♤♤♤♤♤ دین و دنیا از آن من باشداگر او دلستان من باشددارم از جان خویش دوسترشاگر آن دوست جان من باشدآن حلاوت که در لبست او رااگر اندر لبان من باشدمن گمان می برم که روح القدسهر شبی میهمان من باشدمن گدایم برین درو روزیملک کونین نان من باشدگر شبی مر سگان کویش راطعمه از استخوان من باشدبگزارم خراج هر دو جهاناگر او در ضمان من باشدخویشتن را بجان زیان کنم ارسود او در زیان من باشدننویسم بجز حکایت دوستتا قلم در بنان من باشدغزلکهای اینچنین شیریندستکار زبان من باشدهمه اشعار سیف فرغانیچون ببینی از آن من باشد
♤♤♤♤♤ این حسن و آن لطافت در حور عین نباشدوین لطف و آن حلاوت در ترک چین نباشدماهی اگر چه مه را بر روی گل نرویدجانی اگر چه جان را صورت چنین نباشداز جان و دل فزونی وز آب و گل برونیکین آب (و) لطف هرگز در ما و طین نباشدای خدمت تو کردن بهتر ز دین و دنیاآنرا که تو نباشی دنیا و دین نباشدمشتاق وصلت ای جان دل در جهان نبنددانگشتری جم را زآهن نگین نباشدچون دامن تو گیرد در پای تو چه ریزدبیچاره یی که جانش در آستین نباشدهان تا گدا نخوانی درویش را اگرچهاندر طریق عشقش دنیا معین نباشداندر روش نشاید شه را پیاده گفتنگر بر بساط شطرنج اسبی بزین نباشدمرده شناس دل را کز عشق نیست جانیعقرب شمر مگس را کش انگبین نباشدآن کو بعشق میرد اندر لحد نخسبدگور شهید دریا اندر زمین نباشدالا بعشق جانان مسپار سیف دل راکز بهر این امانت جبریل امین نباشد
♤♤♤♤♤ عمر بی روی یار چون باشدبوستان بی بهار چون باشدعشق با من چه می کند دانیآتش و مرغزار چون باشدچند گویی که باغمش چونیملخ و کشتزار چون باشدبار بر سر گرفته ره درپیشرفته در پای خار چون باشدمن پیاده کمند در گردنهم ره من سوار چون باشدعالمی در وصال و من محرومعید و من روزه دار چون باشددرچنین کار دورم از دل و صبرهیچ دانی که کار من چون باشدشتری زیر بار در صحرابگسلد ازقطار چون باشدخود تو دانی که سیف فرغانیدور از روی یار چون باشد
♤♤♤♤♤ گر نور حسن نبود رو کی چو ماه باشدور رنگ و بوی نبود گل چون گیاه باشداندر زمین چه جویی آنرا که از نکوییچون آسمانش بر رو خورشید و ماه باشدای دانه وجودت بی مغز جان چو کاهیگر جان مغز نبود دانه چو کاه باشدصورت بجان معنی آراستست ورنیدر خانهای شطرنج از چوب شاه باشدجانرا درین گریبان (دیگر) سریست با توکین سر که هست پیدا آنرا کلاه باشدتو معتبر بعشقی ای مشتغل بصورتوین را ز روی معنی بیتی گواه باشدگر نان خور نباشد بر روی خوان گردونچون پشت دیگ مه را کاسه سیاه باشدگر کم ز تار مویی از تست با تو باقیمی دان که از تو تا او بسیار راه باشدسر را بدست خدمت جاروب کوی او کنتا مر ترا درین ره آن پایگاه باشدای سیف عاشق او آفاق را بسوزدزآن آتشی که او را در دود آه باشدبا صد هزار لشکر سلطان نباشد ایمنزآن صفدری که او را همت سپاه باشد
♤♤♤♤♤ هرچند دیده هرگز رویت ندیده باشدجز روی تو نبیند آنراکه دیده باشددر خوبی رخ تو من تیره دل چه گویمکآیینه همچو رویت رویی ندیده باشدگر روی تو زبستان روزی خراج خواهدگل از میانه جان زر برکشیده باشدچون عارض تو بیند نرگس بلاله گویدهرگز بنفشه بر گل زین سان دمیده باشدای در عرق ز خوبی رخسار لاله رنگتهمچون گلی که بر وی باران چکیده باشدحال دل حزینم زآنکس بپرس کو رادل از درون و آرام از دل رمیده باشدبر بوی وصل هجران آنکس کند تحملکو بر امید شکر زهری چشیده باشدآنکس نکو شناسد حال دل زلیخاکو از برای یوسف دستی بریده باشدگفتی بصبر می کن با هجر سازگاریبی وصل دوست عاشق چون آرمیده باشدبر دامگاه عشقت مرغی فرو نیایدکز طبل باز هجرت بانگی شنیده باشدسیف ار غزل سراید در وصف صورت تویک بیت او بمعنی چندین قصیده باشد
♤♤♤♤♤ مرا چندانکه در سر دیده باشدخیال روی تو در دیده باشدز عشقت چون نگه داردل خویشکسی کو چون تو دلبر دیده باشدبجز سودای تو هرچ اندرو هستز سر بیرون کنم گر دیده باشدفلک گر چه بسی گرد جهان گشتولیکن چون تو کمتر دیده باشدبدیگر جای آنرا کن حوالهکه چون تو جای دیگر دیده باشدرخ و قد ترا آنکس کند وصفکه ماهی بر صنوبر دیده باشددهانت را کسی داند صفت کردکه او در پسته شکر دیده باشدنپندارم که خورشید جهان گردترا جز سایه همسر دیده باشدکسی کو در عرق بیند رخ توبگل بر آتش تر دیده باشداگر با سیف فرغانی نشینیگدا خود را توانگر دیده باشد
♤♤♤♤♤ دلبرم عزم سفرکردو روان خواهدشددردلم آنچه همی گشت چنان خواهدشداوچو آبست ومن سوخته بادیده ترخشک لب ماندم وآن آب روان خواهدشدبود بیگانه زمن چون بر من نامده بوداز برم چون برود باز همان خواهدشدازپی گریه مرا چشم شود جمله مساموزپی ناله مرا موی زبان خواهدشدمی رود نیستش اندیشه که مردم گویندکه فلان کشته هجران فلان خواهدشددلبرا در دل من از غم تو سوداییستکه مرا جان سر اندر سر آن خواهدشدجان من بودی وچون نیست رفتن کردیاز من دل شده شک نیست که جان خواهدشددیده چون روی تو می دید دلم فارغ بودچون زچشمم بروی دل نگران خواهدشداز برای دل تو غصه هجرت بخورمور چه جانیم درین غصه زیان خواهدشدبرمن ازبار فراقت چو عنان برتابیدل من همچو رکاب تو گران خواهدشددل که در حوصله انده تو یک لقمه استتا غم تو بخورد جمله دهان خواهدشد
♤♤♤♤♤ زخاک کوی توبوی هوا معطر شدز نور روی تو شب همچو مه منور شدچو عشق تو بزمین زآسمان فرود آمدزمین زشادی آن تا بآسمان برشدبیمن عشق تو دیدم که روح پاک چوطفلمسیح وار بگهواره در سخن ور شدنشد رسیده کسی کو بعشق تو نرسیدکه بی صدف نتوانست قطره گوهر شداگرچه دردل کان بود جوهر خاکیبیافت تربیت ازآفتاب تا زر شدبسعی عشق تو آن کو زنه فلک بگذشتبدیدمش که زهفتم زمین فروتر شدمرا چو عشق تو گشت از دو کون دامن گیربسی زشوق توام آستین بخون ترشدزبهر خدمت خاک درتو عاشق توبآب چشم وضو ساخت تامطهر شدازآنکه خواجه خود را بصدق خدمت کردبسی غلام خداوند بنده پرور شدبداد جان ودل آن کو گدای (کوی) توگشتنخواست سیم وزر آن کو بتو توانگر شداگر بخانه عشق اندر آیی ای درویشپی خلاص تو دیوارها همه در شدبکوش تا نرود عشقت از درون بیرونکه پادشاه ولایت ستان بلشکر شدهمه جهان را بی تیغ سیف فرغانیبخصم داد چو این دولتش میسر شد
♤♤♤♤♤ فتنه خفته ز چشم مست تو بیدار شدخاصه آن ساعت که زلفت نیز با او یار شددر شب هجرت ببینم روز وصلت را بخوابگر تواند بخت خواب آلود من بیدار شدروزگاری ناکشیده محنت هجران توچون توان از نعمت وصل تو برخوردار شدتا بدیدم نرگس مخمور تو از خمر عشقآنچنان مستم که نتوانم دگر هشیار شدآنکه مردم را بدم کردی چو عیسی تندرستچشم بیمار تو دید از عشق تو بیمار شدشور از مردم برآمد گریه بر عاشق فتادچون لب شیرین تو از خنده شکربار شدچاره تسلیم است با تقدیر نتوان پنجه کرددست تدبیرم چو اندر کار تو بی کار شدتا تو پیدا آمدی ما را خموشی بود کارگل چو رو بنمود بلبل را سخن ناچار شدپیش ازین بی عشق تو در نظم ما ذوقی نبودهرکه عاشق گشت بر شیرین شکر گفتار شدگر کسی خواهد که بیند جان مصور همچو جسمگودرین صورت نگر کز حسن معنی دار شدسیف فرغانی جوانی رفت تا کی عاشقیپیر گشتی، توبه کن، هنگام استغفار شد
♤♤♤♤♤ دل تندرست گشت چو بیمار عشق شدوز خود برست هر که گرفتار عشق شدخسته دلان غم زپی دردهای خویشدرمان ازو خوهند که بیمار عشق شددرخواب غفلتند همه خلق وآن فقیردر گور هم نخفت که بیدار عشق شدبا قیمتی که انسان دارد بنیم جوخود را فروخت هرکه خریدار عشق شدچون شوق دوست سلسله در گردنش فگندحلاج گفت اناالحق و بر دار عشق شدسرمایه یی که مردم ازآن زر کنند سوددرپا فگن که دست تو بی کار عشق شدچیزی که بوی دوست ندارد اگر گلستخارست نزد آنکه بگلزار عشق شدشاهان ملک را بغلامی همی خردآزاده یی که بنده احرار عشق شدهر روز روی دوست ببیند چو آفتابچشم دلی که روشن از انوار عشق شداز عشق نام لیلی و مجنون بماند سیفخرم دلی که مخزن اسرار عشق شد