♤♤♤♤♤ مرا که در تن بی قوتست جانی خشکزعشق دیده تر دارم ودهانی خشکترا بمثل من ای دوست میل چون باشدکه حاصلم همه چشمی ترست وجانی خشکزچشم بر رخم از عشق آن دو لاله ترمدام آب بقم خورده زعفرانی خشکدرو زسیل بلایی بترس اگر یابیزآب دیده من بر زمین مکانی خشکاگر لب ودهن من (ببوسه)تر نکنیبپرسش من مسکین کم از زبانی خشک؟بر توانگر و درویش شکر کم گویدگدا چو از در حاتم رود بنانی خشکبآب لطف تو نانم چوتر نشد کردمهمای وار قناعت باستخوانی خشکزخون دیده وسوز جگر چو مرغابیمنم بدام زمانی تر وزمانی خشکزسوز عشق رخ زرد واشک رنگینمبسان آبی تر دان ونار دانی خشکسحاب وار باشکی کنم جهانی ترچو آفتاب بتابی کنم جهانی خشکزآه گرمم در چشمه دهان آبینماند تا بزبان تر کنم لبانی خشکمرا بوصل خود ای میوه دل آبی دهازآنکه بر ندهد هیچ بوستانی خشکمیان زمره عشاق سیف فرغانیچو بر کناره با مست ناودانی خشک
♤♤♤♤♤ ای نرگس تو مست و لب تو شراب رنگگل در چمن ز روی تو کرد اکتساب رنگمن تشنه وصال توام لطف کن مراسیراب بوسه کن بلبان شراب رنگتو رنگ روی خود بنقاب از رهی مپوشکز روی تو اثر کند اندر نقاب رنگگر پرتوی ز روی تو بر آسمان فتدگیرد ز عکس او چو شفق آفتاب رنگچون گل ببوی من همه آفاق خوش شودگر من چو میوه گیرم از آن ماهتاب رنگما را بتست نسبت و همچون تو نیستیمگل رنگ دارد و نبود در گلاب رنگاجزای خاک و آب چو وارست بعد از آندیگر بذات او نگرفت انتساب رنگما را دلی پر آتش سوداست تا تراپیراهن از هواست بر اندام آب رنگمطلوب عاشقان ز سخن ذوق نام تستمقصود تشنگان نبود از جلاب رنگ
♤♤♤♤♤ ای که در باغ جمالست رخ تو چون گلگل تو در سخن آورد مرا چون بلبلگر ببستان نگری ور بگلستان گذریباد بر خاک نهد پیش تو رخساره گلنیست با عز تو در کوی تو درویشی عارهست از بند غلامی تو آزادی دلعشق تو تاختن آورد و مرا کرد شکارچیست عصفور که سیمرغ درو زد چنگلعجمی وار مرا سلسله در گردن کردهندوی زلف تو ای ترک تتاری کاکلتشنه وصل ترا چند سبو زد بر سنگطاق ابروی تو آن آب لطافت را پلهر که بی راه بر عشق تو ره رفت او رازلف تو راه زد ای روی تو هادی سبلتو بدین حسن در ایام فزودی فتنهمن بدین شعر در آفاق فگندم غلغلبسخن مرد ز عشاق تو نتواند شدهمچو شاهین نشود خاد بزرین زنگلادبم گفت خمش باش و دگر شعر مگونتوانم که مرا شوق (تو) می گوید قلسیف فرغانی در زمره عشاق تو نیستاسب شطرنج بمیدان نرود با دلدل
♤♤♤♤♤ مرا از عشق تو دستیست بر دلمرا از دست تو پاییست در گلمرا از نقطه خالت زده موجمحیط عشق تو در مرکز دلمرا در عالم دل خسروانندهمه فرهاد آن شیرین شمایلدگر مردار بویحیی نگردماگر گردم بتیغ عشق بسملچو تو در رفتن آیی آب چشممرود اندر پی تو چند منزلدرین ره چون جرس بردارم آوازفغان از دل کنم همچون جلاجلرفیق تست نغمت را بنالدبرین بالاشتر در زیر محملتو نزدیک منی من دور از توتو با من همنشین من از تو غافلبتیغ غیرت ای جان بر دلم زنمرا از غیر خود پیوند بگسلبزلف خویش قیدم کردی و هستمرا حل کردن این عقده مشکلدل مجنون من دیوانه کردارشد اندر بند آن مسکین سلاسلچو کوزه آب عشقت خورد آدمدر آن حالت که بودش صورت از گلباقبال وصالت بنده یی کوکه همچون سیف فرغانیست مقبل
♤♤♤♤♤ ای سجده کرده پیش جمالت بت چگلمطلوب خلق عالم ومحبوب اهل دلهم شهد از حلاوت گفتار تو برشکهم حسن از طراوت رخسارتو خجلعلم ازل تواتر انوار تو بجانملک ابد تعلق غمهای تو بدلخاصیتی است عشق ترا بر خلاف رسمینجی لمن یعذب یهدی لمن یضلزین عام را خبر نه که خاص از برای تستتأثیرلطف صنع یدالله در آب وگلباشد وجود تو قلم صنع را مدادیک یک حروف کون بهم گشت متصلمانند تو در انجم وافلاک کس ندیدمجموعه یی بر انفس وآفاق مشتملمصباح ماه را شده چون شمع آفتابمشکاة نور روشن از آن روی مشتعلاز مکتب فقیر تو گردون خوهد زکاتبا نعمت گدای تو قارون بود مقلگر وصل دوست می طلبی زینهار سیفپیوند هر دو کون ز خاطر فرو گسل
♤♤♤♤♤ ز روی پرده برافگن که خلق را عیدستهلال ابروی تو همچو غره شوالمحیط لطف چو دریا مدام در موج استمیان دایره روی تو ز نقطه خالرخ تو بر طبق روی تو بدان ماندکه بر رخ گل سرخست روی لاله آلز نور چهره تو پرتوی مه و خورشیدز قوس ابروی تو گوشه یی کمان هلالبپیش تست مکدر چو سیل و تیره چو زنگبروشنی اگر آیینه باشد آب زلالز خرقها بدر آیند چون کند تأثیرشراب عشق تو در صوفیان صاحب حالبوصف آن دهن و لب کجا بود قدرتمرا که لکنت عجزست در زبان مقالگدای کوی توام کی بود چو من درویشبنزد چون تو توانگر عزیز همچون مالز شاخ بید کجا باد زن کند سلطانوگر چه مروحه گردان ترک اوست شمالچو کوزه ز آب وصالت دهان من پر کنبقطره یی دو که لب خشک مانده ام چو سفالرخ تو دید و بنالید سیف فرغانیچو گل شکفت مگو عندلیب را که منالبیا که در شب هجران تو بسی دیدیم«جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال »هلال حسن بعهد رخ تو یافت کمالکه هم جمال جهانی و هم جهان جمال
♤♤♤♤♤ ای سلطان عشق تو نشسته بر سریر دلبلشکرهای خود کرده تصرف در ضمیر دلرئیس عقل را گفتم سر خود گیر ای مسکینچو شاه عشق او بنهاد پایی بر سریر دلترا از حسن لشکرهاست ای سلطان سلطانانکه می گیرند ملک جان و می آرند اسیر دلز سوزن بگذرد بی شک تن چون ریسمان مناگر مقراض غم رانی ازین سان بر حریر دلدرین ملکی که من دارم خراب از دولت عشقتغمت گو کار خود می کن که معزولست امیر دلبدان رخسار چون آتش تنور عشق بر کردیمن ناپخته از خامی درو بستم خمیر دلچو مالک بی زیان باشد ز دوزخ هرکه او داردز رضوان خیال تو بهشتی در سعیر دلاگر عیسی عشق تو نکردی چاره چشمشبنور آتش موسی ندیدی ره ضریر دلدر آ در خانقاه ای جان و در ده صوفیانش رامی عشقت، که بیرون برد ازو سجاده پیر دلچو جان را آسیای شوق در چرخست از وصلتبده آبی که در افلاک آتش زد اثیر دلز عشقت خاتمی گر هست جان چون سلیمان رانگین مهر غیر تو بخود نگرفت قیر دلمداد از خاطر و کاغذ کند از دفتر فکرتبرای ذکر تو، وز جان قلم سازد دبیر دلدلم بی غم غمت بی دل نبودستند واکنون شددل من ناگزیر غم غم تو ناگزیر دلوراورا نیز دریابی چنان مگذار (و) مستش کنکه بی آن بدرقه در ره خطر دارد خطیر دلهنوز این دایه گیتی نزاد از مادر فطرتکه نوزادان اندوهت همی خوردند شیر دلز دست هستی خود سر نبردی سیف فرغانیاگر زنجیر عشق تو نبودی پای گیر دل
♤♤♤♤♤ ایا سلطان عشق تو نشسته برسریر دلبلشکرهای خود کرده تصرف در ضمیر دلرئیس عقل را گفتم سر خود گیر ای مسکینچو شاه عشق او بنهاد پایی بر سریر دلترا از حسن لشکرهاست ای سلطان سلطانانکه می گیرند ملک جان ومی آرند اسیر دلدرین ملکی که من دارم خراب از دولت عشقتغمت گو حکم خود می ران که معزولست امیر دلدرآ در خانقاه ای جان ودر ده زاهدانش رامی عشقت که بیرون برد ازو سجاده پیر دلز مستان می عشقت یکی همراه کن بااوکه بی این بدرقه در ره خطر دارد خطیر دلز سوزن بگذرد بی شک تن چون ریسمان مناگر مقراض غم رانی ازین سان بر حریر دلتنور عشق چون شد گرم ازآن رخسار چون آتشمن ناپخته از خامی درو بستم خمیر دلچو جانرا آسیای شوق در چرخست از وصلتبده آبی که در افلاک آتش زد اثیر دلاگر عیسی عشق تو نکردی چاره چشمشبنور آتش موسی ندیدی ره ضریر دلدرین راهی که سرها را دروخوفست، بر سنگینیامد پای جان تاشد غم تو دستگیر دلز عشقت خاتمی کردست جان چون سلیمانمنگین مهر غیر تو بخود نگرفت قیر دلبرین منشور سلطانی بخط سیف فرغانیبرای نام تو از جان قلم سازد دبیر دلغم عشقت مرا دی گفت داری لشکر جانی ازیناطفال روحانی که پروردی بشیر دلاگر دشمن سوی ایشان برآرد نیزه طعنیکمان همت اندر کش بزن برجانش تیردل
♤♤♤♤♤ دل نمیرد تا ابد گر عشق باشد جان دلتن چو جان پاینده گردد گر برد فرمان دلپادشاه دل جهانگیر و جهان بخش است روگر ولایت خواهی ای جان آن دل شو آن دلآ بدانی کرد نتوانند شاهان جهاناندر آن کشور که ویرانی کند سلطان دلعاقبت بر ملک جان منشور سلطانی دهندهرکه او را در حساب آرند در دیوان دلچون طبیب فضل دل را دردمند عشق کردگر هلاک جان نمی خواهی مکن درمان دلگوی دولت را جز آن حضرت نباشد جای گاهشهسوار همت ار بر وی زند چوگان دلمردگان را همچو عیسی زنده گردانی بدمخضر جانت ار آب خورد از چشمه حیوان دلچون تو در دریای غفلت غرقه یی همچون صدفزآن نمی دانی که گوهر عشق دارد کان دلغیر عشق ار جان بود در دل منه کرسی اوزآنکه شاه عشق دارد تخت در ایوان دلدوست ننشاندی نهال عشق خود در باغ جاندر سفال تن اگر برنامدی ریحان دلتا کند بر جان تجلی روی معنی دار دوسترسم صورت محو گردان از نگارستان دلای دل و جان را ز روی تو هزاران نیکوییتو دل جانی بدان روی نکو یا جان دلاز رخ خوب تو افگند اسب در صحرای جانشاه عشق تو که می زد گوی در میدان دلهمچو سوره بر سر جان تاج بسم الله نهدآیت عشق تو گر نازل شود در شان دلسیف فرغانی برو شاگردی او کن خواندیک ورق از علم عشقش در دبیرستان دل
♤♤♤♤♤ دل ز غمت زنده شد ای غم تو جان دلنام تو آرام جان درد تو درمان دلمن بتواولی که تو آن منی آن مندل بتو لایق که تو آن دلی آن دلعشق ستمکار تو رفته بپیکار جانشوق جگر خوار تو آمده مهمان دلتر کنم از آب چشم روی چو نان خشک راچون جگری بیش نیست سوخته بر خوان دلبنده ز پیوند جان حبل تعلق بریدتا سر زلف تو شد سلسله جنبان دلانده دنیانداد دامن جانم ز دستتا غم تو برنکردسر ز گریبان دلعشق تو چون چتر خویش بر سر جان باز کردسر بفلک برکشید سنجق سلطان دلروی ز چشمم مپوش تا نتواند فگندکفر سر زلف تو رخنه در ایمان دلتا برهاند مرا ز انده من سالهاستتا غم تو می کشد تنگی زندان دلاز صدف لفظ خویش معنی چون در دهدگوهر شعرم که یافت پرورش از کان دل