♤♤♤♤♤ گر درد عشق در دل و در جان اثر کنددر دردمند عشق چه درمان اثر کنددر دین عاشقان که از اسلام برترستکفریست عشق تو که در ایمان اثر کنددر کنه وصف تو نرسد فهم چون منیحاشا که در کمال تو نقصان اثر کنداز جور عشق تو دل و جانم خراب شددر مملکت تعدی سلطان اثر کندبعد از چنین ستم چه زیان دارد ار کنیعدلی که در ولایت ویران اثر کندترسم که روز وصل نیابی اثر ز مندر من (اگر) فراق تو زین سان اثر کندبسیار جهد کردم و خاطر بر آن گماشتتا خدمتی کنم که ترا آن اثر کندکردم برین قرار که یک شب بسوز دلآهی کنم که در دلت ای جان اثر کندشبها بگریه روز کنم در فراق توتا صبح وصل در شب هجران اثر کندیک نکته از لب تو دلم را حیات داددر مرده آب چشمه حیوان اثر کندگر تو بلطف یاد کنی عاشقانت رالطفت ز راه دور در ایشان اثر کندیوسف چو پیرهن ببشیر وصال دادبویش ز مصر تا در کنعان اثر کنداشعار سیف جمله بذکرت مرصعستدر زر و سیم سکه شاهان اثر کند
♤♤♤♤♤ حسن رخ دوست جهان خوش کندیاد لب یار دهان خوش کندروی وخط یار چو فصل بهاراز گل واز سبزه جهان خوش کندغنچه لعل لب او گاه لطفخنده چو گل با همگان خوش کندکام مرا از لب شیرین خویشآن صنم چرب زبان خوش کندذکر تو هرجا که رود ای نگارحال دل خسته چو جان خوش کندعشق تو، ای سود همه مایه ات،گر دل مردم بزیان خوش کنداز کرم ولطف تو در کوی توسگ دل درویش بنان خوش کندمن چه خبر دارم اگر در خلاوصل تو عیش دگران خوش کندسگ بسر کوی چه داند اگرگربه دهن بر سر خوان خوش کندلعل لب تو بکسان کی رسدشهد تو کام مگسان خوش کندتو سخن عشق خو از سیف پرسکز سخن عشق بیان خوش کند
♤♤♤♤♤ باز آن زمان رسید که گلزار گل کندهر شاخ میوه آرد وهرخارگل کندعاشق بدو نظر نکند جز ببوی دوستباغ ار شکوفه آرد وگلزار گل کندمیوه فروش کی خردش بر امید سودگرموم رنگ داده ببازار گل کندبربوی وصل دوست درخت امید ماستشاخی که کم برآرد وبسیار گل کندبا روی همچو روضه شود شرمسار حورباغ بهشت اگر چو رخ یار گل کندگرشاه (من) برقعه شطرنج بنگردنبود عجب که هردو رخش خارگل کنددر روضه دلی که غم عشق بیخ کردکی شعبه محبت اغیار گل کندکی مستعد عشق شود جان منجمدهرگز طمع مکن که سپیدار گل کندآن را که خار عشق فرو شد بپای دلسرچون درخت میوه ودستار گل کندبار درخت حالش اناالحق بود مدامحلاج راکه شعبه اسرار گل کندبر هر ورق که ذکر جمالش نوشت سیفشاید که در سفینه اشعار گل کند
♤♤♤♤♤ چون قهرمان عشق تو با هر که کین کندگر آسمان بود بدو روزش زمین کندعشقت که کفر پیش وی ایمان کند درستاز حسن لشکر آرد وتاراج دین کندخورشید روی تو که جهان چون بهشت ازوستهر ذره را ز حسن به از حور عین کندخورشید چون بساط زمین پی سپر شودگر حسن بهر شاه رخت اسب زین کندنبود بحسن چون رخ تو گرچه آفتاباز لاله روی سازدواز گل جبین کنددر تیر مه زباد خزان نرگس ایمنستگر در بهار شاخ شکوفه چنین کندهرگز نکرد دامن وصل ترا بچنگالا کسی که دست تو در آستین کندیوسف رخا تویی که سلیمان ملک حسنبر خاتم خود از لب لعلت نگین کندفتنه که تیغ او مژه همچو تیر تستاندر کمان ابروی شوخت کمین کنددر پیش روی دلبر رومی نژاد ماآن نقش خوب نیست که نقاش چین کندهمچون مگس زپیش شکر سیف را مراننحلی ببایدت که گلی انگبین کند
♤♤♤♤♤ آه درد مرا دوا که کندچاره کارم ای خدا که کندچون مرا دردمند هجرش کردغیر وصلش مرا دوا که کنداز خدا وصل اوست حاجت منحاجت من جز او روا که کندمن بدست آورم وصالش لیکملک عالم بمن رها که کنددادن دل بدو صواب نبوددرجهان جز من این خطا که کندلایقست اوبهر وفا که کنمراضیم من بهر جفا که کنددی مرا دید داد دشنامیاینچنین لطف دوست باکه کندای توانگر بحسن غیر ازتوجود با همچو من گدا که کندوصل تو دولتیست تا که بردذکر تو طاعتیست تا که کندجان بمرگ ار زتن جدا گرددمهرت از جان من جدا که کندسیف فرغانی از سر این کویچون تو رفتی حدیث ما که کند
♤♤♤♤♤ اگر بخت و اقبال یاری کندمرا یار من غمگساری کنددرین کار اگر یار باید مراجز او کس نخواهم که یاری کندچو بر آسمان اسب یابد مسیحچرا بر زمین خر سواری کندتو آنی که بی شمع رویت مراچراغ فلک خانه تاری کندگر از رنگ و بوی تو یابد مدددی اندر زمستان بهاری کندز دست تو ای جان چو آب حیاتشراب اجل خوشگواری کندولی بی گل روی تو سیف رامژه در ره چشم خاری کند
♤♤♤♤♤ آنچه عشقت با دل ما می کندموج در اطراف دریا می کندآنچه دارم عشق تو از من ببردهرچه بیند ترک یغما می کندنقطه خال عدس مقدار توچون عدس تولید سودا می کندهر غمی کز عشقت آید در درونجان برغبت در دلش جا می کندروح را فیض از لب جان بخش تستزآن چو عیسی مرده احیا می کندمن غلامی تو می خواهم چنانکبنده آزادی تمنا می کندآن سر گیسوی همچون سلسلهعقل را زنجیر در پا می کندمن نبودم واله و شوریده لیکعشق رویت این تقاضا می کندنیست با عاشق جفا آیین دوستبا من درویش عمدا می کندگرچه بر چون من گدایی در ببستبر سگان کوی در وا می کنددر خرامیدن قد چون سرو اوکار صد دل زیر وبالا می کنددل بخوبان دگر از شوق اوچون مگس آهنگ حلوا می کندچون صدف ازآب دریا سیر نیستقطره می بیند دهن وا می کندوصف رویش سیف فرغانی مدامهمچو مجنون وصف لیلا می کندشد بهار وگل بباغ آورد رختبلبل شوریده غوغا می کند
♤♤♤♤♤ عاشقان را که دل مرده زعشقت زنده استتو چو جانی وهمه بی تو تن بی جانندشود از شعله جهانسوز چراغ خورشیدگر چو شمع قمرش با تو شبی بنشانندطوطیانی که بیاد تو دهان خوش کردندازبر خویش شکر را چو مگس می رانندخوب رویان همه چون انجم و خورشید توییهمه از پرتو رخساره تو پنهانندخرد وعشق اگر چه نشود با هم جمعمبتلای غم عشق تو خرد مندانندگر رسد تیر بلایی زکمان حکمتعاشقان همچو سپر روی نمی گردانندعاشقانرا که چو من دست بزر می نرسدسر آن هست که در پای تو جان افشانندعمر عشاق تو مانند نمازست ای دوستلاجرم در همه ارکانش ترا می خواننددعوی چاکری تو چو منی را نرسدکه غلامان ترا بنده خداونداننداین لطایف که در اوصاف تو من می گویمهوس آن همه را هست ولی نتوانندسیف فرغانی از حرمت نام یارستگر نویسند سخنهای ترا ور خوانندوقت آن شد که خضر گوید و مردم دانندکه تویی آب حیات و دگران حیواننداهل صورت همه از معنی تو بی خبرندواهل معنی همه در صورت تو حیرانند
♤♤♤♤♤ ای ماه اختران تو اندر زمین مهندوی شاه چاکران تو در مملکت شهندآن رهبران که سوی تو خوانند خلق راگر عشق تو دلیل ندارند گمرهنددر روز زندگانی خویش آن بد اخترانبی آفتاب عشق تو شبهای بی مهنددر عشق عاجزند چو در جنگ گربه موشگرگان شیر پنجه که درحیله روبهندنان جوی چون سگند پراگنده گرد شهرشیرند عاشقان که مقیمان درگهندبرگو حدیث عشق که این قوم خفته اندعیسی بیار سرمه که این خلق اکمهندقومی که در غم تو بروز آورند شبمقبول نزد توچو دعای سحرگهندازخاک درگه تو که میمون تر از هماستسازند طایری وچو پر بر کله نهندازبهر روی سرخ تو چندین سیه گلیمبا جامه کبود درین سبز خرگهندیوسف برند در عوض آب سوی قومبی دلو تشنگان که چو من بر سر چهندبرخوان هرکسی نه چو انگشت کاسه لیسکز لقمه مراد همه دست کوتهندرد کرده اند هر چه درو نیست بوی توآنها که رنگ یافته صبعت اللهنداشجار طور قرب (و)زتأثیر نور عشقناری که گوید (انی اناالله) برین رهندباخلق آشنا شده چون سیف بهر توبیگانه زآن شدند که از خویش وارهندآگه نبود از می عشق توآنکه گفت(هین دردهید باده که آنها که آگهند)
♤♤♤♤♤ دردمندان غم عشق دوا می خواهندبامید آمده اند از توترا می خواهندروز وصل تو که عیدست ومنش قربانمهرسحر چون شب قدرش بدعا می خواهنداندرین مملکت ای دوست توآن سلطانیکه ملوک ازدر تو نان چو گدا می خواهندبلکه تا برسر کوی تو گدایی کردیمپادشاهان همه نان از در ما می خواهندزآن جماعت که زتو طالب حورند وقصوردر شگفتم که زتو جز تو چرا می خواهندزحمتی دیده همه برطمع راحت نفسطاعتی کرده وفردوس جزا می خواهندعمل صالح خود را شب وروز از حضرتچون متاعی که فروشند بها می خواهندعاشقان خاک سر کوی تو این همت بینکه ولایت زکجا تا بکجا می خواهندعاشقان مرغ و هوا عشق وجهان هست قفسبا قفس انس ندارند هوا می خواهندتو بدست کرم خویش جدا کن ازمنطبع ونفسی که مرا از تو جدا می خواهندعالمی شادی دنیا وگروهی غم عشقعاقلان نعمت وعشاق بلا می خواهندسیف فرغانی هر کس که تو بینی چیزیازخدا خواهد واین قوم خدا می خواهنددر عزیزان ره عشق بخواری منگربنگر این قوم کیانند و کرا می خواهند