انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 37 از 72:  « پیشین  1  ...  36  37  38  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤




بتی که ازلب او ذوق جان همی یابم
درو چو گم شدم او را ازآن همی یابم

هرآن نفس که ببینم جمال او گویی
که مرده بوده ام و باز جان همی یابم

زیاد آن رخ رنگین که گل نمونه اوست
مدام در دل خود گلستان همی یابم

همی نیافتم از وی نشان بهیچ طرف
کنون بهر طرفی زو نشان همی یابم

بهر کنار که دامی نهد سر زلفش
چو مرغ پای خود اندر میان همی یابم

ازین جهان چو مرا کرد بی خبر عشقش
زخویشتن خبری زآن جهان همی یابم

کسی زصحبت حور آن نیابد اندر خلد
که من ز دیدن این دلستان همی یابم

نیافت خسرو آن ذوق از لب شیرین
که من زبوسه پای فلان همی یابم

نمی روم ز درش همچو سیف فرغانی
که هر چه خواهم ازین آستان همی یابم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




گر بدان خوش پسر رسد دستم
بلب چون شکر رسد دستم

ازوی انصاف خویشتن روزی
بستانم اگر رسد دستم

دور چون آسمان کنم شب و روز
تا بماه و بخور رسد دستم

نردبانی بباید از زر ساخت
تا برآن سیم بر رسددستم

آفتابا چو شب کنم روزت
گربآه سحر رسد دستم

دل گواهی همی دهد که بتو
بچه خون جگر رسد دستم

پای ازین در نمی کنم کوتاه
بتو روزی مگر رسد دستم

پای مزدت چو نزد من آیی
بدهم گر بسر رسد دستم

باتو روزی کنم معامله یی
صبرکن تا بزر رسد دستم

حال را جان قبول کن ازمن
تا بچیزی دگر رسد دستم

برتو ریزم چو سیف فرغانی
گر بگنج گهر رسد دستم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




می سزد گر جان دهم چون دلستانی یافتم
بگذرم از خارها چون گلستانی یافتم

خنده همچون گل زنم چون نوبهارم دست داد
ناله چون بلبل کنم چون بوستانی یافتم

بی زبانم بعد ازین چون دوست را بشناختم
بی نشانم بعد ازین کز وی نشانی یافتم

گرد کوی این تمنا بس که گردیدم بسر
بخت در بگشاد و ناگه آستانی یافتم

کوه محنت کند جانم سالها فرهاد وار
لاجرم شیرین تر از جان دلستانی یافتم

از فقیرانی درین ره بارکش همچون شتر
ترک بار و خر گرفته کاروانی یافتم

ای دل ای دل غم مخور چون من ز ترک جان خود
بهر ره زاد و برای خانه نانی یافتم

از علف زار جهان چون گوسپندم دور شد
گرگ را اندر رمه همچون شبانی یافتم

من که بر معراج آن ره منبر افلاک را
همچو نازل پایه یی بر نردبانی یافتم

اندرین دنیای دون درویش صاحب ذوق را
راست همچون گوهری در خاکدانی یافتم

آفتاب عشق جان سیف فرغانی بدید
گفت هنگام طلوعست، آسمانی یافتم!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




نه هرچه عشق توبود از درون برون کردم
من ضعیف چنین کار صعب چون کردم

بقوت تو چنین کار من توانم کرد
که سینه پر زغم ودیده پر زخون کردم

چو نفس ناقص من کرد درفزونی کم
من زیاده طلب درکمی فزون کردم

نظر عصا کش من شد سوی تو واین غم را
بچشم سوی دل کور رهنمون کردم

غم تو گفت بشادی برون نه از دل پای
کنون که دست تصرف در اندرون کردم

چوتو عنان عنایت بدست من دادی
لگام بر سر این توسن حرون کردم

مکن تعجب واین کار را مدان دشوار
چو دوست کرد مدد دشمنی زبون کردم

کنون بدون غمت سر فرو نمی آرم
که بی غم تو بسی کارهای دون کردم

بگرد بام ودر تو که مرکز قطب است
چوآسمان حرکت چون زمین سکون کردم

برآستان تو چون پای من قرار گرفت
بزیر سقف فلک دست خود ستون کردم

مقیم کوی تو گشتم ولیک همچو ملک
زجیب روزن افلاک سر برون کردم

بپای سیر که برآتشش نهم از شوق
چه خاک بر سر این چرخ آبگون کردم

زعاشقان تو امروز سیف فرغانیست
زپرده خارج وصدبارش آزمون کردم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




نگارا گرد کوی تو اگر بسیار می گردم
چو بلبل صد نوا دارم که در گلزار می گردم

تو قطب دایره رویی ومن در مرکز عشقت
سری بر نقطه بریک پای چون پرگار می گردم

بدان گیسو که صد چون من سراندر دام او دارد
رسن در گردنم افگن که بی افسار می گردم

سر میدان جان بازیست کوی تو (و) اندر وی
محبان در چنین کاری ومن بی کار می گردم

توهمچو گنج پنهانی ومن در جست وجوی تو
درین ویرانها عمریست تا چون مار می گردم

بسی گرد جهان پویان بگشتم من ترا جویان
برای چشمه حیوان سکندر وار می گردم

اگرچه حدما نبود ولی هرگز روا نبود
که تو بادیگران یاری و من بی یار می گردم

چوتو آگاهی ازحالم که شب تا روز در کویت
خلایق جمله درخوابند ومن بیدار می گردم

چو فرهاد ازپی شیرین بحسرت سنگ می برم
بگرد خیمه لیلی چو مجنون زار می گردم

نه گاوم می کشد لکن بزیر بار اندوهت
فغان اندر جهان افگنده گردون وار می گردم

بوصل خود که جان داروست مجروحان هجرت را
جهانی را دوا کردی ومن بیمار می گردم

بسان آسیا سنگم بآب چشم خود گردان
مرا تا دانه یی باقیست در انبار می گردم

چو بلبل گل همی خواهم بسان سیف فرغانی
چو اشتر در بیابانها نه بهر خار می گردم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




اگر بر درگه جانان چو سگ بسیار می گردم
من از اصحاب آن کهفم بگرد غار می گردم

بسان نقطه یی بودم بصورت مانده دور از خط
چو پیوستم بحرف عشق معنی وار می گردم

درین صحرا بدم جویی کنون دریا همی باشم
درین میزان جوی بودم کنون دینار می گردم

چو سایل بر سرآن کو نه بهر نان همی آیم
چوموسی برسر طور ازپی دیدار می گردم

چو بلبل تا نماید رو گلی اندر بهارانم
زمستان برامید آن بگرد خار می گردم

چودارم در رهش پیدا سری بربسته چون نامه
کنم پادرشکم پنهان وچون طومار می گردم

اگرتو طالبی کاری همی کن زآنکه من باری
زبی سرمایگی مفلس درین بازار می گردم

وگرتو قاصری زین سان زترک سر زبذل جان
تو برخیز ومرا بنشان که من بی کار می گردم

بجان دورم شادیها ولی چون سیف فرغانی
بدل از نعمت غمهاش برخوردار می گردم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




مجلس انس ترا چون محرم راز آمدم
پیش شمع عشق چون پروانه جان بازآمدم

عشقت آمد در درونم از حجاب خود برون
رفتم و اینجازبهر کشف آن راز آمدم

همچو نی درمجلس تو سالها بودم خموش
بر دهان من نهادی لب بآواز آمدم

گر نوازی ور زنی هرگز ننالم بی اصول
کز در تسلیم با هرپرده دمساز آمدم

درمن ار آتش زدی خندان شدم چون سوخته
ور چو شمعم سر بریدی گردن افراز آمدم

سر بزیر پا نهادم تا مرادم دست داد
چون فگندم بال وپر آنگه بپرواز آمدم

گرچه از شوق تو دارم آب چشمی همچو ابر
همچو برق از شور عشقت آتش انداز آمدم

من گدای حضرتم دریوزه من نان لطف
نی زبهر استخوان چون سگ بدرباز آمدم

سیف فرغانی همی گوید بیا خونم بریز
زآنکه من در کشتن خود با تو انباز آمدم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای توانگر چو (ن) گدایانت بدر باز آمدم
نان نمی خواهم بسوی آبخور باز آمدم

اهل عالم را زلطف و حسنت آگاهی نبود
زآن سعادت جمله را کردم خبر باز آمدم

بود آرامیده گیتی از حدیث عشق تو
کردم اندر هر طرف صد شور و شر بازآمدم

هدهدی جاسوس بودم زین سلیمانی جناب
نامه یی سوی سبا بردم دگر بازآمدم

آفتاب آسا شدم بر بام روزن بسته بود
سایه یی بر من فگن کاینک ز در بازآمدم

با لب خشکم وفای عهد دامن گیر شد
آستین از آب دیده کرده تر بازآمدم

ملک خسرو بود دنیا عشق ازو سیریم داد
شور شیرین در سرم رفت از شکر بازآمدم

شاه طبع ارچه بچوگانم زمیدان برده بود
زیر پای اسب تو چون گو بسر بازآمدم

بود اقبال مرا خر رفته و برده رسن
روی عیسی دیدم از دنبال خر بازآمدم

در شب ادبار من مرغ سعادت پر بکوفت
چون خروس از خواب خوش وقت سحر بازآمدم

بوم محنت بال طاوسان بختم کنده بود
مرغ دولت چون برون آورد پر باز آمدم

طلعت یوسف چه خواهد کرد گویی با دلم
چون ببوی پیرهن روشن بصر بازآمدم

من بنام نیک سوی معدن اصلی خویش،
سکه دیگرگون نکردم، همچو زر بازآمدم

بوی عشق از دل شنودم نزد او گشتم مقیم
دوست را در خانه دیدم و زسفر بازآمدم

سیف فرغانی بعشق از عشق مستغنی شوی
آفتابم روی بنمود از قمر بازآمدم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




نگارا تا ترا دیدم دل اندر کس نمی بندم
ز خوبان منقطع کردی بری از خویش و پیوندم

بجز تو گر دل و جان را بود آرام و پیوندی
دگر با دل نیارامم دگر با جان نپیوندم

تو داری روی همچون گل من شوریده چون بلبل
برنگی از تو خشنودم ببویی از تو خرسندم

تو خورشیدی ز من پنهان و من با اشک چون باران
گهی چون ابر می گریم گهی چون برق می خندم

چنان از آب چشمم تر که همچون عود در مجمر
نسوزم گر بیندازی در آتش همچو اسپندم

درخت صبر بنشاندم، چو دیدم مرغ دل بی تو
بشاخ او تعلق کرد، از آنش بیخ برکندم

بلطف و حسن و زیبایی و عشق و صبر و شیدایی
ترا شیرین نباشد مثل و خسرو نیست مانندم

اگر چون دوستان بر من کنی امری بجان (و تن)
ز تو ای دلستان بر من چه حکم آید که نپسندم

مگر خورشید روی تو شعاعی بر من اندازد
که بر خاک درت خود را بسی چون سایه افگندم

ز بخت این چشم می دارم کزین پس شاخ نومیدی
نیارد تخم امیدی که اندر دل پراگندم

ز استاد و پدر میراث و علمم هست عشق تو
اگر نااهل شاگردم و گر ناجنس فرزندم

همه دیوانگان را بند زنجیرست و این طرفه
که در زنجیر عشق تو دل دیوانه شد بندم

درین عشقی ز جان خوشتر مرا از صد جهان خوشتر
عدوی جان ستان خوشتر زیاری کو دهد پندم

بکوی سیف فرغانی اگر آیی بصد ناز آ
خرامان از درم باز آ کت از جان آرزومندم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




نام تو شنیدم رخ خوب تو ندیدم
چون روی نمودی به از آنی که شنیدم

ازمن مبر ای دوست که بی صحبت تو عمر
بادیست که ازوی بجز از گرد ندیدم

شمشیر مکن تیز بخون من مسکین
کز دست تو غازی من ناکشته شهیدم

ای هجر برو رخت بجای دگر افگن
ای وصل بیا کز همه پیوند بریدم

بسیار بهر سو شدم اندر طلب تو
نی ازتو گذشتم (من) ونی در تو رسیدم

گرچه زپیت اسب طلب تیز براندم
نی ره سپری شد نه عنان باز کشیدم

کارم نپذیرد ز درغیر گشایش
اکنون که درافتاد بدست تو کلیدم

خورشید رخ تو (چو) بدیدم بسعادت
چون مهر شدم طالع وچون صبح دمیدم

بر پشت فلک رفتم ناگاه وچو خورشید
هر ذره که بر روی زمین بود بدیدم

چون ذره در سایه کسم روی نمی دید
امروز چو خورشید بهر جای پدیدم

گر هشت بهشتم بدهد دوست که بستان
نستانم وچون دوزخ جویای مزیدم

در عشق که از غصه کند پیر جوان را
کامل شوم ارچند که ناقص چو مریدم

از طبع چو آتش پس ازین آب سخن را
چون جرعه چکانم چو می عشق چشیدم

دی زاهد وعابد بدم وعاشقم امروز
آن شد که کهن بود کنون خلق جدیدم

سیفم که بریدم زهمه نسبت خود لیک
در گفتن طامات چو عطار فریدم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 37 از 72:  « پیشین  1  ...  36  37  38  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA