♤♤♤♤♤ کی بنگرد برحمت چشم خوش تو ما رانرگس همی نیارد اندر نظر گیا رادل می دهد گواهی کورا تو برد خواهیچشمت بتیر غمزه گو جرح کن گوا راای محتشم بخوبی هستم فقیر عشقتدر شرع بر توانگر حقی بود گدا راگر سایه جمالت بر خاک تیره افتدچون آفتاب ذره روشن کند هوا راحسنت بغایت آمد زآن صید کرد دل راعشقت بقوت آمد از ما ببرد ماراعشق فراخ گامت در دل نهاد پاییبر میهمان شادی غم تنگ کرد جا رابسیار جهد کردم اندر مقام خدمتتا تحفه ای بسازم درگاه کبریا رادل از درخت همت افشاند میوه جانبرگی جزین نباشد درویش بی نوا رادرآشنایی تو خویشی بریدم از خودبیگانه وار منگر زین بیش آشنا راقهرت شکست پایم گشتم مقیم کویتلطفت گرفت دستم بردم بسر وفا راسیف ار ز حکم یارت شمشیر بر سر آیدتسلیم شو چو مردان گردن بنه قضا رازین صابر ضروری دیگر مجوی دوری(مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا)
♤♤♤♤♤ سوخت عشق تو من شیفته شیدارامست برخاسته ای باز نشان غوغا راکرد در ماتم جان دیده تر وجامه کبودخشک مغزی دو بادام سیاهت ماراقاب قوسین دو ابروی تو با تیر مژهدور باشی است عجب قربت او ادنی راچون ازآن روی کسی دور کند عاشق را؟چون زخورشید کسی منع کند حربا را؟لب شیرین ترا زحمت دندان رهیناگزیر است چو ابرام مگس حلوا راشد محقق که بسان الف نسخ قدیستپست با قامت تو سرو سهی بالا راباغ را تحفه زخاک قدم خویش فرستتا صبا سرمه کشد نرگس نابینا راتوز عشق تو اگر نامیه را روح دهیبزبان آورد او سوسن ناگویا رادر دل بنده چو سودای کسی رخت نهدبشکند عشق تو هنگامه آن سودا راعشق تمغای سیه کرد مرا بر رخ زردتابخون آل کند چشم من آن تمغا رارسن زلف تو در گردن جانم افتادعاقبت مار کشد مردم مار افسا راگفتم ای چشم باشکم مددی کن سوی دلرو بپنهان بکش آن آتش ناپیدا راموج برخاسته را جوش فرو بنشاندابر کز قطره خود آب زند دریا راروز وصل توکه احیای من کشته کند؟ای تو جان داده بلب مرده بویحیی رارستخیزی بشود گر تو برای دل منوقت تعیین کنی آن طامة الکبری را
♤♤♤♤♤ چنان عشقش پریشان کرد ما راکه دیگر جمع نتوان کرد ما راسپاه صبر ما بشکست چون اوبغمزه تیر باران کرد ما راحدیث عاشقی با او بگفتیمبخندید او و گریان کرد ما راچو بربط برکناری خفته بودیمبزد چنگی و نالان کرد ما رالب چون غنچه را بلبل نوا کردچو گل بشکفت و خندان کرد ما رابشمشیری که از تن سر نبردبکشت و زنده چون جان کرد ما راغمش چون قطب ساکن گشت در دلولی چون چرخ گردان کرد ما راکنون انفاس ما آب حیاتستکه از غمهای خود نان کرد ما رابسان ذره بی تاب بودیمکنون خورشید تابان کرد ما رامرا هرگز نبینی تا نمیریبگفت و کار آسان کرد ما راچو بر درد فراقش صبر کردیمبوصل خویش درمان کرد ما رابسان سیف فرغانی بر این درگدا بودیم سلطان کرد ما رانسیم حضرت لطفش صباواربیکدم چون گلستان کرد ما راچو نفس خویش را گردن شکستیمسر خود در گریبان کرد ما راکنون او ما و ما اوییم در عشقدگر زین بیش چه توان کرد ما را
♤♤♤♤♤ هرچه غیر دوست اندر دل همی آید تراجمله ناپاکست وتو پاکی نمی شاید تراورتو ذکر او کنی هرگه که ذکر او کنیغافلی ازوی گر از خود یاد می آید ترازهر با یادش زیان نکند ولی بی یاد اوگر خوری تریاک همچون زهر بگزاید تراگر دلت جانان خوهد میل دل از جان قطع کنوردلت جان می خوهد جانان نمی باید تراتا بهر صورت نظر داری بمعنی تیره ایصیقلی چون آینه چندان که بزداید تراور زخاک کوی او یک ذره در چشمت فتدآفتابی بعد ازآن اندر نظر ناید تراچهره معنی چو نبود خوب زشتی حاصلستهر نفس کز جان تو صورت بیاراید تراتا تو تن را خادمی جان از تعب آسوده نیستخدمت تن ترک کن تا جان بیاساید تراور گشایش می خوهی بر خود در راحت ببندکین در ار بر خود نبندی هیچ نگشاید ترااز برای نیش زنبورش مهیا داردستگر زشیرینیش انگشتی بیالاید ترابر سر این کوی می کن پای محکم چون درختورنه هر بادی چو خس زین کوی بر باید تراگر هزاران دم زنی بی عشق جمله باطلستجهد کن تا یک نفس عشق ازتو بر باید تراتا زتو دجال نفست را خر اندر آخرستتو نه ای عیسی اگر مریم همی زاید تراشرع می گوید که طاعت کن ولیکن نزد دوستطاعت آن باشد که عشق دوست فرماید تراچون کنی درهرچه می بینی نظر از بهر دوستدوست اندر هرچ بینی روی بنماید ترااندرین راهی که مشتاقان قدم از جان کنندسر بجایش نه چو کفش از پا بفرساید تراسیف فرغانی کمال عشقت ار حاصل نشدغیر نقصان بعد ازین چیزی نیفزاید ترا
♤♤♤♤♤ اگر دلست بجان می خرد هوای تراوگر تن است بدل می کشد جفای ترابیاد روی تو تازنده ام همی گریمکه آب دیده کشد آتش هوای تراکلید هشت بهشت ار بمن دهد رضواننه مردم اربگذارم درسرای ترااگر بجان وجهانم دهد رضای تو دستبترک هر دو بدست آورم رضای ترابگیر دست من افتاده را که در ره عشقبپای صدق بسر می برم وفای تراچه خواهی ازمن درویش چون ادا نکندخراج هردو جهان نیمه بهای ترابرون سلطنت عشق هرچه پیش آیددرون بدان نشود ملتفت گدای تراسزد اگر ندهد مهر دیگری دردلکه کس بغیر تو شایسته نیست جای ترامرا بلای تو ازمحنت جهان برهاندچگونه شکر کنم نعمت بلای ترااگرچه رای تو درعشق کشتن من بودبرای خویش نکردم خلاف رای ترابدست مردم دیده چو سیف فرغانیبآب چشم بشستیم خاک پای ترا
♤♤♤♤♤ ای که نام اشنوده باشی خسرو پرویز رارو سفر کن تا ببینی خسرو تبریز رابی گمان عاشق شدی شیرین برو فرهاد وارگر بدی از لطف و حسن آن مملکت پرویز راآفرین بر مادر گیتی و بر طبعش که اونام خسرو کرد این شیرین شورانگیز رالایق این مرتبه شیرین تواند بود و بسگر شکر چین در خور ست این لعل شکر ریز راهر شبی از پرتو خود شمع بر بالین نهدآفتاب روی او مر صبح بیگه خیز راغالیه ارزان شود هرگه که مشک افشان کندبر تن همچون حریر آن شعر عنبر بیز راچشم بیمارش چوبی پرهیز ریزد خون خلقتن درستی کی بود بیمار بی پرهیز رانزد مستان شراب عشق او تیره است آببا لب میگون او صهبای دردآمیز راسیف فرغانی مدام از فتنه حسنش بودمنتظر همچون شهیدان روز رستاخیز را
♤♤♤♤♤ اگر خورشید و مه نبود سعادت با درویش راوگر مشک سیه نبود همان حکم است مویش راز شرق همت عشاق همچون صبح روشن دلچه مطلعهای روحانیست مر خورشید رویش راسزد از عبهر قدسی و از ریحان فردوسیاگر رضوان کند جاروب بهر خاک کویش رامقیم خاک کوی او بیک جو برنمی گیردبهشت هشت شادروان و نقد چار جویش راکسی کو کم نکرد (دنیا) نیابد در رهش پیشیکسی کو گم نگشت از خود نشاید جست و جویش راگروهی کز غمش چون عود می سوزند جان خودز هر رنگی که می بینند می جویند بویش راچو حلاج از شراب عشق او شد مست لایعقلنمی کردند هشیاران تحمل های (و) هویش راچو در میدان عشق او نه مرد جست و جو بودمبمن کردند درویشان حوالت گفت و گویش راز صدر سینه هر ساعت توان دلرا برون کردنولی نتوان برون کردن ز دل مرآرزویش راز خون دل روان کردست جویی سیف فرغانیندانم تا چو سیل این جو چه سنگ آرد سبویش را
♤♤♤♤♤ ای بچشم دل ندیده روی یار خویش راکرده ای بی عشق ضایع روزگار خویش راکعبه رو سوی تو دارد همچو تو رو سوی اوگر تو روزی قبله سازی روی یار خویش راعشق دعوی می کنی، بار بلا بر دوش نهنقد خود بر سنگ زن بنگر عیار خویش رایا چو زن در خانه بنشین عاشق کار تو نیستعشق نیکو می شناسد مرد کار خویش راعاشق آن قومند کندر حضرت سلطان عشقبرگرفتند از ره خدمت غبار خویش راروز اول چون بدولت خانه عشق آمدندزآستان بیرون نهادند اختیار خویش رابارگیر نفس شان در هر قدم جانی بدادتا بدین منزل رسانیدند بار خویش رادیگران از ترک جان در راه جانان قاصرندزین شتر دل همرهان بگسل مهار خویش راوندرین ره دام ساز از جان و جانان صید کنپای بگشا باشه عنقا شکار خویش راچون صدف گر در میان دارد در مهرش دلتزآب چشم چون گهر پر کن کنار خویش راای توانگر سوی درویشان نظر کن ساعتیتا بخدمت عرضه دارند افتخار خویش راهر زمان در حلقه زنجیر زلفت می کشندیک جهان عاشق دل دیوانه سار خویش راسیف فرغانی ز هجرانت بکام دشمنستچند دشمنکام داری دوستدار خویش را
♤♤♤♤♤ ای سیم بر زکات تن وجان خویش رابردار از دلم غم هجران خویش راتا درنیوفتددل مردم بمشک خطرو سر بگیر چاه زنخدان خویش راقومی بزور بازوی مرگ استدند بازاز دست محنت تو گریبان خویش راگفتم بعقل دوش که ترک ادب بودکز وصل او بجویم درمان خویش رااو طیره گشت و گفت ترا با ادب چه کارتو عاشقی فرو مگذار آن خویش راعیبم مکن اگر زتو بوسی طلب کنمجمعیت درون پریشان خویش راصد بوسه آرزو کنی از خویشتن اگربینی در آینه لب و دندان خویش راعاشق شوی تو بر خود اگر هیچ بنگریدر خنده پسته شکر افشان خویش راگر ماه در کنار تو آید روا مدارقیمت چرا بری تن چون جان خویش رادر موسم بهار که یاد آورند بازهر بلبلی هوای گلستان خویش رادر موسم بهار که یاد آوردند بازهر بلبلی هوای گلستان خویش رادر بوستان نشیندو در حسرت تو سیفبر گل فشاند اشک چو باران خویش را
♤♤♤♤♤ ای رفته رونق از گل روی تو باغ رانزهت نبوده بی رخ تو باغ و راغ راهر سال شهر را ز رخت در چهار فصلآن زیب و زینت است کزا شکوفه باغ رادر کار عشق تو دل دیوانه را خردزآن سان زیان کند که جنون مر دماغ رازردی درد بر رخ بیمار عشق تواصلیست آنچنانکه سیاهی کلاغ رادلرا برای روشنی و زندگی، غمتچون شمع را فتیل و چو روغن چراغ رااول قدم ز عشق فراغت بود ز خودمزد هزار شغل دهند این فراغ رااز وصل تو نصیب برد سیف اگر دهندطوق کبوتر و پر طاوس زاغ را