♤♤♤♤♤ ای سر طره تو پای دلم را زنجیرتویی از حسن توانگر منم از عشق فقیروی شهیدان هوای تو بشمشیر غمتهمه در کشتن خود گفته چو غازی تکبیرنگرانی نبود سوی گلستان بهشتبی دلی را که بود خار غمت دامن گیرتا غم عشق تو از انده خویشم برهاندشادم از بندگی تو چو ز آزادی اسیرپایه حسن تو ای سرور خوبان آنجاستاز بلندی که برو دست نیابد تقریرعشق چون آمد و سرمایه عقل از من رفتاز پی دفع زیان سود ندارد تدبیرنزد بیدار دلان روز وصالست آخردر شب هجر تو بی خوابی ما را تعبیربهر سلطان رخت شاه سوار عقلمگوی اندیشه در افگند بمیدان ضمیرآیت حسن تو در نسخ مه و مهر چنانمحکم افتاد که حکمش نپذیرد تغییرما بمهتاب رخ تو شب خود روز کنیمآفتاب ار نبود بر فلک ای بدر منیربخدنگ مژه مرغ دل من کردشکارابروی همچو کمان تو و تیر تقدیرگر تو شمشیر بلا بر سر عاشق رانیرو نگرداند ازو همچو نشانه از تیربی مداد مدد تو قلم فکرت ماکند شد تا نکند نقش خیالت تحریرسیف فرغانی از بخت شکایت داردورنه در کار کسی از تو نیامد تقصیر
♤♤♤♤♤ ای دل وجانم شده سلطان عشقت را سریراز چنان سلطان بود این مملکت را ناگزیردر سرم سودای تو چون آفتابی بر فلکدر دلم اندوه تو چون پادشاهی بر سریرچون توانگر سیر باشد بر سر کویت گداوز دو کون آزاد گردد در کمند تو اسیربرسر کویت زعشق روی تو در پای توگر کسی را همچو من افتاده بینی دست گیرکدیه اندر کوی تو من بی نوا را کی رسدزآنکه افریدون سزد چون تو توانگر را فقیرمی نهندش بر طبق با سیب وبا نارنج اگرآبی پشمین قبا را نیست پیراهن حریرخلعت عشقت بمن اولی که مردم چون پیازده قبا دارند ومن یک پیرهن دارم چوسیرترک سیم وزر کنم تا مشتغل باشم بتوتحفه جان وسر کنم گر عشق نشمارد حقیرمن نمیرم تا ابد زیرا زشادی وطربجان نو یابد تنم هر گه مرا گویی بمیرمشک وعنبر گو معطر کن دماغ دیگرانزآنکه بی زلفت مشامم رنجه میدارد عبیرسایه همت نیفتد بر زمین وآسمانهر کرا طالع شود خورشید مهرت در ضمیردر هوای توچو شهدم نوش جان پرور شودنیش پیکان فعل زنبوری که پر دارد چو تیرنزد آن کش آتش عشقست در کانون دلآب حیوانست بی قیمت چو یخ در زمهریروصف ماه روی تو هرگز نگوید همچو منانوری گر آفتاب وگر فلک باشد اثیرسیف فرغانی چو سعدی شاید ار گوید بدوست(فتنه ام بر زلف وبالای تو ای بدر منیر)
♤♤♤♤♤ ای دل ارزنده بعشقی منت جان برمگیرهمچو مردان ترک کن دل را زجانان برمگیرعشق چون در دل بود جان و جهان را ترک کنآب حیوان زاد داری بهر ره نان بر مگیرگر نعیم هر دو عالم یا بی اندر آستینجمع کن در دامن ترک وبیفشان بر مگیردوست گر از لعل خود حلوای رنگینت دهددست را انگشت بشکن جز بدندان بر مگیرزمزم اندر جنب کعبه تا بسر پر بهر تستدر رهش گر تشنه گردی آب حیوان برمگیرمرکب خاص است جان بر درگه سلطان عشقطوقش از گردن میفگن داغش ازران برمگیرتوچو سلطانی بدولت کار سرهنگان مکنتو سلیمانی بر تبت بار دیوان برمگیراندر آن میدان که بینی تیر باران بلاچون تو در جوشن گریزی تیغ مردان برمگیربا وجود نازپرور دلق درویشی مپوشبر سری کش تاج نبود چتر سلطان برمگیرتا برآن ماه خندان آب رو حاصل کنیهر شبی ازخاک کویش چشم گریان برمگیرپیر گشتی باده غفلت جوانانه منوشنیمه شهر صیام از ماه شعبان برمگیرای توانگر ما گدایانیم اندر کوی توخوان لطف خود زپیش ما گدایان برمگیرتا درین ره ذره یی ازمن مرا باقی بودسایه ازکار من ای خورشید تابان برمگیرسیف فرغانی چو در دستت فتد درج سخنمهر سلطانیست بروی جز بفرمان برمگیرخرمن مه را اگر گردون که واختر جوستتو برو بگذر چو باد ودانه یی زآن برمگیر
♤♤♤♤♤ ای هما سایه قدم از در من بازمگیرسایه عالی خویش از سر من بازمگیرطوطی خوش سخنم شکر من از لب نیستترک یک بوسه بگو شکر من بازمگیرآفتابا دل من کان (و) محبت گهرستنظر لطف خود از گوهر من بازمگیرخاک کوی تو که در دیده دلها نورستتوتیاییست زچشم تر من باز مگیرتا بوصل تو که جانان منی در برسمدلبرا جان من از پیکر من بازمگیرمن درختم تو بهاری،بفراق چو خزانبرگ من خشک مدار و بر من بازمگیردل من مجمره و انده تو آتش اوستعود سودای خود از مجمر من بازمگیرکان مهر توام و سیم و زرم شعر منستسکه خویش ز سیم وزر من بازمگیرتا ز مستی غرورم ندهی هشیاریجرعه فیض خوداز ساغر من بازمگیردی مرا گفتی اگر دیر بمانی بردرحلقه یی می زن وپای ازدر من بازمگیرسیف فرغانی اگر مرگ نخواهی چون جانگلوی نفس خود از خنجر من بازمگیر
♤♤♤♤♤ مست عشقت بخود نیاید بازور ببری سرش چو شمع بگازای بنیکی ز خوب رویان فردوی بخوبی ز نیکوان ممتازهرکه در سایه تو باشد نیستروز او را بآفتاب نیازهرکه را عشق تو طهارت داددر دو عالم نیافت جای نمازقبله چون روی تست عاشق رادل بسوی تو به که رو بحجازعشق تو در درون ما ازلیستما نه اکنون همی کنیم آغازهیچ بی درد را نخواهد عشقهیچ گنجشک را نگیرد بازعشق بر من ببست راه وصالشیر بر سگ نمی کند در بازتا سخن از پی تو می گویمبلبل از بهر گل کند آوازعشق سلطان قاهرست و کندصد چو محمود را غلام ایازهمچو فرهاد بی نوایی راعشق با خسروان کند انبازهرکه از بهر تو نگفت سخنسخنش در حقیقت است مجازدلم از قوس ابروت آن دیدکه هدف از کمان تیراندازبتو حسن تو ره نمود مرابوی مشکست مشک را غمازنوبت تست سیف فرغانیبسخن شور در جهان اندازکآفرین می کنند بر سخنتشکر از مصر و سعدی از شیرازسوز اهل نیاز نشناسدمتنعم درون پرده ناز
♤♤♤♤♤ کبر با اهل محبت ناز با اهل نیازکار معشوقان بود گر عاشقی چندین منازعاشق از آلایش کونین باشد برحذرحوری از آرایش مشاطه باشد بی نیازکار بهر دوست کن، برادوست باشد مزد تودشمن تست آنچه دارد مر ترا از دوست بازنان برای او خوری با روزه همسنگی کندخواب بهر او کنی کمتر نباشد از نمازجان خود را در رهان عشق نه واره ز خودباز شد مرغی که او را طعمه خود کرد بازگرچه مملوکست چون منظور سلطانی شودکوس محمودی زند در صف محبوبان ایازهمچو شمع ار عاشقی با سوز دل با آب چشمشب بروز آور، گهی می سوز و گاهی می گدازگر بگوید دوست اشک از سر فرو باری چو شمعور بخواهد باز آتش در دهان گیری چو گازگر دلت او را خوهد تن را چه عزت جان بدهور ز قدرش آگهی زر را چه قیمت سر ببازور بجان قصدت کند می بین قضا را جمله عدلور ز تو نعمت برد می رو بلا را پیش بازور دهد دستت که خود را پای بر گردن نهیتا بعلیین نداری مانعی سر بر فرازسیف فرغانی ز خود بگذر قدم در راه نهدر سواران بنگر و با خر درین میدان متاز
♤♤♤♤♤ خمر عشقت خوردم و کردم بمستی کشف رازاز شرابی اینچنین کردن حرامست احترازمرحبا مستان خمر عشق کز صدق قدمترک سر کردند و دست از دوست نگرفتند بازچون چراغ مه بود از آسمان مشکات منبر زمین گر همچو شمعم سر بیندازی بگاززآتش شوق تو ما را در دل این سوزش خوشستچون نیاز از عاشق مهجور و از معشوق نازاز برای خدمتت خود را همی شویم باشکخود کجا جایز بود بی این طهارت آن نمازهمچو (تو) شاهی کجا دیدست در میدان حسنبر رخ نطع زمین این آسمان مهره بازهست اندر روی خوبت آب حسنی کآمدستآتش از تاب رخ تو همچو شمع اندر گدازپرده از رو دور کن تا من بمهتاب رختدر شب زلف تو جویم این دل گم گشته بازپادشاه حسن شهر آشوب (من) با بنده گفتای بسی سلطان شده محمود حسنت را ایازکندرین راه ای پسر تا یکنفس داری بپویوندرین نرد ای فلان تا مهره یی داری ببازاز پی جولان بنه سر در خم چوگان عشقخرسواری تابکی اسبی درین میدان بتازدر نشیب نیستی با دست برد عشق ماپای محکم دار تا چون کوه گردی سرفرازای ببوسه لعل تو در کام جانم کرده میوی بغمزه چشم تو در گوش عقلم گفته رازگوشمالم داده یی تا ساز گیرم، بعد ازینبر کنارم نه چو بربط هم بزن هم می نوازسیف فرغانی بر اوج عشق ما پرواز توچون نهان ماند که زیر پر جلاجل داشت باز
♤♤♤♤♤ چو خمر عشق تو خوردم سخن نگیرم بازکه هرکه مست شود با همه بگوید رازبنهب دست بر آورد در ولایت جانغمت که از سر دل پای می نگیرد بازبدرگه تو فرو برده ایم پای ثباتبحضرت تو برآورده ایم دست نیازسپر بر وی درآورد جانم از تسلیمچو شد بسوی دلم نرگس تو تیراندازتو رو نمودی و کردند عاشقان افغانچو گل شکفت برآرند بلبلان آوازچو گشت دانه خال تو دام دل زین پسبهر طرف نکند مرغ همتم پرواز
♤♤♤♤♤ لب گل در تبسم آمد بازبلبل اندر ترنم آمد بازدهن بی زبان گل ز صبابی لب اندر تبسم آمد بازبلبل از بهر سرگذشت فراقبا گل اندر تکلم آمد بازاین همه چیست هیچ می دانیحسن را عشق در دم آمد بازبر زمین گشت آسمان گون رااینک از لاله انجم آمد بازاز شکوفه درخت قند ز رنگبا زبرپوش قاقم آمد بازبر گریبان گل چو گوی گرهغنچه چون تکمه سرگم آمد بازبود چون مار مهره یی وزخارنیش بر دم چو کژدم آمد بازسبزه صحرا چو چشم روشن کردرونقش بهر مردم آمد باز
♤♤♤♤♤ ای رخ خوب تو آفتاب جهان سوزعشق تو چون آتش وفراق تو جان سوزشوق لقاء تو باده طرب انگیزعشق جمال تو آتشی است جهان سوزدردل مجنون چه سوز بود زلیلیهست مرااز تو ای نگار همان سوزخلق جهان مختلف شدند نگاراپرده برانداز ازآن یقین گمان سوزکرد سیه دل مرا بدود ملامتعقل که چون هیزم تراست گران سوزرو غم آن ماه رو مخور که نداردهر دهنی تاب آن طعام دهان سوزدر ره سودای او مباش کم از شمعگرنکشندت برو بمیر درآن سوزبا که توان گفت سر عشق چو با خوددم نتوان زد ازین حدیث زبان سوزدر سخن ارگرم گشت سیف ازآن گشتتا بدلی درفتد ازین سخنان سوز