♤♤♤♤♤ ای بر گل روی تو حسد باغ ارم رابت کیست که سجده نکند چون تو صنم راخورشید نهد غاشیه حکم تو بر دوشدر موکب حسنت مه استاره حشم رادر جیب چمن باد صبا مشک فشاندچون تو بفشانی سر آن زلف بهم راتیر مژه بر جان بزن ای دوست چو چشمتافگند در ابروی کمان شکل تو خم راسگ بر سر کوی تو مرا پای نگیرددر کعبه مجاور نکشد صید حرم راحکمت نبود جور و گر از حکم تو باشدبر لطف و کرم فضل بود جور و ستم راگر بر سر من تیغ زنی عشق تو گویدپا پیش نه و بوسه ده آن دست کرم رادر کویش اگر راه توان یافت بهر گامسر نه که درو جای نماندست قدم رابر خوان هوای تو دل عاشق جان سیرهر لحظه بشادی بخورد لقمه غم راعاشق چه کند ملک جهان بی تو که خسروبی صحبت شیرین نخوهد ملک عجم رابی روی تو روزم چو شب است و عجب اینستکاندیشه روی تو چراغست شبم راآن ها که مقیمان زوایای وجودندبینند بنور تو خبایای عدم راخاک سر کوی تو بدینار خریدندقومی که بپولی بفروشند درم راآن لحظه که با یاد تو از سینه برآیدآثار نفسهای مسیح آمده دم رارخت از همه آقاق بکوی تو نهد سیفبر درگه خورشید زند صبح علم را
♤♤♤♤♤ گر چه وصلت نفسی می ندهد دست مراجز بیادت نزنم تا نفسی هست مرامن چو وصل تو کسی را ندهم آسان دستچون بدست آوری آسان مده از دست مراچون تو هشیار بدم، نرگس مخمورت کرداز می عشق بیک جرعه چنین مست مرامردمم شیفته خوانند و از آن بی خبرندکه چنین شیفته سودای تو کردست مراگو نگهدار کنون جام نکونامی خویشآنکه او سنگ ملامت زدو بشکست مراتا من ابروی کمان شکل تو دیدم چون صیدتیر مژگانت ز هر سو بزد و خست مراناوک غمزه وتیر مژه آید بر دلاز کمان خانه ابروی تو پیوست مرادوش بر آتش شوقت همه شب از دیدهآب می ریختم وسوز تو ننشست مراسیف فرغانی بی روی بهار آیینشهمچو بلبل بخزان نطق فروبست مرا
♤♤♤♤♤ کفر عشقت می کند منع از مسلمانی مرابند زلفت می کند جمع از پریشانی مراآن صفا کز کفر عشقت در دلم تأثیر کردهرگز آن حاصل نیاید زین مسلمانی مراپادشاه عشق اسیرم کرد و گفتا بعد ازینبادل آزاد می کن بنده فرمانی مرااز لب افشاندی گهر تا زد کمان آرزوتیر حسرت در جگر زآن لعل پیکانی مراغوره در چشمم مکن چون ز اشک عنابی چکیدناردان بر روی ازآن یاقوت رمانی مرادیگری با تو قرین و من زخدمت مانده دورزاغ با گل همنشین و بلبل الحانی مراچون درخت میوه دارم شاخ بشکستی بسنگپس درین بستان چه سودست از گل افشانی مراخاک درگاه تو نفروشم بملک هر دو کونمن چنان نادان نیم آخر تومی دانی مرامن چراغم وصل و هجرت آتش و نار منستحاکمی گر زنده داری ور بمیرانی مراساکنم همچون زمین ای دشمن اندر کوی دوستگر فلک گردی چو قطب از جانجنبانی مراثابتم در کار و ازعشقش بگردم دایره استزین میان چون نقطه بیرون کرد نتوانی مراگر هزارم جان بود در پای او ریزم که نیستدر ره جانان ز جان دادن پشیمانی مرامن بشعر از ملک عشقش صاحب دیوان شدمداد سلطان غمش این شغل دیوانی مرابیت احزا نیست هر مصراع شعر من ازآنکهجر یوسف سوخت چون یعقوب کنعانی مرامن بزیر خیمه گردون نیارامم اگرمیخ بر دامن نکوبد سیف فرغانی مرا
♤♤♤♤♤ ای نبرده وصل تو روزی بمهمانی مراهیچت افتد کز فراق خویش برهانی مرا؟در هلاک من چو هجرانت سبک دستی نکردبر درت از بهر وصلست این گرانجانی مرامن بپای جست و جوی از بهر تو برخاستملطف باشد گر بگیری دست و بنشانی مراتو اگر آیی و گرنه من ترا خوانم مداممن چو نامه تا نمی آیم نمی خوانی مراهر بهاری پیش ازین مانند بلبل درخزانبر نمی آمد نفس از بی گلستانی مرامی زنم بر بوی تو اکنون نوا چون عندلیبکاش بشکفتی گلی زین بلبل الحانی مرامن بآب صبر ازین گل شسته بودم پای روحدست دل انداخت اندر ورطه جانی مرامن چراغ مرده ام تو مجلس افروزی چو شمعبر دهانم نه لبی تا زنده گردانی مراآفتابی در شرف من همچو ماهم در خسوفروشنایی نیست بی آن روی نورانی مرااز جهان بیزار گشتم چون بدیدم کوی دوستاز عمارت کی کشد خاطر بویرانی مراواله و حیران تو من بنده تنها نیستمخود کجا باشد باستقلال سلطانی مرادر فراخای جهان از ازدحام عاشقانجای جولانی نماند از تنگ میدانی مراای ز صحت بی تو رنجوری،براحت کن بدلزحمتی کندر رهست از سیف فرغانی مرا
♤♤♤♤♤ در دل عاشق اگر قدر بود جانانرانظر آنست که در چشم نیارد جانراتو اگر عاشقی ای دل نظر از جان برگیرخود بجان تو نباشد طمعی جانانرادعوی عشق نشاید که کند آن بدعهدکه چو سختی رسدش سست کند پیمانراقومی از دوستیش دشمن جان خویشندای توانگر بنگر همت درویشانراهمتت گر بدو عالم نگرانی داردتو بدان لاشه بسر چون بری این میدانرادادن جان قدم چون تو جوامردی نیستکه بلب از دهن سگ بربایی نانراطالب دوست شکایت نکند از دشمنچه غم از سرزنش مطرقه مر سندانراگر مرا درد و جهان دست دهد در ره دوستقدم از جا نرود عاشق سرگردانرانرود با سر ملک و ننهد پا بر تختگر گدایی درش دست دهد سلطانراخویش و پیوند بیکباره حجاب راهندببر از جمله و بیگانه شمر خویشانراسیف فرغانی ناجسته میسر نشودآنچه مردم بطلب باز نیابد آنرا
♤♤♤♤♤ ترا من دوست میدارم چو بلبل مر گلستانرامرا دشمن چرا داری چو کودک مرد بستانراچو کردم یک نظر در تو دلم شد مهربان بر تومسخر گشت بی لشکر ولایت چون تو سلطانرابخوبی خوب رویانرا اگر وصفی کند شاعرتو آن داری بجز خوبی که نتوان وصف کرد آنرادلم کز رنج راه توبجانش می رسد راحتچنان خو کرد با دردت که نارد یاد درمانراز همت عاشق رویت بمیرد تشنه در کویتوگر خود خون او باشد بریزد آب حیوانراچو بیند روی تو کافر شود اسلام دین اوچو زلف کافرت بیند نماند دین مسلمانرابعهد حسن تو پیدا نمی آیند نیکویانز ماه و اختران خورشید خالی کرد میدانرابسی سلطان و لشکر را هزیمت کرد در یکدمشکسته دل که همره کرد با خود جان مردانرااگرچه در خورت نبود غزلهای رهی لیکنمکن عیبش که کم باشد اصولی قول نادانراوصالت راست دل لایق که شبها در فراق تومددها کرد مسکین دل بخون این چشم گریانراهمی ترسم که روز او سراسر رنگ شب گیرداز آن با کس نمی گویم غم شبهای هجرانراوصال تو بشب کس را میسر چون شود هرگزکه تو چون روز گردانی بروی خود شبستانرامرا گویی بده صد جان و بوسی از لبم بستانندانستم که نزد تو چنین قیمت بود جانرابجان مهمان لعل تست چون من عاشقی مسکیناز آن لب یک شکر کم کن گرامی دار مهمانرابهجران سیف فرغانی مشو نومید از وصلشکه دایم در عقب باشد بهاری مر زمستانرا
♤♤♤♤♤ گر عاشقی فدا کن در ره عشق جان رادانم که این دلیری نبود چو تو جبان راخود چون تو بی بصارت نکند چنین تجارتزیرا که آن حرارت نبود فسردگان راای شیخ گربه زاهد وز بهر نان مجاهدبر خوان آرزوها همکاسه ای سگان راای از برای روزی شغل تو خانه سوزیبنشین (و) کار او کن کوضامنست آن رااز بهر آب فردا امروز ترک نان کنچون نان بآب دادی خاکی شمر جهان راچو (ن) مرغ دانه می چین اندر زمین که ایزدکرد آردبیز روزی غربیل آسمان راچون عاشقان دنیا با کس مکن خصومتهمکاسه سگان دان جویندگان نان رامردار مرده ریگی افتاده درمیانشانوندر دهان گرفته هر ده یک استخوان راای تیز کرده دندان بر استخوان یارانتا گوشتی نخاید بردوز لب دهان راکنج دهان چو باشد از گنج ذکر خالیای زهردار غفلت ماری شمر زبان راای آسیای سودا اندر سرتو گرداندر ناو قالب خود چون آب دان روان راوآن ماهیان معنی اندروی آشنا گرتو جمع کرده با هم ماران و ماهیان راماران شده چو ثعبان ماهی نمانده درویکان نفس چو سگ آبی خورده یکان یکان راتو پیش ازین چو عنقادر قاف قرب بودیچون یاد می نیاری آن قدسی آشیان را؟تو کرده ای زمستی در خانه دود هستیتاریک دل نبیند آن شمع روشنان رابا او فراخ دل شو در بذل جان که نبودزآن ماه خانه روشن مرتنگ روز نان راگر در درون پرده چون سیف جای خواهیهر شب چو سگ برین در بالین کین آستان را
♤♤♤♤♤ از جمال تو مگر نیست خبر سلطانراکه سوی صورت ملک است نظر سلطانرابندگی تو ز شغل دو جهان آزادیستزین چنین مملکتی نیست خبر سلطانرانگذرد از سر کوی تو چو من گر افتدبر سر کوی تو یک روز گذر سلطانرابا چنین زلف چو زنجیر عجب نبود اگرحلقه در گوش کند عشق تو مر سلطانراکله دولت دایم دهد و برگیردکمر خدمت تو تاج ز سر سلطانراشاه حسن تو که اقطاع ده ماه و خور استندهد نان غلامی تو هر سلطانراغم عشق تو چو زنبور عسل نیش زندبر دل خسته از آن تنگ شکر سلطانرابا چنین منعه هجران که تو داری هرگزبا تو ممکن نبود وصل مگر سلطانراجای آنست که با چون تو پسر دربازدآنچ میراث بماند ز پدر سلطانراتیر مژگان تو چون هست در اشکستن خصمحاجتی نیست بتأیید و ظفر سلطانراسیف فرغانی از بهر تو می گوید شعرکاحتیاج از همه بیش است بزر سلطانرا
♤♤♤♤♤ پیغام روی تو چو ببردند ماه رامه گفت من رعیتم آن پادشاه راخالت محیط مرکز لطفست و، روشنستکین نقطه نیست دایره روی ماه رابهر سپید (رویی) حسنت نهاده اندبر روی لاله رنگ تو خال سیاه رادستارم از سرم بقدم درفتد چو توبر فرق راست کژ نهی ای جان کلاه راخورشید روی روشن تو همچو آفتاببشکست پشت این مه انجم سپاه رادر گلشن جمال تو روی تو آن گلستکز عکس خود چو لاله کند هر گیاه رادر عهد خوبی تو جوانانه می خوردآن زاهدی که پیر بود خانقاه رااز عشقت آه می نکنم زآنکه در دلمشوق تو آتشی است که می سوزد آه رافردا که اهل حشر بخوانند حرف حرفاین روزنامه بمعاصی تباه راما را چه غم که از قبل عاشقان خودروی تو عذر گفت هزاران گناه راگر چاکر توام بغلامی کند قبولبنده کنم هزار چو سلجوقشاه رابا عاشق تو خلق در آفاق گو مباشچون دانه حاصلست نخواهیم کاه راسیف از پی رضای تو گوید ثنای توپاداش از تو بد نبود نیکخواه رابیچاره هیچ سود ندارد ز شعر خوداز آب خویش فایده یی نیست چاه راای دیده ور نظر برخ دیگران مکن«آن روی بین که حسن بپوشید ماه را»
♤♤♤♤♤ پیغام روی تو چو ببردند ماه (را)مه گفت من رعیتم آن پادشاه راخالت محیط مرکز لطفست و روشنستکین نقطه نیست دایره روی ماه رابهر سپید رویی حسنت نهاده اندبر روی لاله رنگ تو خال سیاه رادستارم از سرم بقدم درفتد چو توبر فرق راست کژ نهی ای جان کلاه راخورشید روی روشن تو همچو آفتاببشکست پشت این مه انجم سپاه رادر گلشن جمال تو روی تو آن گل استکز عکس خود چو لاله کند هر گیاه رادر عهد خوبی تو جوانانه می خوردآن زاهدی که پیر بود خانقاه رااز عشقت آه می نکنم زآنکه در دلمشوق تو آتشیست که می سوزد آه رافردا که اهل حشر بخوانند حرف حرفاین روزنامه بمعاصی تباه راما را چه غم که از قبل عاشقان خودروی تو عذر گفت هزاران گناه راگر چاکر تو (را؟) بغلامی کند قبولبنده کنم هزار چو سلجوقشاه رابا عاشق تو خلق درآفاق گو مباشچون دانه حاصلست نخواهیم کاه راسیف از پی رضای تو گوید ثنای توپاداش از تو بد نبود نیکخواه رابیچاره هیچ سود ندارد زشعر خودازآب خویش فایده یی نیست چاه راای دیده ور نظر برخ دیگری مکن(آن روی بین که حسن بپوشید ماه را)