♤♤♤♤♤ ای بت پسته دهن وقت تو چون نامت خوشعیش تلخ من ازآن چشم چو بادامت خوشبگل روی خود ایام مرا خوش کردیباد چون موسم گل جمله ایامت خوشمی کنم ناله زعشق تو چو بلبل که مراهمچو اندام گل آمد گل اندامت خوشبا رهی گربکنی سرکشی و نازت خوبدر سماع ار بروی جنبش وآرامت خوشدوش بخت من شوریده درآمد از خوابمژده یی داد بمن راست چوپیغامت خوشکز می عشق اگر چند دهانت تلخ استعاقبت همچو لب خویش کند کامت خوشگرچه در عشق بسی رنج کشیدی زآغازرو که چون قصه یوسف شود انجامت خوشبود باید زبرای شب وصلش امروزبا غم هجر وی ای خواجه بناکامت خوشای زانعام تو خلقی شده بی اندیشهچند باشیم باندیشه انعامت خوشسیف فرغانی از ذکر تو ایام مرامی کند همچو دل خویش بدشنامت خوش
♤♤♤♤♤ زهی از جمال تو گشته جهان خوشرخت همچو مه خوب وتن همچو جان خوشکسی کو بهر جای خوش نیست با تومبادا برو هیچ جا در جهان خوشمن از ناخوشی فراق تو خستهتو در خلوت وصل با دیگران خوشزتلخی غمهای شیرین گوارتدل عاشقان چون زحلوا دهان خوشهمی دار با عاشقان زآنکه داریچوگل روی نیکو چو بلبل زبان خوشنه عاشق بود کش بخوردن نباشدغم عشق تو همچو در قحط نان خوشبدنیای دون غافل از کار عشقتچو گربه زموش وسگ از استخوان خوشچو گربه درین خانه گر ره بیایمچو سگ جای سازم برین آستان خوشکه هر ذره یی بر زمین در توچو خورشید وماهند بر آسمان خوشایا دوزخ تو تویی گرتو خواهیکه وقتت چو جنت بود جاودان خوشبترک دو عالم نمازی نیت کندر دوست را همچو قرآن بخوان خوشکسی را که مقصود دیدار باشدسرش نیست با حور ودل با جنان خوشنگر سیف فرغانیا تا نباشیببازی درین کوی چون کودکان خوش
♤♤♤♤♤ زهی از زلف تو جان حلقه در گوشسماع قول تو ناید ز هر گوشزدیدار تو ما را پر گهر چشمزگفتار تو مارا پر شکر گوشگهر در آستین باید نه در چشمشکر اندر دهان باید نه در گوشپی دیدار و گفتار تو دایمز رویم چشم می باید ز سر گوشتو شیر اندام آهو چشم دادیمن بیدار دل را خواب خرگوشسخن گویی و رو در پرده داریهمه بی بهره اند از تو مگر گوشز رویت دیده هر شوخ چشمیچنان محروم بادا کز نظر گوشزاشعار سبک رو خامه منگران شد عالمی را از گهر گوشزمن این شعر دارد چشم بد دورمگس را ندهمی از روی خرگوشبشعر خشک وصلش داشتم چشمنکرد آن نکته را آن خوش پسر گوشمرا اندر نظر ناورد وآنگاهنکرد از طبع خشک این شعر ترگوشچو زین معنیش پرسیدم بمن گفتنشاید خاک در چشم آب در گوشوگرچه نزد من نظم تو درستکجا بی زر توانش بست بر گوشبوصفت سیف فرغانی بیاراستجهانی را بمروارید و زر گوش
♤♤♤♤♤ تا چه معنیست در آن روی جهان آرایشکه دلم برد بدان صورت جان افزایشچون جهان سربسر آرایش از آن رو داردبچه آراسته شد روی جهان آرایشبر خود این جامه چو دراعه غنچه بدرماز تن چون گل و پیراهن گل پیمایشآن بت پسته دهن را لب همچون یاقوتشکرینست و منم طوطی شکر خایشچون بوصلش طمع خام تو ناپخته بماندای دل سوخته تا چند پزی سودایشلاله را در چمن و غنچه گل را در باغمشک در جیب کند طره عنبر زایشچون کسی را نبود دیده معنی روشنای تن تو همه جان صورت خود منمایشبنده از دست جفای تو بجایی نرودکه سر کوی تو بندیست گران برپایشذره یی را که رخ روشن تو بر وی تافتآفتابی نتواند که بگیرد جایشیک کف از خاک سر کوی تو وز عاشق جانزر بمزدور ده و کار همی فرمایشسیف فرغانی از تست چو جام از بادهکه بکلی همه رنگ تو گرفت اجزایش
♤♤♤♤♤ منم امروز دور از مشرب خویشبسر پویان بسوی مطلب خویشبلعلت تشنه شد آب روانمرها کن تشنه را در مشرب خویشتو خورشیدی و من بی نور رویتچنین تا کی بروز آرم شب خویشز شوق ار بر دهانت می نهم لبنه لعل تو همی بوسم لب خویشچنانم متحد با تو که در توهمی یابم حرارت از تب خویشتو با این حسن اگرچه دین نداریامام عصری اندر مذهب خویشترا از دوستی خواهم که چون جانکنم پیراهنی از قالب خویشمرا خود از سر غفلت خبر نیستکه دارم پای تو در جورب خویشغم تو قوت من شد کسبم اینستحلالی می خورم از مکسب خویشبیاو از رقیب خود میندیشفلک را نیست بیم از عقرب خویشمن از درد تو ای درمان دلهابیارب آمدم از یارب خویشبدین طالع ندانم از که نالمز ماه دوست یا از کوکب خویشدرین ره سیف فرغانی فروماندچنین تا کی دواند مرکب خویش
♤♤♤♤♤ سزد که صبر کنم بر فراق دلبر خویشازآنکه وصلش ما را ندید در خور خویشبلطف خواندن از خدمتش ندارم چشمچو راضیم که نراند بعنفم از بر خویشبود بآب دهانش نیاز و خاک درشمرا برای لب خشک و دیده تر خویشمرا قلاده امید کرد در گردنزبس که همچو سگانم بداشت بر در خویشز بهر بوسه پایش که دست می ندهدمرا بسی بسخن دفع کرد از سر خویشدهانم ار بلب او رسد چه غم باشدازآنکه طوطی خود پرورد بشکر خویشدهد بنرخ سفال شکسته سیم درستکسی که سکه مهرش نگاشت بر زر خویشخبر نداشت ز خوبی خویش تا اکنونکه شد بمیل من آگه ز حسن منظر خویشببوستان شد و لایق ندید ریحان رابخادمی خط و زلف همچو عنبر خویشاگر فدای تو کردند هرکسی مالیبزر و سیم نمودند جمله جوهر خویشچو مال نیست مرا جان همی دهم بپذیرکه شرمسارم ازین تحفه محقر خویشبسان سعدی راضی است سیف فرغانیگرش قبول کنی ور برانی از بر خویش
♤♤♤♤♤ ای مرا نادیده کرده عاشق دیدار خویشناشنوده کرده دل را واله دیدار خویشروی تو از دیدن کونین بر بستست چشمعاشقان را بر امید وعده دیدار خویشمهترانی کندرین حضرت غلامی کرده اندخواجگان چرخ را خوانند خدمتکار خویشمن سبک دل رادرین ره هست سربار گرانبهر راحت می نهم برآستانت بار خویششور تا در من فگندی عیش بر من تلخ شددفع تلخی چون کنم زین طبع شیرین کار خویشدل ز گلزار وصالت بوی شادی چون ندیدبا غم هجرت همی سازدچو گل با خار خویشعشق دعوی کرده بودم عاقلی بشنودو گفتتو چه مرد عشقی ای نادان بدان مقدار خویشآن نمی بینی که همچون کام فرهادست تلخعشق بر خسرو ز شور عشق شیرین یار خویششاعران اشعار خود را گر بکس نسبت کنندما بسلطانی چو تو نسبت کنیم اشعار خویششاه بازانیم و جز بر خاک آن در کی نهیمبیضه چون آب اشتر مرغ آتش خوار خویشازسخن حظی ندارم زآنکه غافل می کندبلبلان را عشق گل از نالهای زار خویشبود دل بیمار و چون عشقت درو تأثیر کردمن بدردش دفع کردم مرگ از بیمار خویشبوستان پر گلی و ز سیف فرغانی مدامگل نگهداری و داری خار بر دیوار خویش
♤♤♤♤♤ عشق تو در مخزن جانم نهاد اسرار خویشدل ز اسرارش اثرها یافت در گفتار خویشچون دلم بیمار تو شد کردم از غیر احتماوندرین پرهیز دیدم صحت بیمار خویشدیده رخسار تو دید و دل ازو نقشی گرفتما بچشم خود زدیم این رسم بر دیوار خویشعاشقان زرد رخ هر لحظه پیدا می کنندسکه سودای بر روی چون دینار خویشخسرو خوبانی و من عاشقت فرهادوارکام شیرین کن مرا از لعل شکربار خویشهمچو نقطه در میان افتاد مه گویی چو زدآن خط چون دایره گرد رخت پرگار خویشتو بجان بخشیدنی معروف و ما جان می دهیمتو ز کار خود نیایی باز و ما از کار خویشدر بهشت امید دیدارست و گردد چون بهشتهر مقامی کند رو جلوه کنی دیدار خویشبلبل جان بی گل روی تو افغان می کندهمچو قمری کو بنالد درفراق یار خویشهر بهاری در بر آرد شاهد زیبای گلهر زمستان چون بسازدگلبنی با خار خویشسیف فرغانی جهان پر گل کند چون روی دوستگر بیفشاند درخت خاطرش ازهار خویش
♤♤♤♤♤ من ز عشق تو رستم از غم خویشور بمیرم گرفته ام کم خویشدر درون خراب من بنگرلمن الملک بشنو از غم خویشزیر ابروت ماه رخسارتبدر دارد هلال در خم خویشکای تو در کار دیگران همه چشمنیک بنگر بکار درهم خویشبی من ار زنده ای بجان و بطبعتا نمیری بدار ماتم خویشور سلیمان دیو خود باشیای تو سلطان ملک عالم خویشهمچو انگشت خود یدالله رایابی اندر میان خاتم خویششمع ارواح مرده را چو مسیحزنده می کن چو آتش از دم خویشهمت اندر طلب مقدم دارمی رو اندر پی مقدم خویشهردم اندر سفر همی کن شادعالمی را بفر مقدم خویشگر دلی خسته یابی از غم عشقرو از آن خسته جوی مرهم خویشدوست را گر نه ای تو نامحرمسر عشقش مگو بمحرم خویشسیف فرغانی اندرین پردههیچ ازین تیزتر مکن بم خویش
♤♤♤♤♤ یار سلطانست ومن در خدمت سلطان خویشخلق را آورده ام در طاعت فرمان خویشیار مهمان می رسد من از برای نزل اودر تنور سینه می سوزم دل بریان خویشچون زلیخا در سفر عاشق شدم بر روی یارپادشاهی یافت یوسف در غریبستان خویشمن بجای نان چو کودک در شکم خون می خورمکز جگر خوردن دلم سیر آمدست ازجان خویشعشق گردن زن که شمشیرش بلا ومحنتستازسر عشاق سازد کاسها برخوان خویشگفتم اورا کای طبیب جان تویی جراح دلمرهم وصلی بنه بر خسته هجران خویشگفت ای مسکین که بهر لقمه یی برهر دریاندرین سودا که پختی خام کردم نان خویشازنظر کردن درآن صورت که جان می پروردگنج معنی یافتم اندر دل ویران خویشچون زشوقش خون نمی ریزدبجای آب چشمخنده می آید مرا بر دیده گریان خویشدر رهت سرگشته ام خواهد شدن در هر قدمپایم از جا، گرنگیری دست سر گردان خویشعاشق بی دل بریزد جان خود درپای یارابر بر دریا فشاند قطره باران خویشدوست را در گردن افگندم هزاران عقد درمن که شاهان را ندادم گوهری از کان خویشخود سزاوار چنین گوهر که ما داریم نیستآنکه خواهد چون گدایان (او) زدرویشان خویشسیف فرغانی علاج رنج خویش ازکس مپرسگر دوا خواهی برو زین درد کن درمان خویشبلبل بستان حسنت سیف فرغانی منمغلغلی افگنده ام در عالم از الحان خویشخشک رود قول هرکس لایق سمع تو نیستنغمهای تر شنو از بلبل بستان خویش