انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 34 از 72:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤




گر خوش کنم دهان زلب دلستان خویش
هرگز ز تن برون ننهم پای جان خویش

سلطان فقیر من شود ار تربیت کند
من بنده را بلقمه نانی زخوان خویش

دل صید دوست گشت چو بر مرغ روح (زد)
یک تیر غمزه ز ابروی همچون کمان خویش

بر جان چو سایه یی نرسد از همای عشق
رو پیش سگ فگن تن چون استخوان خویش

از کوی او بدر نروم گرچه بنده را
چون سگ بسنگ دور کند زآستان خویش

هر زرد روی عشق که در دستم اوفتد
در پاش مالم این رخ چون زعفران خویش

بر خاک پای دوست کسی کو نهاد لب
او مرده زنده کرد بآب روان خویش

کس بر بساط عشق مر آن شاه را نبرد
او با کسی بماند که در باخت آن خویش

از بهر دوست دایره یی کن زجان ودل
پس دوست را چو نقطه ببین در میان خویش

هرکو خورد زمشرب عشقش مدام آب
بحری شود محیط ونبیند کران خویش

دلها بسوخت عشق وبجز دل نداشت جای
جز عشق کس خراب نخواهد مکان خویش

در پیش جیش همت عاشق نایستاد
سلطان ماه با سپه اختران خویش

قطب فلک بمذهب عشاق مرده است
ای نعش بر جنازه فگن دختران خویش

گر زین غزل سماع کند زهره، مشتری
در پای چنگ او فگند طیلسان خویش

تا سیف ذکر دوست بگوید بکام خود
بنهاد دوست در دهن او زبان خویش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای ستم کرده همیشه با وفاداران خویش
گر کنی عیبی نباشد یاری یاران خویش

چون نمی خسبند عشاقت که بینندت بخواب
خویشتن را جلوه کن بر چشم بیداران خویش

هر یکی ماهی شوند ار ذره یی پیدا کنی
آفتاب روی خود را بر هواداران خویش

طالبان هر سوی پویانند لیکن بی خبر
ز آنکه تو خود همنشینی با طلب کاران خویش

تو طبیب عاشقانی عاشقان بیمار تو
بی شفابخشی نخواهی مرگ بیماران خویش

یا سزاوار وصال تو نیند این بی دلان
یا نمی خواهد دلت شادی غمخواران خویش

در بهای وصل خود زین مفلسان جز جان مخواه
چون تو غارت کرده ای مال خریداران خویش

حکم هشیاران کنی کز دست رندان می خورند
گر تو ای شیرین ببینی شور می خواران خویش

بی قراری مرا حاجت بمی نبود که تو
برده ای ز آن چشم مست آرام هشیاران خویش

ای بعشق آتش زده درمن، بآب وصل تو
همچو خاک تشنه ام، بر من فشان باران خویش

بر سر بازار عشقت سیف فرغانی ببست
از متاع نظم خود دکان همکاران خویش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای ز عشقت مهر و مه سرگشته در گردون خویش
وی ببویت روز و شب آواره در هامون خویش

در هوای عشق تو چون ذره زآن گردان شدم
کآفتاب حسن تو می تابد از گردون خویش

در پس جلباب شب هر صبح روشن رو کنی
آفتاب تیره ار از ماه روزافزون خویش

از گریبان افق پیداست کز عشقت مدام
آسمان دامن کشان می گردد اندر خون خویش

یار صاحب حسن و ما در دست او چون آینه
چون ببیند آینه شاهد بود مفتون خویش

تند باشد شاهدی کآگه بود از حسن خود
صعب باشد عشق چون لیلی شود مجنون خویش

عاشقان را در درون شمع است و شاهد رو ولیک
چون توان کردن صفت از شاهد بیچون خویش

کفر باشد مرد را بیرون شدن از اندرون
گر هزاران شمع و شاهد بیند از بیرون خویش

نور گیرد دم بدم هر ذره از خورشید خود
فیض یابد بی گمان هر قطره از جیحون خویش

روی او کآفاق روشن زوست، هرشب می کند
چشم را خیره ز پرتوهای گوناگون خویش

چون غلام عشق گشتی و شد آزاد از دو کون
پس مبارک بنده یی در خدمت میمون خویش

عاشق رویش اگر موزون نباشد گو مباش
زآنکه ناموزون او بودن به از موزون خویش

مر ترا فرعون او بودن به از موسی خود
مر ترا هامان او بودن به از هارون خویش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




یار بر من در فشاند از لؤلوی مکنون خویش
طالعم مسعود کرد از طلعت میمون خویش

زآن نگار خوش نمک دیگ دل ما جوش کرد
کآتشی در ما فگند از روی آذرگون خویش

گفت رو از خط ما تعویذ جان کن زآنکه نیست
مارگیر زلف ما در عصمت افسون خویش

ای لفیف جان تو معتل آفتهای طبع
عشق ما هر ناقصی را کی کند مقرون خویش

هرکه او در دام ما افتاد و دادش دانه عشق
همچو مرغ کشته گردد هر دم اندر خون خویش

گر خوهی کز زند عشق اندر تو افتد آتشی
نار شهوت را بکش در طبع چون کانون خویش

ای بصابون ستایش خویشتن را کرده پاک
این همه ناپاکی تو هست از صابون خویش

هرچه در ضمن کتب لفظیست دانی معنیش
آخر ای عالم چرایی جاهل از مضمون خویش

حکم افلاطون رایت گر همه حکمت بود
چون ارسطو کن خلاف رای افلاطون خویش

زآن نداری روشنایی کآهن سرد دلت
چون درون آینه است ای صیقل بیرون خویش

از متاع دیگران بازار خویش آراستی
زین چنین سودا چه باشد سودت ای مغبون خویش

اهل دل در کار خرج از معدن جان می کنند
صرف کن سیم و زر از گنجینه قارون خویش

ای بتزویر و حیل چون سامری گوساله ساز
گاو بازی زین نمط کم گیر بر گردون خویش

از اشاراتی که کردم من ترا دادم شفا
گرچه رنجورم علاجت کردم از قانون خویش

چون ترازو راست شو تا سیف فرغانی ترا
سیم و زر موزون دهد از طبع ناموزون خویش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای بی خبر زحسن گلستان روی خویش
خوش بوی کن بنفشه تر ار بموی خویش

ای ماه نور برده ز رخسار (تو)ببین
درآفتاب پرتو خورشید روی خویش

ای ازرخ تو حسن قوی کرده پشت خود
مه ازتو شرمسار بروی نکوی خویش

ای ماه وخور ز خرمن حسن تو خوشه چین
دیگر چوکه بباد مده خاک کوی خویش

شاهان حسن را رخ خوبت پیاده کرد
میدان ازآن تست در انداز گوی خویش

عنبر که همچو مشک معطر کند مشام
خاکیست طره تو بدو داده بوی خویش

می کو معاشران را دارد قرابه پر
بشکست پیش لعل لب تو سبوی خویش

یا از درم درآی چو ناخوانده میهمان
یا از سرم ببر هوس جست وجوی خویش

چون سیف از محبت خود خالیم مکن
روزی که خامشم کنی از گفت وگوی خویش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




نظر کن روی آن دلبر ببین شمع
که عالم پر ز نورست از چنین شمع

چراغ وهم بنشان وز سر سوز
چو پروانه بزن خود را برین شمع

چه پوشی آتش عشقش بدامن
چه می داری نهان در آستین شمع

شعاع عشق اگر بر جانت افتد
جهان روشن کنی ای نازنین شمع

اگر با سوز عشقش هم نشینی
سبب را بس بود آن همنشین شمع

بهجران بنده ماند از خدمتت دور
بآتش شد جدا از انگبین شمع

مکان از روشنی چون روز گردد
بشب چون گشت با آتش قرین شمع

ایا خورشید پیش نور رویت
چو پیش حور در خلد برین شمع

ز تو دیوانه می خوانندم آری
بجز نامی نگیرد از نگین شمع

چراغ آسمان آنگه دهد نور
که رویت برفروزد در زمین شمع

برافگن پرده تا دلهای مرده
برافروزند از آن نور مبین شمع

که بهر مجلس ما بی دلان است
ترا بر رخ چراغ و بر جبین شمع

بعشقت سیف فرغانی بسی سوخت
نشد از بهر پروانه حزین شمع
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای ترا هرگز نبوده یاری از یاران دریغ
وصل خود را چند داری از طلب کاران دریغ

غم فرستادی بجانم جان بدل ایثار کرد
یار را هرگز نباشد راحت از یاران دریغ

ما همه بیمار عشق و داروی ما وصل تست
ظلم باشد داشتن دارو ز بیماران دریغ

شمع وصلت کرده روشن روز چندین خفته را
در شب تاریک هجرت مانده بیداران دریغ

خشک شد بی آب وصلت کشت زار عیش ما
تا بکی داری ز کشت خشک ما باران دریغ

من باقبالی برین در دارم آبی ورنه داشت
خاک این درگاه را دولت ز بسیاران دریغ

هرکه بیند با رقیبان مر ترا گوید همی
هستی ای گنج گهر در صحبت ماران دریغ

یار زیبایی ولیکن انده یارانت نیست
دلبری لیکن نداری خوی دلداران دریغ
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




دل سقیم شفا یابد از اشارت عشق
اگر نجات خوهی گوش کن عبارت عشق

چو غافلان منشین، راه رو که برخیزد
دوکون از سر راهت بیک اشارت عشق

خبر دهد که تو مردی وشد دلت زنده
زمرگ رستی اگر بشنوی بشارت عشق

چو هیزم ارچه بسی سوختی ولی خامی
که همچو دیگ نجوشیدی از حرارت عشق

تو بر وضوی قدم باش ودل مده بکسی
که دوستی حدث بشکند طهارت عشق

گرت دلست که سرمایه دار وصل شوی
زسوز بگذر ودرساز با خسارت عشق

چوآسمان اگرش صد هزار باشد چشم
همیشه کور بود مرد بی بصارت عشق

ورای عشق خرابیست تاسرت نرود
برون منه قدمی هرگز از عمارت عشق

غلام وار همی کن ایاز را خدمت
که خواجه چاکر بنده است در امارت عشق

شبی زشربت وصلش دهان کنی شیرین
چوتلخ کام شوی روزی از مرارت عشق

دگر زحادثه غم نیست سیف فرغانی
ترا که خانه بتاراج شد زغارت عشق
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




گربشنوی که ناله کند دردمند عشق
عیبش مکن اگرچه نباشی نژند عشق

درجان چو نور عشق نداری دلیت نیست
زیرا که پای دل بود ازبهر بند عشق

رختی است بهر منزل جانها گلیم فقر
رخشی است بهر رستم دلها سمند عشق

داروی جان و مرحم دلهای خسته اند
قومی بتیر غمزه او دردمند عشق

دامن ز خود فشانده و دست اندر آستین
پای از جهان برون و سر اندر کمند عشق

چون خوشه کوب خورده گاو جهان نیند
زآن کرده اند دانه دل را سپند عشق

جاه رفیع دنیی دون آرزو کنی
با پست همتان ننشیند بلند عشق

چندانکه کار تو بپسند تو می رود
می دان که خدمتی زتو ناید پسند عشق

عشقت ز زحمت دو جهان باز می خرد
بفروش هرچه داری و بنیوش پند عشق

اینست کار او که ببرد ترا زتو
واصل شوی چو صبر کنی برگزند عشق

ای تلخ کام هستی خود مانده همچو سیف
گر خوش دلی خوهی بدهان گیر قند عشق
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




دلم ببوسه شکر خواست زآن لب چو عقیق
ولیک نیست مرا دولت وترا توفیق

بکارگاه جمال تو در همی سازند
سمن ببوی بنفشه شکر برنگ عقیق

مدام مستم چون ریخت ساقی جنت
شراب عشق توم در دل چو جام رقیق

مراست سوی تو ای رشک ماه ذره دلیل
مراست در رهت ای آفتاب سایه رفیق

در وصال طلب می کند چو ماهی آب
دل صدف صفتم ای غم تو بحر عمیق

بهشت وصل بیارای وجلوه کن دیدار
کز اهل رحمتم، ای هجرتو عذاب حریق

چومرغ در قفس وهمچو ماهی اندر دام
همی تپد دل تنگم درین گرفته مضیق

شکر بلعل تو نسبت همی کند خود را
ولی چه نسبت دردی خمر را برحیق

حدیث بنده زتأثیر عشق نظم گرفت
بآسیا چو رسد مغزگندم است دقیق

اگر چه خال و خط وزلف وروست ترکیبش
درو مجاز نباشد گرش کنی تحقیق

زطعن کس مکن اندیشه سیف فرغانی
زقطره غم نخورد هرکه شد ببحر غریق
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 34 از 72:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA