♤♤♤♤♤ بتی که ازلب او ذوق جان همی یابمدرو چو گم شدم او را ازآن همی یابمهرآن نفس که ببینم جمال او گوییکه مرده بوده ام و باز جان همی یابمزیاد آن رخ رنگین که گل نمونه اوستمدام در دل خود گلستان همی یابمهمی نیافتم از وی نشان بهیچ طرفکنون بهر طرفی زو نشان همی یابمبهر کنار که دامی نهد سر زلفشچو مرغ پای خود اندر میان همی یابمازین جهان چو مرا کرد بی خبر عشقشزخویشتن خبری زآن جهان همی یابمکسی زصحبت حور آن نیابد اندر خلدکه من ز دیدن این دلستان همی یابمنیافت خسرو آن ذوق از لب شیرینکه من زبوسه پای فلان همی یابمنمی روم ز درش همچو سیف فرغانیکه هر چه خواهم ازین آستان همی یابم
♤♤♤♤♤ گر بدان خوش پسر رسد دستمبلب چون شکر رسد دستمازوی انصاف خویشتن روزیبستانم اگر رسد دستمدور چون آسمان کنم شب و روزتا بماه و بخور رسد دستمنردبانی بباید از زر ساختتا برآن سیم بر رسددستمآفتابا چو شب کنم روزتگربآه سحر رسد دستمدل گواهی همی دهد که بتوبچه خون جگر رسد دستمپای ازین در نمی کنم کوتاهبتو روزی مگر رسد دستمپای مزدت چو نزد من آییبدهم گر بسر رسد دستمباتو روزی کنم معامله ییصبرکن تا بزر رسد دستمحال را جان قبول کن ازمنتا بچیزی دگر رسد دستمبرتو ریزم چو سیف فرغانیگر بگنج گهر رسد دستم
♤♤♤♤♤ می سزد گر جان دهم چون دلستانی یافتمبگذرم از خارها چون گلستانی یافتمخنده همچون گل زنم چون نوبهارم دست دادناله چون بلبل کنم چون بوستانی یافتمبی زبانم بعد ازین چون دوست را بشناختمبی نشانم بعد ازین کز وی نشانی یافتمگرد کوی این تمنا بس که گردیدم بسربخت در بگشاد و ناگه آستانی یافتمکوه محنت کند جانم سالها فرهاد وارلاجرم شیرین تر از جان دلستانی یافتماز فقیرانی درین ره بارکش همچون شترترک بار و خر گرفته کاروانی یافتمای دل ای دل غم مخور چون من ز ترک جان خودبهر ره زاد و برای خانه نانی یافتماز علف زار جهان چون گوسپندم دور شدگرگ را اندر رمه همچون شبانی یافتممن که بر معراج آن ره منبر افلاک راهمچو نازل پایه یی بر نردبانی یافتماندرین دنیای دون درویش صاحب ذوق راراست همچون گوهری در خاکدانی یافتمآفتاب عشق جان سیف فرغانی بدیدگفت هنگام طلوعست، آسمانی یافتم!
♤♤♤♤♤ نه هرچه عشق توبود از درون برون کردممن ضعیف چنین کار صعب چون کردمبقوت تو چنین کار من توانم کردکه سینه پر زغم ودیده پر زخون کردمچو نفس ناقص من کرد درفزونی کممن زیاده طلب درکمی فزون کردمنظر عصا کش من شد سوی تو واین غم رابچشم سوی دل کور رهنمون کردمغم تو گفت بشادی برون نه از دل پایکنون که دست تصرف در اندرون کردمچوتو عنان عنایت بدست من دادیلگام بر سر این توسن حرون کردممکن تعجب واین کار را مدان دشوارچو دوست کرد مدد دشمنی زبون کردمکنون بدون غمت سر فرو نمی آرمکه بی غم تو بسی کارهای دون کردمبگرد بام ودر تو که مرکز قطب استچوآسمان حرکت چون زمین سکون کردمبرآستان تو چون پای من قرار گرفتبزیر سقف فلک دست خود ستون کردممقیم کوی تو گشتم ولیک همچو ملکزجیب روزن افلاک سر برون کردمبپای سیر که برآتشش نهم از شوقچه خاک بر سر این چرخ آبگون کردمزعاشقان تو امروز سیف فرغانیستزپرده خارج وصدبارش آزمون کردم
♤♤♤♤♤ نگارا گرد کوی تو اگر بسیار می گردمچو بلبل صد نوا دارم که در گلزار می گردمتو قطب دایره رویی ومن در مرکز عشقتسری بر نقطه بریک پای چون پرگار می گردمبدان گیسو که صد چون من سراندر دام او داردرسن در گردنم افگن که بی افسار می گردمسر میدان جان بازیست کوی تو (و) اندر ویمحبان در چنین کاری ومن بی کار می گردمتوهمچو گنج پنهانی ومن در جست وجوی تودرین ویرانها عمریست تا چون مار می گردمبسی گرد جهان پویان بگشتم من ترا جویانبرای چشمه حیوان سکندر وار می گردماگرچه حدما نبود ولی هرگز روا نبودکه تو بادیگران یاری و من بی یار می گردمچوتو آگاهی ازحالم که شب تا روز در کویتخلایق جمله درخوابند ومن بیدار می گردمچو فرهاد ازپی شیرین بحسرت سنگ می برمبگرد خیمه لیلی چو مجنون زار می گردمنه گاوم می کشد لکن بزیر بار اندوهتفغان اندر جهان افگنده گردون وار می گردمبوصل خود که جان داروست مجروحان هجرت راجهانی را دوا کردی ومن بیمار می گردمبسان آسیا سنگم بآب چشم خود گردانمرا تا دانه یی باقیست در انبار می گردمچو بلبل گل همی خواهم بسان سیف فرغانیچو اشتر در بیابانها نه بهر خار می گردم
♤♤♤♤♤ اگر بر درگه جانان چو سگ بسیار می گردممن از اصحاب آن کهفم بگرد غار می گردمبسان نقطه یی بودم بصورت مانده دور از خطچو پیوستم بحرف عشق معنی وار می گردمدرین صحرا بدم جویی کنون دریا همی باشمدرین میزان جوی بودم کنون دینار می گردمچو سایل بر سرآن کو نه بهر نان همی آیمچوموسی برسر طور ازپی دیدار می گردمچو بلبل تا نماید رو گلی اندر بهارانمزمستان برامید آن بگرد خار می گردمچودارم در رهش پیدا سری بربسته چون نامهکنم پادرشکم پنهان وچون طومار می گردماگرتو طالبی کاری همی کن زآنکه من باریزبی سرمایگی مفلس درین بازار می گردموگرتو قاصری زین سان زترک سر زبذل جانتو برخیز ومرا بنشان که من بی کار می گردمبجان دورم شادیها ولی چون سیف فرغانیبدل از نعمت غمهاش برخوردار می گردم
♤♤♤♤♤ مجلس انس ترا چون محرم راز آمدمپیش شمع عشق چون پروانه جان بازآمدمعشقت آمد در درونم از حجاب خود برونرفتم و اینجازبهر کشف آن راز آمدمهمچو نی درمجلس تو سالها بودم خموشبر دهان من نهادی لب بآواز آمدمگر نوازی ور زنی هرگز ننالم بی اصولکز در تسلیم با هرپرده دمساز آمدمدرمن ار آتش زدی خندان شدم چون سوختهور چو شمعم سر بریدی گردن افراز آمدمسر بزیر پا نهادم تا مرادم دست دادچون فگندم بال وپر آنگه بپرواز آمدمگرچه از شوق تو دارم آب چشمی همچو ابرهمچو برق از شور عشقت آتش انداز آمدممن گدای حضرتم دریوزه من نان لطفنی زبهر استخوان چون سگ بدرباز آمدمسیف فرغانی همی گوید بیا خونم بریززآنکه من در کشتن خود با تو انباز آمدم
♤♤♤♤♤ ای توانگر چو (ن) گدایانت بدر باز آمدمنان نمی خواهم بسوی آبخور باز آمدماهل عالم را زلطف و حسنت آگاهی نبودزآن سعادت جمله را کردم خبر باز آمدمبود آرامیده گیتی از حدیث عشق توکردم اندر هر طرف صد شور و شر بازآمدمهدهدی جاسوس بودم زین سلیمانی جنابنامه یی سوی سبا بردم دگر بازآمدمآفتاب آسا شدم بر بام روزن بسته بودسایه یی بر من فگن کاینک ز در بازآمدمبا لب خشکم وفای عهد دامن گیر شدآستین از آب دیده کرده تر بازآمدمملک خسرو بود دنیا عشق ازو سیریم دادشور شیرین در سرم رفت از شکر بازآمدمشاه طبع ارچه بچوگانم زمیدان برده بودزیر پای اسب تو چون گو بسر بازآمدمبود اقبال مرا خر رفته و برده رسنروی عیسی دیدم از دنبال خر بازآمدمدر شب ادبار من مرغ سعادت پر بکوفتچون خروس از خواب خوش وقت سحر بازآمدمبوم محنت بال طاوسان بختم کنده بودمرغ دولت چون برون آورد پر باز آمدمطلعت یوسف چه خواهد کرد گویی با دلمچون ببوی پیرهن روشن بصر بازآمدممن بنام نیک سوی معدن اصلی خویش،سکه دیگرگون نکردم، همچو زر بازآمدمبوی عشق از دل شنودم نزد او گشتم مقیمدوست را در خانه دیدم و زسفر بازآمدمسیف فرغانی بعشق از عشق مستغنی شویآفتابم روی بنمود از قمر بازآمدم
♤♤♤♤♤ نگارا تا ترا دیدم دل اندر کس نمی بندمز خوبان منقطع کردی بری از خویش و پیوندمبجز تو گر دل و جان را بود آرام و پیوندیدگر با دل نیارامم دگر با جان نپیوندمتو داری روی همچون گل من شوریده چون بلبلبرنگی از تو خشنودم ببویی از تو خرسندمتو خورشیدی ز من پنهان و من با اشک چون بارانگهی چون ابر می گریم گهی چون برق می خندمچنان از آب چشمم تر که همچون عود در مجمرنسوزم گر بیندازی در آتش همچو اسپندمدرخت صبر بنشاندم، چو دیدم مرغ دل بی توبشاخ او تعلق کرد، از آنش بیخ برکندمبلطف و حسن و زیبایی و عشق و صبر و شیداییترا شیرین نباشد مثل و خسرو نیست مانندماگر چون دوستان بر من کنی امری بجان (و تن)ز تو ای دلستان بر من چه حکم آید که نپسندممگر خورشید روی تو شعاعی بر من اندازدکه بر خاک درت خود را بسی چون سایه افگندمز بخت این چشم می دارم کزین پس شاخ نومیدینیارد تخم امیدی که اندر دل پراگندمز استاد و پدر میراث و علمم هست عشق تواگر نااهل شاگردم و گر ناجنس فرزندمهمه دیوانگان را بند زنجیرست و این طرفهکه در زنجیر عشق تو دل دیوانه شد بندمدرین عشقی ز جان خوشتر مرا از صد جهان خوشترعدوی جان ستان خوشتر زیاری کو دهد پندمبکوی سیف فرغانی اگر آیی بصد ناز آخرامان از درم باز آ کت از جان آرزومندم
♤♤♤♤♤ نام تو شنیدم رخ خوب تو ندیدمچون روی نمودی به از آنی که شنیدمازمن مبر ای دوست که بی صحبت تو عمربادیست که ازوی بجز از گرد ندیدمشمشیر مکن تیز بخون من مسکینکز دست تو غازی من ناکشته شهیدمای هجر برو رخت بجای دگر افگنای وصل بیا کز همه پیوند بریدمبسیار بهر سو شدم اندر طلب تونی ازتو گذشتم (من) ونی در تو رسیدمگرچه زپیت اسب طلب تیز براندمنی ره سپری شد نه عنان باز کشیدمکارم نپذیرد ز درغیر گشایشاکنون که درافتاد بدست تو کلیدمخورشید رخ تو (چو) بدیدم بسعادتچون مهر شدم طالع وچون صبح دمیدمبر پشت فلک رفتم ناگاه وچو خورشیدهر ذره که بر روی زمین بود بدیدمچون ذره در سایه کسم روی نمی دیدامروز چو خورشید بهر جای پدیدمگر هشت بهشتم بدهد دوست که بستاننستانم وچون دوزخ جویای مزیدمدر عشق که از غصه کند پیر جوان راکامل شوم ارچند که ناقص چو مریدماز طبع چو آتش پس ازین آب سخن راچون جرعه چکانم چو می عشق چشیدمدی زاهد وعابد بدم وعاشقم امروزآن شد که کهن بود کنون خلق جدیدمسیفم که بریدم زهمه نسبت خود لیکدر گفتن طامات چو عطار فریدم