♤♤♤♤♤ دوش در مجلس ما بود زروی دلبرطبقی پر زگل وپسته وبادام وشکرذکر آن پسته وبادام مکرر نکنمشکرش قوت روان بود وگلش حظ نظرعقل در سایه حیرت شده زآن رو ودهانکه زخورشید فزونست وز ذره کمترخط ریحانی بر چهره مشکین خالشهمچو بر برگ سمن بود غبار عنبروصف آن حسن درازست ومن کوته بینبمعانی نرسیدم زتماشای صورپیش رخسار چو خورشید وی آن مرکز نورکمتر از نقطه بود دایره روی قمرهست آن میوه دل نوبر بستان جمالوندرو جمع شده حسن گل ولطف زهرخوبی از صورت او بود چوپر از طاوسحسن از صورت او خوب چو طاوس از پراز پی حسن بهین همه اجزا شد رویوز پی روی رئیس همه اعضا شدسرهردم از آتش حسرت لب عشاقش خشکدایم از آب لطافت گل رخسارش تراو توانگر بجمالست وشده خوار و عزیزما بر او چو گدا او بر ما همچون زراوست پیدا وسرافراز میان خوبانهمچو در قلب سپهدار وعلم در لشکرسر انصاف بزیر قدم او آوردسرو اگر داشت قد از قامت او بالاتربر جگر تیغ زند غمزه تیر اندازشدل چون آهنش از رحم ندارد جوهرسیف فرغانی دلبر بلطافت آبستنه چنان آب که از وی بتوان کرد گذر
♤♤♤♤♤ شکر اندر پسته پنهان وآب حیوان در شکرلاله بر خورشید آن مه دارد وگل بر قمرقوت دل در غم او چون شفا در انگبینراحت جان در لب او چون حلاوت در شکرروی معنی دار او از دانه خالش کندطعمه مرغان روح اندر قفسهای صورچون شکوفه پایمال هرکس وناکس شومگر بسنگ از وی جدا گردم چو میوه از شجربر در جانان نشین تا قدر تو افزون شودکآب در دریا شود در، خاک در معدن گهرخدمت پیوسته کن تا روی بنماید قبولحلقه چون دائم زنی ناچار بگشایند درخاک را تأثیر آب زندگانی آمدیدوست گر دامن کشان بر خاک ما کردی گذرشوق او در طبع من چون نامیه است اندر نباتکو زشاخ خشک بیرون آورد گلهای ترشعرمن در وصف او جلاب جان پرور شودگر درآمیزد بهم آب وشکر با یکدگرمن نپرهیزم زروی دوست دیدن بعد ازینکی کند پرهیز بلبل از گل ونحل از زهرسیف فرغانی اگر جانان خوهی جان ترک کننزد صاحب دل زصد جانست جانان خوبتر
♤♤♤♤♤ ای لبت نوشین زمن نیش فراقت دور داروز شراب وصل خود جان مرا مخمور دارنسخه الله نوری زآن رخ از مصباح عشقای چراغ جان مرا مشکاة دل پرنور داراز عطاهای ید اللهی بدست خود بنهدر دلم اسرار و آن اسرار را مستور دارتا شکروار از مگس دردسری نبود مراانگبینم در درون پوشیده چون زنبوردارروز او چون شب سیه گردد اگر خورشید راحکم فرمایی که روی از سایه ما دور دارسعی کردم تا طواف کعبه وصلت کنمای دلم را قبله تو سعی مرا مشکور دارای طبیب عاشقان بفرست جان داروی وصلکین دل از هجر تو رنجورست و من رنجوردارلشکر هجران تو گر حمله بر قلبم کنداندر آن هیجا مرین اشکسته را منصوردارآنچه تو داری بما خود کی رسد ما کیستیمآنچه ما داریم بستان وز کرم معذوردارپیش ازین تقصیر کردم بعد ازین در حضرتتهمتم را بر ادای خدمتت مقصور داربیت احزانست دل بی تو خرابیها درونظم حال ما زتست این بیت را معمور داراز رسیدن در وصال تو مرامن مانعممن ترا در خور نیم از من مرا مهجور دارسیف فرغانی چو دایم وصف حسنت می کندتا بتو معروف گردد شعر او مشهور دار
♤♤♤♤♤ ای دل از دوست جان دریغ مدارجان ازآن دلستان دریغ مدارماه رویا توهم ز روی کرمنظر از عاشقان دریغ مدارآفتابی برآسمان جمالنور خویش ازجهان دریغ مدارمن زچشم بدان رقیب تواممیوه ازباغبان دریغ مدارطوطی خوش سخن منم، ازمنشکری از آن لبان دریغ مدارلب نوشینت آب حیوانستآب ازتشنگان دریغ مدارمست خوابست چشم مخمورتخواب ازپاسبان دریغ مدارلب بدندان من سپار وبخسبرطب ازاستخوان دریغ مدارصحبت ازناکسان دریغت نیستسخنی ازکسان دریغ مداربر درتست سیف فرغانیزآن گدا پیشه نان دریغ مدارازتو مارا سلام یا دشناماین اگر نیست آن دریغ مدار
♤♤♤♤♤ ای صبا لطفی بکن حالم بجانان عرضه دارقصه درد دلم بشنو بدان جان عرضه دارگرچه باهم نسبتی بود نیازوناز رارو نیاز من بپیش ناز جانان عرضه دارذکر قطره نزد آن دریای پر در تازه کنحال ذره پیش آن خورشید تابان عرضه دارهمچو بخت ودولت ار آنجا توانی راه بردبندگی من درآن حضرت فراوان عرضه داربی بهشتی کآسمان فرش ویست اندر زمینآدم سرگشته ام حالم برضوان عرضه دارتا شب قدر وصال او بیابم لطف کنآنچه برمن می رود از روز هجران عرضه داردردمند عشقم ودرمان من دیدار اوستتا شفا حاصل شود دردم بدرمان عرضه دارخامشی امکان ندارد بعدازین احوال منگربود فرصت بگو ور باشد امکان عرضه داربلبلم بی آن گلستان روز و شب گریان چو ابراشتیاق من بدان گلهای خندان عرضه دارچون بدان یوسف رسی ذکر زلیخا بازگوور سلیمان را ببینی حال موران عرضه داردر فراق یار یوسف حسن می دانی که منهمچو یعقوبم مقیم بیت احزان عرضه دارتحفه یی ازجان شیرین کرده ام آنجا رسانخدمتی چون شوق بلبل با گلستان عرضه دارگر کسی بیداد بیند داد از سلطان خوهدازمن این قصه بدان سلطان خوبان عرضه دارسیف فرغانی زهجر دوست بیدادی کشیدبا جهان جان بگو یعنی بسلطان عرضه دار
♤♤♤♤♤ دلا این یک سخن از من نگه دارکه جان از بندگی تن نگه داروصیت می کنم سر دل خویشاگر جان توام از من نگه دارتو شاهی، ملک عشق ونفس دشمنچنان ملک از چنین دشمن نگه دارزنانند این همه مردان بی عشقتو مردی چشم خویش از زن نگه داراگر دنیا هزاران ماه دارندتو از مهتاب او روزن نگه دارزر خشکش گل تر دامنانستزتر وخشک او دامن نگه داروگر روغن شود در جوی آبشچراغ از دود این گلخن نگه دارجهان را گلخنی پر دود دیدمتو چشم از دود این گلخن نگه دارکلاه دولتش شمشیر سرهاستتو از شمشیر او گردن نگه داردل درویش گنج گوهر آمداگر دستت دهد مشکن نگه دارنگویم سیف فرغانی مگو هیچزبان خویش در گفتن نگه دار
♤♤♤♤♤ بر در تو عاشقان دارند کاردوستان با دوستان دارند کارکار ما با تست نه با دیگراندیگران با دیگران دارند کارما زعالم با تو می ورزیم عشقاختران با آسمان دارند کاربا رخ خوب تو من دارم نظربا مه وخور اختران دارند کارما چو فرهادیم دور از خدمتتبا تو شیرین خسروان دارند کاربا چوتو جانان بدل ورزند عشقبا چو تو دلبر بجان دارند کارروح بخشایی بدم عیسی نفسچون نفس با آن دهان دارند کارروز وشب همچون مگس با انگبینبا چو تو شیرین لبان دارند کارما تهی دستان درین ره ایمن ایمره زنان با کاروان دارند کارما بدرویشان کویت مایل ایممقبلان با مقبلان دارند کاربی خبر زین ذوق چندین آدمیروز وشب با آب ونان دارند کارمانده اندر پوست بی مغزان عصرهمچو سگ با استخوان دارند کاراین جماعت از جهان ما نه اندزآنکه با اهل جهان دارند کارما چو عزرائیل باجان وین گروهچون کفن با مردگان دارند کارسیف فرغانی مقیم کوی تستبلبلان با بوستان دارند کار
♤♤♤♤♤ دوش ما را از سعادت بود جانان در کناردل برون رفت از میان چون آمد آن جان در کنارترک جان کن تا بیاید با تو جانان در میانهر دو نتوانی گرفتن جان و جانان در کناربود امشب مجلس ما را و ما را تا بروزشمع رخشان در میان و ماه تابان در کنارمفلسی را شاهدی چون پادشاهی میهمانبی دلی را دلبری همچون گلستان در کناراندرین حالت بیا ای طالب اندر من نگرتا ببینی بلبلی را باغ و بستان در کنارگاه با ما می فگند از لطف گویی در میانگاه او را می فتاد از زلف چوگان در کنارقند می بارید از آن لعل درافشان در سخنمشک می افشاند از آن زلف پریشان در کناروقت من از گریه و از ناله می کردند خوششمع گریان در میان و چنگ نالان در کنارشکر و گل داشت آن دلدار و من از وصل اوداشتم تا وقت صبح این در دهن و آن در کنارشوق در دل بی فتور و شور در سر بر دوامدرد عشق اندر میان جان و درمان در کنارفتنه مردست و زن آن ماه تابان در میانراحت جانست و تن آن شاه خوبان در کنارای بسا شبها که من در هجر او می ریختماشک خونین در گریبان وز گریبان در کناربحر مواجست عشق و در میان بحر صبرکشتی نوحست و ما را هست طوفان در کناربا چنین شوق جگر سوزست حال دل چنانکدایه بی شیر و او را طفل گریان در کنارتو میا اندر میان کار خود کآن دوست راتا تو باشی در میان آورد نتوان در کناردوست را با سیف فرغانی هرآن کو دید گفتکان مروارید دارد بحر عمان در کنار
♤♤♤♤♤ سوی صحرا شو دمی ای دوست با ما در بهارچون رخ گل خوب باشد روی صحرا در بهارما چو بی برگیم چون بلبل ز گلبن در خزانبا نوای نیکویی دوری تو از ما در بهارآشکارا می کنم بویی ازو رنگی ز توهست پنهان در برتو هست پیدا در بهاراز گل سیمین که باد از دست شاخ افشانده استبر سر گنج است گویی سرو را پا در بهارنرگس یعقوب دیده از گل و بلبل بدیدحسن یوسف باهم و مهر زلیخا در بهاردر دل بلبل خزان از خار ناخن زد بسیپیش گل برمی کشد چون چنگ آوا در بهارتا ز لاف نیکویی گل را زبان بسته شودتو ز باغ حسن خود یک غنچه بگشا در بهارتو نهان در خانه ای وآنگه ز من بستی رختروی هر گل می کند حسن آشکارا در بهاررو مپوش از من درین موسم که از گل عندلیبدر همه وقتی شکیبا باشد الا در بهارسیف فرغانی درین وقتت بسی ابرام کردباغ را از بلبل افزونست غوغا در بهار
♤♤♤♤♤ ای نامه نو رسیده از یاربی گوش سخن شنیده از یاردر طی تو گر هزار قهرستلطفیست بمن رسیده از یاراین جان جفا کشیده از توای بوی وفا شنیده از یاروی دیده هر آنچه گفته از دوستوی گفته هر آنچه دیده از یارهرگز باشد که چون سوادتپر نور کنیم دیده از یاراندر شب هجر مطلع توصبحیست ولی دمیده از یارای حظ نظر گرفته از دوستوی ذوق سخن چشیده از یارگر باز روی ز من بگویشکای بی سببی رمیده از یارانصاف بده که چون بود سیفپیوسته چنین بریده از یا