انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 2 از 72:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  69  70  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤



کی بنگرد برحمت چشم خوش تو ما را
نرگس همی نیارد اندر نظر گیا را

دل می دهد گواهی کورا تو برد خواهی
چشمت بتیر غمزه گو جرح کن گوا را

ای محتشم بخوبی هستم فقیر عشقت
در شرع بر توانگر حقی بود گدا را

گر سایه جمالت بر خاک تیره افتد
چون آفتاب ذره روشن کند هوا را

حسنت بغایت آمد زآن صید کرد دل را
عشقت بقوت آمد از ما ببرد مارا

عشق فراخ گامت در دل نهاد پایی
بر میهمان شادی غم تنگ کرد جا را

بسیار جهد کردم اندر مقام خدمت
تا تحفه ای بسازم درگاه کبریا را

دل از درخت همت افشاند میوه جان
برگی جزین نباشد درویش بی نوا را

درآشنایی تو خویشی بریدم از خود
بیگانه وار منگر زین بیش آشنا را

قهرت شکست پایم گشتم مقیم کویت
لطفت گرفت دستم بردم بسر وفا را

سیف ار ز حکم یارت شمشیر بر سر آید
تسلیم شو چو مردان گردن بنه قضا را

زین صابر ضروری دیگر مجوی دوری
(مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا)
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



سوخت عشق تو من شیفته شیدارا
مست برخاسته ای باز نشان غوغا را

کرد در ماتم جان دیده تر وجامه کبود
خشک مغزی دو بادام سیاهت مارا

قاب قوسین دو ابروی تو با تیر مژه
دور باشی است عجب قربت او ادنی را

چون ازآن روی کسی دور کند عاشق را؟
چون زخورشید کسی منع کند حربا را؟

لب شیرین ترا زحمت دندان رهی
ناگزیر است چو ابرام مگس حلوا را

شد محقق که بسان الف نسخ قدیست
پست با قامت تو سرو سهی بالا را

باغ را تحفه زخاک قدم خویش فرست
تا صبا سرمه کشد نرگس نابینا را

توز عشق تو اگر نامیه را روح دهی
بزبان آورد او سوسن ناگویا را

در دل بنده چو سودای کسی رخت نهد
بشکند عشق تو هنگامه آن سودا را

عشق تمغای سیه کرد مرا بر رخ زرد
تابخون آل کند چشم من آن تمغا را

رسن زلف تو در گردن جانم افتاد
عاقبت مار کشد مردم مار افسا را

گفتم ای چشم باشکم مددی کن سوی دل
رو بپنهان بکش آن آتش ناپیدا را

موج برخاسته را جوش فرو بنشاند
ابر کز قطره خود آب زند دریا را

روز وصل توکه احیای من کشته کند؟
ای تو جان داده بلب مرده بویحیی را

رستخیزی بشود گر تو برای دل من
وقت تعیین کنی آن طامة الکبری را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



چنان عشقش پریشان کرد ما را
که دیگر جمع نتوان کرد ما را

سپاه صبر ما بشکست چون او
بغمزه تیر باران کرد ما را

حدیث عاشقی با او بگفتیم
بخندید او و گریان کرد ما را

چو بربط برکناری خفته بودیم
بزد چنگی و نالان کرد ما را

لب چون غنچه را بلبل نوا کرد
چو گل بشکفت و خندان کرد ما را

بشمشیری که از تن سر نبرد
بکشت و زنده چون جان کرد ما را

غمش چون قطب ساکن گشت در دل
ولی چون چرخ گردان کرد ما را

کنون انفاس ما آب حیاتست
که از غمهای خود نان کرد ما را

بسان ذره بی تاب بودیم
کنون خورشید تابان کرد ما را

مرا هرگز نبینی تا نمیری
بگفت و کار آسان کرد ما را

چو بر درد فراقش صبر کردیم
بوصل خویش درمان کرد ما را

بسان سیف فرغانی بر این در
گدا بودیم سلطان کرد ما را

نسیم حضرت لطفش صباوار
بیکدم چون گلستان کرد ما را

چو نفس خویش را گردن شکستیم
سر خود در گریبان کرد ما را

کنون او ما و ما اوییم در عشق
دگر زین بیش چه توان کرد ما را

من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



هرچه غیر دوست اندر دل همی آید ترا
جمله ناپاکست وتو پاکی نمی شاید ترا

ورتو ذکر او کنی هرگه که ذکر او کنی
غافلی ازوی گر از خود یاد می آید ترا

زهر با یادش زیان نکند ولی بی یاد او
گر خوری تریاک همچون زهر بگزاید ترا

گر دلت جانان خوهد میل دل از جان قطع کن
وردلت جان می خوهد جانان نمی باید ترا

تا بهر صورت نظر داری بمعنی تیره ای
صیقلی چون آینه چندان که بزداید ترا

ور زخاک کوی او یک ذره در چشمت فتد
آفتابی بعد ازآن اندر نظر ناید ترا

چهره معنی چو نبود خوب زشتی حاصلست
هر نفس کز جان تو صورت بیاراید ترا

تا تو تن را خادمی جان از تعب آسوده نیست
خدمت تن ترک کن تا جان بیاساید ترا

ور گشایش می خوهی بر خود در راحت ببند
کین در ار بر خود نبندی هیچ نگشاید ترا

از برای نیش زنبورش مهیا داردست
گر زشیرینیش انگشتی بیالاید ترا

بر سر این کوی می کن پای محکم چون درخت
ورنه هر بادی چو خس زین کوی بر باید ترا

گر هزاران دم زنی بی عشق جمله باطلست
جهد کن تا یک نفس عشق ازتو بر باید ترا

تا زتو دجال نفست را خر اندر آخرست
تو نه ای عیسی اگر مریم همی زاید ترا

شرع می گوید که طاعت کن ولیکن نزد دوست
طاعت آن باشد که عشق دوست فرماید ترا

چون کنی درهرچه می بینی نظر از بهر دوست
دوست اندر هرچ بینی روی بنماید ترا

اندرین راهی که مشتاقان قدم از جان کنند
سر بجایش نه چو کفش از پا بفرساید ترا

سیف فرغانی کمال عشقت ار حاصل نشد
غیر نقصان بعد ازین چیزی نیفزاید ترا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



اگر دلست بجان می خرد هوای ترا
وگر تن است بدل می کشد جفای ترا

بیاد روی تو تازنده ام همی گریم
که آب دیده کشد آتش هوای ترا

کلید هشت بهشت ار بمن دهد رضوان
نه مردم اربگذارم درسرای ترا

اگر بجان وجهانم دهد رضای تو دست
بترک هر دو بدست آورم رضای ترا

بگیر دست من افتاده را که در ره عشق
بپای صدق بسر می برم وفای ترا

چه خواهی ازمن درویش چون ادا نکند
خراج هردو جهان نیمه بهای ترا

برون سلطنت عشق هرچه پیش آید
درون بدان نشود ملتفت گدای ترا

سزد اگر ندهد مهر دیگری دردل
که کس بغیر تو شایسته نیست جای ترا

مرا بلای تو ازمحنت جهان برهاند
چگونه شکر کنم نعمت بلای ترا

اگرچه رای تو درعشق کشتن من بود
برای خویش نکردم خلاف رای ترا

بدست مردم دیده چو سیف فرغانی
بآب چشم بشستیم خاک پای ترا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



ای که نام اشنوده باشی خسرو پرویز را
رو سفر کن تا ببینی خسرو تبریز را

بی گمان عاشق شدی شیرین برو فرهاد وار
گر بدی از لطف و حسن آن مملکت پرویز را

آفرین بر مادر گیتی و بر طبعش که او
نام خسرو کرد این شیرین شورانگیز را

لایق این مرتبه شیرین تواند بود و بس
گر شکر چین در خور ست این لعل شکر ریز را

هر شبی از پرتو خود شمع بر بالین نهد
آفتاب روی او مر صبح بیگه خیز را

غالیه ارزان شود هرگه که مشک افشان کند
بر تن همچون حریر آن شعر عنبر بیز را

چشم بیمارش چوبی پرهیز ریزد خون خلق
تن درستی کی بود بیمار بی پرهیز را

نزد مستان شراب عشق او تیره است آب
با لب میگون او صهبای دردآمیز را

سیف فرغانی مدام از فتنه حسنش بود
منتظر همچون شهیدان روز رستاخیز را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



اگر خورشید و مه نبود سعادت با درویش را
وگر مشک سیه نبود همان حکم است مویش را

ز شرق همت عشاق همچون صبح روشن دل
چه مطلعهای روحانیست مر خورشید رویش را

سزد از عبهر قدسی و از ریحان فردوسی
اگر رضوان کند جاروب بهر خاک کویش را

مقیم خاک کوی او بیک جو برنمی گیرد
بهشت هشت شادروان و نقد چار جویش را

کسی کو کم نکرد (دنیا) نیابد در رهش پیشی
کسی کو گم نگشت از خود نشاید جست و جویش را

گروهی کز غمش چون عود می سوزند جان خود
ز هر رنگی که می بینند می جویند بویش را

چو حلاج از شراب عشق او شد مست لایعقل
نمی کردند هشیاران تحمل های (و) هویش را

چو در میدان عشق او نه مرد جست و جو بودم
بمن کردند درویشان حوالت گفت و گویش را

ز صدر سینه هر ساعت توان دلرا برون کردن
ولی نتوان برون کردن ز دل مرآرزویش را

ز خون دل روان کردست جویی سیف فرغانی
ندانم تا چو سیل این جو چه سنگ آرد سبویش را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



ای بچشم دل ندیده روی یار خویش را
کرده ای بی عشق ضایع روزگار خویش را

کعبه رو سوی تو دارد همچو تو رو سوی او
گر تو روزی قبله سازی روی یار خویش را

عشق دعوی می کنی، بار بلا بر دوش نه
نقد خود بر سنگ زن بنگر عیار خویش را

یا چو زن در خانه بنشین عاشق کار تو نیست
عشق نیکو می شناسد مرد کار خویش را

عاشق آن قومند کندر حضرت سلطان عشق
برگرفتند از ره خدمت غبار خویش را

روز اول چون بدولت خانه عشق آمدند
زآستان بیرون نهادند اختیار خویش را

بارگیر نفس شان در هر قدم جانی بداد
تا بدین منزل رسانیدند بار خویش را

دیگران از ترک جان در راه جانان قاصرند
زین شتر دل همرهان بگسل مهار خویش را

وندرین ره دام ساز از جان و جانان صید کن
پای بگشا باشه عنقا شکار خویش را

چون صدف گر در میان دارد در مهرش دلت
زآب چشم چون گهر پر کن کنار خویش را

ای توانگر سوی درویشان نظر کن ساعتی
تا بخدمت عرضه دارند افتخار خویش را

هر زمان در حلقه زنجیر زلفت می کشند
یک جهان عاشق دل دیوانه سار خویش را

سیف فرغانی ز هجرانت بکام دشمنست
چند دشمنکام داری دوستدار خویش را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



ای سیم بر زکات تن وجان خویش را
بردار از دلم غم هجران خویش را

تا درنیوفتددل مردم بمشک خط
رو سر بگیر چاه زنخدان خویش را

قومی بزور بازوی مرگ استدند باز
از دست محنت تو گریبان خویش را

گفتم بعقل دوش که ترک ادب بود
کز وصل او بجویم درمان خویش را

او طیره گشت و گفت ترا با ادب چه کار
تو عاشقی فرو مگذار آن خویش را

عیبم مکن اگر زتو بوسی طلب کنم
جمعیت درون پریشان خویش را

صد بوسه آرزو کنی از خویشتن اگر
بینی در آینه لب و دندان خویش را

عاشق شوی تو بر خود اگر هیچ بنگری
در خنده پسته شکر افشان خویش را

گر ماه در کنار تو آید روا مدار
قیمت چرا بری تن چون جان خویش را

در موسم بهار که یاد آورند باز
هر بلبلی هوای گلستان خویش را

در موسم بهار که یاد آوردند باز
هر بلبلی هوای گلستان خویش را

در بوستان نشیندو در حسرت تو سیف
بر گل فشاند اشک چو باران خویش را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



ای رفته رونق از گل روی تو باغ را
نزهت نبوده بی رخ تو باغ و راغ را

هر سال شهر را ز رخت در چهار فصل
آن زیب و زینت است کزا شکوفه باغ را

در کار عشق تو دل دیوانه را خرد
زآن سان زیان کند که جنون مر دماغ را

زردی درد بر رخ بیمار عشق تو
اصلیست آنچنانکه سیاهی کلاغ را

دلرا برای روشنی و زندگی، غمت
چون شمع را فتیل و چو روغن چراغ را

اول قدم ز عشق فراغت بود ز خود
مزد هزار شغل دهند این فراغ را

از وصل تو نصیب برد سیف اگر دهند
طوق کبوتر و پر طاوس زاغ را
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 2 از 72:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  69  70  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA