انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 25 از 72:  « پیشین  1  ...  24  25  26  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤




دوشم اسباب عیش نیکو بود
خلوتم با نگار دلجو بود

اندرآن خلوت بهشت آیین
غیر من هرچه بود نیکو بود

با دلارام من مرا تا روز
سینه بر سینه روی بر رو بود

سخنش چاشنی شکر داشت
دهنش پسته سخن گو بود

نکنی باور ار ترا گویم
که چه سیمین بروسمن بو بود

بود دردست شاه چون چوگان
آنکه درپای اسب چون گو بود

آسیای مراد را همه شب
سنگ بر چرخ وآب درجو بود

من بنور جمال او خود را
چون نکو بنگریستم او بود

زنگی شب چراغ ماه بدست
پاسبان وار بر سر کو بود

دوری ازدوست، سیف فرغانی
گر زتو تا تو یک سر مو بود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




با رخ خوب تو قمر چه بود
بالب لعل توشکر چه بود

پیش گفتار تو شکر چه زند
پیش رخسار تو قمر چه بود

آرزو دارم از تو من نظری
خود مرا آرزو دگر چه بود

وعدها کردی و نکرد وفا
ای بخیل آخر این قدرچه بود

جان دهم در بهای وصل تو لیک
قیمت جان مختصر چه بود

گوهر کان جسم ما جانست
چون بدادیم قدر زر چه بود

بدهان دلی زجان شده سیر
بخورم جز غم تو هرچه بود

چند گویی بمن که خواهم رفت
آخر این رفتن تو برچه بود

غرضت قصد سیف فرغانیست
ورنه مقصودت ازسفر چه بود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




گل خوش بوی که پار از بر یار آمده بود
آمد امسال برآن شیوه که پار آمده بود

همچو هدهد بسبا رفته دگر باز آمد
گل که بلقیس سلیمان بهار آمده بود

شطح حلاج در اطراف چمن بلبل گفت
گل چون پنبه چرا بر سر دار آمده بود

هرکجا چشم نهم گوش کنم بلبل را
سخن اینست که گل بهر چه کار آمده بود

باغ با خیل گل خویش چو شب با انجم
بتماشای مه روی نگار آمده بود

برگ خود همچو درم بر سر و پای او ریخت
گشت معلوم که از بهر نثار آمده بود

عشق از بلبل شوریده بباید آموخت
کز پی شاهد گل شیفته وار آمده بود

از گریبان گلش دست تعلق نگسست
بهر او پایش اگر برسر خار آمده بود

از پی یک گل صد برگ بصد گونه نوا
همچو من بلبل شوریده هزار آمده بود

دوست چون صورت گل دید بعشاق نمود
گل صورت که خطش گرد عذار آمده بود

گرد روی چو گلش خط چو عنبر گویی
بر سر یاسمن از مشک غبار آمده بود

حسن در صحبت آن روی که مه پرتو اوست
همچو در صحبت خورشید نهار آمده بود

فارس وهم باندیشه وصفش نرسید
گرچه بر مرکب اندیشه سوار آمده بود

بر درش از اثر صحبت عشاق شناس
سیف فرغانی اگر عاشق زار آمده بود

عاقبت همچو بشر کس شد ونام آور گشت
سگ که در خدمت اصحاب بغار آمده بود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




مشکلست این که کسی را بکسی دل برود
مهرش آسان بدرون آید و مشکل برود

دل من مهر ترا گر چه بخود زود گرفت
دیر باید که مرا نقش تو از دل برود

بحر عشقت گر ازین شیوه زند موج فراق
کشتی من نه همانا که بساحل برود

بی وصال تو من مرده چراغم مانده
همچو پروانه که شمعش ز مقابل برود

در عروسی جمال تو نمی دانم کس
که ز پیرایه سودای تو عاطل برود

با تو خوبی نتوان گفت و ندارم باور
که بتبریز کسی آید و عاقل برود

آمن از فتنه حسن تو درین دوران نیست
مگر آنکس که بشهر آید و غافل برود

لایق بدرقه راه تو از هرچه مراست
آب چشمی است که آن با تو بمنزل برود

خاک کویت همه گل گشت زآب چشمم
چون گران بار جفاهای تو در گل برود

عهد کرده است که در محمل تن ننشیند
جانم آن روز که از کوی تو محمل برود

سیف فرغانی یارست ترا حاصل عمر
چه بود فایده از عمر چو حاصل برود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای دل فغان که آن بت چالاک می رود
ما در غمیم و یار طربناک می رود

خوردی شراب وصل بشادی بسی کنون
با زهر غم بسازکه تریاک می رود

چون مرغ نیم بسمل وچون صید خون چکان
دلهای خلق بسته بفتراک می رود

در شاه راه هجر چو عیار بادیه
زر برده مرد کشته وبی باک می رود

چون شبنم آب دیده من در فراق تو
بر گرد می نشیند ودر خاک می رود

چون چشم ابر دیده اختر گرفت آب
از دود آه من که بر افلاک می رود

بر روی روزگار جزو کو رونده یی
کو همچو آب دیده من پاک می رود

اوآب بود وزآتش شوق این دل حزین
بااو دراوفتاد وچو خاشاک می رود

چون دوست عزم کرد همی گوی همچو سیف
ای دل فغان که آن بت چالاک می رود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




رفتی و نام تو ز زبانم نمی رود
واندیشه تو از دل و جانم نمی رود

گر چه حدیث وصل تو کاری نه حد ماست
الا بدین حدیث زبانم نمی رود

تو شاهدی نه غایب ازیرا خیال تو
از پیش خاطر نگرانم نمی رود

گریم ز درد عشق و نگویم که حال چیست
کین عذر بیش با همگانم نمی رود

خونی روانه کرده ام از دیده وین عجب
کز حوض قالب آب روانم نمی رود

چندان چو سگ بکوی تو در خفته ام که هیچ
از خاک درگه تو نشانم نمی رود

ذکر لب تو کرده ام ای دوست سالها
هرگز حلاوتش ز دهانم نمی رود

از مشرب وصال خود این جان تشنه را
آبی بده که دست بنانم نمی رود

دانم یقین که ماه رخی قاتل منست
جز بر تو این نگار گمانم نمی رود

آبم روان ز دیده و خوابم شده ز چشم
اینم همی نیاید و آنم نمی رود

از سیف رفت صبر و دل و هردم اندهی
ناخوانده آید و چو برانم نمی رود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




از نظرت روی ما ماه منور شود
وز قدمت کوی ما معدن گوهر شود

بی مدد تو کجا نور دهد شب بماه
ور نه بروز آفتاب از تو منور شود

تا تو نخواهی کسی وصل تو نارد بدست
ورچه در آن جستجوش پای طلب بر شود

تا که بیفتم بروی در قدم تو چو گوی
کاش مرا پای سعی در پی تو سر شود

گر بگدایی چو من بنگری از راه لطف
هم زر او کیمیا هم مس او زر شود

چون بزمین آفتاب در نگرد زآسمان
شبنم افتاده را سر بفلک بر شود

گر سوی دوزخ برند از سر کوی تو خاک
قطره ماء حمیم رشحه کوثر شود

ماه بجای بلند از تو چه بالا بود
سرو بپای دراز با تو چه همسر شود

در کف میزان عقل نیست بقیمت یکی
گر چه زر و سنگ را وزن برابر شود

دل دو جهان ترک کرد تا بقبولت رسد
بکر چو گردد عروس لایق زیور شود

این تن رنجور را نقد بود مرگ جان
گر دل بیمار را درد تو کمتر شود

دل همگی گشت روح از نظر تو بلی
از نظر آفتاب سنگ مجوهر شود

از می عشقت چو من گر بخورد جرعه یی
زاهد پرهیزکار رند و قلندر شود

زآتش سودای تو سیف چو لب خشک کرد
هم نفسش گرم گشت هم سخنش تر شود

عز تو و بخت خویش دیدم و معلوم شد
کآنچه مرا آرزوست دیر میسر شود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




هرکه او نام تو گوید دم او نور شود
ظلمت غیر تو از جان ودلش دور شود

آفتاب ارنبود از رخ چون خورشیدت
سربسر عرصه آفاق پر از نور شود

ماه روی تو مدد گر نکند هر روزش
روی خورشید سیه چون شب دیجور شود

نفس اگر زنده بود نفحه عشقش نکشد
وردلی مرده بود زنده بدین صور شود

هجرت جان زتن خود نبود بر ما مرگ
مردن آنست که عاشق زتو مهجور شود

گر کسی عشق نورزد بچه گردد کامل
ور کسی خمر ننوشد بچه مخمور شود

مرد شیرین شد چون عشق در او شور فگند
برهد از ترشی غوره چو انگور شود

جهد آن کن که ترا طعمه خود سازد عشق
شهد گردد گل چون طعمه زنبور شود

عشق بر هر که تجلی کند آن کس همه جای
بکرامت چو کلیم وبشرف طور شود

هر که را عشق تو بیمار کند همچو مسیح
نفس او سبب صحت رنجور شود

سیف فرغانی اگر مست می عشق شوی
صد خرابی بیکی بیت تو معمور شود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




نام تو گر بر زبان رانم زبانم خوش شود
چون زبان از تو سخن گوید دهانم خوش شود

گر لبم بر لب نهی چون کوزه ای شیرین چو جان
در تن همچو سبو آب روانم خوش شود

ای طبیب عاشق از دارالشفای وصل خود
شربتی بفرست تا بیمار جانم خوش شود

همچو سگ از خوان تو گر نان خورم نبود عجب
مغز اگر همچون عسل در استخوانم خوش شود

زآتش عشق تو همچون چوب می سوزم ولیک
چون بخار عود از آن آتش دخانم خوش شود

چون دلم بیمار تو شد بهر صحت بعد ازین
همچو عیسی این نفس بر هر که رانم خوش شود

از شراب وصلت ار یکدم بکام من رسد
هرکرا آب دهان خود چشانم خوش شود

(این) چنین شوری که دارم از سماع نام تو
وقت در کوی تو از بانگ سگانم خوش شود

گر ز دست خویش باشد ره روی را درد سر
خاک پای تو اگر بروی فشانم خوش شود

عیش من رونق پذیرد گر پسندی شعر من
گر بشیرینی رسد آن آب و نانم خوش شود

دل چو بستانیست بی برگ از زمستان فراق
در نوا آیم چو مرغ ار بوستانم خوش شود

از مهب وصل اگر بر من وزد باد ربیع
هم درختم گل کند هم گلستانم خوش شود

بی گل روی تو (گر من) بانگ می کردم چو زاغ
بعد ازین چون ناله بلبل فغانم خوش شود

چون بنام تو رسد دستم گه تحریر شعر
کلک همچون نیشکر اندر بنانم خوش شود

سیف فرغانی همی گوید بلطف از حضرتت
گر بیابم یک نظر هر دو جهانم خوش شود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




هردم از عشق تو حال من دگرگون می شود
وزغمت ای دلستان جان را جگر خون می شود

آن عجب نبود که شوریده شمو دیوانه وار
عاقل از عشق تو گر لیلیست مجنون می شود

دوستدار عاشقان تو هم از عشاق تست
چون درآمیزد بجیحون قطره جیحون می شود

تا شفا یابند از بیماری دل جمله را
همچو طب بوعلی درد تو قانون می شود

شهسواران ترا در آخر پر کاه خاک
اسب پرورده بشیر گاو گردون می شود

دست اندر آستین گوی از سلاطین می برد
پای در دامان و از کونین بیرون می شود

زاهدان از عاشقان دورند از بهر بهشت
مرد نازل مرتبه از همت دون می شود

گر کند عاشق بسوی پستی دنیا نظر
رفع عیسی در حق او خسف قارون می شود

دل درین (ره) زد قدم جان ماند تنها گفتمش
صبر کن تا بنگری کاحوال او چون می شود

کس نمی داند که اندر کارگاه حکم دوست
آدم از چه مجتبی وابلیس ملعون می شود

سیف فرغانی بعشق از خویشتن یابد خلاص
ما راز سوراخ خود بیرون بافسون می شود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 25 از 72:  « پیشین  1  ...  24  25  26  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA