♤♤♤♤♤ چو روی تو گل رنگین ندیدمترا چون گل وفا آیین ندیدممن اندر مرکز رخسار خوبانچو خالت نقطه مشکین ندیدمندیدم چون تو کس یا کس چو تو نیستز مشغولی بمه پروین ندیدمچو تو ای بت رخت را سجده کردهبت سنگین دل سیمین ندیدمبرآرم نعره عشقت چو فرهادکه چون تو خسرو شیرین ندیدمچو تو در روم نبود دلستانینه اندر چین ولی من چین ندیدمبسوی سیف فرغانی نظر کنکه چون او عاشق مسکین ندیدم
♤♤♤♤♤ عشقم دلیل شد بسوی دوست راه دیدماز خویشتن بدر شدم آن بارگاه دیدمعلمی و عالمی را کآوازه می شنودمناخوانده درس گفتم و نارفته راه دیدمدنیا بدید طبع چو خر در رمید و گفتااینجا کنم درنگ که آب و گیاه دیدمعالم بساط بازی شطرنج امتحانستمن رخ بدین طرف نکنم زآنکه شاه دیدمچون روی جانم از طرف خود بکشت او رازآن پس بهر طرف که بکردم نگاه دیدمامروز بر سریر سعادت رسید پایمکز تاج وصل او سر خود (را) کلاه دیدمای خورده نان خشک امل روزه گیر و بنشینمن عید می کنم پس ازین زآنکه ماه دیدمدیدم گناه غفلت خود را عذاب دوریاکنون بهشتیم که جزای گناه دیدمدر بوته مجاهده گشتم چو سیم صافیاکنون زغش خویش برستم که کاه دیدمخوش خوش دلم بر انفس و آفاق مطلع شداکنون رسم بخدمت شه چون سپاه دیدمچون یوسفم عزیز و مکرم بمصر وصلشاکنون بتخت ملک رسیدم که چاه دیدمآن جام وصل وآن رخ زیبا که بود امیدمبی امتناع خوردم و بی اشتباه دیدمدولت بصدر صفه الاالهم رسانیداز بس که آستان و در لا اله دیدم
♤♤♤♤♤ باز بر لوح ضمیر از وصف روی دلبرمنقش معنی می نگارد خاطر صورت گرمای بگرد کوی تو جان همچو حاجی در طوافدر پناه عشق تو دل همچو کعبه در حرمگر ببالای تو ای عالی بتورایات حسنیک علم باشد مرا عالم بگیرد لشکرمور چو عشاق تو کندر ره ز سر سازند پاییک قدم باشد مرا از هر دو عالم بگذرمعشق را می نوشم و غم می خورم، پاینده بادبر من این نعمت که هم می نوشم و هم می خورمزآب چشمم می بروید تخم انده در دلمزآتش دل می بجوشد دیگ سودا در سرمگر توانگر نیستم در ملک تو در کوی تواز گدایی آنچنان شادم که درویش از درمخاک کویت گشتم ار آبیم باشد بر درتپادشاهان چون گدایان نان بخواهند از درمهرچه هستم از همه عالم مرا نسبت بتستگر بخواری همچو خاکم ور بعزت چون زرمروی خوب تو که تابانست از وی نور حسنداد پیغام و مرا ارشاد فرمود از کرمسیف فرغانی اگر دیدار خواهی برگشاچشم معنی تا ببینی صورت جان پرورم
♤♤♤♤♤ بیک نظر دل خلقی همی برد یارمبمن نگر که بدان یک نظر گرفتارممرا خود از خبرش بود حال شوریدهکنون بیک نظر او تمام شد کارمورا اگر دگری یافت و از طلب بنشستمن آن کسم که پس از یافتن طلب کارمشبی بخدمت او خلوتی خوهم تا روزکه او ز لب شکر و من ز دیده دربارمچراغ وارم از آن پس اگر کشند رواستستاره وار چو با مه شبی بروز آرمامیر ملک ورا طالب است و من در عشقنمی خوهم که فرومایه یی بود یارمتو همت من مسکین نگر که چون فرهادبرای شیرین با خسرو است پیکارممن از مدام املهای خویش بودم مستشراب عشقش از آن سکر کرد هشیارمکنون نخسبم جز بر درش چو سگ همه روزکه شب روان رهش کرده اند بیدارمبدین گنه که دلم قدر وصل تو نشناختگرم بهجر عقوبت کند سزاوارماگر چنانکه زدی لاف سیف فرغانیکه من ببذل درم سرخ رو چو دینارممیان خلق تفاوت بسیست در گوهرکه دوست را تو بزر من بجان خریدارمطریق اهل دل اینست کاین امانت جانکه دوست داد بمن من بدوست بسپارم
♤♤♤♤♤ مدتی شد که من از عشق تو سودا دارمغم و اندوه ترا در دل و جان جا دارمیوسف مصر ملاحت شدی ای جان عزیزور نه من با تو چرا مهر زلیخا دارمگوئیم دست بدار از خود ودر ما پیوندخود مرا دست کجا تا زخودش وا دارمحور فردوس مرا گر بتمنا طلبدمن نه آنم که بغیر از تو تمنا دارمگرچه آنجا که تویی می نرسم از سر جهدپایم ارچند که اینجاست دل آنجا دارمیک بیک جز تو فرامش کنم وبر دو جهانچار تکبیر بگویم چو ترا یاد آرمور زصحرا بسوی خانه روم بی یادتهمچو خر بهر علف روی بصحرا دارمچونکه دریای دل از موج غمت درشورستمن که یک قطره آبم دل دریا دارممن درین خانه برای تو مقیمم ورنیقبه یی برتر ازین گنبد اعلا دارموعده وصل ترا خلق جهان منتظرنداین توقع نه من دلشده تنها دارمچهره زرد مرا هرکه ببیند داندکه من ازآل رخت اینهمه تمغا دارمسیف فرغانی هر روز چو سعدی گویداین منم بی تو که پروای تماشا دارم
♤♤♤♤♤ نگارا با رخ خوبت نه من تنها هوس دارمبرای شکری چون تو چو خود چندین مگس دارمسعادت درد عشق تو بصاحب دولتان بخشدمرا آن بخت خود نبود ولیکن این هوس دارمبهای گوهر وصلت نباشد پادشاهانرامرا آن کی شود حاصل که جانی دست رس دارمنظر کردم بهر کویی سگی چندین کسان داردبنزد آنکه کس باشد سگم گر جز تو کس دارمببوسه وعده یی کردی برآمد سالها تا منببوی آن شکرجانی چو طوطی در قفس دارممیان وصل و هجر امروز چون صبحست حال منز پیشم شب چه می بینی که خورشیدی ز پس دارمعجب نبود گر از شعرم بمردم در فتد شوریدلم با عشق تو گرمست و سوزی در نفس دارمز عشقت خاک اران را بآب چشم تر کردممن مسکین ندانستم که در دیده ارس دارمبذکر سیف فرغانی سخن را گر بیالایمسزد تا مستمع داند که من در آب خس دارم
♤♤♤♤♤ من تحفه از دل می کنم نزدیک جانان می برمور نیز گوید جان بده من بنده فرمان می برمچون من گدای هیچ کس جز جان ندارم دست رسمعذورم ار پای ملخ نزد سلیمان می برممن کار عشق دوست را آسان همی پنداشتمبار گران برداشتم افتان و خیزان می برمگر تیغ بر رویم زند رو برنگردانم ازوبا دوست عهدی کرده ام لابد بپایان می برمهرشب بآواز سگان آیم بکوی دلستانآری ببانگ بلبلان ره سوی بستان می برمآن دوست پای خویشتن در دامن من می کندهرگه که بهر فکر او سر در گریبان می برمتا زد غمش چوگان خود بر اسب میدانی منمن گوی دولت هر زمان از پادشاهان می برمدر حضرت آن دلستان چون سیف فرغانی سخنگوهر بسوی معدن و لولو بعمان می برمچون سعدی از روی وفا می گویم ای کان صفامن دوست می دارم جفا کز دست جانان می برم
♤♤♤♤♤ گر کسی را حسد آید که ترا می نگرممن نه در روی تو، در صنع خدا می نگرممن از آن توام و هرچه مرا هست تراستروشنست اینکه بچشم تو ترا می نگرمخصم گوید که روا نیست نظر در رویشمن اگر هست و اگر نیست روا می نگرمتشنه ام نیست شگفت ار طلبم آب حیاتدردمندم نه عجب گر بدوا می نگرمنور حسنیست درآن روی،بدان ملتفتممن در آن آینه از بهر صفا می نگرمروی زیبای تو آرام و قرار از من بردمن دگرباره در آن روی چرا می نگرمهر طرف می نگرم تا که ببینم رویتچون تو در جان منی من بکجا می نگرمبحیات خودم امید نمی ماند هیچچون بحال خود و انصاف شما مینگرممدتی شد که بمن روی همی ننماییعیب بختست نه آن تو چو وامی نگرمسیف فرغانی در غیر نظر چند کنیگل چو دستم ندهد زآن بگیا می نگرمور میسر نشود دیدن رویت چکنم(می روم وز سر حسرت بقفا می نگرم)
♤♤♤♤♤ تا نقش تو هست در ضمیرمنقش دگری کجا پذیرمآن هندوی چشم را غلامموآن کافر زلف را اسیرمچشم تو بغمزه دلاویزمستیست که می زند بتیرمای عشق مناسبت نگه داراو محتشم است و من فقیرمصد سال اگر بسوزم از عشق،واین خود صفتی است ناگزیرم،باشد چو چراغ حاصلم آنکآخر چو بسوختم بمیرمگر عشق بسوزدم عجب نیستکو آتش تیز و من حریرمشمعم که بعاقبت درین سوزهم کشته شوم اگر نمیرمدر گوش نکردم از جوانیپندی که بداد عقل پیرمبرخاسته ام بدان کزین پس«بنشینم و صبر پیش گیرم »دل زنده بعشق تست غم نیستگر من ز محبتت بمیرم
♤♤♤♤♤ ای غم تو روغن چراغ ضمیرمکم مکن ای دوست روغنم که بمیرمکز مدد روغن تو نور فرستدسوی فتیل زبان چراغ ضمیرمچون بهوای تو عشق زنده دلم کردشمع مثال ار سرم برند نمیرمیوسف عهدی بحسن وگرچه چو یعقوبحزن فراق تو کرده بود ضریرمچون زپی مژده وصال روان شداز در مصر عنایت تو بشیرماز اثر بوی وصل چون دم عیسینفحه پیراهن تو کرد بصیرمسوی تو رفتم چومه دقیقه دقیقهکرد شعاع رخ تو بدر منیرمسلسله درمن فگند حلقه زلفتهمچو نگین کرد پای بسته بقیرممست بدم گر سپاه حسن حشر کردتاختن آورد و عشق برد اسیرمبر در شهر دلم نقاره زد وگفتکز پی سلطان حسن ملک بگیرمجان بدر دل برم چو اسب بنوبتچون ز رخ دوست شاه یافت سریرمخاتم دولت چو کرد عشق در انگشتمن ز نگینش چو موم نقش پذیرمکس بجز از من نیافت عمر دوبارهزآنکه جوان شد زعشق دولت پیرماز پی شاهان اگر چو زر بزنندممن بجز از سکه تو نام نگیرممن بسخن بانگ زاغ بودم واکنونخوشتر از آواز بلبلست صفیرموز اثر قطره تبر عشق صدف وارحامل درند ماهیان غدیرمچون دلم از غش خود چو سیم صفا یافتبا زر خالص برابرست شعیرمرقص کن اکنون که گرم گشت سماعمبزم بیارا که خمر گشت عصیرم