♤♤♤♤♤ دوشم اسباب عیش نیکو بودخلوتم با نگار دلجو بوداندرآن خلوت بهشت آیینغیر من هرچه بود نیکو بودبا دلارام من مرا تا روزسینه بر سینه روی بر رو بودسخنش چاشنی شکر داشتدهنش پسته سخن گو بودنکنی باور ار ترا گویمکه چه سیمین بروسمن بو بودبود دردست شاه چون چوگانآنکه درپای اسب چون گو بودآسیای مراد را همه شبسنگ بر چرخ وآب درجو بودمن بنور جمال او خود راچون نکو بنگریستم او بودزنگی شب چراغ ماه بدستپاسبان وار بر سر کو بوددوری ازدوست، سیف فرغانیگر زتو تا تو یک سر مو بود
♤♤♤♤♤ با رخ خوب تو قمر چه بودبالب لعل توشکر چه بودپیش گفتار تو شکر چه زندپیش رخسار تو قمر چه بودآرزو دارم از تو من نظریخود مرا آرزو دگر چه بودوعدها کردی و نکرد وفاای بخیل آخر این قدرچه بودجان دهم در بهای وصل تو لیکقیمت جان مختصر چه بودگوهر کان جسم ما جانستچون بدادیم قدر زر چه بودبدهان دلی زجان شده سیربخورم جز غم تو هرچه بودچند گویی بمن که خواهم رفتآخر این رفتن تو برچه بودغرضت قصد سیف فرغانیستورنه مقصودت ازسفر چه بود
♤♤♤♤♤ گل خوش بوی که پار از بر یار آمده بودآمد امسال برآن شیوه که پار آمده بودهمچو هدهد بسبا رفته دگر باز آمدگل که بلقیس سلیمان بهار آمده بودشطح حلاج در اطراف چمن بلبل گفتگل چون پنبه چرا بر سر دار آمده بودهرکجا چشم نهم گوش کنم بلبل راسخن اینست که گل بهر چه کار آمده بودباغ با خیل گل خویش چو شب با انجمبتماشای مه روی نگار آمده بودبرگ خود همچو درم بر سر و پای او ریختگشت معلوم که از بهر نثار آمده بودعشق از بلبل شوریده بباید آموختکز پی شاهد گل شیفته وار آمده بوداز گریبان گلش دست تعلق نگسستبهر او پایش اگر برسر خار آمده بوداز پی یک گل صد برگ بصد گونه نواهمچو من بلبل شوریده هزار آمده بوددوست چون صورت گل دید بعشاق نمودگل صورت که خطش گرد عذار آمده بودگرد روی چو گلش خط چو عنبر گوییبر سر یاسمن از مشک غبار آمده بودحسن در صحبت آن روی که مه پرتو اوستهمچو در صحبت خورشید نهار آمده بودفارس وهم باندیشه وصفش نرسیدگرچه بر مرکب اندیشه سوار آمده بودبر درش از اثر صحبت عشاق شناسسیف فرغانی اگر عاشق زار آمده بودعاقبت همچو بشر کس شد ونام آور گشتسگ که در خدمت اصحاب بغار آمده بود
♤♤♤♤♤ مشکلست این که کسی را بکسی دل برودمهرش آسان بدرون آید و مشکل بروددل من مهر ترا گر چه بخود زود گرفتدیر باید که مرا نقش تو از دل برودبحر عشقت گر ازین شیوه زند موج فراقکشتی من نه همانا که بساحل برودبی وصال تو من مرده چراغم ماندههمچو پروانه که شمعش ز مقابل بروددر عروسی جمال تو نمی دانم کسکه ز پیرایه سودای تو عاطل برودبا تو خوبی نتوان گفت و ندارم باورکه بتبریز کسی آید و عاقل برودآمن از فتنه حسن تو درین دوران نیستمگر آنکس که بشهر آید و غافل برودلایق بدرقه راه تو از هرچه مراستآب چشمی است که آن با تو بمنزل برودخاک کویت همه گل گشت زآب چشممچون گران بار جفاهای تو در گل برودعهد کرده است که در محمل تن ننشیندجانم آن روز که از کوی تو محمل برودسیف فرغانی یارست ترا حاصل عمرچه بود فایده از عمر چو حاصل برود
♤♤♤♤♤ ای دل فغان که آن بت چالاک می رودما در غمیم و یار طربناک می رودخوردی شراب وصل بشادی بسی کنونبا زهر غم بسازکه تریاک می رودچون مرغ نیم بسمل وچون صید خون چکاندلهای خلق بسته بفتراک می روددر شاه راه هجر چو عیار بادیهزر برده مرد کشته وبی باک می رودچون شبنم آب دیده من در فراق توبر گرد می نشیند ودر خاک می رودچون چشم ابر دیده اختر گرفت آباز دود آه من که بر افلاک می رودبر روی روزگار جزو کو رونده ییکو همچو آب دیده من پاک می روداوآب بود وزآتش شوق این دل حزینبااو دراوفتاد وچو خاشاک می رودچون دوست عزم کرد همی گوی همچو سیفای دل فغان که آن بت چالاک می رود
♤♤♤♤♤ رفتی و نام تو ز زبانم نمی رودواندیشه تو از دل و جانم نمی رودگر چه حدیث وصل تو کاری نه حد ماستالا بدین حدیث زبانم نمی رودتو شاهدی نه غایب ازیرا خیال تواز پیش خاطر نگرانم نمی رودگریم ز درد عشق و نگویم که حال چیستکین عذر بیش با همگانم نمی رودخونی روانه کرده ام از دیده وین عجبکز حوض قالب آب روانم نمی رودچندان چو سگ بکوی تو در خفته ام که هیچاز خاک درگه تو نشانم نمی رودذکر لب تو کرده ام ای دوست سالهاهرگز حلاوتش ز دهانم نمی روداز مشرب وصال خود این جان تشنه راآبی بده که دست بنانم نمی روددانم یقین که ماه رخی قاتل منستجز بر تو این نگار گمانم نمی رودآبم روان ز دیده و خوابم شده ز چشماینم همی نیاید و آنم نمی روداز سیف رفت صبر و دل و هردم اندهیناخوانده آید و چو برانم نمی رود
♤♤♤♤♤ از نظرت روی ما ماه منور شودوز قدمت کوی ما معدن گوهر شودبی مدد تو کجا نور دهد شب بماهور نه بروز آفتاب از تو منور شودتا تو نخواهی کسی وصل تو نارد بدستورچه در آن جستجوش پای طلب بر شودتا که بیفتم بروی در قدم تو چو گویکاش مرا پای سعی در پی تو سر شودگر بگدایی چو من بنگری از راه لطفهم زر او کیمیا هم مس او زر شودچون بزمین آفتاب در نگرد زآسمانشبنم افتاده را سر بفلک بر شودگر سوی دوزخ برند از سر کوی تو خاکقطره ماء حمیم رشحه کوثر شودماه بجای بلند از تو چه بالا بودسرو بپای دراز با تو چه همسر شوددر کف میزان عقل نیست بقیمت یکیگر چه زر و سنگ را وزن برابر شوددل دو جهان ترک کرد تا بقبولت رسدبکر چو گردد عروس لایق زیور شوداین تن رنجور را نقد بود مرگ جانگر دل بیمار را درد تو کمتر شوددل همگی گشت روح از نظر تو بلیاز نظر آفتاب سنگ مجوهر شوداز می عشقت چو من گر بخورد جرعه ییزاهد پرهیزکار رند و قلندر شودزآتش سودای تو سیف چو لب خشک کردهم نفسش گرم گشت هم سخنش تر شودعز تو و بخت خویش دیدم و معلوم شدکآنچه مرا آرزوست دیر میسر شود
♤♤♤♤♤ هرکه او نام تو گوید دم او نور شودظلمت غیر تو از جان ودلش دور شودآفتاب ارنبود از رخ چون خورشیدتسربسر عرصه آفاق پر از نور شودماه روی تو مدد گر نکند هر روزشروی خورشید سیه چون شب دیجور شودنفس اگر زنده بود نفحه عشقش نکشدوردلی مرده بود زنده بدین صور شودهجرت جان زتن خود نبود بر ما مرگمردن آنست که عاشق زتو مهجور شودگر کسی عشق نورزد بچه گردد کاملور کسی خمر ننوشد بچه مخمور شودمرد شیرین شد چون عشق در او شور فگندبرهد از ترشی غوره چو انگور شودجهد آن کن که ترا طعمه خود سازد عشقشهد گردد گل چون طعمه زنبور شودعشق بر هر که تجلی کند آن کس همه جایبکرامت چو کلیم وبشرف طور شودهر که را عشق تو بیمار کند همچو مسیحنفس او سبب صحت رنجور شودسیف فرغانی اگر مست می عشق شویصد خرابی بیکی بیت تو معمور شود
♤♤♤♤♤ نام تو گر بر زبان رانم زبانم خوش شودچون زبان از تو سخن گوید دهانم خوش شودگر لبم بر لب نهی چون کوزه ای شیرین چو جاندر تن همچو سبو آب روانم خوش شودای طبیب عاشق از دارالشفای وصل خودشربتی بفرست تا بیمار جانم خوش شودهمچو سگ از خوان تو گر نان خورم نبود عجبمغز اگر همچون عسل در استخوانم خوش شودزآتش عشق تو همچون چوب می سوزم ولیکچون بخار عود از آن آتش دخانم خوش شودچون دلم بیمار تو شد بهر صحت بعد ازینهمچو عیسی این نفس بر هر که رانم خوش شوداز شراب وصلت ار یکدم بکام من رسدهرکرا آب دهان خود چشانم خوش شود(این) چنین شوری که دارم از سماع نام تووقت در کوی تو از بانگ سگانم خوش شودگر ز دست خویش باشد ره روی را درد سرخاک پای تو اگر بروی فشانم خوش شودعیش من رونق پذیرد گر پسندی شعر منگر بشیرینی رسد آن آب و نانم خوش شوددل چو بستانیست بی برگ از زمستان فراقدر نوا آیم چو مرغ ار بوستانم خوش شوداز مهب وصل اگر بر من وزد باد ربیعهم درختم گل کند هم گلستانم خوش شودبی گل روی تو (گر من) بانگ می کردم چو زاغبعد ازین چون ناله بلبل فغانم خوش شودچون بنام تو رسد دستم گه تحریر شعرکلک همچون نیشکر اندر بنانم خوش شودسیف فرغانی همی گوید بلطف از حضرتتگر بیابم یک نظر هر دو جهانم خوش شود
♤♤♤♤♤ هردم از عشق تو حال من دگرگون می شودوزغمت ای دلستان جان را جگر خون می شودآن عجب نبود که شوریده شمو دیوانه وارعاقل از عشق تو گر لیلیست مجنون می شوددوستدار عاشقان تو هم از عشاق تستچون درآمیزد بجیحون قطره جیحون می شودتا شفا یابند از بیماری دل جمله راهمچو طب بوعلی درد تو قانون می شودشهسواران ترا در آخر پر کاه خاکاسب پرورده بشیر گاو گردون می شوددست اندر آستین گوی از سلاطین می بردپای در دامان و از کونین بیرون می شودزاهدان از عاشقان دورند از بهر بهشتمرد نازل مرتبه از همت دون می شودگر کند عاشق بسوی پستی دنیا نظررفع عیسی در حق او خسف قارون می شوددل درین (ره) زد قدم جان ماند تنها گفتمشصبر کن تا بنگری کاحوال او چون می شودکس نمی داند که اندر کارگاه حکم دوستآدم از چه مجتبی وابلیس ملعون می شودسیف فرغانی بعشق از خویشتن یابد خلاصما راز سوراخ خود بیرون بافسون می شود