انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 31 از 72:  « پیشین  1  ...  30  31  32  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤




دلبرا من از شراب عشق مخمورم هنوز
چون بوصلم وعده دادی از چه مهجورم هنوز

در ره عشقت که دارد راهزن بر چپ وراست
آنکه از پس بود پیش افتاد ومن دورم هنوز

ای حبیب من مدد فرما که اندر ره عدوست
وی طبیب من علاجم کن که رنجورم هنوز

این زمان تدبیر کارم کن که هستم در حیات
وین زمان بر من تجلی کن که برطورم هنوز

آنکه با بلبل چو گل با من درین باغ آمدست
شیره او می شد وغوره است انگورم هنوز

نحل استعداد هر کس خانه خود پر زشهد
کرده ومن طالب گل همچو زنبورم هنوز

زآتش عشقت که دل را در جوانی زنده داشت
برف پیری بر سرم بنشست ومحرورم هنوز

هرگز از معجون پند این درد ساکن کی شود
چون بلا در می کنی در قرص کافورم هنوز

بر هلال حال من خورشید مهرت چون بتافت
بدر خواهم شد که افزون می شود نورم هنوز

مرده هجرم بوصلم زنده خواهی کرد باز
من درین خاک از برای نفخ آن صورم هنوز

منشی دولت مرا منشور وصلت تازه کرد
بر درت موقوف توقیع است منشورم هنوز

چون صدف بهر تو دل در سینه پنهان داشتست
سلک نظم چون در و لؤلوی منثورم هنوز

سیف فرغانی زبهر من بدست لطف خویش
دوست در نگشاد ومن در بند دستورم هنوز
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ایا بحسن چو شیرین بملک چون پرویز
قد تو سرو روانست و سرو تو گل ریز

بروزگار تو جز عاشقی کنم نسزد
بعهد خسرو چون کار خر کند شبدیز

اگر ز لعل تو مستان عشق نقل خوهند
بخنده لب بگشا و شکر ز پسته بریز

بزیر پای میاور چو خاک و برمگذر
مرا که نیست بجز دامن تو دست آویز

گرم بتیغ برانی ز پیش تو نروم
نه من ز تو نه ز حلوا کند مگس پرهیز

من شکسته گر از تو جفا کشم چه عجب
نه دست دفع بلا دارم و نه پای گریز

کسی کز آتش عشق تو گرم گشت دلش
از آب گرد برآرد بآه دردآمیز

بعهد حسن تو شد زنده سیف فرغانی
که مرده خفته نماند بروز رستاخیز

از آن زمان که چو فرهاد بر تو عاشق شد
چو وجد گفته شیرین اوست شورانگیز
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای ز شیرینی شده دام مگس
شکری فرما بانعام مگس

همچو من خلقی گرفتار تواند
زآنکه شیرینی بود دام مگس

عاشقان را بی لبت آرام نیست
بی شکر چون باشد آرام مگس

هر زمانم از تو چیزی آرزوست
ای شکر چونی زابرام مگس

از تو اکرامی همی دارم طمع
خود شکر کی کرد اکرام مگس

هست بر لعل لبت اقدام من
همچو بر شیرینی اقدام مگس

وقت ما خوش بود چون صبح خروس
بی تو ناخوش گشت چون شام مگس

در زمان ما نباشی بی رقیب
باد زن داری بهنگام مگس

هست اندر کاسه و خوان کسان
همچو گربه پخته و خام مگس

ای رقیب آستین افشان برو
تا شکر شیرین کند کام مگس

او بشکر خوردن اندر بسته دل
تو گشاده لب بدشنام مگس

از تو همرنگی نشاید چشم داشت
همچو یکرنگی زاندام مگس

کاشکی غایب شدی شکرفروش
تا شکر بگزاردی وام مگس
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای خواسته زلعل لب آن نگار بوس
بی زر ز لعل یار توقع مدار بوس

