♤♤♤♤♤ شبی از مجلس مستان برآمد ناله چنگشرسد از غایت تیزی بگوش زهره آهنگشچو بشنودم سماع او، نگردد کم نخواهد شدز چشمم ژاله اشک و ز گوشم ناله چنگشچگونه گلستان گوید کسی آن دلستانی راکه گل با رنگ و بوی خود نموداریست از رنگشلب شیرین آن دلبر در آغشته است پنداریبآب چشمه حیوان شکر در پسته تنگشکفی از خاک پای او بدست پادشا ندهموگر چون (من) گدایی را دهد گوهر بهمسنگشمشهر کردمی خود را چو شعر خویش در عالمبنام عاشقی او گر از من نامدی ننگشفغان از سیف فرغانی برآمد ناگهان گوییبگوش عاشقان آمد سحرگه ناله چنگش
♤♤♤♤♤ ترکیست یارمن که نداند کس از گلشاو تند خو و بنده نه مرد تحملشپسته دهان که در سخن و خنده می شودزآن پسته پر شکر طبق روی چون گلشپایان زلف جعد پریشان سرش ندیدچندانک دور کرد دل اندر تسلسلشبی او زندگانی چون سیر گشته امز آن جان خطاب می کنم اندر ترسلشچندین هزار ترک تتاری نغوله راگیسو بریده بینی از آشوب کاکلشآهوی جان بنده چراگاه خویش یافتبر برگ گل چو مشک بیفشاند سنبلشدیوانه ای شود که نیاید بهوش بازهر عاقلی که دید بمستی شمایلشهر صورتی که نقش کند در ضمیر مناندیشه بر خطا بود اندر تخیلشاو زیور عروس جمال خودست و نیستبهر مزید حسن بزیور تجملشاوشاه بیت نظم جهانست زینهارجز مهر و مه ردیف مکن در تغزلشآنکس که اسب در پی این شهسوار راندرختش بآب رفت خر افتاد بر پلشجان بر دو عشوه داد وهمه ساله آن بودبا او تقرب من و با من تفضلشبا گلستان چهره او فارغست سیفاز بوستان و حسن گل و بانگ بلبلش
♤♤♤♤♤ ترکیست یار من که نداند کس از گلشاو تند خو و بنده نه مرد تحملشپسته دهان که در سخن و خنده می شودزآن پسته پرشکر طبق روی چون گلشپایان زلف جعد پریشان سرش ندیدچندانکه دور کرد دل اندر تسلسلشبی او ز زندگانی چون سیر گشته امزآن جان خطاب می کنم اندر ترسلشاو شاه بیت نظم جهانست زینهارجز مهر و مه ردیف مکن در تغزلشهر صورتی که نقش کند در ضمیر مناندیشه بر خطا بود اندر تخیلشچندین هزار ترک تتاری نغوله راگیسو بریده بینی ازآشوب کاکلشاو زیور عروس جمال خودست و نیستبهر مزید حسن بزیور تجملشآهوی جان بنده چراگاه خویش یافتبر برگ گل چو مشک بیفشاند سنبلشدیوانه یی شود که نیاید بهوش بازهر عاقلی که دید بمستی شمایلشجان برد و عشوه داد وهمه ساله این بودبا او تقرب من و با من تفضلشآنکس که اسب در پی این شهسوار راندرختش بآب رفت و خرافتاد بر پلشبا گلستان چهره او فارغست سیفاز بوستان و حسن گل و بانگ بلبلش
♤♤♤♤♤ دلستانی که بجان نیست امان از چشمششد بیکبار پر از فتنه جهان از چشمشدوست هرجا که نظر کرد بتیر غمزهزخم خورده دل صاحب نظران از چشمشهرچه از دیدن آن دوست ترا مانع شدگر همه نور بصر بود بران از چشمشببراتی که ندارد دل خلقی بستدنرگس تازه که آورد نشان از چشمشدل بخونابه اشک از مژه پیدا آوردآنچه در مخزن جان داشت نهان از چشمشنزد سلطان روم ای دلبر و گویم زنهاربده انصافم و دادم بستان از چشمشهرکرا عشق تو زد نشتر غم بر رگ جانخون دل باز گرفتن نتوان از چشمشهمچو من بر سر کوی تو بسی سوخته هستروی بر خاک درو آب روان از چشمشهرکه در مطبخ سودای تو غم خورد بریختآب در صورت خون بر سر نان از چشمشهرکرا چشم تو باشی همه چیزی بیندزآنکه غایب نبود کون و مکان از چشمشسیف فرغانی چون دیده بپوشیدی ازوعیب از دیده خود دان و مدان از چشمش
♤♤♤♤♤ آنچه ز تست حال من گفت نمی توانمشچون تو بمن نمی رسی من بتو چون رسانمشهر نفسم فراق تو وعده بمحنتی کندهرچه بمن رسد ز تو دولت خویش دانمشزهرم اگر دهی خورم چون شکر وز غیرتوگرشکری رسد بمن همچو مگس برانمشزخم گر از تو آیدم مرهم روح سازمشرنج چو از تو باشدم راحت خویش خوانمشملکم اگر جهان بود ترک کنم برای تواسبم اگر فلک بود در پی تو دوانمشتیر که از کمان تو در طرفی روان شودبرکنم از نشانه و در دل خود نشانمشمرد طبیب را خبر از تپش جگر دهدخون دلی که همچو اشک از مژه می چکانمشدل بتو داذه ام ولی باز درین ترددمتا بتو چون گذارمش یا ز تو چون ستانمشسیف اگر ز بهر تو مال فدا کند مرادست بجان نمی رسد تا بتو برفشانمش
♤♤♤♤♤ چون برآمد آفتاب از مشرق پیراهنشماه رقاصی کند چون ذره در پیرامنشاز لباس بخت عریانم و گرنه کردمیدست در آغوش او بی زحمت پیراهنشدست بختم برفشاند آستین تا ساق عرشگر بگیرد پای او گردم بسر چون دامنشنرگس اندر بوستان رخساره او دید و گفتحال بلبل بین و با گل عمر ضایع کردنشراستی جز شربت وصلش مرا دارد زیانگر طبیبم احتما فرماید از غم خوردنشزآرزوی او همی خواهد که همچون ماهتابافتد از بام فلک خورشید اندر روزنشوصل و هجر دوست می کوشند هریک تا کننددست او در گردنم یا خون من در گردنشبا قد و بالای آن مه سرو را ای باغبانیا بجای خویش بنشان یا ز بستان برکنشدامن دلهای ما پر خار انده کرد بازآنکه هر ساعت کند پیراهنی پر گل تنشگر ملامت گر نداند حال شبهای مرازآفتاب روی او چون روز گردد روشنشسیف فرغانی بدو نامه نمی یارد نوشتای صبا هر صبحدم می بر سلامی از منش
♤♤♤♤♤ آن دلارامی که آرامی نباشد با منشکرد شام عاشقان چون صبح روی روشنشآستین از رو چو برگیرد ترا روشن شودکآفتاب حسن دارد مطلع از پیراهنشزآن بحبل شعله خود همچو دلو از چاه آبروز و شب بر می کشد خورشید نور از روزنشاز گریبانش گلستان می برآید عیب نیستعاشقی گر همچو خار آویزد اندر دامنشجامه بر خود می درم چون غنچه زآن دلبر که هستخرمنی گل در قبا و عالمی جان در تنشگر ز من بستد دلی آن دوست باطل جوی نیستزآنکه گر صد جان خوهد حقی است واجب بر منشدر کمان ابرو آورد و بسوی من فگندیار آهو چشم تیر غمزه شیر افگنشداشت پیش آتش رویش فتیلی از نظرزآن چراغ دیده را از آب و خون شد روغنشباد با تو چون شبی گر سوی بستان بگذردهمچو بلبل در نوا آید زبان سوسنشخسروان او را غلامند این زمان در ملک رومهمچو شیرین صد کنیزک عاشق اندر ارمنشبر امید وصل او چون سیف فرغانی که دیدطوطیی اندر قفس یا بلبلی در گلشنش
♤♤♤♤♤ چو شدبخنده شکر بار پسته دهنششد آب لطف روان از لب چه ذقنشازآنش آب دهن چون جلاب شیرینستکه هست همچو شکر مغز پسته دهنشگشاده شست جفا ابروی کمان شکلشکشیده تیر مژه نرگس سپه شکنشکمان ابروی او تیر غمزه یی نزندکه دل نگیرد همچون هدف بخویشتنشبرآفتاب کجا سایه افگند هرگزمهی که مطلع حسنست جیب پیرهنشبرهنه گر شود آب روان جان بینیچو در پیاله شراب از قرابه بدنشچو زیر برگ بنفشه گل سپید بودبزیر موی چو شعر سیه حریر تنشبزیر هر شکنش عنبرست خرواریکه باربند عبیرست زلف چون رسنشمیان آتش شوقند و آب دیده هنوزبزیر خاک شهیدان سوخته کفنشمرا که در طلبش خضروار می گشتمچوآب حیوان ناگاه بود یافتنشکجا رسم زلب او ببوسه یی چو دمی(رها نمی کند ایام درکنار منش)
♤♤♤♤♤ ای خریداران رویت عاشقان جان فروششور در مردم فتاد از عشق رویت رو بپوشبا قفاداران انجم ماه نتواند زدنبا رخت پهلو اگر خورشید باشد پشت روشمن خمش بودم مرا آورد شوقت در سخنچون دم اندر نی کنی لابد برآید زو خروشآفتاب گرم رورا کآسمانها در قفاستگر مدد زآن رخ نباشد یخ بگیرد آب روشبس عجب سریست سر عشق کز آثار اونی توان کردن حکایت نی توان بودن خموشدر دلم از عشق تو صد درد و می گویی منالمی نهی بر آتشم چون دیگ و می گویی مجوششهد اندر نان و مسکین را همی گویی مخورزهر اندر آب و عاشق را همی گویی بنوشپایم اندر بند می آری (و می گویی) برواستطاعت باز می گیری و می گویی بکوشبار عشقت را که نگرفت آسمان بر پشت خودمن زمین وارش چو که تا چند بردارم بدوشعشق می گوید بجانان جان بده گر عاشقیهرچه او گوید بدل باید شنودن نی بگوشمست عشق تو بروز حشر گردد هوشیارهر که شب می خورده باشد بامداد آید بهوشاز هوای تست دایم جان مادر اضطرابباد می آرد نه آتش آب دریا را بجوشبر امید وعده فردا که روز وصل تسترقصها کردیم دی و شورها کردیم دوشزاهدی کز خمر عشق تو همی کرد اجتنابگرچه پرآب انابت بود، بشکستم سبوشروح با چندان خرد سودایی آن روی خوبعقل با چندین ادب دیوانه زنجیر موشسیف فرغانی ترا عاشق نشاید گفت ازآنکجان فروشانند عشاق و تویی جانان فروش
♤♤♤♤♤ چون ازآن موسم کز وگرددجهان را وقت خوشو زگل ولاله شود پیر وجوان را وقت خوشعامیان را وقت خوش (چون) شاهد گل رخ نمودروی بنما تا شود مر عاشقان را وقت خوشاز سرود ورود اگر خوش دل شوند اصحاب لهوجز بیادت کی شود صاحب دلان را وقت خوشورچه مرغ اندر قفس خوش نبود ازدیدار تودر تن همچون قفس شد مرغ جان را وقت خوشپای خواهم کوفت زین پس ازسماع نام دوستبرزمین زآن سان که گردد آسمان را وقت خوشازسر حال ار بجنباند سری درویش اوگردد از تأثیر آن کون و مکان را وقت خوشبخت راگفتم مدد کن تا بگویم یک غزلکز سماعش گردد این سرو روان را وقت خوشکزلب شیرین او وز خنده چون شکرشزاهدان رارو ترش شد عارفان را وقت خوشعاشقان را شور حاصل شد چو جانان رقص کردآسمان زد چرخ وشد مر اختران را وقت خوشسیف فرغانی زشعرت عامیان را بهره نیستکی کند بانگ جرس مر کاروان را وقت خوشگرچه استاد از کلام الله کند تعلیمشانجز ببازی کی شود مر کودکان را وقت خوش