♤♤♤♤♤ عشق هرجا رو نماید کفرها دین می شودور تو روی ازوی بتابی مهرها کین می شوداز حریم وقت او بیرون بود اسلام وکفرآن قلندروش که اورا عشق تو دین می شودتخت دولت می نهد در هند دین احمدیکرسی اقبال محمودی چو غزنین می شودشب بقدر خویش می گرید بروز وصل یارشاد باد آن دل که بهر عشق غمگین می شودزآفتاب عشق او کز دیدنش بی بهره ایمکور مادرزاد چون دیده جهان بین می شودیک نفس بیرون نشین تا برتو افتد نوراومیوه چون در سایه باشد دیر شیرین می شوددر حریم عشق شو تا بوی فقر آید زتوزآنکه عاشق گر فریدونست مسکین می شوددر زمینهای دگر آهو چو دیگر جانورهست، لیکن ناف آهو مشک در چین می شوداندرین ره چون کند ازآفتاب ومه رکابخنگ چرخ ازبهر اسب همتش زین می شوددست لطف دوست گر برکوه افشاند گهرچون نگین هر سنگ اورا خانه زرین می شودحرف وصف عنبرین زلفش چو بنویسد قلمخط اورا نقطهای خاک مشکین می شودسیف فرغانی زبوی عشق شد رنگین سخنماه چون برمیوه تابد زود رنگین می شود
♤♤♤♤♤ بی تو دل خسته جان نمی خواهدجان بی رخ تو جهان نمی خواهدجان میدهد وجهان خود آن تستدل وصل تو رایگان نمی خواهدوزآنکه درین بهات سودی نیستاین بنده ترا زیان نمی خواهدمن باتو نشستن آرزو دارموین مجلس ما مکان نمی خواهدآنرا که حدیث تو بدل پیوستدیگر دهنش زبان نمی خواهدزهر غم تو بجان خورم زیراکآن لقمه جز این دهان نمی خواهدمشتاق تو در جهان نمی گنجدسیمرغ تو آشیان نمی خواهداز دنیی وآخرت تبرا کرداین ترک بگفت وآن نمی خواهدهرتیر که عشق راست در جعبهجز ابروی تو کمان نمی خواهدبرهر که نشانه گشت تیرت راگر تیغ زنی امان نمی خواهدمنویس ومگوی سیف فرغانیکین قصه دگر بیان نمی خواهد
♤♤♤♤♤ دلم بوسه زآن لعل نوشین خوهدوگر در بها دنیی و دین خوهدلب تست شیرین زبان تو چربچو صوفی دلم چرب و شیرین خوهدجهان گر سراسر همه عنبرستدلم بوی آن زلف مشکین خوهدنگارا غم عشقت از عاشقانچو کودک گهی آن و گه این خوهدمرا گفت جانان خوهی جان بدهدرین کار او مزد پیشین خوهدچو خسروا گر می خوهی ملک وصلچو فرهاد آن کن که شیرین خوهدچو خندم ز من گریه خواهد ولیکچو گریم ز من اشک خونین خوهدنه عاشق کند ملک دنیا طلبنه بهرام شمشیر چوبین خوهدکند عاشق اندر دو عالم مقاماگر در لحد مرده بالین خوهدبماکی در آویزد ای دوست عشقکه شاهست و هم خانه فرزین خوهدچو من بوم (را) کی کند عشق صیدکه شهباز کبک نگارین خوهددرین دامگه ما چو پر کلاغسیاهیم و او بال رنگین خوهدبرآریم گرد از بساط زمیناگر اسب شطرنج شه زین خوهدبدست آورم گر ز چون من گداسگ کوی او نان زرین خوهدتو از سیف فرغانیی بی نیازتوانگر کجا یار مسکین خوهد
♤♤♤♤♤ دلم روی چون تو نگارین خوهدچو بلبل که گلهای رنگین خوهدترا من خوهم غیر من جز تراکه طوطی شکر زاغ سرگین خوهدبرآن خوان که مارا نهادند نانطعام گداکاسه زرین خوهدسعادت ترا بهر من خواسته استجهان ویس رابهر رامین خوهدبهر باغ در سرو چوبین بسی استولی باغ ما سرو سیمین خوهدجهانی زحسن ونمی بینمتجهان دیده دیده جهان بین خوهدچنین حسن در نوع انسان کجاستکسی نور مه چون زپروین خوهددل بنده دیوانه غافلستکه زنجیر ازآن زلف مشکین خوهدهرآن کس که درکوی تو بانهادسرش زآستان تو بالین خوهدتو خود همچو من عاشقی چون خوهیکجا خوان شه کاسه چوبین خوهدزتو سیف فرغانی، آن دلستاندل خسته وجان غمگین خوهد
♤♤♤♤♤ هرکرا داد سعادت بلقای تو نویدتا ابد بر سر کویت بنشیند بامیدبی خبر از رخ نیکوی تو بر پشت زمینآنچنان زست که بر روی سیه چشم سپیدگل مهرت عجب از دوحه استعدادشهمچو میوه ز سپیدار و شکوفه از بیدای گدایان ترا ننگ ز مال قارونوی غلامان ترا عار ز ملک جمشیدروشنایی جمال ای رخ تو رشک قمرهست تابنده ز روی تو چو نور از خورشیددر بر مطرب ما می شنود گوش ربابناله عشق تو زابریشم چنگ ناهیدبنده را صفحه روییست بزردی چو قلمای ترا نقطه خالی بسیاهی چو مدیداین صحیح است که در هر دهنی از عشقتما حدیثیم ولیکن بتو داریم اسنیدسیف فرغانی وصلت بدعا می خواهدنبود دعوت مضطر ز اجابت نومید
♤♤♤♤♤ باز دریافتن دوست مرا چون خورشیدروشن است آینه دل بدم صبح امیدتو سر از سایه خدمت مکش و بر اغیاردر فرو بند که در روز شب افتد خورشیددل آزاد باسباب و علایق مسپارتخت هوشنگ بضحاک مده چون جمشیدهمت اندر طلب غیر پراگنده مداربهر زاغ سیه از دست مده باز سپیدلوح عشاق ز اغیار کجا گیرد نقشقلم اعلی محتاج نباشد بمدیددر غم عشق گریزان دل خود را کآن هستظل طوبی و هوای دگران سایه بیدگر ره عشق روی زود بمقصود رسیمی از آن جام خوری مست بمانی جاویدانتظاری برود، لیک نیاید هرگزکس از آن مایده محروم و از آن در نومیدچنگ لطفش بنوازش چو درآید یابدزخمه از خنجر بهرام رباب ناهیدسیف فرغانی بسیار سخن گفت و نبودآن احادیث چو اخبار تو عالی اسنید
♤♤♤♤♤ روز عمرم بزوال آمد وشب نیز رسیدشب هجران ترا خود سحری نیست پدیددرشب هجربیا شمع وصالی بفروزدرچنین شب بچنان شمع توان روی تو دیدبر سر کوی تودوش ازسر رقت بر منهمه شب صبح دعا خواندودرآخر بدمیدعشق چون شست درانداخت بقصد جانمزین دل آب شده صبر چو ماهی برمیدچون خیال توم ازدیده بشد درطلبشاشکم از چشم روان گشت و بهر روی دویدسست پیوند کسی باشد درمذهب عشقکه بتیغ اجلش از تو توانندبریدبی تو یک لحظه که بر من گذرد پندارمهفته یی می رود و (نیز) بده روز کشیدسعدیا من بجواب تو سخنها گفتمچه ازآن به که مرا با تو بود گفت و شنیدگفتمش یک سخن من بشنو در حق خویشزر طلب کرد که درگوش کند مرواریدگر بجان حکم کند دوست خلافش نکنمکاعتراضی نکند بر سخن پیر مریدسیف فرغانی که خواهی بوصلش برسیصدق دل همره جان کن که سخن نیست مفید
♤♤♤♤♤ در شهر اگر زمانی آن خوش پسر برآیدازهر دلی و جانی سوزی دگر برآیددرآرزوی رویش چندین عجب نباشدگرآفتاب ازین پس پیش از سحر برآیدچون سایه نور ندهد براوج بام گردونبی نردبان مهرش خورشید اگر برآیدگربر زمین بیفتد آب دهان یارماز بیخ هر نباتی شاخ شکر برآیدازبهر چون تو دلبردر پای چون تو گوهرازابر در ببارد وز خاک زر برآیدگفتم که آب چشمم بر روی خشک گرددچون بر گل عذارش ریحان تر برآیدمن آن گمان نبردم کز خط دود رنگشچون شمع هر زمانم آتش بسر برآیدجسم برهنه رو راشرط است اگر نپوشدآنرا که دوست چون گل بی جامه دربرآیددامن بدست چون من بی طالعی کی افتدآنرا که از گریبان شمس و قمر برآیدباری بچشم احسان در سیف بنگرای جانتا کار هر دو کونش زآن یک نظر برآید
♤♤♤♤♤ ز کویی کآنچنان ماهی برآیدز هر سو ناله و آهی برآیدبدولتخانه عشق تو هردمگدایی در رود شاهی برآیددرین لشکر تو آن چابک سواریکه هردم گردت از راهی برآیدبگرد خرمن لطفت عجب نیستکه کار کوهی از کاهی برآیدبروزم بر نیاید آفتابینخسبم تا شبم ماهی برآیدهمه شب بر درت بیدار باشممگر کارم سحرگاهی برآیدزلیخاوار جز مهرت نورزمگرم صد یوسف از چاهی برآیدچو اندر دل فرود آمد غمت، جانهمی ترسم که ناگاهی برآیدچو آیینه بهرکس روی منمامبادا کز دلم آهی برآیدبجای سیف فرغانیش بنشانگرت چون او نکو خواهی برآیدزدم بر ملک وصل تو کزین کاربترک مال یا جاهی برآید
♤♤♤♤♤ سحرگه سوی ما بویی اگر زآن دلستان آیدچو صحت سوی بیماران و سوی مرده جان آیدبسا عاشق که او خود را بسوزد همچو پروانهگر آن سلطان مه رویان چو شمع اندر میان آیداز آن حسرت که بی رویش نباید دید گلها رادلم چون غنچه خون گردد چو گل در بوستان آیدچو صید از دام جست ای دل دگر چون در کمند افتدنفس کرکام بیرون شد دگر کی باد هان آیدزتاب شوق خود فصلی بدان حضرت فرستادمکه از (هر) فصل اگر حرفی نویسم داستان آیدچه شوق انگیز اشعاری بدان نیت همی گویمکه مهر افزای پیغامی ازآن نا مهربان آیدزباد سرد هجرانت رخم را رنگ دیگر شدکه در برگ درخت ای دوست زردی از خزان آیدزهجرت آنچه برمن رفت ودر عشق آنچه پیش آمدبسوزد عالمی را دل گر از دل بر زبان آیدچوتو با من سخن گویی ندانم تا چه افشانیکه آن کز تو سخن گوید زلب شکر فشان آیدکمان ابروان داری خد نگش ناوک مژگانهدف ازدل کند عاشق چو تیری زآن کمان آیداگر عاشق درین میدان خورد بر فرق صد چوگانبزیر پای اسب او بسر چون گو دوان آیدگرم مویی نهی بر تن وگر صد جان خوهی ازمننه آن برتن سبک باشد نه این بردل گران آیدچو در جانم بود عشقت مرا شوقت بسوزد دلچو در عود اوفتد آتش ازو هردم دخان آیدچو سعدی سیف فرغانی مدام از شوق می گوید(نه چندان آرزو مندم که وصفش در بیان آید)