خوردم بسی ترش چو ندیدم زبخت شور
من تلخ کام از لب شیرین یار بوس

گر دست یابم از سر صدق وصفا زنم
بر پای او چو دامن او صد هزار بوس

رخ بر بساط خاک نهم تا بمن رسد
از پای اسبت ای شه چابک سوار بوس

در ملک پنج نوبه زنم گرمرا شود
یکره میسر از دو لب تو سه چار بوس

آنکس که عاشقانرا در زیر لب نهان
دشنام می دهد ندهد آشکار بوس

بوسی بلابه میخوهم ازتو که خوش بود
از غم زده تضرع واز غمگسار بوس

در باغ بهر سبزه که مانند خط تست
خواهد دهان گل زلب جویبار بوس

نا خواسته ببوسه کرم کن که خوش بود
بی التماس بخشش وبی انتظار بوس

چون از لب تو نیست گر آن آب زندگیست
چون از دهان مرده نیاید بکار بوس

بر جای کاسه برسر خوان وصال خود
خواهم که بهر من بنهی بر قطار بوس

روزی که میهمانی عشاق خود کنی
هریک برآستانت زنند ای نگار بوس

هرچند سیف را بود ای محتشم بحسن
دریوزه از لبان تو درویش وار بوس

لب بر دهان نهی نبود در حساب وصل
یا عقد دوستی نبود در شمار بوس
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




اگرچه راه بسی بود تا من از آتش
دلم بسوخت ز عشق تو چون تن از آتش

ز سوز عشق تو در سینه چو کوره من
دلم گرفت حرارت چو آهن از آتش

ز باد دم شودش سیم و زر روان چون آب
اثرپذیر چو شد خاک معدن از آتش

ز باد سرد کز آن کوی آورد خاکی
چو آب گرم فتد جوش در من از آتش

بعشق دانه دل را چو کاه داد بباد
دلم اگرچه نگه داشت خرمن از آتش

نبود ایمن از آفات، در گریخت بعشق
ندیده ام که کند عود مأمن از آتش

چو بستدش ز جهان و بخود گرفتش عشق
چو ماهی است که کردست مسکن از آتش

اگرچه شمع سر اندر دهان گاز نهاد
گرفت نور و برافراخت گردن از آتش

دل مجرد از آفات غیر محفوظست
که بی فتیل سلیم است روغن از آتش

ز کار عشق بتن رنج می رسد آری
مدام دود بود قسم گلخن از آتش

نصیب دیده من از رخ تو حرمانست
همیشه دود خورد چشم روزن از آتش

بنور عشق کند حسن همچو گلشن دل
بلی چراغ کند خانه روشن از آتش

بعشق راه توان یافت سوی تو که کلیم
ببرد راه بوادی ایمن از آتش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




جرعه یی می نخورده از دستش
بیخودم کرد نرگس مستش

هرکه از جام عشق او می خورد
توبه گر سنگ بود بشکستش

بکسی مبتلا شدم که نرست
مرغ از دام و ماهی از شستش

بهمه جای می رود حکمش
بهمه کس همی رسد دستش

از عنایت مپرس کآن معنی
نیست در حق بنده گر هستش

هرکه عاشق نشد، بدامن دوست
نرسد دست همت پستش

سیف از مشک بوی دوست شنید
بر گریبان خویشتن بستش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




قند خجل می شود از لب چون شکرش
قوت دل می دهد بوسه جان پرورش

زهر غمش می خورم بوک بشیرین لبان
کام دلم خوش کند پسته پر شکرش

لذت قند ونبات چاشنیی از لبش
چشمه آب حیات رشحه لعل ترش

از دهنش قند ریخت لعل شکر بار او
در قدمش مشک بیخت زلف پریشان سرش

دل شده را قوت جان از لب لعل ویست
هرکه بهشتی بود آب دهد کوثرش

پرده زرخ برگرفت دوش شبم روز کرد
معنی خورشید داشت صورت مه پیکرش

از کله واز قبا هست برون یار ما
یار شما خرگهیست خیمه بود چادرش

در بر او دیگری می خورد آب حیات
ما چو گدایان کوی نان طلبیم از درش

دعوی عشق تو کرد سیف وبتو جان داد
گرچه نگوید دروغ هیچ مکن باورش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




دلارامی که همچون مه بشب بینند دیدارش
شبم چون روز روشن گشت از خورشید رخسارش

بنزهت به ز فردوس است کوی آن بهشتی روی
که دوزخ نزد عاشق هست محرومی ز دیدارش

گذر بر درج در دارد سخن در پسته تنگش
قدم بالای مه دارد کله در زیر دستارش

ز حسرت کام گردد تلخ آن دم جان شیرین را
که لعل او در آمیزد شکر با آب گفتارش

بدم جان پرورست آن تن که می بوسد بهر وقتش
بملک اسکندرست آنکس که می نوشد خضروارش

بجان بوسی همی خواهند مشتاقان ازو ای دل
برو زو بوسه اکنون خر که کاسد گشت بازارش

علاج جان رنجورست در خط دل آشوبش
مزاج آب حیوانست در لعل شکربارش

ز قوت جان بود ایمن شهید تیر مژگانش
ز مرگ دل بود فارغ سقیم چشم بیمارش

نوا کمتر زن ای بلبل که شد بازار حسن گل
شکسته از گل حسنی که روی اوست گلزارش

از آن یار پسندیده نگردانم دل و دیده
گرم از دیده خون دل بریزد چشم خون خوارش

ز عشقت همچو فرهادست مسکین سیف فرغانی
که شور اندر جهان انداخت شیرینی اشعارش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




گرچه جان می دهم از آرزوی دیدارش
جان نو داد بمن صورت معنی دارش

بنگر آن دایره روی و برو نقطه خال
دست تقدیر بصد لطف زده پرگارش

بوستانیست که قدر شکر و گل بشکست
ناردان لب و رخساره چون گلنارش

ملک خسرو برود در هوس بندگیش
آب شیرین ببرد لعل شکر گفتارش

نقد جان رفت درین کار خریدارش را
برو ای حسن و دگر تیز مکن بازارش

از پی نصرت سلطان جمالش جمعست
لشکر حسن بزیر علم دستارش

تا غم تلخ گوارش نخوری یکچندی
کام شیرین نکنی از لب شکربارش

عشق دردیست که چون کرد کسی را بیمار
گر بمیرد نخوهد صحت خود بیمارش

لوح ما از قلم دوست نه آن نقش گرفت
کآب بر وی گذرد محو کند آثارش

آنچه داری بکف و آنچه نداری جز دوست
گر نیاید مطلب ور برود بگذارش

سیف فرغانی نزدیک همه زنده دلان
مرده یی باشی اگر جان ندهی در کارش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




دلارامی که حیرانم من از حسن جهانگیرش
رخ او آیتی در حسن و نور قدس تفسیرش

چو دست عشق او گیرد کمان حکم در قبضه
نه مردی گر برو داری که برجز تو رسد تیرش

چو زلف او کند در بند مجنونان عشقش را
اگر از حلقه مایی بده گردن بزنجیرش

رضیع مادر فطرت که دارد در دهان پستان
بقای جاودان یابد اگر زآن لب بود شیرش

کسی کز آتش شوقش ندارد شمع دل زنده
هم از روغن شود کشته چراغ دولت پیرش

بچندین سعی همچون مال آن شادی جانها را
اگر روزی بدست آری برو چون غم بدل گیرش

ایا شیرین بنیکویی ببخت شور من گویی
شب وصل تو خوابی بود و روز هجر تعبیرش

اگر عاصی بمحشر در شفیع از روی تو سازد
کرم را بعد از آن نبود سخن در عفو تقصیرش

شراب عشق در دادی و من چون چشم مخمورت
خرابیها کنم زین پس که مستم کرد تأثیرش

بتدبیر خرد گفتم مگر حل گردد این مشکل
دگر بر ریسمان ما گره زد دست تدبیرش

برای مخزن شاهیش مسکین سیف فرغانی
ندارد زر ولی دارد مسی از بهر اکسیرش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 31 از 72:  « پیشین  1  ...  30  31  32  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA