انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 21 از 72:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤




حسن تو بر ماه لشکر می کشد
عشق تو بر عقل خنجر می کشد

جان من بی تو ز تن در زحمتست
رنج یوسف از برادر می کشد

هرکرا عشقت گریبان گیر شد
از دو عالم دامن اندر می کشد

از تمنای کلاه وصل تست
هر که بی تو زحمت سر می کشد

بر سر کویت ز عزت آفتاب
خاک را چون سایه در بر می کشد

در پی تو رهبر عشقت مرا
هر زمان در کوی دیگر می کشد

در ره عشقت ترازو دار چرخ
مفلسی را همچو زر بر می کشد

گردن جانم ز گوهرهای تو
همچو گوشت بار زیور می کشد

می خورد اندوه هجر از بهر وصل
جام زهری بهر شکر می کشد

سالها شد کز پی ابریشمی
روی بربط زحمت خر می کشد

سیف فرغانی سخنها گفت لیک
محرمی چون نیست دم در می کشد

در سخن دلرا مدد از روی تست
معدن از خورشید گوهر می کشد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




کسی که او بغم عشق مبتلا آمد
زدوست روی نپیچد اگر بلا آمد

بنور عشق توان دید دم بدم رخ دوست
که حق پدید شد آنجا که مصطفا آمد

ایا توانگر حسن از کرم دری بگشا
که نزد چون تو سخی همچو من گدا آمد

سوی توبنده بجان دیگری بتن پیوست
برتو بنده بسر دیگری بپا آمد

اگر چه در چمن تو گلست ونیست گیا
نصیب بنده چرا زآن چمن گیا آمد

صواب می شمری بر گنه جزا دادن
سزد که عفو کنی گر زمن خطا آمد

دلم زجا نرود از جفای تو هرگز
که جان رفته بیک لطف تو بجا آمد

بدست عشق تو ای دوست دانه دل من
چو گندمست که درحکم آسیا آمد

هم ازمنست که با من کدورتی داری
زخاک باشد اگر آب بی صفا آمد

چو خاک کوی تو آورد باد گفتم زود
برو بچشم خبر کن که توتیا آمد

بتن بگو چو جان شو چو دل بعشق رسید
بمس بگوی چوزر شو که کیمیا آمد

مرا در اول عشق تو گفت ای درویش
سرت برفت چو پایت بدست ما آمد

بکوی عشق تو جان داد سیف فرغانی
حسین بهر شهادت بکربلا آمد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




دل زدستم شد و دلدار بدستم نامد
سخت بی یارم وآن یار بدستم نامد

زآن گلستان که ببویش همه آفاق خوشست
گل طلب کردم و جز خار بدستم نامد

سوزن عقل بسی جامه تدبیر بدوخت
لیک سر رشته این کار بدستم نامد

در تمنای وصالش بامید شادی
غم بسی خوردم وغمخوار بدستم نامد

دردم آنست که بیمار کسی گشت دلم
که ازو داروی بیمار بدستم نامد

ای تو صد ره بسر زلف زمن جان برده
این سر زلف تو یکبار بدستم نامد

جور صد یار جفاکار کشیدم بامید
که یکی یار وفادار بدستم نامد

همچو خود بلبل شوریده بسی دیدم لیک
در جهان همچو تو گلزار بدستم نامد

چند از بهر گلی حلقه زدم بر در باغ
غیر خار از سر دیوار بدستم نامد

من بوصف لب لعلش شکرافشان کردم
لیک آن لعل شکربار بدستم نامد

سیف فرغانی گرچه زشکر محرومی
طوطیی چون تو بگفتار بدستم نامد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای که شیرینی تو شور در آفاق افگند
حلقه زلف تو در گردنم انداخت کمند

هرچه معنیست اگر جمله مصور گردد
کس بمعنی و بصورت بتو نبود مانند

گر بتریاک وصالم برسانی باری
پیشتر زآنکه کند زهر فراق تو گزند

هرچه غیر تو اگر جمله درو پیوندد
عاشق روی تو با غیر نگیرد پیوند

عاشق از دادن جان بیم ندارد زیرا
نبود زنده دل عشق بجان حاجتمند

از هوای تو در آفاق بگردد چون باد
وز برای تو بر آتش بنشیند چو سپند

صحبت جورش اگر چند دهد آسان دست
هم قبولش نکند عاشق دشوار پسند

دوست گر عرضه کند ملک دو عالم بر تو
در دو عالم مشو از دوست بچیزی خرسند

تا تو در بند خودی دست نیابی بر دوست
دست در عشق زن و پای برآور زین بند

برو ای عاقل مغرور، مرا پند مده
زآنکه مجنون غم عشق نمی گیرد پند

سیف فرغانی در کوی ملامت نه پای
اینچنین معتکف کنج سلامت تا چند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای که در باغ نکویی بتو نبود مانند
گل برخسار نکو سرو ببالای بلند

هیچ کس نیست زخوبان جهان همچون تو
هرگز استاره بخورشید نباشد مانند

با وجود تو که هستی ز شکر شیرین تر
نیست حاجت که کس از مصر بروم آرد قند

کبر شاهانه تو شاخ امیدم بشکست
ناز مستانه تو بیخ قرارم برکند

ساقی عشق تو ما را بزبان شیرین
شربتی داد خوش و شور تو درما افگند

عاشق روی تو از خلق بود بیگانه
مرد را از عشق تو خویش ببرد پیوند

در جهان گر نبود هیچ کسی غم نخورد
زآنکه درویش تو نبود بکسی حاجتمند

گربرو عرضه کنی هشت بهشت اندر وی
نکند بی تو قرار ونکندجز تو پسند

هر کرا عشق تو بیمار کند جانش را
ندهد شهد شفا ونکندزهر گزند

دل او از غم تو تنگ نگردد زیرا
نیست ممکن که از آتش کند اندیشه سپند

دست تدبیر کسی پای گشاده نکند
چون دلی را سر گیسوی توآرد در بند

هر چه غیر تو همه دشمن جانند مرا
چون منی چون شوداز دوست بدشمن خرسند

سیف فرغانی بی روی تو در فصل بهار
خوش همی گرید چون ابر تو چون گل میخند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




هر که یک شکر از آن پسته دهان بستاند
از لبش کام دل وقوت روان بستاند

زآن شهیدان که بشمشیر غمش کشته شدند
ملک الموت نیارست که جان بستاند

هر کجا پسته تنگش شکر افشانی کرد
بنده چون دست ندارد بدهان بستاند

دست لطفش بدهدهر چه بخواهی لیکن
چشم مستش دل صاحبنظران بستاند

چشم او صید دل خلق بتنها می کرد
باش تا غمزه او تیروکمان بستاند

چون درآید بچمن بارگه بستان را
از گل و نارون آن سرو روان بستاند

از همه خلق (سخن) باز ستد عاشق تو
طوطی ای دوست شکر ازمگسان بستاند

گر زدست تو خوردگوشت بیابدچون شیر
گربه آن پنجه که نان را ز سگان بستاند

زآستینی که ندارد چو بخواهد عاشق
دست بیرون کندو هر دو جهان بستاند

بر سر خوانش صد کاسه گدایی بخورد
تا یکی لقمه توانگر ز میان بستاند

دوست چون سر خود اندر دل عشاق نهاد
هر کرا قوت نطق است زبان بستاند

من چو سرباز کشم اسب سخن را در دم
فکر هرجائیم از دست عنان بستاند

سیف فرغانی رو بر خط او نه سر خویش
تا ز دست اجلت خط امان بستاند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




نه اهل دل بود آن کو دل از دلبر بگرداند
ز سگ کمتر بود آنکس که رو زین در بگرداند

مرا دل داد ار دلبر نتابم رو نه پیچم سر
گدای نان طلب دیدی که روی از زر بگرداند

مرا بدگوی از آن حضرت همی خواهد که دور افتم
نپندارم که گردون را چو گاو آن خر بگرداند

بقطع دوستی آنجا که دشمن در میان آید
دو یار ناشکیبا را ز یکدیگر بگرداند

رقیب تیزخو ترسم که ما را بگسلد از وی
مگس را بادزن باشد که از شکر بگرداند

همی خواهم که در بزمش صراحی وار بنشینم
بگرد مجلسم تا چند چون ساغر بگرداند

ازین آتش که در من زد عجب نبود که در عالم
برای آب حیوانم چو اسکندر بگرداند

چو گندم اندرین طاحون خورم از سنگ او کوبی
چو آبم گر روان دارد چو چرخم گر بگرداند

ز چون من دوستی رغبت بدشمن می کند آری
چو سنگ از زر شود افزون تر ازو سر بگرداند

بطبع آتشی با آنکه بر خاک درت هر شب
بآب چشم خونینش زمین را تر بگرداند

بگوشت در نمی آید فغان سیف فرغانی
که هرشب گوش گردون را بناله کر بگرداند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




دلی کز وصل جانان بازماند
تنی باشد که از جان باز ماند

نگارینا منم بی روی خوبت
شبی کز ماه تابان باز ماند

چه باشد حال آن بیچاره عاشق
که از وصلت بهجران باز ماند

چه گردد ذره سرگشته راحال
که از خورشید رخشان باز ماند

اگر خورشید رخسار تو بیند
درآن رخساره حیران بازماند

وگر بار فراقت بروی افتد
ز دور این چرخ گردان باز ماند

غم تو قوت جان عاشقانست
روا نبود کز ایشان بازماند

نه دست خلق راشاید عصایی
که از موسی عمران باز ماند

کسی را دست آن خاتم نباشد
کز انگشت سلیمان بازماند

باسکندر کجا خواهد رسیدن
گر از خضرآب حیوان بازماند

بزیر ران هر مردی نیاید
چو رخش از پور دستان باز ماند

نگارا سیف فرغانیست بی تو
چو بلبل کز گلستان بازماند

زر اشعار او در روم گنجیست
که زیر خاک پنهان بازماند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




عاشقانی که مبتلای تواند
پادشاهند چون گدای تواند

حزن یعقوبشان بود زیرا
هر یک ایوب صد بلای تواند

گرچه دارند در درون صد درد
همه موقوف یک دوای تواند

دل قومی بوصل راضی کن
که بجان طالب رضای تواند

مرده عشق و زنده امید
زنده ومرده از برای تواند

آفت عقل و هوش اهل نظر
چشم و ابروی دلربای تواند

ای سلیمان بدستگاه مکوب
سر موران که زیر پای تواند

یک زبانند در ملامت ما
این دو رویان که در قفای تواند

عالمی همچو سیف فرغانی
با چنین حسن مبتلای تواند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




مقبل آن قومی که با تو عشق دعوی کرده اند
وز دو عالم قصد آن درگاه اعلی کرده اند

روضه مأوی نمی خواهند و نخلستان خلد
بینوایانی که در کوی تو مأوی کرده اند

زندگی تن چو جان را مانع است از روی تو
عاشقان زنده دل مردن تمنی کرده اند

عاشقان از بهر جانان ترک عالم گفته اند
زاهدان از بهر جنت ترک دنیی کرده اند

عاشق عالی نظر را کآرزو دیدار تست
کحل چشم جانش از نور تجلی کرده اند

خال بر روی تو گویی از سواد چشم حور
نقش بندی بر بیاض دست موسی کرده اند

زآه عشاق تو مرده زنده می گردد مگر
تعبیه در وی دم احیای عیسی کرده اند

عشق ورز ار نام خواهی ای پسر کاهل سخن
از برای عشق مجنون ذکر لیلی کرده اند

سیف فرغانی اگر بد گفت و گر نیک از کرم
بشنو و عیبش مکن کز غیبش املی کرده اند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 21 از 72:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA