انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 27 از 72:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤




ازرخت در نظرم باغ وگلستان آید
وز لبت در دهنم چشمه حیوان آید

روی خوب تو گر اسلام کند بروی عرض
همچو دین بت شکند کفر ومسلمان آید

گر رخ خویش بعشاق نمایی یک شب
در مه روی تو ای دوست چه نقصان آید

آفتابی چوتو با خویشتن آرد بر من
روز وصلت چو شب هجر بپایان آید

برسر کوی تو بسیار چو من می گردند
مگس آنجا که شکر دید فراوان آید

گوی میدان تماشاش زنخدان تو بس
گر دلی در خم آن زلف چو چوگان آید

کامش از دادن جان تلخ نگردد هرگز
لب شیرین تو آن را که بدندان آید

با نسیم سر زلف تو بتأثیر یکیست
بوی پیراهن یوسف که بکنعان آید

مرگ را حکم روان نیست برآن کس کو را
بهر بیماری دل درد تو درمان آید

بی غم عشق تو دایم منم از طاعتها
همچو عاصی که گنه کرد وپشیمان آید

بر زر وسیم زنم سکه دولت چو مرا
خطبه شعر بنام چوتو سلطان آید

سخن آورده عشقست نه پرورده طبع
همه دانند که این گوهر از آن کان آید

سیف فرغانی پیوسته سخن شیرین گو
تا پسندیده آن خسرو خوبان آید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




نسیم صبح پنداری زکوی یار می آید
بجانها مژده می آرد که آن دلدار می آید

بصد اکرام می باید باستقبال او رفتن
که بوی دوست می آرد زکوی یار می آید

بدین خوبی و خوش بویی چنان پیدایی و گویی
که سوی بنده چون صحت سوی بیمار می آید

بنیکی همچو شعرمن در اوصاف جمال او
بخوشی همچو ذکر او که در اشعار می آید

حکایت کرد کآن شیرین برای چون تو فرهادی
شکر از پسته می بارد چو در گفتار می آید

زلشکرگاه حرب آن مه سوی میدان صلح می آید
مظفر همچو سلطانی که از پیکار می آید

بدست حیله ای عاشق سزد کز سر قدم سازی
گرت در جستن این گل قدم بر خار می آید

بدادم دنیی وگشتم گدای کوی سلطانی
که درویشان کویش را ز سلطان عار می آید

خراباتیست عشق او که هر دم پیش مستانش
زهادت چون گنه کاران باستغفار می آید

بسان دانه نارست اندر زعفران غلتان
زشوقش اشک رنگینم که بر رخسار می آید

بنانی ازدر جانان رضا ده سیف فرغانی
که همچون تو درین حضرت گدا بسیار می آید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




بیا که بی تو مرا کار برنمی آید
مهم عشق تو بی یار برنمی آید

مرا بکوی تو کاری فتاد،یاری ده
که جز بیاری تو کار برنمی آید

مقام وصل بلندست ومن برونرسم
سگش چو گربه بدیواربر نمی آید

ازآن درخت که درنوبهار گل رستی
ببخت بنده بجز خار برنمی آید

چو شغل عشق تو کاری چو موی باریکست
ازآن چو موی بیکبار برنمی آید

بآب چشم برین خاک در نهال امید
بسی نشاندم و بسیار برنمی آید

سزد که مزرعه را تخم نو کنم امسال
که آنچه کاشته ام پابرنمی آید

ز ذکر شوق خمش باش سیف فرغانی
که آن حدیث بگفتار برنمی آید

میان عاشق و معشوق بعد ازاین کاریست
که آن بگفتن اشعار برنمی آید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ترا بصحبت ما سر (فر) ونمی آید
زبنده شرم چه داری بگو نمی آید

بدور حسن تو بیرون عاشقی کاری
بیازموده ام از من نکو نمی آید

دلم بروی تو هرگز نمی کند نظری
که تیر غمزه شوخت برو نمی آید

همی خورند غمم آشناو بیگانه
که چون بنزد توآن ماه رو نمی آید

ترازوییست درو سنگ خویشتن داری
چنانکه جز بزرش سر فرو نمی آید

قرارداد که آیم بدیدن تو شبی
کنون قرار زمن رفت و او نمی آید

دلم وصال تو میخواهد اینچنین دولت
بصبر یافت توان واین ازو نمی آید

نبود با تو مرا عشق روزگاری ازآن
بروزگار تغیر درو نمی آید

چرا نمی کند اندیشه سیف فرغانی
که هیچ حاصل ازین گفتگو نمی آید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ترا به زمن هم نفس کم نیاید
چو تو شکری را مگس کم نیاید

مرا گر ز رویت نفس منقطع شد
چوآیینه باشد نفس کم نیاید

مرا همچو تو هیچ کس نیست لیکن
ترا همچو من هیچ کس کم نیاید

مرا در سرای جان هوسهاست با تو
اسیر هوا راهوس کم نیاید

من ارباشم و گر نباشم غمت را
بجای دگر دست رس کم نیاید

وگر ناله وزاری من نباشد
درآن کاروان زین جرس کم نیاید

اگر شحنه ازکار معزول گردد
شب شهریان را عسس کم نیاید

بدین حسن رخ ازپی عشق بازی
برین نطع چون من فرس کم نیاید

تو دامی همی نه که مرغی درافتد
توآتش همی کن که خس کم نیاید

ببختی که داریم وحسنی که داری
ترا مرغ و مارا قفس کم نیاید

اگر رفت بی مونسی سیف ازین در
چو تو مصطفی را انس کم نیاید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




حدیث عشق در گفتن نیاید
چنین در هیچ در سفتن نیاید

ززید و عمر و مشنو کین حکایت
چو واو عمر و در گفتن نیاید

جمال عشق خواهی جان فدا کن
که هرگز کار جان از تن نیاید

شعاع روی او را پرده برگیر
که آن خورشید در روزن نیاید

از آن مردان شیرافگن طلب عشق
کزین مردان همچون زن نیاید

ز زر انگشتری سازند و خلخال
ولی آیینه جز ز آهن نیاید

غم عشق از ازل آرند مردان
وگر چه آن بآوردن نیاید

سری بی دولتست آنرا که با عشق
از آنجا که دست در گردن نیاید

غمش با هر دلی پیوند نکند
شتر در چشمه سوزن نیاید

چو زنده سیف فرغانی بعشقست
چراغ جانش را مردن نیاید

بدان خورشید نتوانم رسیدن
اگر چون سایه یی با من نیاید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای زیاران گشته غافل ازتو خود یاری نیاید
خفته یی در جامه ناز از تو بیداری نیاید

قدر غمخواران عشق خود ندانی تا چو ایشان
غم خوری بسیار وپیشت کس بغمخواری نیاید

از در تو نان نیابم زآنکه همچون من گدا را
خاک همچون سیم حاصل جز بدشواری نیاید

هرکه ترک مال کرد وچون فقیر آمد برین در
همچو زر هرجا رود هرگز برو خواری نیاید

روی شهر آرای تو حاجت بآرایش ندارد
مهر ومه را فیض نور از چرخ زنگاری نیاید

چون ز حضرت سلک قرآن را جواهر منتظم شد
حاجتی اوراق مصحف را بزر کاری نیاید

یکدرم از خاک کویت به زصد گنج است وی را
کار این گوهر ازآن زرهای دیناری نیاید

هر کجا تو رو نمودی شور اندر مردم افتد
از مگس چون شهد بیند خویشتن داری نیاید

عشق اگر پوشیده دارم از ملامت باشم ایمن
بر کمر چون کیسه نبود کس بطراری نیاید

جانم از لعل تو بوسی یافت شیرین شد حدیثم
طوطی ار شکر خورد زو تلخ گفتاری نیاید

صحبت بد نیک را هرگز نگرداند زنیکی
گر(چه) با خارست گل هرگز ازو خاری نیاید

گر نبیند روی خوبت سیف فرغانی چه گوید
چون گلی نبود زبلبل ناله وزاری نیاید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای ترا تعبیه درتنگ شکر مروارید
تابکی خنده زند لعل تو برمروارید

چون بگویی بفشانی گهر ازحقه لعل
چون بخندی بنمایی زشکر مروارید

بحرحسنی تو وهرگز صدف لطف نداشت
به زدندان تو ای کان گهر مروارید

در دندان بنمای از لب همچون آتش
تا زشرم آب شود بار دگر مروارید

ای بسا شب که من خشک لب از حسرت تو
بر زمین ریختم از دیده تر مروارید

ریسمان مژه ام را بدر اشک ای دوست
چند چون رشته کشد عشق تو در مروارید

گوهر مهر خود از هر دل جان دوست مجوی
زآنکه غواص نجوید زشمر مروارید

لایق عشق دلی پاک بود همچو صدف
کفو زر نیست درین عقد مگر مروارید

در سخن جمع کنم در معانی پس ازین
درکشم از پی گوش تو بزر مروارید

سخن بنده چو آبیست که کرده است آن را
دل صدف وار بصد خون جگر مروارید

شعرخود نزد تو آوردم وعقلم می گفت
کز پی سود ببحرین مبر مروارید

سیف فرغانی گرچه همه عیبست بگوی
کزتو نبود عجب ای کان هنر مروارید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای ترا پای بر سر خورشید
سایه تست افسر خورشید

گرچه سایه ترا زمین بوسد
زآسمان بگذرد سر خورشید

نیکوان جمله چاکران تواند
ذرها جمله لشکر خورشید

سوی تو هر شبی که جامه چرخ
در گریبان کشد سر خورشید

نامهای نیاز هر ذره است
زیر بال کبوتر خورشید

در غم تست استخوان هلال
ضلع پهلوی لاغر خورشید

ای چو مه از شعاع چهره تو
یافته نور پیکر خورشید

بر درتو زمن نماند اثر
محو شد سایه بر در خورشید

من نیم در خور تو وچه عجب
سایه گر نیست در(خور) خورشید

جز بنامت نمی زند در کان
سکه بر سیم زرگر خورشید

بیخ مهرتو کاشته در دل
دایه تخم پرور خورشید

پیش روی تو ماه آینه ییست
پیش روی منور خورشید

پرتوی بر زمین فتد چو نهند
آیینه در برابر خورشید

گر کند سایه تو تربیتش
ذره گردد برادر خورشید

مدح تو گفت سیف فرغانی
ذره یی شد ثناگر خورشید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




عقل در کفر و دین سخن گوید
عشق بیرون ازین سخن گوید

آن بیک شبهه در گمان افتد
وین ز حق الیقین سخن گوید

آن خود از علم جان نداند هیچ
وین ز جان آفرین سخن گوید

با تو عشق از نخست چون قرآن
همه از مهر و کین سخن گوید

تا بدان جا که من ورای حجاب
با تو آن نازنین سخن گوید

طعن کرده است عقل و گفته مرا
او که باشد که این سخن گوید

خویشتن سوزد او چو پروانه
که چو شمع آتشین سخن گوید

عقل ازین می نخورد هشیارست
مست گردد همین سخن گوید

من نه شاگرد طبع خود رایم
که نه بر وفق دین سخن گوید

راوی جانم از محدث عشق
باجازت چنین سخن گوید

سخن شاعر از سر طبعست
ضفدع از پارگین سخن گوید

زاغ بر شاخ خشک وبلبل مست
برگل و یاسمین سخن گوید

عشق بر هر لبی که مهر نهاد
بی زبان چون نگین سخن گوید

با کسانی که کشته عشق اند
مرده اندر زمین سخن گوید

سیف فرغانی ار خمش باشی
بزبان تو دین سخن گوید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 27 از 72:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA