انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 33 از 72:  « پیشین  1  ...  32  33  34  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤




ای بت پسته دهن وقت تو چون نامت خوش
عیش تلخ من ازآن چشم چو بادامت خوش

بگل روی خود ایام مرا خوش کردی
باد چون موسم گل جمله ایامت خوش

می کنم ناله زعشق تو چو بلبل که مرا
همچو اندام گل آمد گل اندامت خوش

با رهی گربکنی سرکشی و نازت خوب
در سماع ار بروی جنبش وآرامت خوش

دوش بخت من شوریده درآمد از خواب
مژده یی داد بمن راست چوپیغامت خوش

کز می عشق اگر چند دهانت تلخ است
عاقبت همچو لب خویش کند کامت خوش

گرچه در عشق بسی رنج کشیدی زآغاز
رو که چون قصه یوسف شود انجامت خوش

بود باید زبرای شب وصلش امروز
با غم هجر وی ای خواجه بناکامت خوش

ای زانعام تو خلقی شده بی اندیشه
چند باشیم باندیشه انعامت خوش

سیف فرغانی از ذکر تو ایام مرا
می کند همچو دل خویش بدشنامت خوش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




زهی از جمال تو گشته جهان خوش
رخت همچو مه خوب وتن همچو جان خوش

کسی کو بهر جای خوش نیست با تو
مبادا برو هیچ جا در جهان خوش

من از ناخوشی فراق تو خسته
تو در خلوت وصل با دیگران خوش

زتلخی غمهای شیرین گوارت
دل عاشقان چون زحلوا دهان خوش

همی دار با عاشقان زآنکه داری
چوگل روی نیکو چو بلبل زبان خوش

نه عاشق بود کش بخوردن نباشد
غم عشق تو همچو در قحط نان خوش

بدنیای دون غافل از کار عشقت
چو گربه زموش وسگ از استخوان خوش

چو گربه درین خانه گر ره بیایم
چو سگ جای سازم برین آستان خوش

که هر ذره یی بر زمین در تو
چو خورشید وماهند بر آسمان خوش

ایا دوزخ تو تویی گرتو خواهی
که وقتت چو جنت بود جاودان خوش

بترک دو عالم نمازی نیت کن
در دوست را همچو قرآن بخوان خوش

کسی را که مقصود دیدار باشد
سرش نیست با حور ودل با جنان خوش

نگر سیف فرغانیا تا نباشی
ببازی درین کوی چون کودکان خوش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




زهی از زلف تو جان حلقه در گوش
سماع قول تو ناید ز هر گوش

زدیدار تو ما را پر گهر چشم
زگفتار تو مارا پر شکر گوش

گهر در آستین باید نه در چشم
شکر اندر دهان باید نه در گوش

پی دیدار و گفتار تو دایم
ز رویم چشم می باید ز سر گوش

تو شیر اندام آهو چشم دادی
من بیدار دل را خواب خرگوش

سخن گویی و رو در پرده داری
همه بی بهره اند از تو مگر گوش

ز رویت دیده هر شوخ چشمی
چنان محروم بادا کز نظر گوش

زاشعار سبک رو خامه من
گران شد عالمی را از گهر گوش

زمن این شعر دارد چشم بد دور
مگس را ندهمی از روی خرگوش

بشعر خشک وصلش داشتم چشم
نکرد آن نکته را آن خوش پسر گوش

مرا اندر نظر ناورد وآنگاه
نکرد از طبع خشک این شعر ترگوش

چو زین معنیش پرسیدم بمن گفت
نشاید خاک در چشم آب در گوش

وگرچه نزد من نظم تو درست
کجا بی زر توانش بست بر گوش

بوصفت سیف فرغانی بیاراست
جهانی را بمروارید و زر گوش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




تا چه معنیست در آن روی جهان آرایش
که دلم برد بدان صورت جان افزایش

چون جهان سربسر آرایش از آن رو دارد
بچه آراسته شد روی جهان آرایش

بر خود این جامه چو دراعه غنچه بدرم
از تن چون گل و پیراهن گل پیمایش

آن بت پسته دهن را لب همچون یاقوت
شکرینست و منم طوطی شکر خایش

چون بوصلش طمع خام تو ناپخته بماند
ای دل سوخته تا چند پزی سودایش

لاله را در چمن و غنچه گل را در باغ
مشک در جیب کند طره عنبر زایش

چون کسی را نبود دیده معنی روشن
ای تن تو همه جان صورت خود منمایش

بنده از دست جفای تو بجایی نرود
که سر کوی تو بندیست گران برپایش

ذره یی را که رخ روشن تو بر وی تافت
آفتابی نتواند که بگیرد جایش

یک کف از خاک سر کوی تو وز عاشق جان
زر بمزدور ده و کار همی فرمایش

سیف فرغانی از تست چو جام از باده
که بکلی همه رنگ تو گرفت اجزایش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




منم امروز دور از مشرب خویش
بسر پویان بسوی مطلب خویش

بلعلت تشنه شد آب روانم
رها کن تشنه را در مشرب خویش

تو خورشیدی و من بی نور رویت
چنین تا کی بروز آرم شب خویش

ز شوق ار بر دهانت می نهم لب
نه لعل تو همی بوسم لب خویش

چنانم متحد با تو که در تو
همی یابم حرارت از تب خویش

تو با این حسن اگرچه دین نداری
امام عصری اندر مذهب خویش

ترا از دوستی خواهم که چون جان
کنم پیراهنی از قالب خویش

مرا خود از سر غفلت خبر نیست
که دارم پای تو در جورب خویش

غم تو قوت من شد کسبم اینست
حلالی می خورم از مکسب خویش

بیاو از رقیب خود میندیش
فلک را نیست بیم از عقرب خویش

من از درد تو ای درمان دلها
بیارب آمدم از یارب خویش

بدین طالع ندانم از که نالم
ز ماه دوست یا از کوکب خویش

درین ره سیف فرغانی فروماند
چنین تا کی دواند مرکب خویش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




سزد که صبر کنم بر فراق دلبر خویش
ازآنکه وصلش ما را ندید در خور خویش

بلطف خواندن از خدمتش ندارم چشم
چو راضیم که نراند بعنفم از بر خویش

بود بآب دهانش نیاز و خاک درش
مرا برای لب خشک و دیده تر خویش

مرا قلاده امید کرد در گردن
زبس که همچو سگانم بداشت بر در خویش

ز بهر بوسه پایش که دست می ندهد
مرا بسی بسخن دفع کرد از سر خویش

دهانم ار بلب او رسد چه غم باشد
ازآنکه طوطی خود پرورد بشکر خویش

دهد بنرخ سفال شکسته سیم درست
کسی که سکه مهرش نگاشت بر زر خویش

خبر نداشت ز خوبی خویش تا اکنون
که شد بمیل من آگه ز حسن منظر خویش

ببوستان شد و لایق ندید ریحان را
بخادمی خط و زلف همچو عنبر خویش

اگر فدای تو کردند هرکسی مالی
بزر و سیم نمودند جمله جوهر خویش

چو مال نیست مرا جان همی دهم بپذیر
که شرمسارم ازین تحفه محقر خویش

بسان سعدی راضی است سیف فرغانی
گرش قبول کنی ور برانی از بر خویش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای مرا نادیده کرده عاشق دیدار خویش
ناشنوده کرده دل را واله دیدار خویش

روی تو از دیدن کونین بر بستست چشم
عاشقان را بر امید وعده دیدار خویش

مهترانی کندرین حضرت غلامی کرده اند
خواجگان چرخ را خوانند خدمتکار خویش

من سبک دل رادرین ره هست سربار گران
بهر راحت می نهم برآستانت بار خویش

شور تا در من فگندی عیش بر من تلخ شد
دفع تلخی چون کنم زین طبع شیرین کار خویش

دل ز گلزار وصالت بوی شادی چون ندید
با غم هجرت همی سازدچو گل با خار خویش

عشق دعوی کرده بودم عاقلی بشنودو گفت
تو چه مرد عشقی ای نادان بدان مقدار خویش

آن نمی بینی که همچون کام فرهادست تلخ
عشق بر خسرو ز شور عشق شیرین یار خویش

شاعران اشعار خود را گر بکس نسبت کنند
ما بسلطانی چو تو نسبت کنیم اشعار خویش

شاه بازانیم و جز بر خاک آن در کی نهیم
بیضه چون آب اشتر مرغ آتش خوار خویش

ازسخن حظی ندارم زآنکه غافل می کند
بلبلان را عشق گل از نالهای زار خویش

بود دل بیمار و چون عشقت درو تأثیر کرد
من بدردش دفع کردم مرگ از بیمار خویش

بوستان پر گلی و ز سیف فرغانی مدام
گل نگهداری و داری خار بر دیوار خویش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




عشق تو در مخزن جانم نهاد اسرار خویش
دل ز اسرارش اثرها یافت در گفتار خویش

چون دلم بیمار تو شد کردم از غیر احتما
وندرین پرهیز دیدم صحت بیمار خویش

دیده رخسار تو دید و دل ازو نقشی گرفت
ما بچشم خود زدیم این رسم بر دیوار خویش

عاشقان زرد رخ هر لحظه پیدا می کنند
سکه سودای بر روی چون دینار خویش

خسرو خوبانی و من عاشقت فرهادوار
کام شیرین کن مرا از لعل شکربار خویش

همچو نقطه در میان افتاد مه گویی چو زد
آن خط چون دایره گرد رخت پرگار خویش

تو بجان بخشیدنی معروف و ما جان می دهیم
تو ز کار خود نیایی باز و ما از کار خویش

در بهشت امید دیدارست و گردد چون بهشت
هر مقامی کند رو جلوه کنی دیدار خویش

بلبل جان بی گل روی تو افغان می کند
همچو قمری کو بنالد درفراق یار خویش

هر بهاری در بر آرد شاهد زیبای گل
هر زمستان چون بسازدگلبنی با خار خویش

سیف فرغانی جهان پر گل کند چون روی دوست
گر بیفشاند درخت خاطرش ازهار خویش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




من ز عشق تو رستم از غم خویش
ور بمیرم گرفته ام کم خویش

در درون خراب من بنگر
لمن الملک بشنو از غم خویش

زیر ابروت ماه رخسارت
بدر دارد هلال در خم خویش

کای تو در کار دیگران همه چشم
نیک بنگر بکار درهم خویش

بی من ار زنده ای بجان و بطبع
تا نمیری بدار ماتم خویش

ور سلیمان دیو خود باشی
ای تو سلطان ملک عالم خویش

همچو انگشت خود یدالله را
یابی اندر میان خاتم خویش

شمع ارواح مرده را چو مسیح
زنده می کن چو آتش از دم خویش

همت اندر طلب مقدم دار
می رو اندر پی مقدم خویش

هردم اندر سفر همی کن شاد
عالمی را بفر مقدم خویش

گر دلی خسته یابی از غم عشق
رو از آن خسته جوی مرهم خویش

دوست را گر نه ای تو نامحرم
سر عشقش مگو بمحرم خویش

سیف فرغانی اندرین پرده
هیچ ازین تیزتر مکن بم خویش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




یار سلطانست ومن در خدمت سلطان خویش
خلق را آورده ام در طاعت فرمان خویش

یار مهمان می رسد من از برای نزل او
در تنور سینه می سوزم دل بریان خویش

چون زلیخا در سفر عاشق شدم بر روی یار
پادشاهی یافت یوسف در غریبستان خویش

من بجای نان چو کودک در شکم خون می خورم
کز جگر خوردن دلم سیر آمدست ازجان خویش

عشق گردن زن که شمشیرش بلا ومحنتست
ازسر عشاق سازد کاسها برخوان خویش

گفتم اورا کای طبیب جان تویی جراح دل
مرهم وصلی بنه بر خسته هجران خویش

گفت ای مسکین که بهر لقمه یی برهر دری
اندرین سودا که پختی خام کردم نان خویش

ازنظر کردن درآن صورت که جان می پرورد
گنج معنی یافتم اندر دل ویران خویش

چون زشوقش خون نمی ریزدبجای آب چشم
خنده می آید مرا بر دیده گریان خویش

در رهت سرگشته ام خواهد شدن در هر قدم
پایم از جا، گرنگیری دست سر گردان خویش

عاشق بی دل بریزد جان خود درپای یار
ابر بر دریا فشاند قطره باران خویش

دوست را در گردن افگندم هزاران عقد در
من که شاهان را ندادم گوهری از کان خویش

خود سزاوار چنین گوهر که ما داریم نیست
آنکه خواهد چون گدایان (او) زدرویشان خویش

سیف فرغانی علاج رنج خویش ازکس مپرس
گر دوا خواهی برو زین درد کن درمان خویش

بلبل بستان حسنت سیف فرغانی منم
غلغلی افگنده ام در عالم از الحان خویش

خشک رود قول هرکس لایق سمع تو نیست
نغمهای تر شنو از بلبل بستان خویش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 33 از 72:  « پیشین  1  ...  32  33  34  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA