انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 72:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  69  70  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤



ای بر گل روی تو حسد باغ ارم را
بت کیست که سجده نکند چون تو صنم را

خورشید نهد غاشیه حکم تو بر دوش
در موکب حسنت مه استاره حشم را

در جیب چمن باد صبا مشک فشاند
چون تو بفشانی سر آن زلف بهم را

تیر مژه بر جان بزن ای دوست چو چشمت
افگند در ابروی کمان شکل تو خم را

سگ بر سر کوی تو مرا پای نگیرد
در کعبه مجاور نکشد صید حرم را

حکمت نبود جور و گر از حکم تو باشد
بر لطف و کرم فضل بود جور و ستم را

گر بر سر من تیغ زنی عشق تو گوید
پا پیش نه و بوسه ده آن دست کرم را

در کویش اگر راه توان یافت بهر گام
سر نه که درو جای نماندست قدم را

بر خوان هوای تو دل عاشق جان سیر
هر لحظه بشادی بخورد لقمه غم را

عاشق چه کند ملک جهان بی تو که خسرو
بی صحبت شیرین نخوهد ملک عجم را

بی روی تو روزم چو شب است و عجب اینست
کاندیشه روی تو چراغست شبم را

آن ها که مقیمان زوایای وجودند
بینند بنور تو خبایای عدم را

خاک سر کوی تو بدینار خریدند
قومی که بپولی بفروشند درم را

آن لحظه که با یاد تو از سینه برآید
آثار نفسهای مسیح آمده دم را

رخت از همه آقاق بکوی تو نهد سیف
بر درگه خورشید زند صبح علم را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



گر چه وصلت نفسی می ندهد دست مرا
جز بیادت نزنم تا نفسی هست مرا

من چو وصل تو کسی را ندهم آسان دست
چون بدست آوری آسان مده از دست مرا

چون تو هشیار بدم، نرگس مخمورت کرد
از می عشق بیک جرعه چنین مست مرا

مردمم شیفته خوانند و از آن بی خبرند
که چنین شیفته سودای تو کردست مرا

گو نگهدار کنون جام نکونامی خویش
آنکه او سنگ ملامت زدو بشکست مرا

تا من ابروی کمان شکل تو دیدم چون صید
تیر مژگانت ز هر سو بزد و خست مرا

ناوک غمزه وتیر مژه آید بر دل
از کمان خانه ابروی تو پیوست مرا

دوش بر آتش شوقت همه شب از دیده
آب می ریختم وسوز تو ننشست مرا

سیف فرغانی بی روی بهار آیینش
همچو بلبل بخزان نطق فروبست مرا

من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



کفر عشقت می کند منع از مسلمانی مرا
بند زلفت می کند جمع از پریشانی مرا

آن صفا کز کفر عشقت در دلم تأثیر کرد
هرگز آن حاصل نیاید زین مسلمانی مرا

پادشاه عشق اسیرم کرد و گفتا بعد ازین
بادل آزاد می کن بنده فرمانی مرا

از لب افشاندی گهر تا زد کمان آرزو
تیر حسرت در جگر زآن لعل پیکانی مرا

غوره در چشمم مکن چون ز اشک عنابی چکید
ناردان بر روی ازآن یاقوت رمانی مرا

دیگری با تو قرین و من زخدمت مانده دور
زاغ با گل همنشین و بلبل الحانی مرا

چون درخت میوه دارم شاخ بشکستی بسنگ
پس درین بستان چه سودست از گل افشانی مرا

خاک درگاه تو نفروشم بملک هر دو کون
من چنان نادان نیم آخر تومی دانی مرا

من چراغم وصل و هجرت آتش و نار منست
حاکمی گر زنده داری ور بمیرانی مرا

ساکنم همچون زمین ای دشمن اندر کوی دوست
گر فلک گردی چو قطب از جانجنبانی مرا

ثابتم در کار و ازعشقش بگردم دایره است
زین میان چون نقطه بیرون کرد نتوانی مرا

گر هزارم جان بود در پای او ریزم که نیست
در ره جانان ز جان دادن پشیمانی مرا

من بشعر از ملک عشقش صاحب دیوان شدم
داد سلطان غمش این شغل دیوانی مرا

بیت احزا نیست هر مصراع شعر من ازآنک
هجر یوسف سوخت چون یعقوب کنعانی مرا

من بزیر خیمه گردون نیارامم اگر
میخ بر دامن نکوبد سیف فرغانی مرا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



ای نبرده وصل تو روزی بمهمانی مرا
هیچت افتد کز فراق خویش برهانی مرا؟

در هلاک من چو هجرانت سبک دستی نکرد
بر درت از بهر وصلست این گرانجانی مرا

من بپای جست و جوی از بهر تو برخاستم
لطف باشد گر بگیری دست و بنشانی مرا

تو اگر آیی و گرنه من ترا خوانم مدام
من چو نامه تا نمی آیم نمی خوانی مرا

هر بهاری پیش ازین مانند بلبل درخزان
بر نمی آمد نفس از بی گلستانی مرا

می زنم بر بوی تو اکنون نوا چون عندلیب
کاش بشکفتی گلی زین بلبل الحانی مرا

من بآب صبر ازین گل شسته بودم پای روح
دست دل انداخت اندر ورطه جانی مرا

من چراغ مرده ام تو مجلس افروزی چو شمع
بر دهانم نه لبی تا زنده گردانی مرا

آفتابی در شرف من همچو ماهم در خسوف
روشنایی نیست بی آن روی نورانی مرا

از جهان بیزار گشتم چون بدیدم کوی دوست
از عمارت کی کشد خاطر بویرانی مرا

واله و حیران تو من بنده تنها نیستم
خود کجا باشد باستقلال سلطانی مرا

در فراخای جهان از ازدحام عاشقان
جای جولانی نماند از تنگ میدانی مرا

ای ز صحت بی تو رنجوری،براحت کن بدل
زحمتی کندر رهست از سیف فرغانی مرا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



در دل عاشق اگر قدر بود جانانرا
نظر آنست که در چشم نیارد جانرا

تو اگر عاشقی ای دل نظر از جان برگیر
خود بجان تو نباشد طمعی جانانرا

دعوی عشق نشاید که کند آن بدعهد
که چو سختی رسدش سست کند پیمانرا

قومی از دوستیش دشمن جان خویشند
ای توانگر بنگر همت درویشانرا

همتت گر بدو عالم نگرانی دارد
تو بدان لاشه بسر چون بری این میدانرا

دادن جان قدم چون تو جوامردی نیست
که بلب از دهن سگ بربایی نانرا

طالب دوست شکایت نکند از دشمن
چه غم از سرزنش مطرقه مر سندانرا

گر مرا درد و جهان دست دهد در ره دوست
قدم از جا نرود عاشق سرگردانرا

نرود با سر ملک و ننهد پا بر تخت
گر گدایی درش دست دهد سلطانرا

خویش و پیوند بیکباره حجاب راهند
ببر از جمله و بیگانه شمر خویشانرا

سیف فرغانی ناجسته میسر نشود
آنچه مردم بطلب باز نیابد آنرا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



ترا من دوست میدارم چو بلبل مر گلستانرا
مرا دشمن چرا داری چو کودک مرد بستانرا

چو کردم یک نظر در تو دلم شد مهربان بر تو
مسخر گشت بی لشکر ولایت چون تو سلطانرا

بخوبی خوب رویانرا اگر وصفی کند شاعر
تو آن داری بجز خوبی که نتوان وصف کرد آنرا

دلم کز رنج راه توبجانش می رسد راحت
چنان خو کرد با دردت که نارد یاد درمانرا

ز همت عاشق رویت بمیرد تشنه در کویت
وگر خود خون او باشد بریزد آب حیوانرا

چو بیند روی تو کافر شود اسلام دین او
چو زلف کافرت بیند نماند دین مسلمانرا

بعهد حسن تو پیدا نمی آیند نیکویان
ز ماه و اختران خورشید خالی کرد میدانرا

بسی سلطان و لشکر را هزیمت کرد در یکدم
شکسته دل که همره کرد با خود جان مردانرا

اگرچه در خورت نبود غزلهای رهی لیکن
مکن عیبش که کم باشد اصولی قول نادانرا

وصالت راست دل لایق که شبها در فراق تو
مددها کرد مسکین دل بخون این چشم گریانرا

همی ترسم که روز او سراسر رنگ شب گیرد
از آن با کس نمی گویم غم شبهای هجرانرا

وصال تو بشب کس را میسر چون شود هرگز
که تو چون روز گردانی بروی خود شبستانرا

مرا گویی بده صد جان و بوسی از لبم بستان
ندانستم که نزد تو چنین قیمت بود جانرا

بجان مهمان لعل تست چون من عاشقی مسکین
از آن لب یک شکر کم کن گرامی دار مهمانرا

بهجران سیف فرغانی مشو نومید از وصلش
که دایم در عقب باشد بهاری مر زمستانرا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



گر عاشقی فدا کن در ره عشق جان را
دانم که این دلیری نبود چو تو جبان را

خود چون تو بی بصارت نکند چنین تجارت
زیرا که آن حرارت نبود فسردگان را

ای شیخ گربه زاهد وز بهر نان مجاهد
بر خوان آرزوها همکاسه ای سگان را

ای از برای روزی شغل تو خانه سوزی
بنشین (و) کار او کن کوضامنست آن را

از بهر آب فردا امروز ترک نان کن
چون نان بآب دادی خاکی شمر جهان را

چو (ن) مرغ دانه می چین اندر زمین که ایزد
کرد آردبیز روزی غربیل آسمان را

چون عاشقان دنیا با کس مکن خصومت
همکاسه سگان دان جویندگان نان را

مردار مرده ریگی افتاده درمیانشان
وندر دهان گرفته هر ده یک استخوان را

ای تیز کرده دندان بر استخوان یاران
تا گوشتی نخاید بردوز لب دهان را

کنج دهان چو باشد از گنج ذکر خالی
ای زهردار غفلت ماری شمر زبان را

ای آسیای سودا اندر سرتو گردان
در ناو قالب خود چون آب دان روان را

وآن ماهیان معنی اندروی آشنا گر
تو جمع کرده با هم ماران و ماهیان را

ماران شده چو ثعبان ماهی نمانده دروی
کان نفس چو سگ آبی خورده یکان یکان را

تو پیش ازین چو عنقادر قاف قرب بودی
چون یاد می نیاری آن قدسی آشیان را؟

تو کرده ای زمستی در خانه دود هستی
تاریک دل نبیند آن شمع روشنان را

با او فراخ دل شو در بذل جان که نبود
زآن ماه خانه روشن مرتنگ روز نان را

گر در درون پرده چون سیف جای خواهی
هر شب چو سگ برین در بالین کین آستان را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



از جمال تو مگر نیست خبر سلطانرا
که سوی صورت ملک است نظر سلطانرا

بندگی تو ز شغل دو جهان آزادیست
زین چنین مملکتی نیست خبر سلطانرا

نگذرد از سر کوی تو چو من گر افتد
بر سر کوی تو یک روز گذر سلطانرا

با چنین زلف چو زنجیر عجب نبود اگر
حلقه در گوش کند عشق تو مر سلطانرا

کله دولت دایم دهد و برگیرد
کمر خدمت تو تاج ز سر سلطانرا

شاه حسن تو که اقطاع ده ماه و خور است
ندهد نان غلامی تو هر سلطانرا

غم عشق تو چو زنبور عسل نیش زند
بر دل خسته از آن تنگ شکر سلطانرا

با چنین منعه هجران که تو داری هرگز
با تو ممکن نبود وصل مگر سلطانرا

جای آنست که با چون تو پسر دربازد
آنچ میراث بماند ز پدر سلطانرا

تیر مژگان تو چون هست در اشکستن خصم
حاجتی نیست بتأیید و ظفر سلطانرا

سیف فرغانی از بهر تو می گوید شعر
کاحتیاج از همه بیش است بزر سلطانرا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



پیغام روی تو چو ببردند ماه را
مه گفت من رعیتم آن پادشاه را

خالت محیط مرکز لطفست و، روشنست
کین نقطه نیست دایره روی ماه را

بهر سپید (رویی) حسنت نهاده اند
بر روی لاله رنگ تو خال سیاه را

دستارم از سرم بقدم درفتد چو تو
بر فرق راست کژ نهی ای جان کلاه را

خورشید روی روشن تو همچو آفتاب
بشکست پشت این مه انجم سپاه را

در گلشن جمال تو روی تو آن گلست
کز عکس خود چو لاله کند هر گیاه را

در عهد خوبی تو جوانانه می خورد
آن زاهدی که پیر بود خانقاه را

از عشقت آه می نکنم زآنکه در دلم
شوق تو آتشی است که می سوزد آه را

فردا که اهل حشر بخوانند حرف حرف
این روزنامه بمعاصی تباه را

ما را چه غم که از قبل عاشقان خود
روی تو عذر گفت هزاران گناه را

گر چاکر توام بغلامی کند قبول
بنده کنم هزار چو سلجوقشاه را

با عاشق تو خلق در آفاق گو مباش
چون دانه حاصلست نخواهیم کاه را

سیف از پی رضای تو گوید ثنای تو
پاداش از تو بد نبود نیکخواه را

بیچاره هیچ سود ندارد ز شعر خود
از آب خویش فایده یی نیست چاه را

ای دیده ور نظر برخ دیگران مکن
«آن روی بین که حسن بپوشید ماه را»
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



پیغام روی تو چو ببردند ماه (را)
مه گفت من رعیتم آن پادشاه را

خالت محیط مرکز لطفست و روشنست
کین نقطه نیست دایره روی ماه را

بهر سپید رویی حسنت نهاده اند
بر روی لاله رنگ تو خال سیاه را

دستارم از سرم بقدم درفتد چو تو
بر فرق راست کژ نهی ای جان کلاه را

خورشید روی روشن تو همچو آفتاب
بشکست پشت این مه انجم سپاه را

در گلشن جمال تو روی تو آن گل است
کز عکس خود چو لاله کند هر گیاه را

در عهد خوبی تو جوانانه می خورد
آن زاهدی که پیر بود خانقاه را

از عشقت آه می نکنم زآنکه در دلم
شوق تو آتشیست که می سوزد آه را

فردا که اهل حشر بخوانند حرف حرف
این روزنامه بمعاصی تباه را

ما را چه غم که از قبل عاشقان خود
روی تو عذر گفت هزاران گناه را

گر چاکر تو (را؟) بغلامی کند قبول
بنده کنم هزار چو سلجوقشاه را

با عاشق تو خلق درآفاق گو مباش
چون دانه حاصلست نخواهیم کاه را

سیف از پی رضای تو گوید ثنای تو
پاداش از تو بد نبود نیکخواه را

بیچاره هیچ سود ندارد زشعر خود
ازآب خویش فایده یی نیست چاه را

ای دیده ور نظر برخ دیگری مکن
(آن روی بین که حسن بپوشید ماه را)
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 3 از 72:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  69  70  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA