انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 38 از 72:  « پیشین  1  ...  37  38  39  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤




چو روی تو گل رنگین ندیدم
ترا چون گل وفا آیین ندیدم

من اندر مرکز رخسار خوبان
چو خالت نقطه مشکین ندیدم

ندیدم چون تو کس یا کس چو تو نیست
ز مشغولی بمه پروین ندیدم

چو تو ای بت رخت را سجده کرده
بت سنگین دل سیمین ندیدم

برآرم نعره عشقت چو فرهاد
که چون تو خسرو شیرین ندیدم

چو تو در روم نبود دلستانی
نه اندر چین ولی من چین ندیدم

بسوی سیف فرغانی نظر کن
که چون او عاشق مسکین ندیدم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




عشقم دلیل شد بسوی دوست راه دیدم
از خویشتن بدر شدم آن بارگاه دیدم

علمی و عالمی را کآوازه می شنودم
ناخوانده درس گفتم و نارفته راه دیدم

دنیا بدید طبع چو خر در رمید و گفتا
اینجا کنم درنگ که آب و گیاه دیدم

عالم بساط بازی شطرنج امتحانست
من رخ بدین طرف نکنم زآنکه شاه دیدم

چون روی جانم از طرف خود بکشت او را
زآن پس بهر طرف که بکردم نگاه دیدم

امروز بر سریر سعادت رسید پایم
کز تاج وصل او سر خود (را) کلاه دیدم

ای خورده نان خشک امل روزه گیر و بنشین
من عید می کنم پس ازین زآنکه ماه دیدم

دیدم گناه غفلت خود را عذاب دوری
اکنون بهشتیم که جزای گناه دیدم

در بوته مجاهده گشتم چو سیم صافی
اکنون زغش خویش برستم که کاه دیدم

خوش خوش دلم بر انفس و آفاق مطلع شد
اکنون رسم بخدمت شه چون سپاه دیدم

چون یوسفم عزیز و مکرم بمصر وصلش
اکنون بتخت ملک رسیدم که چاه دیدم

آن جام وصل وآن رخ زیبا که بود امیدم
بی امتناع خوردم و بی اشتباه دیدم

دولت بصدر صفه الاالهم رسانید
از بس که آستان و در لا اله دیدم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




باز بر لوح ضمیر از وصف روی دلبرم
نقش معنی می نگارد خاطر صورت گرم

ای بگرد کوی تو جان همچو حاجی در طواف
در پناه عشق تو دل همچو کعبه در حرم

گر ببالای تو ای عالی بتورایات حسن
یک علم باشد مرا عالم بگیرد لشکرم

ور چو عشاق تو کندر ره ز سر سازند پای
یک قدم باشد مرا از هر دو عالم بگذرم

عشق را می نوشم و غم می خورم، پاینده باد
بر من این نعمت که هم می نوشم و هم می خورم

زآب چشمم می بروید تخم انده در دلم
زآتش دل می بجوشد دیگ سودا در سرم

گر توانگر نیستم در ملک تو در کوی تو
از گدایی آنچنان شادم که درویش از درم

خاک کویت گشتم ار آبیم باشد بر درت
پادشاهان چون گدایان نان بخواهند از درم

هرچه هستم از همه عالم مرا نسبت بتست
گر بخواری همچو خاکم ور بعزت چون زرم

روی خوب تو که تابانست از وی نور حسن
داد پیغام و مرا ارشاد فرمود از کرم

سیف فرغانی اگر دیدار خواهی برگشا
چشم معنی تا ببینی صورت جان پرورم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




بیک نظر دل خلقی همی برد یارم
بمن نگر که بدان یک نظر گرفتارم

مرا خود از خبرش بود حال شوریده
کنون بیک نظر او تمام شد کارم

ورا اگر دگری یافت و از طلب بنشست
من آن کسم که پس از یافتن طلب کارم

شبی بخدمت او خلوتی خوهم تا روز
که او ز لب شکر و من ز دیده دربارم

چراغ وارم از آن پس اگر کشند رواست
ستاره وار چو با مه شبی بروز آرم

امیر ملک ورا طالب است و من در عشق
نمی خوهم که فرومایه یی بود یارم

تو همت من مسکین نگر که چون فرهاد
برای شیرین با خسرو است پیکارم

من از مدام املهای خویش بودم مست
شراب عشقش از آن سکر کرد هشیارم

کنون نخسبم جز بر درش چو سگ همه روز
که شب روان رهش کرده اند بیدارم

بدین گنه که دلم قدر وصل تو نشناخت
گرم بهجر عقوبت کند سزاوارم

اگر چنانکه زدی لاف سیف فرغانی
که من ببذل درم سرخ رو چو دینارم

میان خلق تفاوت بسیست در گوهر
که دوست را تو بزر من بجان خریدارم

طریق اهل دل اینست کاین امانت جان
که دوست داد بمن من بدوست بسپارم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




مدتی شد که من از عشق تو سودا دارم
غم و اندوه ترا در دل و جان جا دارم

یوسف مصر ملاحت شدی ای جان عزیز
ور نه من با تو چرا مهر زلیخا دارم

گوئیم دست بدار از خود ودر ما پیوند
خود مرا دست کجا تا زخودش وا دارم

حور فردوس مرا گر بتمنا طلبد
من نه آنم که بغیر از تو تمنا دارم

گرچه آنجا که تویی می نرسم از سر جهد
پایم ارچند که اینجاست دل آنجا دارم

یک بیک جز تو فرامش کنم وبر دو جهان
چار تکبیر بگویم چو ترا یاد آرم

ور زصحرا بسوی خانه روم بی یادت
همچو خر بهر علف روی بصحرا دارم

چونکه دریای دل از موج غمت درشورست
من که یک قطره آبم دل دریا دارم

من درین خانه برای تو مقیمم ورنی
قبه یی برتر ازین گنبد اعلا دارم

وعده وصل ترا خلق جهان منتظرند
این توقع نه من دلشده تنها دارم

چهره زرد مرا هرکه ببیند داند
که من ازآل رخت اینهمه تمغا دارم

سیف فرغانی هر روز چو سعدی گوید
این منم بی تو که پروای تماشا دارم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




نگارا با رخ خوبت نه من تنها هوس دارم
برای شکری چون تو چو خود چندین مگس دارم

سعادت درد عشق تو بصاحب دولتان بخشد
مرا آن بخت خود نبود ولیکن این هوس دارم

بهای گوهر وصلت نباشد پادشاهانرا
مرا آن کی شود حاصل که جانی دست رس دارم

نظر کردم بهر کویی سگی چندین کسان دارد
بنزد آنکه کس باشد سگم گر جز تو کس دارم

ببوسه وعده یی کردی برآمد سالها تا من
ببوی آن شکرجانی چو طوطی در قفس دارم

میان وصل و هجر امروز چون صبحست حال من
ز پیشم شب چه می بینی که خورشیدی ز پس دارم

عجب نبود گر از شعرم بمردم در فتد شوری
دلم با عشق تو گرمست و سوزی در نفس دارم

ز عشقت خاک اران را بآب چشم تر کردم
من مسکین ندانستم که در دیده ارس دارم

بذکر سیف فرغانی سخن را گر بیالایم
سزد تا مستمع داند که من در آب خس دارم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




من تحفه از دل می کنم نزدیک جانان می برم
ور نیز گوید جان بده من بنده فرمان می برم

چون من گدای هیچ کس جز جان ندارم دست رس
معذورم ار پای ملخ نزد سلیمان می برم

من کار عشق دوست را آسان همی پنداشتم
بار گران برداشتم افتان و خیزان می برم

گر تیغ بر رویم زند رو برنگردانم ازو
با دوست عهدی کرده ام لابد بپایان می برم

هرشب بآواز سگان آیم بکوی دلستان
آری ببانگ بلبلان ره سوی بستان می برم

آن دوست پای خویشتن در دامن من می کند
هرگه که بهر فکر او سر در گریبان می برم

تا زد غمش چوگان خود بر اسب میدانی من
من گوی دولت هر زمان از پادشاهان می برم

در حضرت آن دلستان چون سیف فرغانی سخن
گوهر بسوی معدن و لولو بعمان می برم

چون سعدی از روی وفا می گویم ای کان صفا
من دوست می دارم جفا کز دست جانان می برم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




گر کسی را حسد آید که ترا می نگرم
من نه در روی تو، در صنع خدا می نگرم

من از آن توام و هرچه مرا هست تراست
روشنست اینکه بچشم تو ترا می نگرم

خصم گوید که روا نیست نظر در رویش
من اگر هست و اگر نیست روا می نگرم

تشنه ام نیست شگفت ار طلبم آب حیات
دردمندم نه عجب گر بدوا می نگرم

نور حسنیست درآن روی،بدان ملتفتم
من در آن آینه از بهر صفا می نگرم

روی زیبای تو آرام و قرار از من برد
من دگرباره در آن روی چرا می نگرم

هر طرف می نگرم تا که ببینم رویت
چون تو در جان منی من بکجا می نگرم

بحیات خودم امید نمی ماند هیچ
چون بحال خود و انصاف شما مینگرم

مدتی شد که بمن روی همی ننمایی
عیب بختست نه آن تو چو وامی نگرم

سیف فرغانی در غیر نظر چند کنی
گل چو دستم ندهد زآن بگیا می نگرم

ور میسر نشود دیدن رویت چکنم
(می روم وز سر حسرت بقفا می نگرم)
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




تا نقش تو هست در ضمیرم
نقش دگری کجا پذیرم

آن هندوی چشم را غلامم
وآن کافر زلف را اسیرم

چشم تو بغمزه دلاویز
مستیست که می زند بتیرم

ای عشق مناسبت نگه دار
او محتشم است و من فقیرم

صد سال اگر بسوزم از عشق،
واین خود صفتی است ناگزیرم،

باشد چو چراغ حاصلم آن
کآخر چو بسوختم بمیرم

گر عشق بسوزدم عجب نیست
کو آتش تیز و من حریرم

شمعم که بعاقبت درین سوز
هم کشته شوم اگر نمیرم

در گوش نکردم از جوانی
پندی که بداد عقل پیرم

برخاسته ام بدان کزین پس
«بنشینم و صبر پیش گیرم »

دل زنده بعشق تست غم نیست
گر من ز محبتت بمیرم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای غم تو روغن چراغ ضمیرم
کم مکن ای دوست روغنم که بمیرم

کز مدد روغن تو نور فرستد
سوی فتیل زبان چراغ ضمیرم

چون بهوای تو عشق زنده دلم کرد
شمع مثال ار سرم برند نمیرم

یوسف عهدی بحسن وگرچه چو یعقوب
حزن فراق تو کرده بود ضریرم

چون زپی مژده وصال روان شد
از در مصر عنایت تو بشیرم

از اثر بوی وصل چون دم عیسی
نفحه پیراهن تو کرد بصیرم

سوی تو رفتم چومه دقیقه دقیقه
کرد شعاع رخ تو بدر منیرم

سلسله درمن فگند حلقه زلفت
همچو نگین کرد پای بسته بقیرم

مست بدم گر سپاه حسن حشر کرد
تاختن آورد و عشق برد اسیرم

بر در شهر دلم نقاره زد وگفت
کز پی سلطان حسن ملک بگیرم

جان بدر دل برم چو اسب بنوبت
چون ز رخ دوست شاه یافت سریرم

خاتم دولت چو کرد عشق در انگشت
من ز نگینش چو موم نقش پذیرم

کس بجز از من نیافت عمر دوباره
زآنکه جوان شد زعشق دولت پیرم

از پی شاهان اگر چو زر بزنندم
من بجز از سکه تو نام نگیرم

من بسخن بانگ زاغ بودم واکنون
خوشتر از آواز بلبلست صفیرم

وز اثر قطره تبر عشق صدف وار
حامل درند ماهیان غدیرم

چون دلم از غش خود چو سیم صفا یافت
با زر خالص برابرست شعیرم

رقص کن اکنون که گرم گشت سماعم
بزم بیارا که خمر گشت عصیرم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 38 از 72:  « پیشین  1  ...  37  38  39  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA