انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 28 از 72:  « پیشین  1  ...  27  28  29  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤




دوش در مجلس ما بود زروی دلبر
طبقی پر زگل وپسته وبادام وشکر

ذکر آن پسته وبادام مکرر نکنم
شکرش قوت روان بود وگلش حظ نظر

عقل در سایه حیرت شده زآن رو ودهان
که زخورشید فزونست وز ذره کمتر

خط ریحانی بر چهره مشکین خالش
همچو بر برگ سمن بود غبار عنبر

وصف آن حسن درازست ومن کوته بین
بمعانی نرسیدم زتماشای صور

پیش رخسار چو خورشید وی آن مرکز نور
کمتر از نقطه بود دایره روی قمر

هست آن میوه دل نوبر بستان جمال
وندرو جمع شده حسن گل ولطف زهر

خوبی از صورت او بود چوپر از طاوس
حسن از صورت او خوب چو طاوس از پر

از پی حسن بهین همه اجزا شد روی
وز پی روی رئیس همه اعضا شدسر

هردم از آتش حسرت لب عشاقش خشک
دایم از آب لطافت گل رخسارش تر

او توانگر بجمالست وشده خوار و عزیز
ما بر او چو گدا او بر ما همچون زر

اوست پیدا وسرافراز میان خوبان
همچو در قلب سپهدار وعلم در لشکر

سر انصاف بزیر قدم او آورد
سرو اگر داشت قد از قامت او بالاتر

بر جگر تیغ زند غمزه تیر اندازش
دل چون آهنش از رحم ندارد جوهر

سیف فرغانی دلبر بلطافت آبست
نه چنان آب که از وی بتوان کرد گذر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




شکر اندر پسته پنهان وآب حیوان در شکر
لاله بر خورشید آن مه دارد وگل بر قمر

قوت دل در غم او چون شفا در انگبین
راحت جان در لب او چون حلاوت در شکر

روی معنی دار او از دانه خالش کند
طعمه مرغان روح اندر قفسهای صور

چون شکوفه پایمال هرکس وناکس شوم
گر بسنگ از وی جدا گردم چو میوه از شجر

بر در جانان نشین تا قدر تو افزون شود
کآب در دریا شود در، خاک در معدن گهر

خدمت پیوسته کن تا روی بنماید قبول
حلقه چون دائم زنی ناچار بگشایند در

خاک را تأثیر آب زندگانی آمدی
دوست گر دامن کشان بر خاک ما کردی گذر

شوق او در طبع من چون نامیه است اندر نبات
کو زشاخ خشک بیرون آورد گلهای تر

شعرمن در وصف او جلاب جان پرور شود
گر درآمیزد بهم آب وشکر با یکدگر

من نپرهیزم زروی دوست دیدن بعد ازین
کی کند پرهیز بلبل از گل ونحل از زهر

سیف فرغانی اگر جانان خوهی جان ترک کن
نزد صاحب دل زصد جانست جانان خوبتر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای لبت نوشین زمن نیش فراقت دور دار
وز شراب وصل خود جان مرا مخمور دار

نسخه الله نوری زآن رخ از مصباح عشق
ای چراغ جان مرا مشکاة دل پرنور دار

از عطاهای ید اللهی بدست خود بنه
در دلم اسرار و آن اسرار را مستور دار

تا شکروار از مگس دردسری نبود مرا
انگبینم در درون پوشیده چون زنبوردار

روز او چون شب سیه گردد اگر خورشید را
حکم فرمایی که روی از سایه ما دور دار

سعی کردم تا طواف کعبه وصلت کنم
ای دلم را قبله تو سعی مرا مشکور دار

ای طبیب عاشقان بفرست جان داروی وصل
کین دل از هجر تو رنجورست و من رنجوردار

لشکر هجران تو گر حمله بر قلبم کند
اندر آن هیجا مرین اشکسته را منصوردار

آنچه تو داری بما خود کی رسد ما کیستیم
آنچه ما داریم بستان وز کرم معذوردار

پیش ازین تقصیر کردم بعد ازین در حضرتت
همتم را بر ادای خدمتت مقصور دار

بیت احزانست دل بی تو خرابیها درو
نظم حال ما زتست این بیت را معمور دار

از رسیدن در وصال تو مرامن مانعم
من ترا در خور نیم از من مرا مهجور دار

سیف فرغانی چو دایم وصف حسنت می کند
تا بتو معروف گردد شعر او مشهور دار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای دل از دوست جان دریغ مدار
جان ازآن دلستان دریغ مدار

ماه رویا توهم ز روی کرم
نظر از عاشقان دریغ مدار

آفتابی برآسمان جمال
نور خویش ازجهان دریغ مدار

من زچشم بدان رقیب توام
میوه ازباغبان دریغ مدار

طوطی خوش سخن منم، ازمن
شکری از آن لبان دریغ مدار

لب نوشینت آب حیوانست
آب ازتشنگان دریغ مدار

مست خوابست چشم مخمورت
خواب ازپاسبان دریغ مدار

لب بدندان من سپار وبخسب
رطب ازاستخوان دریغ مدار

صحبت ازناکسان دریغت نیست
سخنی ازکسان دریغ مدار

بر درتست سیف فرغانی
زآن گدا پیشه نان دریغ مدار

ازتو مارا سلام یا دشنام
این اگر نیست آن دریغ مدار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای صبا لطفی بکن حالم بجانان عرضه دار
قصه درد دلم بشنو بدان جان عرضه دار

گرچه باهم نسبتی بود نیازوناز را
رو نیاز من بپیش ناز جانان عرضه دار

ذکر قطره نزد آن دریای پر در تازه کن
حال ذره پیش آن خورشید تابان عرضه دار

همچو بخت ودولت ار آنجا توانی راه برد
بندگی من درآن حضرت فراوان عرضه دار

بی بهشتی کآسمان فرش ویست اندر زمین
آدم سرگشته ام حالم برضوان عرضه دار

تا شب قدر وصال او بیابم لطف کن
آنچه برمن می رود از روز هجران عرضه دار

دردمند عشقم ودرمان من دیدار اوست
تا شفا حاصل شود دردم بدرمان عرضه دار

خامشی امکان ندارد بعدازین احوال من
گربود فرصت بگو ور باشد امکان عرضه دار

بلبلم بی آن گلستان روز و شب گریان چو ابر
اشتیاق من بدان گلهای خندان عرضه دار

چون بدان یوسف رسی ذکر زلیخا بازگو
ور سلیمان را ببینی حال موران عرضه دار

در فراق یار یوسف حسن می دانی که من
همچو یعقوبم مقیم بیت احزان عرضه دار

تحفه یی ازجان شیرین کرده ام آنجا رسان
خدمتی چون شوق بلبل با گلستان عرضه دار

گر کسی بیداد بیند داد از سلطان خوهد
ازمن این قصه بدان سلطان خوبان عرضه دار

سیف فرغانی زهجر دوست بیدادی کشید
با جهان جان بگو یعنی بسلطان عرضه دار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




دلا این یک سخن از من نگه دار
که جان از بندگی تن نگه دار

وصیت می کنم سر دل خویش
اگر جان توام از من نگه دار

تو شاهی، ملک عشق ونفس دشمن
چنان ملک از چنین دشمن نگه دار

زنانند این همه مردان بی عشق
تو مردی چشم خویش از زن نگه دار

اگر دنیا هزاران ماه دارند
تو از مهتاب او روزن نگه دار

زر خشکش گل تر دامنانست
زتر وخشک او دامن نگه دار

وگر روغن شود در جوی آبش
چراغ از دود این گلخن نگه دار

جهان را گلخنی پر دود دیدم
تو چشم از دود این گلخن نگه دار

کلاه دولتش شمشیر سرهاست
تو از شمشیر او گردن نگه دار

دل درویش گنج گوهر آمد
اگر دستت دهد مشکن نگه دار

نگویم سیف فرغانی مگو هیچ
زبان خویش در گفتن نگه دار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




بر در تو عاشقان دارند کار
دوستان با دوستان دارند کار

کار ما با تست نه با دیگران
دیگران با دیگران دارند کار

ما زعالم با تو می ورزیم عشق
اختران با آسمان دارند کار

با رخ خوب تو من دارم نظر
با مه وخور اختران دارند کار

ما چو فرهادیم دور از خدمتت
با تو شیرین خسروان دارند کار

با چوتو جانان بدل ورزند عشق
با چو تو دلبر بجان دارند کار

روح بخشایی بدم عیسی نفس
چون نفس با آن دهان دارند کار

روز وشب همچون مگس با انگبین
با چو تو شیرین لبان دارند کار

ما تهی دستان درین ره ایمن ایم
ره زنان با کاروان دارند کار

ما بدرویشان کویت مایل ایم
مقبلان با مقبلان دارند کار

بی خبر زین ذوق چندین آدمی
روز وشب با آب ونان دارند کار

مانده اندر پوست بی مغزان عصر
همچو سگ با استخوان دارند کار

این جماعت از جهان ما نه اند
زآنکه با اهل جهان دارند کار

ما چو عزرائیل باجان وین گروه
چون کفن با مردگان دارند کار

سیف فرغانی مقیم کوی تست
بلبلان با بوستان دارند کار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




دوش ما را از سعادت بود جانان در کنار
دل برون رفت از میان چون آمد آن جان در کنار

ترک جان کن تا بیاید با تو جانان در میان
هر دو نتوانی گرفتن جان و جانان در کنار

بود امشب مجلس ما را و ما را تا بروز
شمع رخشان در میان و ماه تابان در کنار

مفلسی را شاهدی چون پادشاهی میهمان
بی دلی را دلبری همچون گلستان در کنار

اندرین حالت بیا ای طالب اندر من نگر
تا ببینی بلبلی را باغ و بستان در کنار

گاه با ما می فگند از لطف گویی در میان
گاه او را می فتاد از زلف چوگان در کنار

قند می بارید از آن لعل درافشان در سخن
مشک می افشاند از آن زلف پریشان در کنار

وقت من از گریه و از ناله می کردند خوش
شمع گریان در میان و چنگ نالان در کنار

شکر و گل داشت آن دلدار و من از وصل او
داشتم تا وقت صبح این در دهن و آن در کنار

شوق در دل بی فتور و شور در سر بر دوام
درد عشق اندر میان جان و درمان در کنار

فتنه مردست و زن آن ماه تابان در میان
راحت جانست و تن آن شاه خوبان در کنار

ای بسا شبها که من در هجر او می ریختم
اشک خونین در گریبان وز گریبان در کنار

بحر مواجست عشق و در میان بحر صبر
کشتی نوحست و ما را هست طوفان در کنار

با چنین شوق جگر سوزست حال دل چنانک
دایه بی شیر و او را طفل گریان در کنار

تو میا اندر میان کار خود کآن دوست را
تا تو باشی در میان آورد نتوان در کنار

دوست را با سیف فرغانی هرآن کو دید گفت
کان مروارید دارد بحر عمان در کنار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




سوی صحرا شو دمی ای دوست با ما در بهار
چون رخ گل خوب باشد روی صحرا در بهار

ما چو بی برگیم چون بلبل ز گلبن در خزان
با نوای نیکویی دوری تو از ما در بهار

آشکارا می کنم بویی ازو رنگی ز تو
هست پنهان در برتو هست پیدا در بهار

از گل سیمین که باد از دست شاخ افشانده است
بر سر گنج است گویی سرو را پا در بهار

نرگس یعقوب دیده از گل و بلبل بدید
حسن یوسف باهم و مهر زلیخا در بهار

در دل بلبل خزان از خار ناخن زد بسی
پیش گل برمی کشد چون چنگ آوا در بهار

تا ز لاف نیکویی گل را زبان بسته شود
تو ز باغ حسن خود یک غنچه بگشا در بهار

تو نهان در خانه ای وآنگه ز من بستی رخت
روی هر گل می کند حسن آشکارا در بهار

رو مپوش از من درین موسم که از گل عندلیب
در همه وقتی شکیبا باشد الا در بهار

سیف فرغانی درین وقتت بسی ابرام کرد
باغ را از بلبل افزونست غوغا در بهار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای نامه نو رسیده از یار
بی گوش سخن شنیده از یار

در طی تو گر هزار قهرست
لطفیست بمن رسیده از یار

این جان جفا کشیده از تو
ای بوی وفا شنیده از یار

وی دیده هر آنچه گفته از دوست
وی گفته هر آنچه دیده از یار

هرگز باشد که چون سوادت
پر نور کنیم دیده از یار

اندر شب هجر مطلع تو
صبحیست ولی دمیده از یار

ای حظ نظر گرفته از دوست
وی ذوق سخن چشیده از یار

گر باز روی ز من بگویش
کای بی سببی رمیده از یار

انصاف بده که چون بود سیف
پیوسته چنین بریده از یا
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 28 از 72:  « پیشین  1  ...  27  28  29  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA