♤♤♤♤♤ ای آنکه عشق تو دل جانست وجان دلمهرت نهاده لقمه غم در دهان دلوصل تو قلب دل طلبد از میان جانذکر تو گوش جان شنود از زبان دلعشقت چو صبح در افق جان کند اثرپر آفتاب وماه شود آسمان دلجانم بجام غم همه خون جگر خوردتا دل دمی از آن تو باشد توآن دلگر عشق تو بود ز ازل در میان جانهمچون ابد پدید نباشد کران دلچون زر بسکه ملکان نام دارتستهر گوهری که طبع بر آرد زکان دلاز رنگ وبوی تو دهدم همچو گل نشانهر غنچه یی که بشکفد از بوستان دلاین بیتها که بهر تو گفتیم هر یکییک عشق نامه است بسر بر نشان دلازهر چه آن بدوست تعلق نداشت سیفبگشای پای جان بگسل ریسمان دل
♤♤♤♤♤ ای ز زلفت حلقه یی بر پای دلگر درین حلقه نباشد وای دلهرکرا سودای تو در سر بوددر دو کونش می نگنجد پای دلغرقه گرداب حیرت از تو شدکشتی اندیشه در دریای دلآن سعادت کو که بتوانیم گفتبا تو ای شادی جان غمهای دلنه دلم را در غمت پروای مننه مرا در عشق تو پروای دلرفته همچون آب در اجزای خاکآتش عشق تو در اجزای دلچون غمت را غیر دل جایی نبودهست دل جای غم و غم جای دلهر دو عالم چیست نزد عارفانذره یی گم گشته در صحرای دلسیف فرغانی چو حلقه بسته دارجان خود پیوسته بر درهای دل
♤♤♤♤♤ تنی داری بسان خرمن گلعرق از وی روان چون روغن گلصبا از رشک اندام چو آبتفگنده آتش اندر خرمن گلچمن از خجلت روی چو ماهتشکسته چون بنفشه گردن گلگر از رویت بهار آگاه باشدپشیمان گردد از آوردن گلبسیل تیره ابر نوبهاریبریزد آب روی روشن گلغم تو در گریبان دل منچو خار آویخته در دامن گلمنم از خوردن غمهای تو شادچو زنبور عسل از خوردن گلاگر از خاک کویت بو بگیردقبای غنچه و پیراهن گلچو در برگ از خزان زردی فزایدز روح نامیه اندر تن گلمها از سیف فرغانی میازارنخواهد عندلیب آزردن گلگلت را همچو بلبل دوست دارستجعل باشد نه بلبل دشمن گل
♤♤♤♤♤ باغ را گرچه برخ کرد بهشت آیین گلهمچو روی تو نباشد برخ رنگین گلباغ در جلوه و بلبل (شده) صاحب تمکینحال دیگر شده چون آمده در تلوین گلچند گویم سخن باغ که همچون خارستبوستان در ره عشاق تو با چندین گلرخ تو آتش کانون جمالست و از آنشهر پر می شود از روی تو در تشرین گلجای آنست که از گلشن حسنت رضواناز پی زیب نهد بر رخ حورالعین گلشکل موزون تو نظمی است رخت شه بیتشناظم صنع بسی کرده درو تضمین گلگر تو دستور دهی ماه بروبد هر شباز سر کوی تو با مکنسه پروین گلخویشتن را همه تن جسم خوهد چون نرگستا نظر در رخ خوب تو کند مسکین گلچیست فردوس چو در وی ننمایی تو جمالچه بود باغ که او را نکند تزیین گلمن بدیدار تو از وجد بیارامم اگرشورش بلبل دیوانه کند تسکین گلتو چنین سرو سمن بار مرو در بستانکز خجالت نکند یاسمن و نسرین گلای عروس چمن از پرده خجلت پس ازینروی منمای که در جلوه درآمد این گلاندرین باغ شکر با گل و گل با شکرستچون درآیی شکری می خور و بر می چین گلدر بهاران ز من این دسته گل خاص تر استگر چه نزد همه عام است بفروردین گلسیف فرغانی جان داد و ترا نیست غمیآری از مردن بلبل نشود غمگین گل
♤♤♤♤♤ چو بیند روی تو ای نازنین گلکند بر تو هزاران آفرین گلتو با این حسن اگر در گلشن آیینهد پیش رخت رو بر زمین گلاگر بلبل کند ذکر تو در باغز نامت نقش گیرد چون نگین گلچو از ذکر لبت شیرین کند کامشود در حلق زنبور انگبین گلگلی تو از گریبان تا بدامنبهر جانب بریز از آستین گلاگر در خانه گل خواهی بهر وقتبرو آینه برگیر و ببین گلندارد باغ جنت همچو تو سرونباشد شاخ طوبی را چنین گلبرنگ و بو چو تو نبود که چون توخط و خالی ندارد عنبرین گلاگر با من نشینی عیب نبودکه دایم خار دارد همنشین گل
♤♤♤♤♤ در گلستان گرنباشد شاهد رعنای گلخاک پای تو بخوش بویی بگیرد جای گلشمه یی از بوی تو پنهانست اندر جیب مشکپرتوی از روی تو پیداست درسیمای گلنسبت رویت بگل کردند مسکین شاد گشتزین قبل از خنده می ناید بهم لبهای گلزیبد ارگل عالم آرایی کند همچون بهارکز رخ تو پشت دارد روی شهر آرای گلقالب گل راز حسن روی خود خالی ببخشورنه بی معنی نماید صورت زیبای گلدربهار ای شاه بی یرلیغ قاآن رختهمچو آل لاله کی رنگین شود تمغای گلحسن رویت کرد اندر صفحهای گل عملهمچو اوراق کتب پر علم شد اجزای گلزآرزوی قد وخد تو نشست و اوفتادلاله اندر زیر سرو وژاله بر بالای گلماه یا خور کی شود درخوب رویی همچو توخار هرگز چون بود در نیکویی همتای گلبا وجود تو که از تو گل خجل باشد بباغخود کرا سودای باغست وکرا پروای گلکار تو داری که با بخت جوان (و) حسن نوبعد یک مه پیر گردد دولت برنای گلمن چو مجنون دورم از لیلی خود واندر چمنوامق بلبل شده هم صحبت عذرای گلسیف فرغانی بماند اندر سرت سودای دوستبلبلان را کی شود بیرون زسر سودای گل
♤♤♤♤♤ عاشقان راسوی خود هم خود بود جانان دلیلکعبه وصل و زاد غم، وز خویشتن رفتن سبیلای بقال وقیل عالم بی خبر از عشق توهر که معلومش تو باشی فارغست از قال و قیلگرد خجلت می فشاند نور رویت بر قمرآب حیوان می چکاند تیغ عشقت بر قتیلهرکه را زین سیم وزین زر کرد مستغنی غمتزر بنزد آن توانگر چون گدا باشد ذلیلتا بدیدم شمع روی تو، چنان با خود گرفتآتش عشق ترا جانم که روغن را فتیلبا بلا هم خانه باشد عاشق اندر کوی تووز سلامت دور باشد پشه زیر پای پیلطبع شورانگیز را بر جان عاشق حکم نیستآتش نمرود را تاثیر نبود در خلیلاز برای وصل جانان گر زعاشق جان خوهدهمچنان باشد که آب از جوی خواهد سلسبیلیوسفان حسن را جاه وجمال از روی تستچون شکر از خاک مصر وچون نهنگ از آب نیلعاشقان را چه زیان گر عقلشان نکند مدددر خلافت چه خلل گر با علی نبود عقیلگر پیمبر وار عاشق وارهد از خویشتنوحیها آید بدو واندر میان نی جبرئیلسیف فرغانی زغم بر عاشقان تکلیف نیستحمل کوه بیستون فرهاد را نبود ثقیلاز پی تعریف جانان را مکن در شعر ذکربهر شهرت در چمن گل را مکش بر روی بیل
♤♤♤♤♤ ما جان فدای آن رخ نیکوش می کنیمدر مه نظر از آرزوی روش می کنیمبی اوچنانکه عادت سودا پزان بودهردم چو آب از آتش دل جوش می کنیمبهر شراب شادی روز وصال اوهر شب هزار جرعه غم نوش می کنیمگر نقره (پیش) آیدوگر زر فتد بدستدر کار یار سیم بناگوش می کنیماز طعنهای دشمن و غمهای دوستانبا او حدیث خویش فراموش می کنیمدشمن که دست ما بدهانش نمی رسدچندین زبان درازی او گوش می کنیمدر کوی او دویم چو سگ هر شب وبروزبرخاک راه خفته وخاموش می کینمدشمن چو شب روست چو سگ بانگ می زنیمسگ در پیست خواب چو خرگوش می کنیمبر یاد دوست هر شب با شاهد خیالپا در فراش ودست در آغوش می کنیمما در سماع خرقه خود چون قمیص گلپاره ز عشق سرو قبا پوش می کینمهر روز همچو سیف زدلهای پر گهرگنجی دفین هر شکن موش می کنیم
♤♤♤♤♤ ای ز رویت پرتوی مرآفرینش را تماماز وجود تست سلک آفرینش را نظامگر ز مه خود را نقابی سازی ای خورشید رویماه بر روی تو چون بر روی مه باشد غمامبا جمال تو ملاحت همچو شوری با نمکدر حدیث تو حلاوت همچو معنی در کلاممبتلای تو سلامت می دهد بر وی درودآشنای تو سعادت می کند بر وی سلامخدمتی از من نیاید لایق حضرت که توپادشاهان بندگان داری و آزادان غلامدر مقام شوق تو مست شراب عشق تودارد از جز تو فراغت چون فرشته از طعامبی سر و پایی که اندر راه عشقت زد قدمبر زمین نگرفت جا بر آسمان ننهاد گامبر در تو با دل پرآتش و چشم پر آبخویشتن را سوخته از پختن سودای خامچون تویی همچون منی را کی شود حاصل بشعرچون کبوتر صید نتوان کرد عنقا را بدامچون مگس هرگز نیالاید دهان خود بشهدشوربختی کز لب شیرین تو خوش کرد کامدر چنین محراب گه با شعر تحت المنبریسیف فرغانی نزیبد این جماعت را امام
♤♤♤♤♤ آنی که کس بخوبی تو من ندیده امخورشید را چو روی تو روشن ندیده امیا خود چو روی خوب تو رو نیست در جهانیا هست و زاشتغال بتو من ندیده امرنگی ز حسن در گل رویت نهاده اندکندر شکوفهای ملون ندیده امروی تو گلستان و دهان غنچه یی کزوالا بوقت خنده شکفتن ندیده امروی ترا بزینت وزیب احتیاج نیستمن احتیاج شمع بروغن ندیده امگویی بتن که آب روان زو خجل شودجان مجسمی که چنین تن ندیده اماز کشتنم بتیغ تو ای دوست حاصلستذوقی که در هزیمت دشمن ندیده امخود را بکام خویش شبی از سر رضابا چون تو دوست دست بگردن ندیده امزآن سان که سیف بر کوی تو خوار ماندخاشاک راه بر در گلخن ندیده ام