انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 22 از 72:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤




آخر ای سرو قد سیب زنخدان تا چند
دل بیمار من از درد تو نالان تا چند

از پی یافتن روز وصالت چون شمع
خویشتن سوختن اندر شب هجران تا چند

زآرزوی لب خندان تو هر شب ما را
خون دل ریختن از دیده گریان تا چند

گل خندانی و ما در غم تو گریانیم
آخر این گریه ما زآن لب خندان تا چند

آشکارا نتوانم که برویت نگرم
عشق پیدا و نظر کردن پنهان تا چند

تو چو یوسف شده بر تخت عزیزی بجمال
من چو یعقوب درین کلبه احزان تا چند

یک جهان بی خبر از مشرب وصلت سیراب
قسم ما تشنگی از چشمه حیوان تا چند

دشمنان بهر تو ای دوست جفاگوی منند
بردباری من و طعنه ایشان تا چند

سیف فرغانی از عشق تو سودایی شد
خود نگویی تو که بیچاره بدین سان تا چند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




چه مرد عشق تو باشند خودپرستی چند
ببین چه لایق این ذروه اند پستی چند

اگر پرستش یارست عشق را معنی
چگونه یار پرستند خودپرستی چند

بنقل مجلس وصلت چه لایق اند ایشان
که خمر عشق تو ما خورده ایم مستی چند

حدیث دنیی و عقبی مپرس از عشاق
که هست و نیست ندانند نیست هستی چند

مزن قفای جفا گرچه دست حکمت هست
گشاده بر سر بیچاره پای بستی چند

مرا ولایت وصلت شود میسر اگر
ز حملهای تو بر من فتد شکستی چند

بپای رغبت برخیزم از سر دو جهان
بود که دست دهد با توام نشستی چند

بر آن امید برین نطع پای بر جایم
که شاه عشق تو ماتم کند بدستی چند

ببوی ماهی مقصود سیف فرغانی
در آبگیر تمنا فگند شستی چند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




چو عاشقان تو عیش شبانه می کردند
می صبوحی اندر چمانه می کردند

بنام تو غزل عاشقانه می گفتند
بیاد تو طرب عارفانه می کردند

خمار در سرو گل در کنار و می در دست
حدیث حسن تو اندر میانه می کردند

بوصف حسن رخت چون روان شد آب سخن
ز سوز وجد چو آتش زبانه می کردند

چو بلبلان چمن ناله و فغانشان بود
ز عشق روی تو گل را بهانه می کردند

بچنگ مطرب حاجت نداشت مجلس شان
که بلبلان همه بانگ چغانه می کردند

عروس لطف برون آمد از عماری غیب
چو مهد غنچه گل را روانه می کردند

بخار مشک برانگیختند در بستان
مگر بنفشه زلف تو شانه می کردند

چو موش در دهن گربه دشمنان خاموش
که بهر ما و تو عوعو سگانه می کردند

درین خرابه که من دارم و دلش نامست
غم ترا چو گهر در خزانه می کردند

توانگران را زر بود لیک درویشان
درین نیاز در اشک دانه می کردند

برآن امید که پرده برافگنی شب و روز
چو در مقام برین آستانه می کردند

جفای تو چو بدیدند شد بشکر بدل
شکایتی که ز جور زمانه می کردند

چو تو ز شهر برفتند سیف فرغانی
جماعتی که درین کوی خانه می کردند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




مه و خورشید اگرچه رخ نیکو دارند
پیش آن روی نکو صورت بر دیوارند

گل رخسار ترا میوه جمال و حسنست
وین نکویان همه بی میوه چو اسپیدارند

آیت محکم این سوره تویی و دگران
چون حروفند و ندانم که چه معنی دارند

حلقه زلف ترا هست بسی دل دربند
بهر زنجیر تو دیوانه چومن بسیارند

دی یکی گفت که عشاق بنزد معشوق
راست چون در دل دین دار چو دنیا دارند

گفتم ایشان را چون چشم همی دارد دوست
می نبینی که چو چشمش همگان بیمارند

حذر از دیده مردم که ترا ومارا
مردم دیده چو نیکو نگری اغیارند

شاید ار بر سر کوی تو بخسبند بروز
که چو سگ بر در وبام تو بشب بیدارند

در ره خدمت اگر مال خوهی در بازند
وز سر رغبت اگر جان طلبی بسپارند

پاس امر تو چو روزه است ببایدشان داشت
کار عشقت چو نمازست چرا نگزارند

از گل وخار نگوییم که عشاقت را
خارها جمله گل اندر ره وگلها خارند

گر چونرگس همه چشمند نبینند ترا
کور بختان که بر آیینه خود زنگارند

نگذارم که زمن فوت شود همچو نفس
گرمرا باتو بیکجا نفسی بگذارند

گرچه در خدمت تو عمر بپایان نرسد
عمر آنست که با دوست بپایان آرند

سیف فرغانی هرکس که درین کار افتاد
کار او دارد وچون تو دگران بی کارند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




دلبر من که همه مهر جمالش دارند
هست چون آیت رحمت که بفالش دارند

این هما سایه که مرغان سپید ارواح
حوصله پر زسیه دانه خالش دارند

پادشاهی که زر سکه او مهر ومه است
نه اجیریست که خشنود بمالش دارند

جان فدا کرده و از شرم بضاعت خجلند
تنگ دستان که تمنای وصالش دارند

عاشقان گشته چو موسی همه دیدار طلب
کاشکی تاب تجلی جمالش دارند

خلق بی دیده همه چیز ببینند چو چشم
گر در آیینه دل نقش خیالش دارند

او بمعنی ملک و صورت انسان دارد
همچو ریحان که در اشکسته سفالش دارند

لیلی من که جهانی چو منش مجنونند
خسروان حسرت شیرین مقالش دارند

آل رخ بر سر یرلیغ چمن زآن زده اند
لاله وگل که مثال از رخ آلش دارند

سیف فرغانی در عشق اگرش حالی هست
اهل معنی خبر از صورت حالش دارند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




قومی که جان بحضرت جانان همی برند
شور آب سوی چشمه حیوان همی برند

بی سیم و زر گدا و بهمت توانگرند
این مفلسان که تحفه بدو جان همی برند

جان بر طبق نهاده بدست نیاز دل
پای ملخ بنزد سلیمان همی برند

آن دوست را بجان کسی احتیاج نیست
خرما ببصره زیره بکرمان همی برند

تمثال کارخانه مانی نقش بند
سوی نگارخانه رضوان همی برند

اندر قمارخانه این قوم پاک باز
دلق گدا و افسر سلطان همی برند

این راه را که ترک سراست اولین قدم
از سر گرفته اند و بپایان همی برند

میدان وصل او ز پی عاشقان اوست
وین گوی دولتیست که ایشان همی برند

بیچارگان چو هیچ ندارند نزد دوست
آنچه ز دوست یافته اند آن همی برند

گر گوهرست جان تو ای سیف زینهار
آنجا مبر که گوهر از آن کان همی برند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




عاشقان روی یار از وصل و هجران فارغند
مخلصان دین عشق از کفر و ایمان فارغند

اختیار از دل برون و دل برون از اختیار
بر سر کوی رضا از وصل و هجران فارغند

دوزخ و جنت اگرچه مایه خوف و رجاست
آتش آشامان تو زین ایمن و زآن فارغند

محو کرده از دل امید حیات (و) هم مرگ
زنده از عشق تواند ای دوست وز جان فارغند

در خلافت کمتر از داود نتوان فرض کرد
این گدایان را که از ملک سلیمان فارغند

چون شوند از آتش شوقش چو موسی گرم رگ
گر خضر ساقی بود از آب حیوان فارغند

هم باستیلای عشق از کار عالم بی خبر
هم باستغنای فقر از ملک سلطان فارغند

چون کلیم از مال قارون این فقیران بی نیاز
چون خلیل از ملک نمرود این گدایان فارغند

گر بدوزخشان بری در حبس مالک خرمند
ور بجنتشان بری از باغ رضوان فارغند

وین جهان سفله شان چون هیچ دامن گیر نیست
زو قدم بیرون زده سر در گریبان فارغند

گر ز طوفان بلا دریا شود روی زمین
کشتی نوحست عشق ایشان ز طوفان فارغند

کرده اند از بهر رقص از سر نشاطی در سماع
وز دو کون افشانده دست این پای کوبان فارغند

کشتگان خنجر عشق از حوادث ایمنند
خستگان این نبرد از تیرباران فارغند

سیف فرغانی مرض داری، شفای خویشتن
زاین جماعت جو که با دردش ز درمان فارغند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




گر دوست حق عشق خود ازما طلب کند
از خارهای بی گل خرما طلب کند

عشاق او بخلق نشان می دهندازو
وای ارکسی نشان وی ازما طلب کند

زین خرقه یی که حرقه ما گشت بوی فقر
از برد باف جامه دیبا طلب کند

اندر سوآل دوست ندانم جواب چیست
این اسم را گر ازتو مسما طلب کند

از عاقلان چه می طلبی وجد عارفان
عاقل ز زمهریر چه گرما طلب کند

درویش در سماع قدم بر فلک نهد
آتش چو برفروزد بالا طلب کند

در وی بجای خوف وطمع حرص مورچه است
صوفی گه چون مگس همه حلوا طلب کند

زین غافلان صلاح دل ودین طمع مدار
از دردمند کس چه مداوا طلب کند

در کوی عشق جای نیابد کسی که او
تا رخت خویشتن ننهد جا طلب کند

از چون منی (چه) می طلبی زندکی دل
از مرده چون کسی دم احیا طلب کند

جانان زما دلی بغم عشق منشرح
از پارگین فراخی دریا طلب کند

از همچو ما فسرده دلان شوق موسوی
از جیب سامری ید بیضا طلب کند

وزسیف جان راه رو وچشم راه بین
بر روی کور دیده بینا طلب کند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




یار ار بچشم مست سوی ما نظر کند
دل پیش تیغ غمزه او جان سپر کند

آن کو زکبر می ننهد پای بر گهر
برمن که خاک کوی شدم کی گذر کند

بی مهر ماه طلعت او آفتاب را
آن نور نی که مشعله صبح برکند

ای دوست دست تربیت ولطف وا مگیر
زآنکس که حق گزاری پایت بسر کند

جویای روز وصل ترا خواب شد حرام
مشتاق مه بشب چو ستاره سهر کند

مارا هوای عشق تو از جای ببرد وخاک
گر همرهی چو باد بیابد سفر کند

گر ماجرای عشق تو زین سان بود درو
صوفی روح خرقه قالب بدر کند

در راه عشق مرد چو مالی زدست داد
خاکی که زیر پاش بود کار زر کند

هجر تو گر بسوختن دل چو آتش است
آتش زسوز سینه عاشق حذر کند

آتش بروزها نکند آنچه در شبی
عاشق بآب دیده و آه سحر کند

ناخفته شب زشوق تو آن روز دست وصل
در دامنت زند که سر از خاک برکند

ای بخت ازآن مکارم آنک توقعست
صعبست اگر بگویم وسهلست اگر کند

چون تلخ کام کرد من شور بخت را
اندر دهانم از لب شیرین شکر کند

وصل نگار کو که مرا وقت خوش شود
فصل بهار کو که درختی زهر کند

امیدوار باش بروز وصال سیف
می دان یقین که ناله شبها اثر کند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




اول نظر که سوی تو جانان نظر کند
عشق از دل تو دوستی جان بدر کند

آخر بچشم تو زفنا میل درکشد
تا دل بچشم او برخ او نظر کند

عشق ار ترا زنقش تو چون سیم کرد پاک
زآن برد سکه تو که کارت چو زر کند

تیغ قضاست تیر غم او واین عجب
کندر درون بماند وز آهن گذر کند

با عاشقان نشین که چو خود عاشقت کنند
بیگانه شو زخویش که صحبت اثر کند

باری در آبمجلس ما تا بیک قدح
ساقی عشقت از دو جهان بی خبر کند

صحبت مکن بغیر که دنیا طلب شوی
عیسی پرست بندگی سم خر کند

همت بلند دار که پرواز در هوا
عاشق ببال همت و عنقا بپر کند

هم دست او کسی نبود زآنکه دیگری
در راه دوست سیر بپا او بسر کند

هرجان نه اهل ذوق ونه هر خاک زر شود
هردل نه عاشقی ونه هر نی شکر کند

نزهت همیشه باشد ونعمت بود مدام
هر شاخ اگر گل آرد و هر گل ثمر کند

هرکو نه راه عشق رود در پیش مرو
واثق مشو که کور ترا دیده ور کند

ازخود سفر نکرده بدو چون رسند سیف
آنکس رسد بدوست که ازخود سفر کند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 22 از 72:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA