♤♤♤♤♤ تا بکی این جور کشیدن ز یارخون ز دل خسته چکیدن ز یارجور کش و صبر کن ای دل که هستشرط وفا جور کشیدن ز یارضربت چون تیغ کشیدن ز دوستشربت چون زهر چشیدن ز یارگر بجفایی برماند تراشرط وفا نیست رمیدن ز یاریار اگر از ما ببرد حاکمستما نتوانیم بریدن ز یارسنت عشقست برین در دعاگفتن و دشنام شنیدن ز یارحکم ادب هست درین ره قفااز دگران خوردن و دیدن ز یارجان بده و مال که سودی نکردجان بدرم باز خریدن ز یارسیف بجهدی نرسی نزد اوزآنک نیارست رسیدن ز یار
♤♤♤♤♤ چون دل گرفت لشکر سلطان عشق یاردل هرچه کرد بفرمان عشق یارای اعتماد کرده بر اسلام خویشتنآگه نه ای ز کفر مسلمان عشق یارگر جان و گر دلست اضافت مکن بخودهرچ آن تست هست همه آن عشق یارهمچون ملک شوی تو چو در ملک تو شوددیو و پری بحکم سلیمان عشق یاراز چنگ گرگ نفس دلت بازرست اگرشد گوسپند جان تو قربان عشق یارگر دست رس خوهید بچوگان زلف دوستخود را درافگنید بمیدان عشق یاربی خود برین بساط قدم نه که راه نیستهشیار را بمجلس مستان عشق یاردر زیر بام چرخ مجوی آستان دوستبالای عرش دان در ایوان عشق یاراشکم بگوش خلق رسانید سر منچشمم مدد نکرد بکتمان عشق یارفردا که خلق را بعملها دهند مزدبینی مرا گرفته گریبان عشق یارایمن ز بیم دوزخ و آزاد از بهشتحیران حسن دلبر و سکران عشق یاردم درکش ای فقیر اگر چه شدی چو سیفسلطان ملک شعر و غزل خوان عشق یارکز چرخ برگذشت و بقیمت ز زر گذشتنقد سخن ز سکه سلطان عشق یار
♤♤♤♤♤ تا چند بر امید روم در سرای یاردر سر خمار باده و در دل هوای یارخلقی بدستبوس وی آسان همی رسندما را مجال نه که ببوسیم پای یاردل بر دیار وهر چه برد (نیز) آن اوستجان هم ذخیره ییست درین تن برای یاردر عشق یار از سر جانی که داشتمبرخاستم که جان ننشیند بجای یارگر در رضای یار رود جان و دل ازاوعاشق بترک هردو بجوید رضای یاردرمان ز کس طلب نکند دردمند دوستدر عافیت نظر نکند مبتلای یارذکرست بی زبان زوی اندر دهان منجانست یک جهان نه تن اندر قبای یارسلطان که چون امیر شوی نان او خوریگر زر دهد ازو نپذیرد گدای یارهم سنگ ما گهر شودازآفتاب دوستهم مس ما چو زرشود ازکیمیای یارگر بهر یار سنگ جفا بر سرت زنندرو ترک سر بگیروبسر بر وفای یاریاری که بردر کرم اودریغ نیستجود ازنیاز عاشق و عفو از خطای یارگر دربهشت جای دهندم بآخرتمقصود من ازو نبود جزلقای یارچندین هزار بیت بگفتند شاعرانیک بیت کس نگفت که باشد سزای یارشاعر زدرد عاشق شوریده غافلستاو ومدیح مردم و ما وثنای یاراز یار اگر جفا رسدت سیف صبر کنیار آن بود که صبر کند بر جفای یار
♤♤♤♤♤ ایا نموده دهانت زلعل خندان درسخن بگو وازآن لعل برمن افشان درغلام خنده شدم کو روان وپیدا کردترا زپسته شکر وزعقیق خندان دربخنده از لب خود پرشکر کنی دامنمرا چو چشم در اندازد از گریبان دردهانت گاه سخن تا نبیند آن کو گفتکه کسی بشهد نپرورد در نمکدان درچو چشمه خضر اندر میان تاریکیلب تو کرده نهان اندرآب حیوان درسؤال بوسه مارا زلب جوابی دهبزیر لعل چوشکر مدار پنهان دردلم مفرح یاقوت یابد آن ساعتکه از دهان توآید مرا بدندان دربچون تو محتشمی بی بها سخن ندهمبده زلعل شکربار قند وبستان دردهانت معدن لؤلوست با همه تنگیبده زکات که مستظهری بچندان دربدست من گهر وصل خویش اکنون دهکه هست در صدف قالب من ازجان درحصول گوهر وصل تو سخت دشوارستبدست همچو منی خود نیاید آسان درگرازلبت بسخن بوسه یی خوهم ندهیشکرگران چه فروشی چوکردم ارزان درغم تو در دلم آمد حدیث من شد نظمچو در دهان صدف رفت گشت باران درمرا چه قدر فزاید ازین سخن برتوکه در طویله تو با شبه است یکسان درسخن درشت چو کردم خرد بنرمی گفتغلط مکن که نساید کسی بسوهان دربنزد تو سخن آورد سیف فرغانیکسی بمصر شکر چون برد بعمان درزشاعران سخن عاشقان جان پرورطلب مکن که زهر بحر یافت نتوان در
♤♤♤♤♤ زهی ز خنده شیرینت شرمسار شکرمدام پسته تنگ تراست بار شکرفدای پاسخ تلخ تو یک جهان شیرینغلام پسته تنگ تو صد هزار شکرچو تنگ دستی دیدی و تلخ عیشی منببوسه بر من مسکین فراخ دار شکرهزار شور برآید ز عاشقان زین پسکه گرد لعل تو شد با نبات یار شکربغمزه دل شکن و از جهان برآر نفیربخنده در سخن آ وز دهان ببار شکرمدام خنده شیرین تو همی کاردبگرد پسته تنگت نبات وار شکرمیان این همه خوبان بجز تو کس را نیستگهر نمای عقیق و سخن گزار شکرلب و دهان تو در چشمم آمد و دیدمبگرد پسته چون آتش آبدار شکربوصل همچو تو شیرین چه باشد ار آیدمرا چو خسرو پرویز در کنار شکربرای بوسه مگس وار گر کنم ابرامتو خوش بخسب بناز و بمن سپار شکربهای شعر رهی بوسه ییست از لب توتو شاد باش بشیرین بمن گذار شکردهان خود بشکر چون مگس بیالایمکه چون لبت نکند در مذاق کار شکرکسی که نزد تو این نظم بر زبان راندتو دست سوی دهانش برو بیار شکرزمانه زاد بایام چون تو شیرینیبروزگار زنی کرد روزگار شکرچو قند از آنی شیرین که سیف فرغانیبشعر بر سر تو می کند نثار شکر
♤♤♤♤♤ ای چو شیرین بدهان پسته بگفتارشکردر حدیث آی وازآن پسته فروبار شکردردهانت صنما غیر شکر چیزی نیستاینت تنگی که دروهست بخروار شکرشهد راکرد زخجلت چو نبات ای دلبرپیش حلوای لبت کاسه نگو سار شکراندرآن رو که زقرص مه وخو را فزونستنمکی هست که کم نیست زبسیار شکرشعرمن بنده مخوان تا بلبانت نرسدبارها گفتمت ازآب نگه دار شکرهمچو خسرو که بجان در طلب شیرین بودلب شیرین ترا هست طلب کار شکربا نبات لب لعلت زکساد بازارتا بامروز مگس داشت خریدار شکرکام جانم نشود تلخ بمرگ ار روزیازلب تو بدهانم رسد ای یار شکرگلبن ار درچمن آب ازلب لعل تو خوردعوض غنچه برآید زسر خار شکرنام و ننگم مبر ای جان ومرا دور مکنازبرخود که ندارد زمگس عار شکرگر زلعل تو خوهم بوسه مزن از سرکبربانگ برمن که نباشد مگس آزار شکرپای دیوار چوتو گل رخ اگر بوسه نهمبرمن افشاند خارازسر دیوار شکردر مقامی که شود با شکرآن شیرین جمعتو ازو بوسه خوه ای عاشق وبگذار شکریار با آن لب شیرین سخن تلخم گفتدر دوا کرد طبیب ازپی بیمار شکرسیف فرغانی با ذکر لب او عجبستگر ترشح نکند ازتو عرق وار شکر
♤♤♤♤♤ ای غم عشق تو چون می طرب افزای دگرهمچو من مانده در عشق تو شیدای دگرپیش ازین انده بیهوده همی خورد دلمبازم استد غم عشق تو زغمهای دگرچون برون می نرود از دل من دانستمکه غم عشق ترا نیست جزین جای دگربجز از دیدن تو از تو چه خواهم چو مرازین هوس می نرسد دل بتمنای دگرعالمی شیفته چشم وخط و خال تواندهر کسی از تو درافتاده بسودای دگرتو پس پرده و خلقی بتصور دارندهر یکی با رخ خوب تو تماشای دگرتا بود خسرو خوبان چو تو شیرین صنمیمگس ما نکند میل بحلوای دگربفلک رشوه دهم بوک درآرم باریپاره یی در شب وصل تو زشبهای دگرسیف فرغانی در کار غمت با دل خویش(هر شب اندیشه دیگر کند ورای دگر)
♤♤♤♤♤ خورشید منی بروی پرنورمن از تو چو سایه مانده ام دورخوبان همه صورت و تویی جانعالم همه ظلمت و تویی نوراز روی تو نور می درافتددر کوی تو همچو آتش از طوربیمار غم تو همچو عیسیکرده بنفس علاج رنجوردر حشر که باشد آدمی رادیوان عمل کتاب منشورعاشق بتو زنده گردد ای دوستنی چون دگران بنفخه صورعاشق نرمد بجور از توهرگز نرمد بهشتی از حوربی غره طلعت چو ماهتهر روز مرا شبی است دیجورمن مست ز خاک کوی عشقمچون شارب خمر از آب انگورسیف از تو بجان عوض نخواهدیکسان نبود محب و مزدورنزدیکش کن بخود کزین بیشپروانه نمی شکیبد از دور
♤♤♤♤♤ ای چو خورشید چشمه یی از نورپرتو تو مباد از من دوردوست راچون بود شکیب از دوستچشم را کی بود ملال از نوردو جهانش نیاید اندر چشمهرکرا در جهان تویی منظورصحبت تو غنا ومن درویشنظرتو شفا ومن رنجورنیست هر خوب را ملاحت تونیست هر کوه را کرامت طورصورتی همچو روضه رضوانگیسویی همچو عنبرینه حورچشم مخمورت آنچنانکه ازوستمستی ما چو خمر از انگورزیر این خرقه دوستان داریهمچو جان در قبای تن مستورهمه از جان خود بگرمی عشقدل خود سرد کرده چون کافوردل بعشق تو زنده شد آریمرده زنده شود بنفخه صورجان عاشق ز(حزن تو) دایمآنچنان منشرح که دل بسرورسر عشق تو خواستم گفتنغیرت تو نمی دهد دستورسیف فرغانی از تو سیر نشداز عسل سیر کی شود زنبور
♤♤♤♤♤ ای شکسته لب لعل تو بهای گوهرپیش لعل لب تو تیره صفای گوهرپرتو روی تو بنشاند چراغ خورشیدقیمت لعل تو بشکست بهای گوهربرسر کوی تو ازدیده همی بارم درای سرکوی تو چون تاج سزای گوهرنیست شایسته که درپا وسرت افشانندنیک کردم نظری درسو وپای گوهرای دو عالم زتو پر، روی ترا در جهتیوجه تعیین متعذر چو قفای گوهرعوض وصل تو ملک دو جهان نستانمننهد همت من سنگ بجای گوهربهر نان بردر تو هست گدا بسیاریاین منم بر سر کوی تو گدای گوهرهمچوفرهاد که کوه از پی شیرین میکندتیشه بر سنگ همی زد زبرای گوهربا غم عشق من از ملک جهان شاد نیمهوس خاک ندارم زهوای گوهرفترت عشق کسی حسن ترا کنم نکندباز بسته بعرض نیست بقای گوهرنثر در کرد بدین نظم ضمیرم آریدل من هست زمهر تو وعای گوهرسیف فرغانی در شعر بسی ذکر تو کردصدف در سخن گفت ثنای گوهر