♤♤♤♤♤ حسن تو بر ماه لشکر می کشدعشق تو بر عقل خنجر می کشدجان من بی تو ز تن در زحمتسترنج یوسف از برادر می کشدهرکرا عشقت گریبان گیر شداز دو عالم دامن اندر می کشداز تمنای کلاه وصل تستهر که بی تو زحمت سر می کشدبر سر کویت ز عزت آفتابخاک را چون سایه در بر می کشددر پی تو رهبر عشقت مراهر زمان در کوی دیگر می کشددر ره عشقت ترازو دار چرخمفلسی را همچو زر بر می کشدگردن جانم ز گوهرهای توهمچو گوشت بار زیور می کشدمی خورد اندوه هجر از بهر وصلجام زهری بهر شکر می کشدسالها شد کز پی ابریشمیروی بربط زحمت خر می کشدسیف فرغانی سخنها گفت لیکمحرمی چون نیست دم در می کشددر سخن دلرا مدد از روی تستمعدن از خورشید گوهر می کشد
♤♤♤♤♤ کسی که او بغم عشق مبتلا آمدزدوست روی نپیچد اگر بلا آمدبنور عشق توان دید دم بدم رخ دوستکه حق پدید شد آنجا که مصطفا آمدایا توانگر حسن از کرم دری بگشاکه نزد چون تو سخی همچو من گدا آمدسوی توبنده بجان دیگری بتن پیوستبرتو بنده بسر دیگری بپا آمداگر چه در چمن تو گلست ونیست گیانصیب بنده چرا زآن چمن گیا آمدصواب می شمری بر گنه جزا دادنسزد که عفو کنی گر زمن خطا آمددلم زجا نرود از جفای تو هرگزکه جان رفته بیک لطف تو بجا آمدبدست عشق تو ای دوست دانه دل منچو گندمست که درحکم آسیا آمدهم ازمنست که با من کدورتی داریزخاک باشد اگر آب بی صفا آمدچو خاک کوی تو آورد باد گفتم زودبرو بچشم خبر کن که توتیا آمدبتن بگو چو جان شو چو دل بعشق رسیدبمس بگوی چوزر شو که کیمیا آمدمرا در اول عشق تو گفت ای درویشسرت برفت چو پایت بدست ما آمدبکوی عشق تو جان داد سیف فرغانیحسین بهر شهادت بکربلا آمد
♤♤♤♤♤ دل زدستم شد و دلدار بدستم نامدسخت بی یارم وآن یار بدستم نامدزآن گلستان که ببویش همه آفاق خوشستگل طلب کردم و جز خار بدستم نامدسوزن عقل بسی جامه تدبیر بدوختلیک سر رشته این کار بدستم نامددر تمنای وصالش بامید شادیغم بسی خوردم وغمخوار بدستم نامددردم آنست که بیمار کسی گشت دلمکه ازو داروی بیمار بدستم نامدای تو صد ره بسر زلف زمن جان بردهاین سر زلف تو یکبار بدستم نامدجور صد یار جفاکار کشیدم بامیدکه یکی یار وفادار بدستم نامدهمچو خود بلبل شوریده بسی دیدم لیکدر جهان همچو تو گلزار بدستم نامدچند از بهر گلی حلقه زدم بر در باغغیر خار از سر دیوار بدستم نامدمن بوصف لب لعلش شکرافشان کردملیک آن لعل شکربار بدستم نامدسیف فرغانی گرچه زشکر محرومیطوطیی چون تو بگفتار بدستم نامد
♤♤♤♤♤ ای که شیرینی تو شور در آفاق افگندحلقه زلف تو در گردنم انداخت کمندهرچه معنیست اگر جمله مصور گرددکس بمعنی و بصورت بتو نبود مانندگر بتریاک وصالم برسانی باریپیشتر زآنکه کند زهر فراق تو گزندهرچه غیر تو اگر جمله درو پیونددعاشق روی تو با غیر نگیرد پیوندعاشق از دادن جان بیم ندارد زیرانبود زنده دل عشق بجان حاجتمنداز هوای تو در آفاق بگردد چون بادوز برای تو بر آتش بنشیند چو سپندصحبت جورش اگر چند دهد آسان دستهم قبولش نکند عاشق دشوار پسنددوست گر عرضه کند ملک دو عالم بر تودر دو عالم مشو از دوست بچیزی خرسندتا تو در بند خودی دست نیابی بر دوستدست در عشق زن و پای برآور زین بندبرو ای عاقل مغرور، مرا پند مدهزآنکه مجنون غم عشق نمی گیرد پندسیف فرغانی در کوی ملامت نه پایاینچنین معتکف کنج سلامت تا چند
♤♤♤♤♤ ای که در باغ نکویی بتو نبود مانندگل برخسار نکو سرو ببالای بلندهیچ کس نیست زخوبان جهان همچون توهرگز استاره بخورشید نباشد مانندبا وجود تو که هستی ز شکر شیرین ترنیست حاجت که کس از مصر بروم آرد قندکبر شاهانه تو شاخ امیدم بشکستناز مستانه تو بیخ قرارم برکندساقی عشق تو ما را بزبان شیرینشربتی داد خوش و شور تو درما افگندعاشق روی تو از خلق بود بیگانهمرد را از عشق تو خویش ببرد پیونددر جهان گر نبود هیچ کسی غم نخوردزآنکه درویش تو نبود بکسی حاجتمندگربرو عرضه کنی هشت بهشت اندر وینکند بی تو قرار ونکندجز تو پسندهر کرا عشق تو بیمار کند جانش راندهد شهد شفا ونکندزهر گزنددل او از غم تو تنگ نگردد زیرانیست ممکن که از آتش کند اندیشه سپنددست تدبیر کسی پای گشاده نکندچون دلی را سر گیسوی توآرد در بندهر چه غیر تو همه دشمن جانند مراچون منی چون شوداز دوست بدشمن خرسندسیف فرغانی بی روی تو در فصل بهارخوش همی گرید چون ابر تو چون گل میخند
♤♤♤♤♤ هر که یک شکر از آن پسته دهان بستانداز لبش کام دل وقوت روان بستاندزآن شهیدان که بشمشیر غمش کشته شدندملک الموت نیارست که جان بستاندهر کجا پسته تنگش شکر افشانی کردبنده چون دست ندارد بدهان بستانددست لطفش بدهدهر چه بخواهی لیکنچشم مستش دل صاحبنظران بستاندچشم او صید دل خلق بتنها می کردباش تا غمزه او تیروکمان بستاندچون درآید بچمن بارگه بستان رااز گل و نارون آن سرو روان بستانداز همه خلق (سخن) باز ستد عاشق توطوطی ای دوست شکر ازمگسان بستاندگر زدست تو خوردگوشت بیابدچون شیرگربه آن پنجه که نان را ز سگان بستاندزآستینی که ندارد چو بخواهد عاشقدست بیرون کندو هر دو جهان بستاندبر سر خوانش صد کاسه گدایی بخوردتا یکی لقمه توانگر ز میان بستانددوست چون سر خود اندر دل عشاق نهادهر کرا قوت نطق است زبان بستاندمن چو سرباز کشم اسب سخن را در دمفکر هرجائیم از دست عنان بستاندسیف فرغانی رو بر خط او نه سر خویشتا ز دست اجلت خط امان بستاند
♤♤♤♤♤ نه اهل دل بود آن کو دل از دلبر بگرداندز سگ کمتر بود آنکس که رو زین در بگرداندمرا دل داد ار دلبر نتابم رو نه پیچم سرگدای نان طلب دیدی که روی از زر بگرداندمرا بدگوی از آن حضرت همی خواهد که دور افتمنپندارم که گردون را چو گاو آن خر بگرداندبقطع دوستی آنجا که دشمن در میان آیددو یار ناشکیبا را ز یکدیگر بگرداندرقیب تیزخو ترسم که ما را بگسلد از ویمگس را بادزن باشد که از شکر بگرداندهمی خواهم که در بزمش صراحی وار بنشینمبگرد مجلسم تا چند چون ساغر بگرداندازین آتش که در من زد عجب نبود که در عالمبرای آب حیوانم چو اسکندر بگرداندچو گندم اندرین طاحون خورم از سنگ او کوبیچو آبم گر روان دارد چو چرخم گر بگرداندز چون من دوستی رغبت بدشمن می کند آریچو سنگ از زر شود افزون تر ازو سر بگرداندبطبع آتشی با آنکه بر خاک درت هر شببآب چشم خونینش زمین را تر بگرداندبگوشت در نمی آید فغان سیف فرغانیکه هرشب گوش گردون را بناله کر بگرداند
♤♤♤♤♤ دلی کز وصل جانان بازماندتنی باشد که از جان باز ماندنگارینا منم بی روی خوبتشبی کز ماه تابان باز ماندچه باشد حال آن بیچاره عاشقکه از وصلت بهجران باز ماندچه گردد ذره سرگشته راحالکه از خورشید رخشان باز مانداگر خورشید رخسار تو بینددرآن رخساره حیران بازماندوگر بار فراقت بروی افتدز دور این چرخ گردان باز ماندغم تو قوت جان عاشقانستروا نبود کز ایشان بازماندنه دست خلق راشاید عصاییکه از موسی عمران باز ماندکسی را دست آن خاتم نباشدکز انگشت سلیمان بازماندباسکندر کجا خواهد رسیدنگر از خضرآب حیوان بازماندبزیر ران هر مردی نیایدچو رخش از پور دستان باز ماندنگارا سیف فرغانیست بی توچو بلبل کز گلستان بازماندزر اشعار او در روم گنجیستکه زیر خاک پنهان بازماند
♤♤♤♤♤ عاشقانی که مبتلای تواندپادشاهند چون گدای تواندحزن یعقوبشان بود زیراهر یک ایوب صد بلای تواندگرچه دارند در درون صد دردهمه موقوف یک دوای توانددل قومی بوصل راضی کنکه بجان طالب رضای تواندمرده عشق و زنده امیدزنده ومرده از برای تواندآفت عقل و هوش اهل نظرچشم و ابروی دلربای تواندای سلیمان بدستگاه مکوبسر موران که زیر پای تواندیک زبانند در ملامت مااین دو رویان که در قفای تواندعالمی همچو سیف فرغانیبا چنین حسن مبتلای تواند
♤♤♤♤♤ مقبل آن قومی که با تو عشق دعوی کرده اندوز دو عالم قصد آن درگاه اعلی کرده اندروضه مأوی نمی خواهند و نخلستان خلدبینوایانی که در کوی تو مأوی کرده اندزندگی تن چو جان را مانع است از روی توعاشقان زنده دل مردن تمنی کرده اندعاشقان از بهر جانان ترک عالم گفته اندزاهدان از بهر جنت ترک دنیی کرده اندعاشق عالی نظر را کآرزو دیدار تستکحل چشم جانش از نور تجلی کرده اندخال بر روی تو گویی از سواد چشم حورنقش بندی بر بیاض دست موسی کرده اندزآه عشاق تو مرده زنده می گردد مگرتعبیه در وی دم احیای عیسی کرده اندعشق ورز ار نام خواهی ای پسر کاهل سخناز برای عشق مجنون ذکر لیلی کرده اندسیف فرغانی اگر بد گفت و گر نیک از کرمبشنو و عیبش مکن کز غیبش املی کرده اند