انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 26 از 72:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤




عشق هرجا رو نماید کفرها دین می شود
ور تو روی ازوی بتابی مهرها کین می شود

از حریم وقت او بیرون بود اسلام وکفر
آن قلندروش که اورا عشق تو دین می شود

تخت دولت می نهد در هند دین احمدی
کرسی اقبال محمودی چو غزنین می شود

شب بقدر خویش می گرید بروز وصل یار
شاد باد آن دل که بهر عشق غمگین می شود

زآفتاب عشق او کز دیدنش بی بهره ایم
کور مادرزاد چون دیده جهان بین می شود

یک نفس بیرون نشین تا برتو افتد نوراو
میوه چون در سایه باشد دیر شیرین می شود

در حریم عشق شو تا بوی فقر آید زتو
زآنکه عاشق گر فریدونست مسکین می شود

در زمینهای دگر آهو چو دیگر جانور
هست، لیکن ناف آهو مشک در چین می شود

اندرین ره چون کند ازآفتاب ومه رکاب
خنگ چرخ ازبهر اسب همتش زین می شود

دست لطف دوست گر برکوه افشاند گهر
چون نگین هر سنگ اورا خانه زرین می شود

حرف وصف عنبرین زلفش چو بنویسد قلم
خط اورا نقطهای خاک مشکین می شود

سیف فرغانی زبوی عشق شد رنگین سخن
ماه چون برمیوه تابد زود رنگین می شود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




بی تو دل خسته جان نمی خواهد
جان بی رخ تو جهان نمی خواهد

جان میدهد وجهان خود آن تست
دل وصل تو رایگان نمی خواهد

وزآنکه درین بهات سودی نیست
این بنده ترا زیان نمی خواهد

من باتو نشستن آرزو دارم
وین مجلس ما مکان نمی خواهد

آنرا که حدیث تو بدل پیوست
دیگر دهنش زبان نمی خواهد

زهر غم تو بجان خورم زیرا
کآن لقمه جز این دهان نمی خواهد

مشتاق تو در جهان نمی گنجد
سیمرغ تو آشیان نمی خواهد

از دنیی وآخرت تبرا کرد
این ترک بگفت وآن نمی خواهد

هرتیر که عشق راست در جعبه
جز ابروی تو کمان نمی خواهد

برهر که نشانه گشت تیرت را
گر تیغ زنی امان نمی خواهد

منویس ومگوی سیف فرغانی
کین قصه دگر بیان نمی خواهد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




دلم بوسه زآن لعل نوشین خوهد
وگر در بها دنیی و دین خوهد

لب تست شیرین زبان تو چرب
چو صوفی دلم چرب و شیرین خوهد

جهان گر سراسر همه عنبرست
دلم بوی آن زلف مشکین خوهد

نگارا غم عشقت از عاشقان
چو کودک گهی آن و گه این خوهد

مرا گفت جانان خوهی جان بده
درین کار او مزد پیشین خوهد

چو خسروا گر می خوهی ملک وصل
چو فرهاد آن کن که شیرین خوهد

چو خندم ز من گریه خواهد ولیک
چو گریم ز من اشک خونین خوهد

نه عاشق کند ملک دنیا طلب
نه بهرام شمشیر چوبین خوهد

کند عاشق اندر دو عالم مقام
اگر در لحد مرده بالین خوهد

بماکی در آویزد ای دوست عشق
که شاهست و هم خانه فرزین خوهد

چو من بوم (را) کی کند عشق صید
که شهباز کبک نگارین خوهد

درین دامگه ما چو پر کلاغ
سیاهیم و او بال رنگین خوهد

برآریم گرد از بساط زمین
اگر اسب شطرنج شه زین خوهد

بدست آورم گر ز چون من گدا
سگ کوی او نان زرین خوهد

تو از سیف فرغانیی بی نیاز
توانگر کجا یار مسکین خوهد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




دلم روی چون تو نگارین خوهد
چو بلبل که گلهای رنگین خوهد

ترا من خوهم غیر من جز ترا
که طوطی شکر زاغ سرگین خوهد

برآن خوان که مارا نهادند نان
طعام گداکاسه زرین خوهد

سعادت ترا بهر من خواسته است
جهان ویس رابهر رامین خوهد

بهر باغ در سرو چوبین بسی است
ولی باغ ما سرو سیمین خوهد

جهانی زحسن ونمی بینمت
جهان دیده دیده جهان بین خوهد

چنین حسن در نوع انسان کجاست
کسی نور مه چون زپروین خوهد

دل بنده دیوانه غافلست
که زنجیر ازآن زلف مشکین خوهد

هرآن کس که درکوی تو بانهاد
سرش زآستان تو بالین خوهد

تو خود همچو من عاشقی چون خوهی
کجا خوان شه کاسه چوبین خوهد

زتو سیف فرغانی، آن دلستان
دل خسته وجان غمگین خوهد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




هرکرا داد سعادت بلقای تو نوید
تا ابد بر سر کویت بنشیند بامید

بی خبر از رخ نیکوی تو بر پشت زمین
آنچنان زست که بر روی سیه چشم سپید

گل مهرت عجب از دوحه استعدادش
همچو میوه ز سپیدار و شکوفه از بید

ای گدایان ترا ننگ ز مال قارون
وی غلامان ترا عار ز ملک جمشید

روشنایی جمال ای رخ تو رشک قمر
هست تابنده ز روی تو چو نور از خورشید

در بر مطرب ما می شنود گوش رباب
ناله عشق تو زابریشم چنگ ناهید

بنده را صفحه روییست بزردی چو قلم
ای ترا نقطه خالی بسیاهی چو مدید

این صحیح است که در هر دهنی از عشقت
ما حدیثیم ولیکن بتو داریم اسنید

سیف فرغانی وصلت بدعا می خواهد
نبود دعوت مضطر ز اجابت نومید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




باز دریافتن دوست مرا چون خورشید
روشن است آینه دل بدم صبح امید

تو سر از سایه خدمت مکش و بر اغیار
در فرو بند که در روز شب افتد خورشید

دل آزاد باسباب و علایق مسپار
تخت هوشنگ بضحاک مده چون جمشید

همت اندر طلب غیر پراگنده مدار
بهر زاغ سیه از دست مده باز سپید

لوح عشاق ز اغیار کجا گیرد نقش
قلم اعلی محتاج نباشد بمدید

در غم عشق گریزان دل خود را کآن هست
ظل طوبی و هوای دگران سایه بید

گر ره عشق روی زود بمقصود رسی
می از آن جام خوری مست بمانی جاوید

انتظاری برود، لیک نیاید هرگز
کس از آن مایده محروم و از آن در نومید

چنگ لطفش بنوازش چو درآید یابد
زخمه از خنجر بهرام رباب ناهید

سیف فرغانی بسیار سخن گفت و نبود
آن احادیث چو اخبار تو عالی اسنید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




روز عمرم بزوال آمد وشب نیز رسید
شب هجران ترا خود سحری نیست پدید

درشب هجربیا شمع وصالی بفروز
درچنین شب بچنان شمع توان روی تو دید

بر سر کوی تودوش ازسر رقت بر من
همه شب صبح دعا خواندودرآخر بدمید

عشق چون شست درانداخت بقصد جانم
زین دل آب شده صبر چو ماهی برمید

چون خیال توم ازدیده بشد درطلبش
اشکم از چشم روان گشت و بهر روی دوید

سست پیوند کسی باشد درمذهب عشق
که بتیغ اجلش از تو توانندبرید

بی تو یک لحظه که بر من گذرد پندارم
هفته یی می رود و (نیز) بده روز کشید

سعدیا من بجواب تو سخنها گفتم
چه ازآن به که مرا با تو بود گفت و شنید

گفتمش یک سخن من بشنو در حق خویش
زر طلب کرد که درگوش کند مروارید

گر بجان حکم کند دوست خلافش نکنم
کاعتراضی نکند بر سخن پیر مرید

سیف فرغانی که خواهی بوصلش برسی
صدق دل همره جان کن که سخن نیست مفید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




در شهر اگر زمانی آن خوش پسر برآید
ازهر دلی و جانی سوزی دگر برآید

درآرزوی رویش چندین عجب نباشد
گرآفتاب ازین پس پیش از سحر برآید

چون سایه نور ندهد براوج بام گردون
بی نردبان مهرش خورشید اگر برآید

گربر زمین بیفتد آب دهان یارم
از بیخ هر نباتی شاخ شکر برآید

ازبهر چون تو دلبردر پای چون تو گوهر
ازابر در ببارد وز خاک زر برآید

گفتم که آب چشمم بر روی خشک گردد
چون بر گل عذارش ریحان تر برآید

من آن گمان نبردم کز خط دود رنگش
چون شمع هر زمانم آتش بسر برآید

جسم برهنه رو راشرط است اگر نپوشد
آنرا که دوست چون گل بی جامه دربرآید

دامن بدست چون من بی طالعی کی افتد
آنرا که از گریبان شمس و قمر برآید

باری بچشم احسان در سیف بنگرای جان
تا کار هر دو کونش زآن یک نظر برآید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ز کویی کآنچنان ماهی برآید
ز هر سو ناله و آهی برآید

بدولتخانه عشق تو هردم
گدایی در رود شاهی برآید

درین لشکر تو آن چابک سواری
که هردم گردت از راهی برآید

بگرد خرمن لطفت عجب نیست
که کار کوهی از کاهی برآید

بروزم بر نیاید آفتابی
نخسبم تا شبم ماهی برآید

همه شب بر درت بیدار باشم
مگر کارم سحرگاهی برآید

زلیخاوار جز مهرت نورزم
گرم صد یوسف از چاهی برآید

چو اندر دل فرود آمد غمت، جان
همی ترسم که ناگاهی برآید

چو آیینه بهرکس روی منما
مبادا کز دلم آهی برآید

بجای سیف فرغانیش بنشان
گرت چون او نکو خواهی برآید

زدم بر ملک وصل تو کزین کار
بترک مال یا جاهی برآید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




سحرگه سوی ما بویی اگر زآن دلستان آید
چو صحت سوی بیماران و سوی مرده جان آید

بسا عاشق که او خود را بسوزد همچو پروانه
گر آن سلطان مه رویان چو شمع اندر میان آید

از آن حسرت که بی رویش نباید دید گلها را
دلم چون غنچه خون گردد چو گل در بوستان آید

چو صید از دام جست ای دل دگر چون در کمند افتد
نفس کرکام بیرون شد دگر کی باد هان آید

زتاب شوق خود فصلی بدان حضرت فرستادم
که از (هر) فصل اگر حرفی نویسم داستان آید

چه شوق انگیز اشعاری بدان نیت همی گویم
که مهر افزای پیغامی ازآن نا مهربان آید

زباد سرد هجرانت رخم را رنگ دیگر شد
که در برگ درخت ای دوست زردی از خزان آید

زهجرت آنچه برمن رفت ودر عشق آنچه پیش آمد
بسوزد عالمی را دل گر از دل بر زبان آید

چوتو با من سخن گویی ندانم تا چه افشانی
که آن کز تو سخن گوید زلب شکر فشان آید

کمان ابروان داری خد نگش ناوک مژگان
هدف ازدل کند عاشق چو تیری زآن کمان آید

اگر عاشق درین میدان خورد بر فرق صد چوگان
بزیر پای اسب او بسر چون گو دوان آید

گرم مویی نهی بر تن وگر صد جان خوهی ازمن
نه آن برتن سبک باشد نه این بردل گران آید

چو در جانم بود عشقت مرا شوقت بسوزد دل
چو در عود اوفتد آتش ازو هردم دخان آید

چو سعدی سیف فرغانی مدام از شوق می گوید
(نه چندان آرزو مندم که وصفش در بیان آید)
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 26 از 72:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA