انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 30 از 72:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤




ای سر طره تو پای دلم را زنجیر
تویی از حسن توانگر منم از عشق فقیر

وی شهیدان هوای تو بشمشیر غمت
همه در کشتن خود گفته چو غازی تکبیر

نگرانی نبود سوی گلستان بهشت
بی دلی را که بود خار غمت دامن گیر

تا غم عشق تو از انده خویشم برهاند
شادم از بندگی تو چو ز آزادی اسیر

پایه حسن تو ای سرور خوبان آنجاست
از بلندی که برو دست نیابد تقریر

عشق چون آمد و سرمایه عقل از من رفت
از پی دفع زیان سود ندارد تدبیر

نزد بیدار دلان روز وصالست آخر
در شب هجر تو بی خوابی ما را تعبیر

بهر سلطان رخت شاه سوار عقلم
گوی اندیشه در افگند بمیدان ضمیر

آیت حسن تو در نسخ مه و مهر چنان
محکم افتاد که حکمش نپذیرد تغییر

ما بمهتاب رخ تو شب خود روز کنیم
آفتاب ار نبود بر فلک ای بدر منیر

بخدنگ مژه مرغ دل من کردشکار
ابروی همچو کمان تو و تیر تقدیر

گر تو شمشیر بلا بر سر عاشق رانی
رو نگرداند ازو همچو نشانه از تیر

بی مداد مدد تو قلم فکرت ما
کند شد تا نکند نقش خیالت تحریر

سیف فرغانی از بخت شکایت دارد
ورنه در کار کسی از تو نیامد تقصیر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای دل وجانم شده سلطان عشقت را سریر
از چنان سلطان بود این مملکت را ناگزیر

در سرم سودای تو چون آفتابی بر فلک
در دلم اندوه تو چون پادشاهی بر سریر

چون توانگر سیر باشد بر سر کویت گدا
وز دو کون آزاد گردد در کمند تو اسیر

برسر کویت زعشق روی تو در پای تو
گر کسی را همچو من افتاده بینی دست گیر

کدیه اندر کوی تو من بی نوا را کی رسد
زآنکه افریدون سزد چون تو توانگر را فقیر

می نهندش بر طبق با سیب وبا نارنج اگر
آبی پشمین قبا را نیست پیراهن حریر

خلعت عشقت بمن اولی که مردم چون پیاز
ده قبا دارند ومن یک پیرهن دارم چوسیر

ترک سیم وزر کنم تا مشتغل باشم بتو
تحفه جان وسر کنم گر عشق نشمارد حقیر

من نمیرم تا ابد زیرا زشادی وطرب
جان نو یابد تنم هر گه مرا گویی بمیر

مشک وعنبر گو معطر کن دماغ دیگران
زآنکه بی زلفت مشامم رنجه میدارد عبیر

سایه همت نیفتد بر زمین وآسمان
هر کرا طالع شود خورشید مهرت در ضمیر

در هوای توچو شهدم نوش جان پرور شود
نیش پیکان فعل زنبوری که پر دارد چو تیر

نزد آن کش آتش عشقست در کانون دل
آب حیوانست بی قیمت چو یخ در زمهریر

وصف ماه روی تو هرگز نگوید همچو من
انوری گر آفتاب وگر فلک باشد اثیر

سیف فرغانی چو سعدی شاید ار گوید بدوست
(فتنه ام بر زلف وبالای تو ای بدر منیر)
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای دل ارزنده بعشقی منت جان برمگیر
همچو مردان ترک کن دل را زجانان برمگیر

عشق چون در دل بود جان و جهان را ترک کن
آب حیوان زاد داری بهر ره نان بر مگیر

گر نعیم هر دو عالم یا بی اندر آستین
جمع کن در دامن ترک وبیفشان بر مگیر

دوست گر از لعل خود حلوای رنگینت دهد
دست را انگشت بشکن جز بدندان بر مگیر

زمزم اندر جنب کعبه تا بسر پر بهر تست
در رهش گر تشنه گردی آب حیوان برمگیر

مرکب خاص است جان بر درگه سلطان عشق
طوقش از گردن میفگن داغش ازران برمگیر

توچو سلطانی بدولت کار سرهنگان مکن
تو سلیمانی بر تبت بار دیوان برمگیر

اندر آن میدان که بینی تیر باران بلا
چون تو در جوشن گریزی تیغ مردان برمگیر

با وجود نازپرور دلق درویشی مپوش
بر سری کش تاج نبود چتر سلطان برمگیر

تا برآن ماه خندان آب رو حاصل کنی
هر شبی ازخاک کویش چشم گریان برمگیر

پیر گشتی باده غفلت جوانانه منوش
نیمه شهر صیام از ماه شعبان برمگیر

ای توانگر ما گدایانیم اندر کوی تو
خوان لطف خود زپیش ما گدایان برمگیر

تا درین ره ذره یی ازمن مرا باقی بود
سایه ازکار من ای خورشید تابان برمگیر

سیف فرغانی چو در دستت فتد درج سخن
مهر سلطانیست بروی جز بفرمان برمگیر

خرمن مه را اگر گردون که واختر جوست
تو برو بگذر چو باد ودانه یی زآن برمگیر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای هما سایه قدم از در من بازمگیر
سایه عالی خویش از سر من بازمگیر

طوطی خوش سخنم شکر من از لب نیست
ترک یک بوسه بگو شکر من بازمگیر

آفتابا دل من کان (و) محبت گهرست
نظر لطف خود از گوهر من بازمگیر

خاک کوی تو که در دیده دلها نورست
توتیاییست زچشم تر من باز مگیر

تا بوصل تو که جانان منی در برسم
دلبرا جان من از پیکر من بازمگیر

من درختم تو بهاری،بفراق چو خزان
برگ من خشک مدار و بر من بازمگیر

دل من مجمره و انده تو آتش اوست
عود سودای خود از مجمر من بازمگیر

کان مهر توام و سیم و زرم شعر منست
سکه خویش ز سیم وزر من بازمگیر

تا ز مستی غرورم ندهی هشیاری
جرعه فیض خوداز ساغر من بازمگیر

دی مرا گفتی اگر دیر بمانی بردر
حلقه یی می زن وپای ازدر من بازمگیر

سیف فرغانی اگر مرگ نخواهی چون جان
گلوی نفس خود از خنجر من بازمگیر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




مست عشقت بخود نیاید باز
ور ببری سرش چو شمع بگاز

ای بنیکی ز خوب رویان فرد
وی بخوبی ز نیکوان ممتاز

هرکه در سایه تو باشد نیست
روز او را بآفتاب نیاز

هرکه را عشق تو طهارت داد
در دو عالم نیافت جای نماز

قبله چون روی تست عاشق را
دل بسوی تو به که رو بحجاز

عشق تو در درون ما ازلیست
ما نه اکنون همی کنیم آغاز

هیچ بی درد را نخواهد عشق
هیچ گنجشک را نگیرد باز

عشق بر من ببست راه وصال
شیر بر سگ نمی کند در باز

تا سخن از پی تو می گویم
بلبل از بهر گل کند آواز

عشق سلطان قاهرست و کند
صد چو محمود را غلام ایاز

همچو فرهاد بی نوایی را
عشق با خسروان کند انباز

هرکه از بهر تو نگفت سخن
سخنش در حقیقت است مجاز

دلم از قوس ابروت آن دید
که هدف از کمان تیرانداز

بتو حسن تو ره نمود مرا
بوی مشکست مشک را غماز

نوبت تست سیف فرغانی
بسخن شور در جهان انداز

کآفرین می کنند بر سخنت
شکر از مصر و سعدی از شیراز

سوز اهل نیاز نشناسد
متنعم درون پرده ناز
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




کبر با اهل محبت ناز با اهل نیاز
کار معشوقان بود گر عاشقی چندین مناز

عاشق از آلایش کونین باشد برحذر
حوری از آرایش مشاطه باشد بی نیاز

کار بهر دوست کن، برادوست باشد مزد تو
دشمن تست آنچه دارد مر ترا از دوست باز

نان برای او خوری با روزه همسنگی کند
خواب بهر او کنی کمتر نباشد از نماز

جان خود را در رهان عشق نه واره ز خود
باز شد مرغی که او را طعمه خود کرد باز

گرچه مملوکست چون منظور سلطانی شود
کوس محمودی زند در صف محبوبان ایاز

همچو شمع ار عاشقی با سوز دل با آب چشم
شب بروز آور، گهی می سوز و گاهی می گداز

گر بگوید دوست اشک از سر فرو باری چو شمع
ور بخواهد باز آتش در دهان گیری چو گاز

گر دلت او را خوهد تن را چه عزت جان بده
ور ز قدرش آگهی زر را چه قیمت سر بباز

ور بجان قصدت کند می بین قضا را جمله عدل
ور ز تو نعمت برد می رو بلا را پیش باز

ور دهد دستت که خود را پای بر گردن نهی
تا بعلیین نداری مانعی سر بر فراز

سیف فرغانی ز خود بگذر قدم در راه نه
در سواران بنگر و با خر درین میدان متاز
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




خمر عشقت خوردم و کردم بمستی کشف راز
از شرابی اینچنین کردن حرامست احتراز

مرحبا مستان خمر عشق کز صدق قدم
ترک سر کردند و دست از دوست نگرفتند باز

چون چراغ مه بود از آسمان مشکات من
بر زمین گر همچو شمعم سر بیندازی بگاز

زآتش شوق تو ما را در دل این سوزش خوشست
چون نیاز از عاشق مهجور و از معشوق ناز

از برای خدمتت خود را همی شویم باشک
خود کجا جایز بود بی این طهارت آن نماز

همچو (تو) شاهی کجا دیدست در میدان حسن
بر رخ نطع زمین این آسمان مهره باز

هست اندر روی خوبت آب حسنی کآمدست
آتش از تاب رخ تو همچو شمع اندر گداز

پرده از رو دور کن تا من بمهتاب رخت
در شب زلف تو جویم این دل گم گشته باز

پادشاه حسن شهر آشوب (من) با بنده گفت
ای بسی سلطان شده محمود حسنت را ایاز

کندرین راه ای پسر تا یکنفس داری بپوی
وندرین نرد ای فلان تا مهره یی داری بباز

از پی جولان بنه سر در خم چوگان عشق
خرسواری تابکی اسبی درین میدان بتاز

در نشیب نیستی با دست برد عشق ما
پای محکم دار تا چون کوه گردی سرفراز

ای ببوسه لعل تو در کام جانم کرده می
وی بغمزه چشم تو در گوش عقلم گفته راز

گوشمالم داده یی تا ساز گیرم، بعد ازین
بر کنارم نه چو بربط هم بزن هم می نواز

سیف فرغانی بر اوج عشق ما پرواز تو
چون نهان ماند که زیر پر جلاجل داشت باز
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




چو خمر عشق تو خوردم سخن نگیرم باز
که هرکه مست شود با همه بگوید راز

بنهب دست بر آورد در ولایت جان
غمت که از سر دل پای می نگیرد باز

بدرگه تو فرو برده ایم پای ثبات
بحضرت تو برآورده ایم دست نیاز

سپر بر وی درآورد جانم از تسلیم
چو شد بسوی دلم نرگس تو تیرانداز

تو رو نمودی و کردند عاشقان افغان
چو گل شکفت برآرند بلبلان آواز

چو گشت دانه خال تو دام دل زین پس
بهر طرف نکند مرغ همتم پرواز
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




لب گل در تبسم آمد باز
بلبل اندر ترنم آمد باز

دهن بی زبان گل ز صبا
بی لب اندر تبسم آمد باز

بلبل از بهر سرگذشت فراق
با گل اندر تکلم آمد باز

این همه چیست هیچ می دانی
حسن را عشق در دم آمد باز

بر زمین گشت آسمان گون را
اینک از لاله انجم آمد باز

از شکوفه درخت قند ز رنگ
با زبرپوش قاقم آمد باز

بر گریبان گل چو گوی گره
غنچه چون تکمه سرگم آمد باز

بود چون مار مهره یی وزخار
نیش بر دم چو کژدم آمد باز

سبزه صحرا چو چشم روشن کرد
رونقش بهر مردم آمد باز
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای رخ خوب تو آفتاب جهان سوز
عشق تو چون آتش وفراق تو جان سوز

شوق لقاء تو باده طرب انگیز
عشق جمال تو آتشی است جهان سوز

دردل مجنون چه سوز بود زلیلی
هست مرااز تو ای نگار همان سوز

خلق جهان مختلف شدند نگارا
پرده برانداز ازآن یقین گمان سوز

کرد سیه دل مرا بدود ملامت
عقل که چون هیزم تراست گران سوز

رو غم آن ماه رو مخور که ندارد
هر دهنی تاب آن طعام دهان سوز

در ره سودای او مباش کم از شمع
گرنکشندت برو بمیر درآن سوز

با که توان گفت سر عشق چو با خود
دم نتوان زد ازین حدیث زبان سوز

در سخن ارگرم گشت سیف ازآن گشت
تا بدلی درفتد ازین سخنان سوز
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 30 از 72:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA