انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 29 از 72:  « پیشین  1  ...  28  29  30  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤




تا بکی این جور کشیدن ز یار
خون ز دل خسته چکیدن ز یار

جور کش و صبر کن ای دل که هست
شرط وفا جور کشیدن ز یار

ضربت چون تیغ کشیدن ز دوست
شربت چون زهر چشیدن ز یار

گر بجفایی برماند ترا
شرط وفا نیست رمیدن ز یار

یار اگر از ما ببرد حاکمست
ما نتوانیم بریدن ز یار

سنت عشقست برین در دعا
گفتن و دشنام شنیدن ز یار

حکم ادب هست درین ره قفا
از دگران خوردن و دیدن ز یار

جان بده و مال که سودی نکرد
جان بدرم باز خریدن ز یار

سیف بجهدی نرسی نزد او
زآنک نیارست رسیدن ز یار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




چون دل گرفت لشکر سلطان عشق یار
دل هرچه کرد بفرمان عشق یار

ای اعتماد کرده بر اسلام خویشتن
آگه نه ای ز کفر مسلمان عشق یار

گر جان و گر دلست اضافت مکن بخود
هرچ آن تست هست همه آن عشق یار

همچون ملک شوی تو چو در ملک تو شود
دیو و پری بحکم سلیمان عشق یار

از چنگ گرگ نفس دلت بازرست اگر
شد گوسپند جان تو قربان عشق یار

گر دست رس خوهید بچوگان زلف دوست
خود را درافگنید بمیدان عشق یار

بی خود برین بساط قدم نه که راه نیست
هشیار را بمجلس مستان عشق یار

در زیر بام چرخ مجوی آستان دوست
بالای عرش دان در ایوان عشق یار

اشکم بگوش خلق رسانید سر من
چشمم مدد نکرد بکتمان عشق یار

فردا که خلق را بعملها دهند مزد
بینی مرا گرفته گریبان عشق یار

ایمن ز بیم دوزخ و آزاد از بهشت
حیران حسن دلبر و سکران عشق یار

دم درکش ای فقیر اگر چه شدی چو سیف
سلطان ملک شعر و غزل خوان عشق یار

کز چرخ برگذشت و بقیمت ز زر گذشت
نقد سخن ز سکه سلطان عشق یار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




تا چند بر امید روم در سرای یار
در سر خمار باده و در دل هوای یار

خلقی بدستبوس وی آسان همی رسند
ما را مجال نه که ببوسیم پای یار

دل بر دیار وهر چه برد (نیز) آن اوست
جان هم ذخیره ییست درین تن برای یار

در عشق یار از سر جانی که داشتم
برخاستم که جان ننشیند بجای یار

گر در رضای یار رود جان و دل ازاو
عاشق بترک هردو بجوید رضای یار

درمان ز کس طلب نکند دردمند دوست
در عافیت نظر نکند مبتلای یار

ذکرست بی زبان زوی اندر دهان من
جانست یک جهان نه تن اندر قبای یار

سلطان که چون امیر شوی نان او خوری
گر زر دهد ازو نپذیرد گدای یار

هم سنگ ما گهر شودازآفتاب دوست
هم مس ما چو زرشود ازکیمیای یار

گر بهر یار سنگ جفا بر سرت زنند
رو ترک سر بگیروبسر بر وفای یار

یاری که بردر کرم اودریغ نیست
جود ازنیاز عاشق و عفو از خطای یار

گر دربهشت جای دهندم بآخرت
مقصود من ازو نبود جزلقای یار

چندین هزار بیت بگفتند شاعران
یک بیت کس نگفت که باشد سزای یار

شاعر زدرد عاشق شوریده غافلست
او ومدیح مردم و ما وثنای یار

از یار اگر جفا رسدت سیف صبر کن
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ایا نموده دهانت زلعل خندان در
سخن بگو وازآن لعل برمن افشان در

غلام خنده شدم کو روان وپیدا کرد
ترا زپسته شکر وزعقیق خندان در

بخنده از لب خود پرشکر کنی دامن
مرا چو چشم در اندازد از گریبان در

دهانت گاه سخن تا نبیند آن کو گفت
که کسی بشهد نپرورد در نمکدان در

چو چشمه خضر اندر میان تاریکی
لب تو کرده نهان اندرآب حیوان در

سؤال بوسه مارا زلب جوابی ده
بزیر لعل چوشکر مدار پنهان در

دلم مفرح یاقوت یابد آن ساعت
که از دهان توآید مرا بدندان در

بچون تو محتشمی بی بها سخن ندهم
بده زلعل شکربار قند وبستان در

دهانت معدن لؤلوست با همه تنگی
بده زکات که مستظهری بچندان در

بدست من گهر وصل خویش اکنون ده
که هست در صدف قالب من ازجان در

حصول گوهر وصل تو سخت دشوارست
بدست همچو منی خود نیاید آسان در

گرازلبت بسخن بوسه یی خوهم ندهی
شکرگران چه فروشی چوکردم ارزان در

غم تو در دلم آمد حدیث من شد نظم
چو در دهان صدف رفت گشت باران در

مرا چه قدر فزاید ازین سخن برتو
که در طویله تو با شبه است یکسان در

سخن درشت چو کردم خرد بنرمی گفت
غلط مکن که نساید کسی بسوهان در

بنزد تو سخن آورد سیف فرغانی
کسی بمصر شکر چون برد بعمان در

زشاعران سخن عاشقان جان پرور
طلب مکن که زهر بحر یافت نتوان در
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




زهی ز خنده شیرینت شرمسار شکر
مدام پسته تنگ تراست بار شکر

فدای پاسخ تلخ تو یک جهان شیرین
غلام پسته تنگ تو صد هزار شکر

چو تنگ دستی دیدی و تلخ عیشی من
ببوسه بر من مسکین فراخ دار شکر

هزار شور برآید ز عاشقان زین پس
که گرد لعل تو شد با نبات یار شکر

بغمزه دل شکن و از جهان برآر نفیر
بخنده در سخن آ وز دهان ببار شکر

مدام خنده شیرین تو همی کارد
بگرد پسته تنگت نبات وار شکر

میان این همه خوبان بجز تو کس را نیست
گهر نمای عقیق و سخن گزار شکر

لب و دهان تو در چشمم آمد و دیدم
بگرد پسته چون آتش آبدار شکر

بوصل همچو تو شیرین چه باشد ار آید
مرا چو خسرو پرویز در کنار شکر

برای بوسه مگس وار گر کنم ابرام
تو خوش بخسب بناز و بمن سپار شکر

بهای شعر رهی بوسه ییست از لب تو
تو شاد باش بشیرین بمن گذار شکر

دهان خود بشکر چون مگس بیالایم
که چون لبت نکند در مذاق کار شکر

کسی که نزد تو این نظم بر زبان راند
تو دست سوی دهانش برو بیار شکر

زمانه زاد بایام چون تو شیرینی
بروزگار زنی کرد روزگار شکر

چو قند از آنی شیرین که سیف فرغانی
بشعر بر سر تو می کند نثار شکر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای چو شیرین بدهان پسته بگفتارشکر
در حدیث آی وازآن پسته فروبار شکر

دردهانت صنما غیر شکر چیزی نیست
اینت تنگی که دروهست بخروار شکر

شهد راکرد زخجلت چو نبات ای دلبر
پیش حلوای لبت کاسه نگو سار شکر

اندرآن رو که زقرص مه وخو را فزونست
نمکی هست که کم نیست زبسیار شکر

شعرمن بنده مخوان تا بلبانت نرسد
بارها گفتمت ازآب نگه دار شکر

همچو خسرو که بجان در طلب شیرین بود
لب شیرین ترا هست طلب کار شکر

با نبات لب لعلت زکساد بازار
تا بامروز مگس داشت خریدار شکر

کام جانم نشود تلخ بمرگ ار روزی
ازلب تو بدهانم رسد ای یار شکر

گلبن ار درچمن آب ازلب لعل تو خورد
عوض غنچه برآید زسر خار شکر

نام و ننگم مبر ای جان ومرا دور مکن
ازبرخود که ندارد زمگس عار شکر

گر زلعل تو خوهم بوسه مزن از سرکبر
بانگ برمن که نباشد مگس آزار شکر

پای دیوار چوتو گل رخ اگر بوسه نهم
برمن افشاند خارازسر دیوار شکر

در مقامی که شود با شکرآن شیرین جمع
تو ازو بوسه خوه ای عاشق وبگذار شکر

یار با آن لب شیرین سخن تلخم گفت
در دوا کرد طبیب ازپی بیمار شکر

سیف فرغانی با ذکر لب او عجبست
گر ترشح نکند ازتو عرق وار شکر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای غم عشق تو چون می طرب افزای دگر
همچو من مانده در عشق تو شیدای دگر

پیش ازین انده بیهوده همی خورد دلم
بازم استد غم عشق تو زغمهای دگر

چون برون می نرود از دل من دانستم
که غم عشق ترا نیست جزین جای دگر

بجز از دیدن تو از تو چه خواهم چو مرا
زین هوس می نرسد دل بتمنای دگر

عالمی شیفته چشم وخط و خال تواند
هر کسی از تو درافتاده بسودای دگر

تو پس پرده و خلقی بتصور دارند
هر یکی با رخ خوب تو تماشای دگر

تا بود خسرو خوبان چو تو شیرین صنمی
مگس ما نکند میل بحلوای دگر

بفلک رشوه دهم بوک درآرم باری
پاره یی در شب وصل تو زشبهای دگر

سیف فرغانی در کار غمت با دل خویش
(هر شب اندیشه دیگر کند ورای دگر)
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




خورشید منی بروی پرنور
من از تو چو سایه مانده ام دور

خوبان همه صورت و تویی جان
عالم همه ظلمت و تویی نور

از روی تو نور می درافتد
در کوی تو همچو آتش از طور

بیمار غم تو همچو عیسی
کرده بنفس علاج رنجور

در حشر که باشد آدمی را
دیوان عمل کتاب منشور

عاشق بتو زنده گردد ای دوست
نی چون دگران بنفخه صور

عاشق نرمد بجور از تو
هرگز نرمد بهشتی از حور

بی غره طلعت چو ماهت
هر روز مرا شبی است دیجور

من مست ز خاک کوی عشقم
چون شارب خمر از آب انگور

سیف از تو بجان عوض نخواهد
یکسان نبود محب و مزدور

نزدیکش کن بخود کزین بیش
پروانه نمی شکیبد از دور
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای چو خورشید چشمه یی از نور
پرتو تو مباد از من دور

دوست راچون بود شکیب از دوست
چشم را کی بود ملال از نور

دو جهانش نیاید اندر چشم
هرکرا در جهان تویی منظور

صحبت تو غنا ومن درویش
نظرتو شفا ومن رنجور

نیست هر خوب را ملاحت تو
نیست هر کوه را کرامت طور

صورتی همچو روضه رضوان
گیسویی همچو عنبرینه حور

چشم مخمورت آنچنانکه ازوست
مستی ما چو خمر از انگور

زیر این خرقه دوستان داری
همچو جان در قبای تن مستور

همه از جان خود بگرمی عشق
دل خود سرد کرده چون کافور

دل بعشق تو زنده شد آری
مرده زنده شود بنفخه صور

جان عاشق ز(حزن تو) دایم
آنچنان منشرح که دل بسرور

سر عشق تو خواستم گفتن
غیرت تو نمی دهد دستور

سیف فرغانی از تو سیر نشد
از عسل سیر کی شود زنبور
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای شکسته لب لعل تو بهای گوهر
پیش لعل لب تو تیره صفای گوهر

پرتو روی تو بنشاند چراغ خورشید
قیمت لعل تو بشکست بهای گوهر

برسر کوی تو ازدیده همی بارم در
ای سرکوی تو چون تاج سزای گوهر

نیست شایسته که درپا وسرت افشانند
نیک کردم نظری درسو وپای گوهر

ای دو عالم زتو پر، روی ترا در جهتی
وجه تعیین متعذر چو قفای گوهر

عوض وصل تو ملک دو جهان نستانم
ننهد همت من سنگ بجای گوهر

بهر نان بردر تو هست گدا بسیاری
این منم بر سر کوی تو گدای گوهر

همچوفرهاد که کوه از پی شیرین میکند
تیشه بر سنگ همی زد زبرای گوهر

با غم عشق من از ملک جهان شاد نیم
هوس خاک ندارم زهوای گوهر

فترت عشق کسی حسن ترا کنم نکند
باز بسته بعرض نیست بقای گوهر

نثر در کرد بدین نظم ضمیرم آری
دل من هست زمهر تو وعای گوهر

سیف فرغانی در شعر بسی ذکر تو کرد
صدف در سخن گفت ثنای گوهر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 29 از 72:  « پیشین  1  ...  28  29  30  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA