انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 32 از 72:  « پیشین  1  ...  31  32  33  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤




شبی از مجلس مستان برآمد ناله چنگش
رسد از غایت تیزی بگوش زهره آهنگش

چو بشنودم سماع او، نگردد کم نخواهد شد
ز چشمم ژاله اشک و ز گوشم ناله چنگش

چگونه گلستان گوید کسی آن دلستانی را
که گل با رنگ و بوی خود نموداریست از رنگش

لب شیرین آن دلبر در آغشته است پنداری
بآب چشمه حیوان شکر در پسته تنگش

کفی از خاک پای او بدست پادشا ندهم
وگر چون (من) گدایی را دهد گوهر بهمسنگش

مشهر کردمی خود را چو شعر خویش در عالم
بنام عاشقی او گر از من نامدی ننگش

فغان از سیف فرغانی برآمد ناگهان گویی
بگوش عاشقان آمد سحرگه ناله چنگش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ترکیست یارمن که نداند کس از گلش
او تند خو و بنده نه مرد تحملش

پسته دهان که در سخن و خنده می شود
زآن پسته پر شکر طبق روی چون گلش

پایان زلف جعد پریشان سرش ندید
چندانک دور کرد دل اندر تسلسلش

بی او زندگانی چون سیر گشته ام
ز آن جان خطاب می کنم اندر ترسلش

چندین هزار ترک تتاری نغوله را
گیسو بریده بینی از آشوب کاکلش

آهوی جان بنده چراگاه خویش یافت
بر برگ گل چو مشک بیفشاند سنبلش

دیوانه ای شود که نیاید بهوش باز
هر عاقلی که دید بمستی شمایلش

هر صورتی که نقش کند در ضمیر من
اندیشه بر خطا بود اندر تخیلش

او زیور عروس جمال خودست و نیست
بهر مزید حسن بزیور تجملش

اوشاه بیت نظم جهانست زینهار
جز مهر و مه ردیف مکن در تغزلش

آنکس که اسب در پی این شهسوار راند
رختش بآب رفت خر افتاد بر پلش

جان بر دو عشوه داد وهمه ساله آن بود
با او تقرب من و با من تفضلش

با گلستان چهره او فارغست سیف
از بوستان و حسن گل و بانگ بلبلش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ترکیست یار من که نداند کس از گلش
او تند خو و بنده نه مرد تحملش

پسته دهان که در سخن و خنده می شود
زآن پسته پرشکر طبق روی چون گلش

پایان زلف جعد پریشان سرش ندید
چندانکه دور کرد دل اندر تسلسلش

بی او ز زندگانی چون سیر گشته ام
زآن جان خطاب می کنم اندر ترسلش

او شاه بیت نظم جهانست زینهار
جز مهر و مه ردیف مکن در تغزلش

هر صورتی که نقش کند در ضمیر من
اندیشه بر خطا بود اندر تخیلش

چندین هزار ترک تتاری نغوله را
گیسو بریده بینی ازآشوب کاکلش

او زیور عروس جمال خودست و نیست
بهر مزید حسن بزیور تجملش

آهوی جان بنده چراگاه خویش یافت
بر برگ گل چو مشک بیفشاند سنبلش

دیوانه یی شود که نیاید بهوش باز
هر عاقلی که دید بمستی شمایلش

جان برد و عشوه داد وهمه ساله این بود
با او تقرب من و با من تفضلش

آنکس که اسب در پی این شهسوار راند
رختش بآب رفت و خرافتاد بر پلش

با گلستان چهره او فارغست سیف
از بوستان و حسن گل و بانگ بلبلش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




دلستانی که بجان نیست امان از چشمش
شد بیکبار پر از فتنه جهان از چشمش

دوست هرجا که نظر کرد بتیر غمزه
زخم خورده دل صاحب نظران از چشمش

هرچه از دیدن آن دوست ترا مانع شد
گر همه نور بصر بود بران از چشمش

ببراتی که ندارد دل خلقی بستد
نرگس تازه که آورد نشان از چشمش

دل بخونابه اشک از مژه پیدا آورد
آنچه در مخزن جان داشت نهان از چشمش

نزد سلطان روم ای دلبر و گویم زنهار
بده انصافم و دادم بستان از چشمش

هرکرا عشق تو زد نشتر غم بر رگ جان
خون دل باز گرفتن نتوان از چشمش

همچو من بر سر کوی تو بسی سوخته هست
روی بر خاک درو آب روان از چشمش

هرکه در مطبخ سودای تو غم خورد بریخت
آب در صورت خون بر سر نان از چشمش

هرکرا چشم تو باشی همه چیزی بیند
زآنکه غایب نبود کون و مکان از چشمش

سیف فرغانی چون دیده بپوشیدی ازو
عیب از دیده خود دان و مدان از چشمش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




آنچه ز تست حال من گفت نمی توانمش
چون تو بمن نمی رسی من بتو چون رسانمش

هر نفسم فراق تو وعده بمحنتی کند
هرچه بمن رسد ز تو دولت خویش دانمش

زهرم اگر دهی خورم چون شکر وز غیرتو
گرشکری رسد بمن همچو مگس برانمش

زخم گر از تو آیدم مرهم روح سازمش
رنج چو از تو باشدم راحت خویش خوانمش

ملکم اگر جهان بود ترک کنم برای تو
اسبم اگر فلک بود در پی تو دوانمش

تیر که از کمان تو در طرفی روان شود
برکنم از نشانه و در دل خود نشانمش

مرد طبیب را خبر از تپش جگر دهد
خون دلی که همچو اشک از مژه می چکانمش

دل بتو داذه ام ولی باز درین ترددم
تا بتو چون گذارمش یا ز تو چون ستانمش

سیف اگر ز بهر تو مال فدا کند مرا
دست بجان نمی رسد تا بتو برفشانمش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




چون برآمد آفتاب از مشرق پیراهنش
ماه رقاصی کند چون ذره در پیرامنش

از لباس بخت عریانم و گرنه کردمی
دست در آغوش او بی زحمت پیراهنش

دست بختم برفشاند آستین تا ساق عرش
گر بگیرد پای او گردم بسر چون دامنش

نرگس اندر بوستان رخساره او دید و گفت
حال بلبل بین و با گل عمر ضایع کردنش

راستی جز شربت وصلش مرا دارد زیان
گر طبیبم احتما فرماید از غم خوردنش

زآرزوی او همی خواهد که همچون ماهتاب
افتد از بام فلک خورشید اندر روزنش

وصل و هجر دوست می کوشند هریک تا کنند
دست او در گردنم یا خون من در گردنش

با قد و بالای آن مه سرو را ای باغبان
یا بجای خویش بنشان یا ز بستان برکنش

دامن دلهای ما پر خار انده کرد باز
آنکه هر ساعت کند پیراهنی پر گل تنش

گر ملامت گر نداند حال شبهای مرا
زآفتاب روی او چون روز گردد روشنش

سیف فرغانی بدو نامه نمی یارد نوشت
ای صبا هر صبحدم می بر سلامی از منش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




آن دلارامی که آرامی نباشد با منش
کرد شام عاشقان چون صبح روی روشنش

آستین از رو چو برگیرد ترا روشن شود
کآفتاب حسن دارد مطلع از پیراهنش

زآن بحبل شعله خود همچو دلو از چاه آب
روز و شب بر می کشد خورشید نور از روزنش

از گریبانش گلستان می برآید عیب نیست
عاشقی گر همچو خار آویزد اندر دامنش

جامه بر خود می درم چون غنچه زآن دلبر که هست
خرمنی گل در قبا و عالمی جان در تنش

گر ز من بستد دلی آن دوست باطل جوی نیست
زآنکه گر صد جان خوهد حقی است واجب بر منش

در کمان ابرو آورد و بسوی من فگند
یار آهو چشم تیر غمزه شیر افگنش

داشت پیش آتش رویش فتیلی از نظر
زآن چراغ دیده را از آب و خون شد روغنش

باد با تو چون شبی گر سوی بستان بگذرد
همچو بلبل در نوا آید زبان سوسنش

خسروان او را غلامند این زمان در ملک روم
همچو شیرین صد کنیزک عاشق اندر ارمنش

بر امید وصل او چون سیف فرغانی که دید
طوطیی اندر قفس یا بلبلی در گلشنش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




چو شدبخنده شکر بار پسته دهنش
شد آب لطف روان از لب چه ذقنش

ازآنش آب دهن چون جلاب شیرینست
که هست همچو شکر مغز پسته دهنش

گشاده شست جفا ابروی کمان شکلش
کشیده تیر مژه نرگس سپه شکنش

کمان ابروی او تیر غمزه یی نزند
که دل نگیرد همچون هدف بخویشتنش

برآفتاب کجا سایه افگند هرگز
مهی که مطلع حسنست جیب پیرهنش

برهنه گر شود آب روان جان بینی
چو در پیاله شراب از قرابه بدنش

چو زیر برگ بنفشه گل سپید بود
بزیر موی چو شعر سیه حریر تنش

بزیر هر شکنش عنبرست خرواری
که باربند عبیرست زلف چون رسنش

میان آتش شوقند و آب دیده هنوز
بزیر خاک شهیدان سوخته کفنش

مرا که در طلبش خضروار می گشتم
چوآب حیوان ناگاه بود یافتنش

کجا رسم زلب او ببوسه یی چو دمی
(رها نمی کند ایام درکنار منش)
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای خریداران رویت عاشقان جان فروش
شور در مردم فتاد از عشق رویت رو بپوش

با قفاداران انجم ماه نتواند زدن
با رخت پهلو اگر خورشید باشد پشت روش

من خمش بودم مرا آورد شوقت در سخن
چون دم اندر نی کنی لابد برآید زو خروش

آفتاب گرم رورا کآسمانها در قفاست
گر مدد زآن رخ نباشد یخ بگیرد آب روش

بس عجب سریست سر عشق کز آثار او
نی توان کردن حکایت نی توان بودن خموش

در دلم از عشق تو صد درد و می گویی منال
می نهی بر آتشم چون دیگ و می گویی مجوش

شهد اندر نان و مسکین را همی گویی مخور
زهر اندر آب و عاشق را همی گویی بنوش

پایم اندر بند می آری (و می گویی) برو
استطاعت باز می گیری و می گویی بکوش

بار عشقت را که نگرفت آسمان بر پشت خود
من زمین وارش چو که تا چند بردارم بدوش

عشق می گوید بجانان جان بده گر عاشقی
هرچه او گوید بدل باید شنودن نی بگوش

مست عشق تو بروز حشر گردد هوشیار
هر که شب می خورده باشد بامداد آید بهوش

از هوای تست دایم جان مادر اضطراب
باد می آرد نه آتش آب دریا را بجوش

بر امید وعده فردا که روز وصل تست
رقصها کردیم دی و شورها کردیم دوش

زاهدی کز خمر عشق تو همی کرد اجتناب
گرچه پرآب انابت بود، بشکستم سبوش

روح با چندان خرد سودایی آن روی خوب
عقل با چندین ادب دیوانه زنجیر موش

سیف فرغانی ترا عاشق نشاید گفت ازآنک
جان فروشانند عشاق و تویی جانان فروش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




چون ازآن موسم کز وگرددجهان را وقت خوش
و زگل ولاله شود پیر وجوان را وقت خوش

عامیان را وقت خوش (چون) شاهد گل رخ نمود
روی بنما تا شود مر عاشقان را وقت خوش

از سرود ورود اگر خوش دل شوند اصحاب لهو
جز بیادت کی شود صاحب دلان را وقت خوش

ورچه مرغ اندر قفس خوش نبود ازدیدار تو
در تن همچون قفس شد مرغ جان را وقت خوش

پای خواهم کوفت زین پس ازسماع نام دوست
برزمین زآن سان که گردد آسمان را وقت خوش

ازسر حال ار بجنباند سری درویش او
گردد از تأثیر آن کون و مکان را وقت خوش

بخت راگفتم مدد کن تا بگویم یک غزل
کز سماعش گردد این سرو روان را وقت خوش

کزلب شیرین او وز خنده چون شکرش
زاهدان رارو ترش شد عارفان را وقت خوش

عاشقان را شور حاصل شد چو جانان رقص کرد
آسمان زد چرخ وشد مر اختران را وقت خوش

سیف فرغانی زشعرت عامیان را بهره نیست
کی کند بانگ جرس مر کاروان را وقت خوش

گرچه استاد از کلام الله کند تعلیمشان
جز ببازی کی شود مر کودکان را وقت خوش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 32 از 72:  « پیشین  1  ...  31  32  33  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA