و مسکین بعطایی نرسدسیف فرغانی دردی ز تو دارد در دلمی پسندی که بمیرد بدوایی نرسد
♤♤♤♤♤ دل شد ز دست و دست بدلبر نمی رسدمرده بجان و تشنه بکوثر نمی رسدغواص بحر عشق چو ماهی بدام جهدچندین صف گرفت و بگوهر نمی رسدشاخ درخت وصل بلندست و سر کشیدآنجا که دست دولت ما بر نمی رسدگر وصل دوست می طلبی همچو من گدادرویش باش کآن بتوانگر نمی رسدعاشق بکوی او بدو دل ره نمی بردعنقا بآشیانه بیک پر نمی رسدپای طلب ز کوی محبت مگیر بازهر چند تاج وصل بهر سر نمی رسدای مفلسان کوی تو درویش خواندهآن شاه را که نانش ازین در نمی رسدتوسا کنی چو کعبه و عاشق چو حاجیانبسیار سعی کرده بتو در نمی رسدبا عاشقان تو نکند همسری ملکهرگز عرض بپایه جوهر نمی رسدمن خامشی گزینم ازیرا بهیچ حالدر وصف تو زبان سخن ور نمی رسدهر بیت بنده قصه دردیست سوزناکلیکن چه سود قصه بداور نمی رسداز من چو آفتاب نظر منقطع مکنکز هیچ معدنی بتو این زر نمی رسدهرگز بعاشقان تو ملحق نگشت سیفبیچاره خرسوار بلشکر نمی رسد
♤♤♤♤♤ بسی گفتم ترا گر یاد باشدکه دم بی یاد جانان باد باشددل ویران بعشق تست معمورجهان ای جان بعدل آباد باشدخلاف عشق کردن کار نفس استخلاف هود کار عاد باشدهمه کس را نباشد جوهر عشقهمه آهن کجا پولاد باشدکسی کو نیست عاشق آدمی نیستچو شاهین صید نکند خاد باشدتویی سلطان حسن و بنده تستکسی کز هر دو کون آزاد باشدترا عاشق بسی و من از ایشانچنانم کز الوف آحاد باشدعجب نبود که شیرین شکر رابهر خانه مگس فرهاد باشدزمن گر زر ستانی نیست بی دادوگر جانم ستانی داد باشددرین ره ترک نان آب حیوتستکه خون خویش خوردن زاد باشدکتب شویم چو کودک تخته خویشمرا گر عشق تو استاد باشدبر من آیت قرآن عشقستحدیثی کش بتو اسناد باشدبحضرت سیف فرغانی سخن بردببذل زر سخی معتاد باشد
♤♤♤♤♤ دل زنده بدرد عشق باشدبی درد چه مرد عشق باشدچون روح نمیرد آن دلی کوبیمار ز درد عشق باشددل از همه نقشها شود پاکتا مهره نرد عشق باشداز خاک چو لاله سرخ رویدآن روی که زرد عشق باشدبا خاک چه کار دارد آن رویکآلوده بگرد عشق باشدبا جان جهان کجا شود جفتآن مرد که فرد عشق باشدگردن نکند تحمل سرآنجا که نبرد عشق باشددل پاک شود ز خار هستیتا گلشن ورد عشق باشدزین درد بمرد سیف اگر چهدل زنده بدرد عشق باشد
♤♤♤♤♤ سعادت دل دهد آنرا که چون تو دلستان باشدنمیرد تا ابد آنکس که او را چون تو جان باشدرخت در مجمع خوبان مهی بر گرد او انجمتنت در زیر پیراهن گل اندر پرنیان باشدنگاری را که موی او سر اندر پای او پیچدکجا همسر بود آنکس که مویش تا میان باشدچو چشم و ابرویش دیدی ز مژگانش مشو غافلبترس ای غافل از مستی که تیرش در کمان باشدگه از عارض عرق ریزد که گل زو رنگ و بو گیردگه از پسته شکر بارد که آب از وی روان باشدزمین از روی او پر نور و با خورشید رخسارشفراغت دارم از ماهی که جایش آسمان باشدحدیث او کسی گوید که دایم چون قلم او رازبان اندر دهان نبود دهان اندر زبان باشدچو کرد او آستین افشان و در رقص آمد آن ساعتبسروی ماند آن قامت که شاخش گل فشان باشدبگرد او همی گردم مگر آن خود خواندوگر گردشکر گردد مگس کی اهل آن باشداگرچه حد من نبود چه باشد گر چو من مسکینچو سگ بیرون در خسبد چو در بر آستان باشدبسی با درد عشق او بکوشید این دل غمگینطبیعت با مرض لابد بکوشد تا توان باشدچو گل پیدا شود بلبل بنالد، سیف فرغانیچو بلبل می کند افغان که گل تا کی نهان باشدچو مجنون با غم لیلی بخواهد از جهان رفتنولیکن قصه دردش بماند تا جهان باشد