♤♤♤♤♤ آخر ای سرو قد سیب زنخدان تا چنددل بیمار من از درد تو نالان تا چنداز پی یافتن روز وصالت چون شمعخویشتن سوختن اندر شب هجران تا چندزآرزوی لب خندان تو هر شب ما راخون دل ریختن از دیده گریان تا چندگل خندانی و ما در غم تو گریانیمآخر این گریه ما زآن لب خندان تا چندآشکارا نتوانم که برویت نگرمعشق پیدا و نظر کردن پنهان تا چندتو چو یوسف شده بر تخت عزیزی بجمالمن چو یعقوب درین کلبه احزان تا چندیک جهان بی خبر از مشرب وصلت سیرابقسم ما تشنگی از چشمه حیوان تا چنددشمنان بهر تو ای دوست جفاگوی منندبردباری من و طعنه ایشان تا چندسیف فرغانی از عشق تو سودایی شدخود نگویی تو که بیچاره بدین سان تا چند
♤♤♤♤♤ چه مرد عشق تو باشند خودپرستی چندببین چه لایق این ذروه اند پستی چنداگر پرستش یارست عشق را معنیچگونه یار پرستند خودپرستی چندبنقل مجلس وصلت چه لایق اند ایشانکه خمر عشق تو ما خورده ایم مستی چندحدیث دنیی و عقبی مپرس از عشاقکه هست و نیست ندانند نیست هستی چندمزن قفای جفا گرچه دست حکمت هستگشاده بر سر بیچاره پای بستی چندمرا ولایت وصلت شود میسر اگرز حملهای تو بر من فتد شکستی چندبپای رغبت برخیزم از سر دو جهانبود که دست دهد با توام نشستی چندبر آن امید برین نطع پای بر جایمکه شاه عشق تو ماتم کند بدستی چندببوی ماهی مقصود سیف فرغانیدر آبگیر تمنا فگند شستی چند
♤♤♤♤♤ چو عاشقان تو عیش شبانه می کردندمی صبوحی اندر چمانه می کردندبنام تو غزل عاشقانه می گفتندبیاد تو طرب عارفانه می کردندخمار در سرو گل در کنار و می در دستحدیث حسن تو اندر میانه می کردندبوصف حسن رخت چون روان شد آب سخنز سوز وجد چو آتش زبانه می کردندچو بلبلان چمن ناله و فغانشان بودز عشق روی تو گل را بهانه می کردندبچنگ مطرب حاجت نداشت مجلس شانکه بلبلان همه بانگ چغانه می کردندعروس لطف برون آمد از عماری غیبچو مهد غنچه گل را روانه می کردندبخار مشک برانگیختند در بستانمگر بنفشه زلف تو شانه می کردندچو موش در دهن گربه دشمنان خاموشکه بهر ما و تو عوعو سگانه می کردنددرین خرابه که من دارم و دلش نامستغم ترا چو گهر در خزانه می کردندتوانگران را زر بود لیک درویشاندرین نیاز در اشک دانه می کردندبرآن امید که پرده برافگنی شب و روزچو در مقام برین آستانه می کردندجفای تو چو بدیدند شد بشکر بدلشکایتی که ز جور زمانه می کردندچو تو ز شهر برفتند سیف فرغانیجماعتی که درین کوی خانه می کردند
♤♤♤♤♤ مه و خورشید اگرچه رخ نیکو دارندپیش آن روی نکو صورت بر دیوارندگل رخسار ترا میوه جمال و حسنستوین نکویان همه بی میوه چو اسپیدارندآیت محکم این سوره تویی و دگرانچون حروفند و ندانم که چه معنی دارندحلقه زلف ترا هست بسی دل دربندبهر زنجیر تو دیوانه چومن بسیارنددی یکی گفت که عشاق بنزد معشوقراست چون در دل دین دار چو دنیا دارندگفتم ایشان را چون چشم همی دارد دوستمی نبینی که چو چشمش همگان بیمارندحذر از دیده مردم که ترا ومارامردم دیده چو نیکو نگری اغیارندشاید ار بر سر کوی تو بخسبند بروزکه چو سگ بر در وبام تو بشب بیدارنددر ره خدمت اگر مال خوهی در بازندوز سر رغبت اگر جان طلبی بسپارندپاس امر تو چو روزه است ببایدشان داشتکار عشقت چو نمازست چرا نگزارنداز گل وخار نگوییم که عشاقت راخارها جمله گل اندر ره وگلها خارندگر چونرگس همه چشمند نبینند تراکور بختان که بر آیینه خود زنگارندنگذارم که زمن فوت شود همچو نفسگرمرا باتو بیکجا نفسی بگذارندگرچه در خدمت تو عمر بپایان نرسدعمر آنست که با دوست بپایان آرندسیف فرغانی هرکس که درین کار افتادکار او دارد وچون تو دگران بی کارند
♤♤♤♤♤ دلبر من که همه مهر جمالش دارندهست چون آیت رحمت که بفالش دارنداین هما سایه که مرغان سپید ارواححوصله پر زسیه دانه خالش دارندپادشاهی که زر سکه او مهر ومه استنه اجیریست که خشنود بمالش دارندجان فدا کرده و از شرم بضاعت خجلندتنگ دستان که تمنای وصالش دارندعاشقان گشته چو موسی همه دیدار طلبکاشکی تاب تجلی جمالش دارندخلق بی دیده همه چیز ببینند چو چشمگر در آیینه دل نقش خیالش دارنداو بمعنی ملک و صورت انسان داردهمچو ریحان که در اشکسته سفالش دارندلیلی من که جهانی چو منش مجنونندخسروان حسرت شیرین مقالش دارندآل رخ بر سر یرلیغ چمن زآن زده اندلاله وگل که مثال از رخ آلش دارندسیف فرغانی در عشق اگرش حالی هستاهل معنی خبر از صورت حالش دارند
♤♤♤♤♤ قومی که جان بحضرت جانان همی برندشور آب سوی چشمه حیوان همی برندبی سیم و زر گدا و بهمت توانگرنداین مفلسان که تحفه بدو جان همی برندجان بر طبق نهاده بدست نیاز دلپای ملخ بنزد سلیمان همی برندآن دوست را بجان کسی احتیاج نیستخرما ببصره زیره بکرمان همی برندتمثال کارخانه مانی نقش بندسوی نگارخانه رضوان همی برنداندر قمارخانه این قوم پاک بازدلق گدا و افسر سلطان همی برنداین راه را که ترک سراست اولین قدماز سر گرفته اند و بپایان همی برندمیدان وصل او ز پی عاشقان اوستوین گوی دولتیست که ایشان همی برندبیچارگان چو هیچ ندارند نزد دوستآنچه ز دوست یافته اند آن همی برندگر گوهرست جان تو ای سیف زینهارآنجا مبر که گوهر از آن کان همی برند
♤♤♤♤♤ عاشقان روی یار از وصل و هجران فارغندمخلصان دین عشق از کفر و ایمان فارغنداختیار از دل برون و دل برون از اختیاربر سر کوی رضا از وصل و هجران فارغنددوزخ و جنت اگرچه مایه خوف و رجاستآتش آشامان تو زین ایمن و زآن فارغندمحو کرده از دل امید حیات (و) هم مرگزنده از عشق تواند ای دوست وز جان فارغنددر خلافت کمتر از داود نتوان فرض کرداین گدایان را که از ملک سلیمان فارغندچون شوند از آتش شوقش چو موسی گرم رگگر خضر ساقی بود از آب حیوان فارغندهم باستیلای عشق از کار عالم بی خبرهم باستغنای فقر از ملک سلطان فارغندچون کلیم از مال قارون این فقیران بی نیازچون خلیل از ملک نمرود این گدایان فارغندگر بدوزخشان بری در حبس مالک خرمندور بجنتشان بری از باغ رضوان فارغندوین جهان سفله شان چون هیچ دامن گیر نیستزو قدم بیرون زده سر در گریبان فارغندگر ز طوفان بلا دریا شود روی زمینکشتی نوحست عشق ایشان ز طوفان فارغندکرده اند از بهر رقص از سر نشاطی در سماعوز دو کون افشانده دست این پای کوبان فارغندکشتگان خنجر عشق از حوادث ایمنندخستگان این نبرد از تیرباران فارغندسیف فرغانی مرض داری، شفای خویشتنزاین جماعت جو که با دردش ز درمان فارغند
♤♤♤♤♤ گر دوست حق عشق خود ازما طلب کنداز خارهای بی گل خرما طلب کندعشاق او بخلق نشان می دهندازووای ارکسی نشان وی ازما طلب کندزین خرقه یی که حرقه ما گشت بوی فقراز برد باف جامه دیبا طلب کنداندر سوآل دوست ندانم جواب چیستاین اسم را گر ازتو مسما طلب کنداز عاقلان چه می طلبی وجد عارفانعاقل ز زمهریر چه گرما طلب کنددرویش در سماع قدم بر فلک نهدآتش چو برفروزد بالا طلب کنددر وی بجای خوف وطمع حرص مورچه استصوفی گه چون مگس همه حلوا طلب کندزین غافلان صلاح دل ودین طمع مداراز دردمند کس چه مداوا طلب کنددر کوی عشق جای نیابد کسی که اوتا رخت خویشتن ننهد جا طلب کنداز چون منی (چه) می طلبی زندکی دلاز مرده چون کسی دم احیا طلب کندجانان زما دلی بغم عشق منشرحاز پارگین فراخی دریا طلب کنداز همچو ما فسرده دلان شوق موسویاز جیب سامری ید بیضا طلب کندوزسیف جان راه رو وچشم راه بینبر روی کور دیده بینا طلب کند
♤♤♤♤♤ یار ار بچشم مست سوی ما نظر کنددل پیش تیغ غمزه او جان سپر کندآن کو زکبر می ننهد پای بر گهربرمن که خاک کوی شدم کی گذر کندبی مهر ماه طلعت او آفتاب راآن نور نی که مشعله صبح برکندای دوست دست تربیت ولطف وا مگیرزآنکس که حق گزاری پایت بسر کندجویای روز وصل ترا خواب شد حراممشتاق مه بشب چو ستاره سهر کندمارا هوای عشق تو از جای ببرد وخاکگر همرهی چو باد بیابد سفر کندگر ماجرای عشق تو زین سان بود دروصوفی روح خرقه قالب بدر کنددر راه عشق مرد چو مالی زدست دادخاکی که زیر پاش بود کار زر کندهجر تو گر بسوختن دل چو آتش استآتش زسوز سینه عاشق حذر کندآتش بروزها نکند آنچه در شبیعاشق بآب دیده و آه سحر کندناخفته شب زشوق تو آن روز دست وصلدر دامنت زند که سر از خاک برکندای بخت ازآن مکارم آنک توقعستصعبست اگر بگویم وسهلست اگر کندچون تلخ کام کرد من شور بخت رااندر دهانم از لب شیرین شکر کندوصل نگار کو که مرا وقت خوش شودفصل بهار کو که درختی زهر کندامیدوار باش بروز وصال سیفمی دان یقین که ناله شبها اثر کند
♤♤♤♤♤ اول نظر که سوی تو جانان نظر کندعشق از دل تو دوستی جان بدر کندآخر بچشم تو زفنا میل درکشدتا دل بچشم او برخ او نظر کندعشق ار ترا زنقش تو چون سیم کرد پاکزآن برد سکه تو که کارت چو زر کندتیغ قضاست تیر غم او واین عجبکندر درون بماند وز آهن گذر کندبا عاشقان نشین که چو خود عاشقت کنندبیگانه شو زخویش که صحبت اثر کندباری در آبمجلس ما تا بیک قدحساقی عشقت از دو جهان بی خبر کندصحبت مکن بغیر که دنیا طلب شویعیسی پرست بندگی سم خر کندهمت بلند دار که پرواز در هواعاشق ببال همت و عنقا بپر کندهم دست او کسی نبود زآنکه دیگریدر راه دوست سیر بپا او بسر کندهرجان نه اهل ذوق ونه هر خاک زر شودهردل نه عاشقی ونه هر نی شکر کندنزهت همیشه باشد ونعمت بود مدامهر شاخ اگر گل آرد و هر گل ثمر کندهرکو نه راه عشق رود در پیش مروواثق مشو که کور ترا دیده ور کندازخود سفر نکرده بدو چون رسند سیفآنکس رسد بدوست که ازخود سفر کند