♤♤♤♤♤ ازرخت در نظرم باغ وگلستان آیدوز لبت در دهنم چشمه حیوان آیدروی خوب تو گر اسلام کند بروی عرضهمچو دین بت شکند کفر ومسلمان آیدگر رخ خویش بعشاق نمایی یک شبدر مه روی تو ای دوست چه نقصان آیدآفتابی چوتو با خویشتن آرد بر منروز وصلت چو شب هجر بپایان آیدبرسر کوی تو بسیار چو من می گردندمگس آنجا که شکر دید فراوان آیدگوی میدان تماشاش زنخدان تو بسگر دلی در خم آن زلف چو چوگان آیدکامش از دادن جان تلخ نگردد هرگزلب شیرین تو آن را که بدندان آیدبا نسیم سر زلف تو بتأثیر یکیستبوی پیراهن یوسف که بکنعان آیدمرگ را حکم روان نیست برآن کس کو رابهر بیماری دل درد تو درمان آیدبی غم عشق تو دایم منم از طاعتهاهمچو عاصی که گنه کرد وپشیمان آیدبر زر وسیم زنم سکه دولت چو مراخطبه شعر بنام چوتو سلطان آیدسخن آورده عشقست نه پرورده طبعهمه دانند که این گوهر از آن کان آیدسیف فرغانی پیوسته سخن شیرین گوتا پسندیده آن خسرو خوبان آید
♤♤♤♤♤ نسیم صبح پنداری زکوی یار می آیدبجانها مژده می آرد که آن دلدار می آیدبصد اکرام می باید باستقبال او رفتنکه بوی دوست می آرد زکوی یار می آیدبدین خوبی و خوش بویی چنان پیدایی و گوییکه سوی بنده چون صحت سوی بیمار می آیدبنیکی همچو شعرمن در اوصاف جمال اوبخوشی همچو ذکر او که در اشعار می آیدحکایت کرد کآن شیرین برای چون تو فرهادیشکر از پسته می بارد چو در گفتار می آیدزلشکرگاه حرب آن مه سوی میدان صلح می آیدمظفر همچو سلطانی که از پیکار می آیدبدست حیله ای عاشق سزد کز سر قدم سازیگرت در جستن این گل قدم بر خار می آیدبدادم دنیی وگشتم گدای کوی سلطانیکه درویشان کویش را ز سلطان عار می آیدخراباتیست عشق او که هر دم پیش مستانشزهادت چون گنه کاران باستغفار می آیدبسان دانه نارست اندر زعفران غلتانزشوقش اشک رنگینم که بر رخسار می آیدبنانی ازدر جانان رضا ده سیف فرغانیکه همچون تو درین حضرت گدا بسیار می آید
♤♤♤♤♤ بیا که بی تو مرا کار برنمی آیدمهم عشق تو بی یار برنمی آیدمرا بکوی تو کاری فتاد،یاری دهکه جز بیاری تو کار برنمی آیدمقام وصل بلندست ومن برونرسمسگش چو گربه بدیواربر نمی آیدازآن درخت که درنوبهار گل رستیببخت بنده بجز خار برنمی آیدچو شغل عشق تو کاری چو موی باریکستازآن چو موی بیکبار برنمی آیدبآب چشم برین خاک در نهال امیدبسی نشاندم و بسیار برنمی آیدسزد که مزرعه را تخم نو کنم امسالکه آنچه کاشته ام پابرنمی آیدز ذکر شوق خمش باش سیف فرغانیکه آن حدیث بگفتار برنمی آیدمیان عاشق و معشوق بعد ازاین کاریستکه آن بگفتن اشعار برنمی آید
♤♤♤♤♤ ترا بصحبت ما سر (فر) ونمی آیدزبنده شرم چه داری بگو نمی آیدبدور حسن تو بیرون عاشقی کاریبیازموده ام از من نکو نمی آیددلم بروی تو هرگز نمی کند نظریکه تیر غمزه شوخت برو نمی آیدهمی خورند غمم آشناو بیگانهکه چون بنزد توآن ماه رو نمی آیدترازوییست درو سنگ خویشتن داریچنانکه جز بزرش سر فرو نمی آیدقرارداد که آیم بدیدن تو شبیکنون قرار زمن رفت و او نمی آیددلم وصال تو میخواهد اینچنین دولتبصبر یافت توان واین ازو نمی آیدنبود با تو مرا عشق روزگاری ازآنبروزگار تغیر درو نمی آیدچرا نمی کند اندیشه سیف فرغانیکه هیچ حاصل ازین گفتگو نمی آید
♤♤♤♤♤ ترا به زمن هم نفس کم نیایدچو تو شکری را مگس کم نیایدمرا گر ز رویت نفس منقطع شدچوآیینه باشد نفس کم نیایدمرا همچو تو هیچ کس نیست لیکنترا همچو من هیچ کس کم نیایدمرا در سرای جان هوسهاست با تواسیر هوا راهوس کم نیایدمن ارباشم و گر نباشم غمت رابجای دگر دست رس کم نیایدوگر ناله وزاری من نباشددرآن کاروان زین جرس کم نیایداگر شحنه ازکار معزول گرددشب شهریان را عسس کم نیایدبدین حسن رخ ازپی عشق بازیبرین نطع چون من فرس کم نیایدتو دامی همی نه که مرغی درافتدتوآتش همی کن که خس کم نیایدببختی که داریم وحسنی که داریترا مرغ و مارا قفس کم نیایداگر رفت بی مونسی سیف ازین درچو تو مصطفی را انس کم نیاید
♤♤♤♤♤ حدیث عشق در گفتن نیایدچنین در هیچ در سفتن نیایدززید و عمر و مشنو کین حکایتچو واو عمر و در گفتن نیایدجمال عشق خواهی جان فدا کنکه هرگز کار جان از تن نیایدشعاع روی او را پرده برگیرکه آن خورشید در روزن نیایداز آن مردان شیرافگن طلب عشقکزین مردان همچون زن نیایدز زر انگشتری سازند و خلخالولی آیینه جز ز آهن نیایدغم عشق از ازل آرند مردانوگر چه آن بآوردن نیایدسری بی دولتست آنرا که با عشقاز آنجا که دست در گردن نیایدغمش با هر دلی پیوند نکندشتر در چشمه سوزن نیایدچو زنده سیف فرغانی بعشقستچراغ جانش را مردن نیایدبدان خورشید نتوانم رسیدناگر چون سایه یی با من نیاید
♤♤♤♤♤ ای زیاران گشته غافل ازتو خود یاری نیایدخفته یی در جامه ناز از تو بیداری نیایدقدر غمخواران عشق خود ندانی تا چو ایشانغم خوری بسیار وپیشت کس بغمخواری نیایداز در تو نان نیابم زآنکه همچون من گدا راخاک همچون سیم حاصل جز بدشواری نیایدهرکه ترک مال کرد وچون فقیر آمد برین درهمچو زر هرجا رود هرگز برو خواری نیایدروی شهر آرای تو حاجت بآرایش نداردمهر ومه را فیض نور از چرخ زنگاری نیایدچون ز حضرت سلک قرآن را جواهر منتظم شدحاجتی اوراق مصحف را بزر کاری نیایدیکدرم از خاک کویت به زصد گنج است وی راکار این گوهر ازآن زرهای دیناری نیایدهر کجا تو رو نمودی شور اندر مردم افتداز مگس چون شهد بیند خویشتن داری نیایدعشق اگر پوشیده دارم از ملامت باشم ایمنبر کمر چون کیسه نبود کس بطراری نیایدجانم از لعل تو بوسی یافت شیرین شد حدیثمطوطی ار شکر خورد زو تلخ گفتاری نیایدصحبت بد نیک را هرگز نگرداند زنیکیگر(چه) با خارست گل هرگز ازو خاری نیایدگر نبیند روی خوبت سیف فرغانی چه گویدچون گلی نبود زبلبل ناله وزاری نیاید
♤♤♤♤♤ ای ترا تعبیه درتنگ شکر مرواریدتابکی خنده زند لعل تو برمرواریدچون بگویی بفشانی گهر ازحقه لعلچون بخندی بنمایی زشکر مرواریدبحرحسنی تو وهرگز صدف لطف نداشتبه زدندان تو ای کان گهر مرواریددر دندان بنمای از لب همچون آتشتا زشرم آب شود بار دگر مرواریدای بسا شب که من خشک لب از حسرت توبر زمین ریختم از دیده تر مرواریدریسمان مژه ام را بدر اشک ای دوستچند چون رشته کشد عشق تو در مرواریدگوهر مهر خود از هر دل جان دوست مجویزآنکه غواص نجوید زشمر مرواریدلایق عشق دلی پاک بود همچو صدفکفو زر نیست درین عقد مگر مرواریددر سخن جمع کنم در معانی پس ازیندرکشم از پی گوش تو بزر مرواریدسخن بنده چو آبیست که کرده است آن رادل صدف وار بصد خون جگر مرواریدشعرخود نزد تو آوردم وعقلم می گفتکز پی سود ببحرین مبر مرواریدسیف فرغانی گرچه همه عیبست بگویکزتو نبود عجب ای کان هنر مروارید
♤♤♤♤♤ ای ترا پای بر سر خورشیدسایه تست افسر خورشیدگرچه سایه ترا زمین بوسدزآسمان بگذرد سر خورشیدنیکوان جمله چاکران تواندذرها جمله لشکر خورشیدسوی تو هر شبی که جامه چرخدر گریبان کشد سر خورشیدنامهای نیاز هر ذره استزیر بال کبوتر خورشیددر غم تست استخوان هلالضلع پهلوی لاغر خورشیدای چو مه از شعاع چهره تویافته نور پیکر خورشیدبر درتو زمن نماند اثرمحو شد سایه بر در خورشیدمن نیم در خور تو وچه عجبسایه گر نیست در(خور) خورشیدجز بنامت نمی زند در کانسکه بر سیم زرگر خورشیدبیخ مهرتو کاشته در دلدایه تخم پرور خورشیدپیش روی تو ماه آینه ییستپیش روی منور خورشیدپرتوی بر زمین فتد چو نهندآیینه در برابر خورشیدگر کند سایه تو تربیتشذره گردد برادر خورشیدمدح تو گفت سیف فرغانیذره یی شد ثناگر خورشید
♤♤♤♤♤ عقل در کفر و دین سخن گویدعشق بیرون ازین سخن گویدآن بیک شبهه در گمان افتدوین ز حق الیقین سخن گویدآن خود از علم جان نداند هیچوین ز جان آفرین سخن گویدبا تو عشق از نخست چون قرآنهمه از مهر و کین سخن گویدتا بدان جا که من ورای حجاببا تو آن نازنین سخن گویدطعن کرده است عقل و گفته مرااو که باشد که این سخن گویدخویشتن سوزد او چو پروانهکه چو شمع آتشین سخن گویدعقل ازین می نخورد هشیارستمست گردد همین سخن گویدمن نه شاگرد طبع خود رایمکه نه بر وفق دین سخن گویدراوی جانم از محدث عشقباجازت چنین سخن گویدسخن شاعر از سر طبعستضفدع از پارگین سخن گویدزاغ بر شاخ خشک وبلبل مستبرگل و یاسمین سخن گویدعشق بر هر لبی که مهر نهادبی زبان چون نگین سخن گویدبا کسانی که کشته عشق اندمرده اندر زمین سخن گویدسیف فرغانی ار خمش باشیبزبان تو دین سخن گوید