♤♤♤♤♤ گر خوش کنم دهان زلب دلستان خویشهرگز ز تن برون ننهم پای جان خویشسلطان فقیر من شود ار تربیت کندمن بنده را بلقمه نانی زخوان خویشدل صید دوست گشت چو بر مرغ روح (زد)یک تیر غمزه ز ابروی همچون کمان خویشبر جان چو سایه یی نرسد از همای عشقرو پیش سگ فگن تن چون استخوان خویشاز کوی او بدر نروم گرچه بنده راچون سگ بسنگ دور کند زآستان خویشهر زرد روی عشق که در دستم اوفتددر پاش مالم این رخ چون زعفران خویشبر خاک پای دوست کسی کو نهاد لباو مرده زنده کرد بآب روان خویشکس بر بساط عشق مر آن شاه را نبرداو با کسی بماند که در باخت آن خویشاز بهر دوست دایره یی کن زجان ودلپس دوست را چو نقطه ببین در میان خویشهرکو خورد زمشرب عشقش مدام آببحری شود محیط ونبیند کران خویشدلها بسوخت عشق وبجز دل نداشت جایجز عشق کس خراب نخواهد مکان خویشدر پیش جیش همت عاشق نایستادسلطان ماه با سپه اختران خویشقطب فلک بمذهب عشاق مرده استای نعش بر جنازه فگن دختران خویشگر زین غزل سماع کند زهره، مشتریدر پای چنگ او فگند طیلسان خویشتا سیف ذکر دوست بگوید بکام خودبنهاد دوست در دهن او زبان خویش
♤♤♤♤♤ ای ستم کرده همیشه با وفاداران خویشگر کنی عیبی نباشد یاری یاران خویشچون نمی خسبند عشاقت که بینندت بخوابخویشتن را جلوه کن بر چشم بیداران خویشهر یکی ماهی شوند ار ذره یی پیدا کنیآفتاب روی خود را بر هواداران خویشطالبان هر سوی پویانند لیکن بی خبرز آنکه تو خود همنشینی با طلب کاران خویشتو طبیب عاشقانی عاشقان بیمار توبی شفابخشی نخواهی مرگ بیماران خویشیا سزاوار وصال تو نیند این بی دلانیا نمی خواهد دلت شادی غمخواران خویشدر بهای وصل خود زین مفلسان جز جان مخواهچون تو غارت کرده ای مال خریداران خویشحکم هشیاران کنی کز دست رندان می خورندگر تو ای شیرین ببینی شور می خواران خویشبی قراری مرا حاجت بمی نبود که توبرده ای ز آن چشم مست آرام هشیاران خویشای بعشق آتش زده درمن، بآب وصل توهمچو خاک تشنه ام، بر من فشان باران خویشبر سر بازار عشقت سیف فرغانی ببستاز متاع نظم خود دکان همکاران خویش
♤♤♤♤♤ ای ز عشقت مهر و مه سرگشته در گردون خویشوی ببویت روز و شب آواره در هامون خویشدر هوای عشق تو چون ذره زآن گردان شدمکآفتاب حسن تو می تابد از گردون خویشدر پس جلباب شب هر صبح روشن رو کنیآفتاب تیره ار از ماه روزافزون خویشاز گریبان افق پیداست کز عشقت مدامآسمان دامن کشان می گردد اندر خون خویشیار صاحب حسن و ما در دست او چون آینهچون ببیند آینه شاهد بود مفتون خویشتند باشد شاهدی کآگه بود از حسن خودصعب باشد عشق چون لیلی شود مجنون خویشعاشقان را در درون شمع است و شاهد رو ولیکچون توان کردن صفت از شاهد بیچون خویشکفر باشد مرد را بیرون شدن از اندرونگر هزاران شمع و شاهد بیند از بیرون خویشنور گیرد دم بدم هر ذره از خورشید خودفیض یابد بی گمان هر قطره از جیحون خویشروی او کآفاق روشن زوست، هرشب می کندچشم را خیره ز پرتوهای گوناگون خویشچون غلام عشق گشتی و شد آزاد از دو کونپس مبارک بنده یی در خدمت میمون خویشعاشق رویش اگر موزون نباشد گو مباشزآنکه ناموزون او بودن به از موزون خویشمر ترا فرعون او بودن به از موسی خودمر ترا هامان او بودن به از هارون خویش
♤♤♤♤♤ یار بر من در فشاند از لؤلوی مکنون خویشطالعم مسعود کرد از طلعت میمون خویشزآن نگار خوش نمک دیگ دل ما جوش کردکآتشی در ما فگند از روی آذرگون خویشگفت رو از خط ما تعویذ جان کن زآنکه نیستمارگیر زلف ما در عصمت افسون خویشای لفیف جان تو معتل آفتهای طبععشق ما هر ناقصی را کی کند مقرون خویشهرکه او در دام ما افتاد و دادش دانه عشقهمچو مرغ کشته گردد هر دم اندر خون خویشگر خوهی کز زند عشق اندر تو افتد آتشینار شهوت را بکش در طبع چون کانون خویشای بصابون ستایش خویشتن را کرده پاکاین همه ناپاکی تو هست از صابون خویشهرچه در ضمن کتب لفظیست دانی معنیشآخر ای عالم چرایی جاهل از مضمون خویشحکم افلاطون رایت گر همه حکمت بودچون ارسطو کن خلاف رای افلاطون خویشزآن نداری روشنایی کآهن سرد دلتچون درون آینه است ای صیقل بیرون خویشاز متاع دیگران بازار خویش آراستیزین چنین سودا چه باشد سودت ای مغبون خویشاهل دل در کار خرج از معدن جان می کنندصرف کن سیم و زر از گنجینه قارون خویشای بتزویر و حیل چون سامری گوساله سازگاو بازی زین نمط کم گیر بر گردون خویشاز اشاراتی که کردم من ترا دادم شفاگرچه رنجورم علاجت کردم از قانون خویشچون ترازو راست شو تا سیف فرغانی تراسیم و زر موزون دهد از طبع ناموزون خویش
♤♤♤♤♤ ای بی خبر زحسن گلستان روی خویشخوش بوی کن بنفشه تر ار بموی خویشای ماه نور برده ز رخسار (تو)ببیندرآفتاب پرتو خورشید روی خویشای ازرخ تو حسن قوی کرده پشت خودمه ازتو شرمسار بروی نکوی خویشای ماه وخور ز خرمن حسن تو خوشه چیندیگر چوکه بباد مده خاک کوی خویششاهان حسن را رخ خوبت پیاده کردمیدان ازآن تست در انداز گوی خویشعنبر که همچو مشک معطر کند مشامخاکیست طره تو بدو داده بوی خویشمی کو معاشران را دارد قرابه پربشکست پیش لعل لب تو سبوی خویشیا از درم درآی چو ناخوانده میهمانیا از سرم ببر هوس جست وجوی خویشچون سیف از محبت خود خالیم مکنروزی که خامشم کنی از گفت وگوی خویش
♤♤♤♤♤ نظر کن روی آن دلبر ببین شمعکه عالم پر ز نورست از چنین شمعچراغ وهم بنشان وز سر سوزچو پروانه بزن خود را برین شمعچه پوشی آتش عشقش بدامنچه می داری نهان در آستین شمعشعاع عشق اگر بر جانت افتدجهان روشن کنی ای نازنین شمعاگر با سوز عشقش هم نشینیسبب را بس بود آن همنشین شمعبهجران بنده ماند از خدمتت دوربآتش شد جدا از انگبین شمعمکان از روشنی چون روز گرددبشب چون گشت با آتش قرین شمعایا خورشید پیش نور رویتچو پیش حور در خلد برین شمعز تو دیوانه می خوانندم آریبجز نامی نگیرد از نگین شمعچراغ آسمان آنگه دهد نورکه رویت برفروزد در زمین شمعبرافگن پرده تا دلهای مردهبرافروزند از آن نور مبین شمعکه بهر مجلس ما بی دلان استترا بر رخ چراغ و بر جبین شمعبعشقت سیف فرغانی بسی سوختنشد از بهر پروانه حزین شمع
♤♤♤♤♤ ای ترا هرگز نبوده یاری از یاران دریغوصل خود را چند داری از طلب کاران دریغغم فرستادی بجانم جان بدل ایثار کردیار را هرگز نباشد راحت از یاران دریغما همه بیمار عشق و داروی ما وصل تستظلم باشد داشتن دارو ز بیماران دریغشمع وصلت کرده روشن روز چندین خفته رادر شب تاریک هجرت مانده بیداران دریغخشک شد بی آب وصلت کشت زار عیش ماتا بکی داری ز کشت خشک ما باران دریغمن باقبالی برین در دارم آبی ورنه داشتخاک این درگاه را دولت ز بسیاران دریغهرکه بیند با رقیبان مر ترا گوید همیهستی ای گنج گهر در صحبت ماران دریغیار زیبایی ولیکن انده یارانت نیستدلبری لیکن نداری خوی دلداران دریغ
♤♤♤♤♤ دل سقیم شفا یابد از اشارت عشقاگر نجات خوهی گوش کن عبارت عشقچو غافلان منشین، راه رو که برخیزددوکون از سر راهت بیک اشارت عشقخبر دهد که تو مردی وشد دلت زندهزمرگ رستی اگر بشنوی بشارت عشقچو هیزم ارچه بسی سوختی ولی خامیکه همچو دیگ نجوشیدی از حرارت عشقتو بر وضوی قدم باش ودل مده بکسیکه دوستی حدث بشکند طهارت عشقگرت دلست که سرمایه دار وصل شویزسوز بگذر ودرساز با خسارت عشقچوآسمان اگرش صد هزار باشد چشمهمیشه کور بود مرد بی بصارت عشقورای عشق خرابیست تاسرت نرودبرون منه قدمی هرگز از عمارت عشقغلام وار همی کن ایاز را خدمتکه خواجه چاکر بنده است در امارت عشقشبی زشربت وصلش دهان کنی شیرینچوتلخ کام شوی روزی از مرارت عشقدگر زحادثه غم نیست سیف فرغانیترا که خانه بتاراج شد زغارت عشق
♤♤♤♤♤ گربشنوی که ناله کند دردمند عشقعیبش مکن اگرچه نباشی نژند عشقدرجان چو نور عشق نداری دلیت نیستزیرا که پای دل بود ازبهر بند عشقرختی است بهر منزل جانها گلیم فقررخشی است بهر رستم دلها سمند عشقداروی جان و مرحم دلهای خسته اندقومی بتیر غمزه او دردمند عشقدامن ز خود فشانده و دست اندر آستینپای از جهان برون و سر اندر کمند عشقچون خوشه کوب خورده گاو جهان نیندزآن کرده اند دانه دل را سپند عشقجاه رفیع دنیی دون آرزو کنیبا پست همتان ننشیند بلند عشقچندانکه کار تو بپسند تو می رودمی دان که خدمتی زتو ناید پسند عشقعشقت ز زحمت دو جهان باز می خردبفروش هرچه داری و بنیوش پند عشقاینست کار او که ببرد ترا زتوواصل شوی چو صبر کنی برگزند عشقای تلخ کام هستی خود مانده همچو سیفگر خوش دلی خوهی بدهان گیر قند عشق
♤♤♤♤♤ دلم ببوسه شکر خواست زآن لب چو عقیقولیک نیست مرا دولت وترا توفیقبکارگاه جمال تو در همی سازندسمن ببوی بنفشه شکر برنگ عقیقمدام مستم چون ریخت ساقی جنتشراب عشق توم در دل چو جام رقیقمراست سوی تو ای رشک ماه ذره دلیلمراست در رهت ای آفتاب سایه رفیقدر وصال طلب می کند چو ماهی آبدل صدف صفتم ای غم تو بحر عمیقبهشت وصل بیارای وجلوه کن دیدارکز اهل رحمتم، ای هجرتو عذاب حریقچومرغ در قفس وهمچو ماهی اندر دامهمی تپد دل تنگم درین گرفته مضیقشکر بلعل تو نسبت همی کند خود راولی چه نسبت دردی خمر را برحیقحدیث بنده زتأثیر عشق نظم گرفتبآسیا چو رسد مغزگندم است دقیقاگر چه خال و خط وزلف وروست ترکیبشدرو مجاز نباشد گرش کنی تحقیقزطعن کس مکن اندیشه سیف فرغانیزقطره غم نخورد هرکه شد ببحر غریق