♤♤♤♤♤ گر او مراست هرچه بخواهم مرا بودملکی بدین صفت چو منی راکجا بودبا فقر وفاقه هیچ حسد نیست بر توامگو هردو کون از آن تو واو مرا بوددر ملک آن فقیر که باشد غنی بعشقمسکین شمر توانگر وسلطان گدا بودباآب دیده زآتش شوقش بگور شوتا خاک تیره را ز روانت صفا بودمشهور زهد را نه ز بینایی دلستگر طاعتی کند نظرش بر جزا بودآن سرفراز دامن جانان کند بچنگکش آستین منع چو دست عطا بودرنج تو هستی تو شد ار عافیت خوهیبا هستی تو عافیت اندر بلا بودبر دشمنان بلشکر همت بزن که ماردندان کند سلاح چو بی دست وپا بودآنگه سزای قربت جانان شوی که توبی تو شوی وجای تو بیرون زجا بودپیش از ممات هرکه فنا کرد نفس رابعد از حیات مشربش آب بقا بودعشاق روی دوست نباشند همچوسیفنی دانه همچو کاه ونه گل چون گیا بود
♤♤♤♤♤ غم عشق تو مقبلان را بودچنین درد صاحب دلان را بودتن از خوردن غم گدازش گرفتچنین لقمه یی قوت جان را بودغم جان فزایت غذای دلستتن اشکمی آب ونان را بودچو خورشید سوی زمین ننگرداگر چون تو مه آسمان را بودبدنیا نظر اهل دنیا کنندببازی هوس کودکان رابودمده نان طلب را بدین سفره جایبرانش که سگ استخوان رابودغم عشق تو گنج پر گوهرستنه سیمست وزر کین وآن را بودغم جست وجو کار جان ودلستولی گفت وگو مرزبان را بوداگر دشمنی دور ازو شاد باشکه غمهای او دوستان را بودمباحست مر زاهدان را بهشتولی دوست مر عاشقان رابودکه بی لشکری تخت گیتی ستانسلاطین صاحب قران رابودگرت عار ناید مران سیف راازین در که سگ آستان رابود
♤♤♤♤♤ آن زمانی که ترا عزم سفر خواهدبودبس دل و دیده که درخون جگر خواهدبودهمچو من خشک لبی از سر کویت نرودگر فراق تو نه بادیده تر خواهدبودمرو ای دوست که مرناوک هجران ترادردل مانه که درسنگ اثر خواهد بودمرو ای دوست مرو ور بروی زود بیاکه مرا چشم بره گوش بدر خواهد بودصفحه عارض خوش خط توچون یاد کنمهمچو اعراب دلم زیروزبر خواهد بودای ز خورشید سبق برده بدان روی بگوکه شب هجر ترا هیچ سحر خواهد بود؟سیف فرغانی در عشق تو می گفت مگرشاخ اومید مراوصل تو برخواهد بوددر ضمیرش نگذشت آنک درخت عشقتآن نهالیست که هجرانش ثمر خواهدبود
♤♤♤♤♤ بتی که بر همه خوبان امیر خواهد بودگمان مبر که کس او را نظیر خواهد بودگرم ملوک جهان بندگی کنند بطوعمرا ز خدمت او ناگزیر خواهد بودزقوس ابروی تو چون ز خاک برخیزمنشانه وارم در سینه تیر خواهد بودبحسن یوسفی و زآب دیده چون یعقوبکسی که بی تو بماند ضریر خواهد بودز هجر یوسف یعقوب چشم پوشیدهببوی پیراهن آخر بصیر خواهد بودنه مرد عشقم اگر شادی دو کون مراچنانکه انده تو دلپذیر خواهد بودبرای تحفه چو صاحب دلان درین حضرتحدیث جان نکنم کآن حقیر خواهدبودبیاد روی تو در جمع عاشقان اولکسی که جان بدهد این فقیر خواهد بودبکوی عشق تو بیچاره سیف فرغانیجوان درآمد و از غصه پیر خواهد بودگمان مبر که درین روز هیچ چیز او رابرون ناله شب دستگیر خواهد بود
♤♤♤♤♤ کسی که همچو تو ازلب شکر فروش بوداگر بیاد لبش می خورند نوش بودکسی که عشق تو بروی گذر کند چون برقچو ابر گرید و چون رعد در خروش بودزعشق همچو تویی اضطراب من چه عجبکه آب بر سر آتش نهند جوش بودچو دل ربودی ازابرام من ملول مشوکه درمعامله درویش سخت کوش بودترا بنقد روان سخن خریدارمازآنکه شاعر مفلس سخن فروش بودبدور حسن تو گویم سخن چو قاعده نیستکه عندلیب بایام گل خموش بودبنزد تو سخن آورد سیف فرغانیوگرنه لایق این در کدام گوش بود
♤♤♤♤♤ دولت نیافت هر که طلب کار ما نبودسودی نکرد هرکه خریدار ما نبودآن کوزهر دو کون بغیر التفات داشتاو حظ خویش جست، طلب کار ما نبودسگ از کسی بهست که او راه ما نرفتشیراز سگی کمست که در غار ما نبودآن کو متاع جان نکند ترک، رخت اودر خانه به که لایق بازار مانبودآن مرد کاردان که همه ساله کار کردخاکش دهند مزد که در کار مانبودزاهد نخواست دنیی وعقبی امید داشتجنت پرست عاشق دیدار مانبودتو بنده خودی دم آزادگی نزنکآزاد نیست هر که گرفتار ما نبوددر کیسه قبول منه گر چه زر بودآن نقد را که سکه دینار ما نبودازدردها که خاصیتش مرگ جان بودآن دل شفا نیافت که بیمار ما نبودصد خانه رابآتش خود پر ز دود کردآن تیره دل که قابل نوارما نبودشاعر همه زلیلی و مجنون کند حدیثکو را خبرز مخزن اسرار ما نبودهر سوشتافتی و ندانم که یافتیجای دگر گلی که بگلزار ما نبودباصد گل عطا که بگلزار ما درستیک خار منع برسر دیوار ما نبودای جمله از تو،از همه کس در طریق توتقصیر رفت،بخت مگر یار ما نبودرویت جمال خویش بر آفاق عرضه کردادراک آن وظیفه ابصار ما نبودباآن همه خطر که درین راه سیف راستبعداز مقام قرب تو مختارما نبوداین کار دولتست کنون تا کرا رسدقرب جناب تو حدو مقدار مانبود
♤♤♤♤♤ دل عاشق رهین جان نبوددادن جان بر او گران نبودحال عاشق بگفت در نایدسخن عشق را زبان نبودهرکرا عشق سوخت همچون نارزآب وآتش ورا زیان نبودعاشق از مردن ایمنست ازآنکه ورا زندگی بجان نبودگرچه نبود ازو جهان خالیعاشق دوست در جهان نبودخانه عاشقان بی مسکنچون زمین زیر آسمان نبودتو تعجب مکن که لاشی رابجز از لامکان مکان نبودعاشقان را زخود قیاس مکنقرص خورشید همچونان نبودتا زهستی تو ترا اثریستاین خبرها ترا عیان نبودابر چون از میانه برخیزدآفتاب از کسی نهان نبودترک اغیار کن بیار برسدیدن یار را مکان نبودچونکه در مصر شد عزیز چه غمیوسف ار با برادران نبودسیف فرغانی این نمط اشعارلایق فهم این وآن نبوداین سخن در درون نگه می دارمغز بیرون استخوان نبودجهد کن تا زنفس در سخنتچون بر آب از قدم نشان نبود
♤♤♤♤♤ بی تو دانی حالم ای جان چون بوددل خراب و دیده گریان چون بودباچنین صبر و تحمل حال منکز تو دور افتادم ای جان چون بودتن چو ازجان بازماند مرده ییستجان که دورافتد زجانان چون بودآنکه سر بر زانوی وصل تو داشتزیر دست وپای هجران چون بودتو(چو)خورشیدی و من چون ذره ییذره بی خورشید تابان چون بودتو گلستانی و من چون بلبلمحال بلبل بی گلستان چون بودهجر و وصل تست چون موت و حیاتاین یکی دیدیم تا آن چون بوددرد هجرت راست درمان از وصالآزمودم درد و درمان چون بوددر درون سیف فرغانی غمتآتش اندر نی همی دان چون بود
♤♤♤♤♤ هرچند لطف عادت آن نازنین بودبا جمله مهر ورزد وبا ما بکین بودرویش درآب آینه بیند نظیر خویشحد جمال وغایت خوبی همین بودمانند رنگ داده صباغ صنع نیستصورت که نقش کرده نقاش چین بودمعنی لعل وقیمت یاقوت کی دهندمر شمع را که صورت نقش از نگین بوددر دلبران شمایل آن دلستان کجاستدرخاک کی لطافت ماء معین بوددر گیسوی بتان نبود تاب زلف یاردر ریسمان چه قوت حبل المتین بودای دوست با رخ تو چه باشد چراغ ماهشب را چه روشنایی نور مبین بودلعل لب تو گنج گهر را بها شکستخرمهره را چه قیمت در ثمین بودبرخاستن زجان وجهان از لوازمستهر کس خوهد که باتو دمی همنشین بودگوید خرد که بهر کسی ترک جان مکناین رسم عشق باشد وآن حکم دین بودکس نیست در زمانه که باتو بنیکوییچون مه بآفتاب بخوبی قرین بودگردون ندید ومادر ایام هم نزادآنرا که حسن وشکل وشمایل چنین بودچندانکه سیف گفت سخن کرد ذکر توهرجا که نحل شمع نهاد انگبین بود
♤♤♤♤♤ گر جمله شهر صورت و روی نکو بودکو صورتی که این همه معنی درو بودخرم دل بهشتی و خوش عالمی بهشتگر در بهشت حور باین رنگ و بو بوددر سجده گاه بندگی تو چو آسمانپیش تو بر زمین نهد آن را که رو بودآن کو بر آستانه کویت مقیم نیستچون کلب دربدر چو گدا کو بکو بودخو کرده با وصال ترا ای فرشته خواز خود بهجر دور کنی این چه خو بودآن زلف بسته گر بگشایی و هر دمیبر دوش افگنی سرش از پا فرو بودبوی شراب عشق تو آید ز جان منگر جسم خاک باشد و خاکش سبو بودگفتم بسی و میل نکردی بسوی سیفگل را چه میل بلبل بسیار گو بودبا عاشقان خویش جفاها کند بسی«ناچار هرکه صاحب روی نکو بود»