♤♤♤♤♤ دلبرا من از شراب عشق مخمورم هنوزچون بوصلم وعده دادی از چه مهجورم هنوزدر ره عشقت که دارد راهزن بر چپ وراستآنکه از پس بود پیش افتاد ومن دورم هنوزای حبیب من مدد فرما که اندر ره عدوستوی طبیب من علاجم کن که رنجورم هنوزاین زمان تدبیر کارم کن که هستم در حیاتوین زمان بر من تجلی کن که برطورم هنوزآنکه با بلبل چو گل با من درین باغ آمدستشیره او می شد وغوره است انگورم هنوزنحل استعداد هر کس خانه خود پر زشهدکرده ومن طالب گل همچو زنبورم هنوززآتش عشقت که دل را در جوانی زنده داشتبرف پیری بر سرم بنشست ومحرورم هنوزهرگز از معجون پند این درد ساکن کی شودچون بلا در می کنی در قرص کافورم هنوزبر هلال حال من خورشید مهرت چون بتافتبدر خواهم شد که افزون می شود نورم هنوزمرده هجرم بوصلم زنده خواهی کرد بازمن درین خاک از برای نفخ آن صورم هنوزمنشی دولت مرا منشور وصلت تازه کردبر درت موقوف توقیع است منشورم هنوزچون صدف بهر تو دل در سینه پنهان داشتستسلک نظم چون در و لؤلوی منثورم هنوزسیف فرغانی زبهر من بدست لطف خویشدوست در نگشاد ومن در بند دستورم هنوز
♤♤♤♤♤ ایا بحسن چو شیرین بملک چون پرویزقد تو سرو روانست و سرو تو گل ریزبروزگار تو جز عاشقی کنم نسزدبعهد خسرو چون کار خر کند شبدیزاگر ز لعل تو مستان عشق نقل خوهندبخنده لب بگشا و شکر ز پسته بریزبزیر پای میاور چو خاک و برمگذرمرا که نیست بجز دامن تو دست آویزگرم بتیغ برانی ز پیش تو نرومنه من ز تو نه ز حلوا کند مگس پرهیزمن شکسته گر از تو جفا کشم چه عجبنه دست دفع بلا دارم و نه پای گریزکسی کز آتش عشق تو گرم گشت دلشاز آب گرد برآرد بآه دردآمیزبعهد حسن تو شد زنده سیف فرغانیکه مرده خفته نماند بروز رستاخیزاز آن زمان که چو فرهاد بر تو عاشق شدچو وجد گفته شیرین اوست شورانگیز
♤♤♤♤♤ ای ز شیرینی شده دام مگسشکری فرما بانعام مگسهمچو من خلقی گرفتار تواندزآنکه شیرینی بود دام مگسعاشقان را بی لبت آرام نیستبی شکر چون باشد آرام مگسهر زمانم از تو چیزی آرزوستای شکر چونی زابرام مگساز تو اکرامی همی دارم طمعخود شکر کی کرد اکرام مگسهست بر لعل لبت اقدام منهمچو بر شیرینی اقدام مگسوقت ما خوش بود چون صبح خروسبی تو ناخوش گشت چون شام مگسدر زمان ما نباشی بی رقیبباد زن داری بهنگام مگسهست اندر کاسه و خوان کسانهمچو گربه پخته و خام مگسای رقیب آستین افشان بروتا شکر شیرین کند کام مگساو بشکر خوردن اندر بسته دلتو گشاده لب بدشنام مگساز تو همرنگی نشاید چشم داشتهمچو یکرنگی زاندام مگسکاشکی غایب شدی شکرفروشتا شکر بگزاردی وام مگس
♤♤♤♤♤ ای خواسته زلعل لب آن نگار بوسبی زر ز لعل یار توقع مدار بوسخوردم بسی ترش چو ندیدم زبخت شورمن تلخ کام از لب شیرین یار بوسگر دست یابم از سر صدق وصفا زنمبر پای او چو دامن او صد هزار بوسرخ بر بساط خاک نهم تا بمن رسداز پای اسبت ای شه چابک سوار بوسدر ملک پنج نوبه زنم گرمرا شودیکره میسر از دو لب تو سه چار بوسآنکس که عاشقانرا در زیر لب نهاندشنام می دهد ندهد آشکار بوسبوسی بلابه میخوهم ازتو که خوش بوداز غم زده تضرع واز غمگسار بوسدر باغ بهر سبزه که مانند خط تستخواهد دهان گل زلب جویبار بوسنا خواسته ببوسه کرم کن که خوش بودبی التماس بخشش وبی انتظار بوسچون از لب تو نیست گر آن آب زندگیستچون از دهان مرده نیاید بکار بوسبر جای کاسه برسر خوان وصال خودخواهم که بهر من بنهی بر قطار بوسروزی که میهمانی عشاق خود کنیهریک برآستانت زنند ای نگار بوسهرچند سیف را بود ای محتشم بحسندریوزه از لبان تو درویش وار بوسلب بر دهان نهی نبود در حساب وصلیا عقد دوستی نبود در شمار بوس
♤♤♤♤♤ اگرچه راه بسی بود تا من از آتشدلم بسوخت ز عشق تو چون تن از آتشز سوز عشق تو در سینه چو کوره مندلم گرفت حرارت چو آهن از آتشز باد دم شودش سیم و زر روان چون آباثرپذیر چو شد خاک معدن از آتشز باد سرد کز آن کوی آورد خاکیچو آب گرم فتد جوش در من از آتشبعشق دانه دل را چو کاه داد بباددلم اگرچه نگه داشت خرمن از آتشنبود ایمن از آفات، در گریخت بعشقندیده ام که کند عود مأمن از آتشچو بستدش ز جهان و بخود گرفتش عشقچو ماهی است که کردست مسکن از آتشاگرچه شمع سر اندر دهان گاز نهادگرفت نور و برافراخت گردن از آتشدل مجرد از آفات غیر محفوظستکه بی فتیل سلیم است روغن از آتشز کار عشق بتن رنج می رسد آریمدام دود بود قسم گلخن از آتشنصیب دیده من از رخ تو حرمانستهمیشه دود خورد چشم روزن از آتشبنور عشق کند حسن همچو گلشن دلبلی چراغ کند خانه روشن از آتشبعشق راه توان یافت سوی تو که کلیمببرد راه بوادی ایمن از آتش
♤♤♤♤♤ جرعه یی می نخورده از دستشبیخودم کرد نرگس مستشهرکه از جام عشق او می خوردتوبه گر سنگ بود بشکستشبکسی مبتلا شدم که نرستمرغ از دام و ماهی از شستشبهمه جای می رود حکمشبهمه کس همی رسد دستشاز عنایت مپرس کآن معنینیست در حق بنده گر هستشهرکه عاشق نشد، بدامن دوستنرسد دست همت پستشسیف از مشک بوی دوست شنیدبر گریبان خویشتن بستش
♤♤♤♤♤ قند خجل می شود از لب چون شکرشقوت دل می دهد بوسه جان پرورشزهر غمش می خورم بوک بشیرین لبانکام دلم خوش کند پسته پر شکرشلذت قند ونبات چاشنیی از لبشچشمه آب حیات رشحه لعل ترشاز دهنش قند ریخت لعل شکر بار اودر قدمش مشک بیخت زلف پریشان سرشدل شده را قوت جان از لب لعل ویستهرکه بهشتی بود آب دهد کوثرشپرده زرخ برگرفت دوش شبم روز کردمعنی خورشید داشت صورت مه پیکرشاز کله واز قبا هست برون یار مایار شما خرگهیست خیمه بود چادرشدر بر او دیگری می خورد آب حیاتما چو گدایان کوی نان طلبیم از درشدعوی عشق تو کرد سیف وبتو جان دادگرچه نگوید دروغ هیچ مکن باورش
♤♤♤♤♤ دلارامی که همچون مه بشب بینند دیدارششبم چون روز روشن گشت از خورشید رخسارشبنزهت به ز فردوس است کوی آن بهشتی رویکه دوزخ نزد عاشق هست محرومی ز دیدارشگذر بر درج در دارد سخن در پسته تنگشقدم بالای مه دارد کله در زیر دستارشز حسرت کام گردد تلخ آن دم جان شیرین راکه لعل او در آمیزد شکر با آب گفتارشبدم جان پرورست آن تن که می بوسد بهر وقتشبملک اسکندرست آنکس که می نوشد خضروارشبجان بوسی همی خواهند مشتاقان ازو ای دلبرو زو بوسه اکنون خر که کاسد گشت بازارشعلاج جان رنجورست در خط دل آشوبشمزاج آب حیوانست در لعل شکربارشز قوت جان بود ایمن شهید تیر مژگانشز مرگ دل بود فارغ سقیم چشم بیمارشنوا کمتر زن ای بلبل که شد بازار حسن گلشکسته از گل حسنی که روی اوست گلزارشاز آن یار پسندیده نگردانم دل و دیدهگرم از دیده خون دل بریزد چشم خون خوارشز عشقت همچو فرهادست مسکین سیف فرغانیکه شور اندر جهان انداخت شیرینی اشعارش
♤♤♤♤♤ گرچه جان می دهم از آرزوی دیدارشجان نو داد بمن صورت معنی دارشبنگر آن دایره روی و برو نقطه خالدست تقدیر بصد لطف زده پرگارشبوستانیست که قدر شکر و گل بشکستناردان لب و رخساره چون گلنارشملک خسرو برود در هوس بندگیشآب شیرین ببرد لعل شکر گفتارشنقد جان رفت درین کار خریدارش رابرو ای حسن و دگر تیز مکن بازارشاز پی نصرت سلطان جمالش جمعستلشکر حسن بزیر علم دستارشتا غم تلخ گوارش نخوری یکچندیکام شیرین نکنی از لب شکربارشعشق دردیست که چون کرد کسی را بیمارگر بمیرد نخوهد صحت خود بیمارشلوح ما از قلم دوست نه آن نقش گرفتکآب بر وی گذرد محو کند آثارشآنچه داری بکف و آنچه نداری جز دوستگر نیاید مطلب ور برود بگذارشسیف فرغانی نزدیک همه زنده دلانمرده یی باشی اگر جان ندهی در کارش
♤♤♤♤♤ دلارامی که حیرانم من از حسن جهانگیرشرخ او آیتی در حسن و نور قدس تفسیرشچو دست عشق او گیرد کمان حکم در قبضهنه مردی گر برو داری که برجز تو رسد تیرشچو زلف او کند در بند مجنونان عشقش رااگر از حلقه مایی بده گردن بزنجیرشرضیع مادر فطرت که دارد در دهان پستانبقای جاودان یابد اگر زآن لب بود شیرشکسی کز آتش شوقش ندارد شمع دل زندههم از روغن شود کشته چراغ دولت پیرشبچندین سعی همچون مال آن شادی جانها رااگر روزی بدست آری برو چون غم بدل گیرشایا شیرین بنیکویی ببخت شور من گوییشب وصل تو خوابی بود و روز هجر تعبیرشاگر عاصی بمحشر در شفیع از روی تو سازدکرم را بعد از آن نبود سخن در عفو تقصیرششراب عشق در دادی و من چون چشم مخمورتخرابیها کنم زین پس که مستم کرد تأثیرشبتدبیر خرد گفتم مگر حل گردد این مشکلدگر بر ریسمان ما گره زد دست تدبیرشبرای مخزن شاهیش مسکین سیف فرغانیندارد زر ولی دارد مسی از بهر اکسیرش