♤♤♤♤♤ اگر شبی ز وصال تو کام برگیرمغذای جان ز لب تو مدام برگیرمچه باشد از پس چندین هزار ناکامیاگر من از لب شیرینت کام برگیرمدلم بسوخت درین غم بگوی تا از تواگر مرا طمعی هست خام برگیرمتو صید من نشوی ور کنم ز جان دانهبر آن نهادم دل را که دام برگیرممرا ز لعل لبت بوسه یی تمنا هستوگر چنانک نبخشی بوام برگیرممقیم کوی توام، دل نمی کند رغبتکه خاطر از تو و رخت از مقام برگیرمفغان مرغ سحر دوش خود مرا نگذاشتکه حظ خویشتن از تو تمام برگیرمشمایل تو یکی از یکی بدیع ترستبگوی تا دل خویش از کدام برگیرمسخن ز شرم تو پوشیده تا بکی گویمحجاب شبهه ز روی کلام برگیرممرا چو لعل تو هر جزو گوهری گرددچو شمع اگر ز نگین تو نام برگیرممرا بکام رسان از لبان خود گرچهمن این طمع نکنم کز تو کام برگیرممرا اگر تو مشرف کنی بدشنامیمنش بجای هزاران سلام برگیرمکمینه بنده تو گفت سیف فرغانیکه بار خدمت تو چون غلام برگیرم
♤♤♤♤♤ چو برقع ز رخ برگشایی بمیرموگر رو بمن کم بنمایی بمیرمز شادی قرب و ز اندوه دوریگه از وصل و گاه از جدایی بمیرمچرا غم که بی روغنم مرگ باشدو گر روغنم در فزایی بمیرمتو دام منی من ترا طرفه مرغمکه گر از تو یابم رهایی بمیرمبرافروخت روی تو از حسن شمعینمی خواست کاز بی ضیایی بمیرمزدم بر سر شمع خود را و گفتمچو پروانه در روشنایی بمیرمترا برگ من نی و آگه نه ای زآنکه من بی گل از بی نوایی بمیرمطبیبی چو تو بر سر من نشستهنشاید که از بی دوایی بمیرمچو گربه درین خانه گر ره نیابمچو سگ بر درش از گدایی بمیرمدر آن بارگه گر بخدمت نشایمبرین در بمدحت سرایی بمیرمچو مجنون اگر وصف لیلی نیابمسزد گر بلیلی ستایی بمیرممرا گر ز وصل آن میسر نگرددکه در مسند پادشایی بمیرمنه بیگانه ام همچو سیف این مرا بسکه با دولت آشنایی بمیرم
♤♤♤♤♤ از عشق دل افروزم چون شمع همی سوزمچون شمع همی سوزم ازعشق دل افروزمازگریه وسوز من اوفارغ ومن هر شبچون شمع زهجر او می گریم و می سوزمدرخانه گرم هر شب ازماه بود شمعیبی روی چو خورشیدت چون شب گذرد روزمدر عشق که مردم رااز پوست برون آردازشوق شود پاره هر جامه که بر دوزمهر چند فقیرم من گر دوست مرا باشدچون گنج غنی باشم گر مال بیندوزمدانش نکند یاری در خدمت او کس رامن خدمت او کردن از عشق وی آموزمچون سیف اگر باشم در صحبت آن شیرینخسرو نزند پنجه با دولت پیروزم
♤♤♤♤♤ بغیر دوست نداند کسی که من چه کسماز آنکه من شکرستان دوست را مگسمسحرگهی که من از شوق او برآرم آهچو شب سیاه کند روی صبح را نفسمبدوست کردم پیغام کای یگانه بحسنز نعمت دو جهان جز تو نیست ملتمسمجواب داد که مسکین من آب حیوانموگر چنانکه سکندر شوی بتو نرسماز آن زمان که مرا بر در تو آب نماندچو خاک از سر ره برنداشت هیچ کسمبروز بر سر کوی تو از سگم بیم استبشب روم که ز سگ باک نیست ار عسسمبدامنت نرسد دست چون ز درویشیبآستین خود ای دوست نیست دست رسمبگیر جیب من و پیش کش مرا مگذاربدان رفیق که دامن همی کشد ز پسمبصدق کردم دعوی که سیف فرغانیغلام تست و مؤکد همی کنم بقسم
♤♤♤♤♤ بروز وصل زهجران یار می ترسماگر چه یافته ام گل زخار می ترسمدرون قلعه مرا گرچه یار ودوست بسیستزدشمنان برون از حصار می ترسمچو روی دوست اگر چند حال من نیکوستولی زچشم بد روزگار می ترسمچو باد فتنه برانگیخت گرد از هر سوبرآن عزیز چو چشم از غبار می ترسمدرین حدیقه که گل جا نکرد گرم دروزباد سرد برآن لاله زار می ترسمبقطع حبل تعلق که محکم افتادستزحکم مبرم پروردگار می ترسمهراس بنده زبازوی کام کار علیستگمان مبر که من از ذوالفقار می ترسمپیادکان حشم خود باسب می نرسندزرخش رستم چابک سوار می ترسماگر چه رفت زمستان وشاخها گل کردولی زجارحه اندر بهار می ترسمچو بحر وموج ببینم چگونه باشد حالکه من زکشتی دریا گذار می ترسمببوسه از دهن دوست مهره تریاکبلب گرفته زدندان مار می ترسماز آنکه من غم او می خورم ندارم خوفازین که غم نخورد غمگسار می ترسمدرین میان زجدایی چو سیف فرغانیورا گرفته ام اندر کنار می ترسم
♤♤♤♤♤ ای سعادت مددی کن که بدان یار رسملطف کن تا من دل داده بدلدار رسماو زمن بنده باین دیده خون بار رسدمن ازآن دوست بیاقوت شکربار رسمعندلیبم ز چمن دور زبانم بستستآن زمان در سخن آیم که بگلزار رسمتا بدان دوست رسم بگذرم از هر چه جزاوستبزنم بر سپه آنگه بسپهدار رسمنخوهم ملک دو عالم چو ببینم رویشجنتم یاد نیاید چو بدیدار رسمکس بدان یار برفتن نتوانست رسیدبرسانیدن آن یار بدان یار رسمگرچه نارفته بدان دوست نخواهی پیوستتا نگویی که بدان دوست برفتار رسمدوست پیغام فرستاد که در فرقت منصبر کن گرچه بسالی بتو یکبار رسمگفتمش کی بود آن بار؟ معین کن!گفت:من گلم وقت بهاران بسر خار رسمنعمت عشق مرا کز دگران کردم منعگرکنی شکر چو مردان بتو بسیار رسمتوچو بیماری و، چون صحت راحت افزایرنج زایل کنم آنگه که ببیمار رسماز در باغ خودم میوه ده ای دوست که مننه چنان دست درازم که بدیوار رسماز درت گرچه گدایان بدرم واگردندچه شود گر من درویش بدینار رسممن برنگین سخنان ازتو نیابم بوییور چه در گفتن طامات بعطار رسمسیف فرغانی در کار تویی مانع منپایم از دست بهل تا بسر کار رسم
♤♤♤♤♤ آنجا که جای دوست بود من نمی رسمخاریست مانعم که بگلشن نمی رسمهر نیم شب بدست خیالش بدان طرفخدمت همی رسانم اگر من نمی رسماز فکر یار هستی خویشم بیاد نیستمستغرقم بدوست،بدشمن نمی رسماین ترک سعی من نه زنومیدیست،لیکمعلوم شد مرا که برفتن نمی رسمیاری ز من رمیده چوآهوی تیزگاممن همچو سگ درو بدویدن نمی رسمآنجا چو جان مجردو تنها توان شدنمن پای بست همرهی تن نمی رسمچون خاک کوی انس گرفتم بخار و خسزآن همچو گرد خانه بر وزن نمی رسممعشوق دیدنیست ولیکن مرا زمندرپیش پردهاست،بدیدن نمی رسمبی شمع روی روشن جانان چراغ وارخود را همی کشم که بمردن نمی رسمچون گوهرم زمعدن اصلی خویش دوردرحقه مانده باز بمعدن نمی رسمطاوس باغ قدس بدم اندرین قفسبالم شکسته شد بنشیمن نمی رسمفصل بهار وصل چو دورست،غنچه واردر پوست مانده ام،بشکفتن نمی رسمسنگ آتشم چوخاک نشسته بزیر آبآتش نهفته ام چوبآهن نمی رسمکشت وجود تا نکند خوشه کمالمن نارسیده ام بدرودن نمی رسماندر صفات دوست چگویم سخن چو مندر وصف حال خویش بگفتن نمی رسم
♤♤♤♤♤ ای برده آب روی من ازعشق تو درآتشمچون خاک بربادم مده آبی بزن برآتشمبرآتش سودای تو از صبر اگر آبی زنمباد تو افزون می کند صد شعله اندرآتشمزآنم بگاز قهر خود چون شمع گردن می زنیکآبم فرود آمدم بپا چون رفت برسر آتشمازدم زبانم شد سیاه اندر دهان خشک لبازبس که دودی می کند چون هیمه ترآتشمزآن سکه مهرت نشد محو ازدل چون سیم منهرچند در هر بوته یی بگداخت چون زرآتشمدرآتش سودای تو چون گشت جانم سوختههرلحظه سوزی می فتد دردل بکمتر آتشمدرپیش شمع حسن تو بالی زدم برخاستمپروانه وار ازعشق توافتاد در پرآتشمتا برمحک آزمون نیکو نماید رنگ منچون ز ربسی کرد امتحان عشق تو درهر آتشمبر عود سوز مهر تو مانند عنبر سوختمتا تو شکر لب می کنی دردل چو مجمر آتشماز خال عنبر گون تو چون مشک طبعم گرم شدخوش خوش بسوزم بعد ازین چون شد معنبر آتشمگر خاطر چون بحر من در سخن راشد صدفازسینه پرسوز خود من کان گوهر آتشمدی گفت عشق گرم رو وارستی از سردی خودتا چون تنور تیره دل کردت منور آتشممن آن چراغ دولتم از نور قدس افروختهچون شمع در مشکاة دل دایم مصور آتشم
♤♤♤♤♤ ای برده رویت آب مه ازمهر تو درآتشمچون باد خاکت بوسم ارآبی زنی برآتشمبهر سخن گفتن مرا در قید عشق آورده ایچون عود بهر بوی خوش افگنده ای درآتشمشورآب اشک بی نمک درکاسه سر جوش زدتا می نهد سودای توچون دیگ بر هرآتشمهمرنگ خون آبی چو سیل از ابر چشمم شد روانکزبارقات عشق تو چون برق یکسر آتشمبر گلستان حسن خویش ایمن مباش از آه منور نی بیفتد ناگهان در خشک و در تر آتشماز تاب مهرت آب شعر از من ترشح می کندچون خاک می سوزد مدام از بهر گوهر آتشمعشق آتشست وهیمه جان این پرورش یابد ازآننوریست در کانون دل زین هیمه پرور آتشمچون شمع گاز شوق تو هر دم زمن برد سریلیکن دگر ره میکند چون دود سر درآتشمعشقم بطور قرب تو هر دم دلالت می کندشد،گرچه موسی نیستم،سوی تو رهبر آتشمازمعجزات عشق تو ز آب حیات عشق تودر وکر سینه مرغ شد همچون سمندر آتشمتا چون خسروی هر سحر بالی زند بانگی کندآن دم ز باد پر او گردد فزونتر آتشمشب آشکارا می شود چون ماه پیدا میشودروز از نظرها می شود پنهان چواختر آتشمآتش خورد دم بی دهان و زشعلها سازد زباننشگفت اگر ازیاد تو گردد سخن ور آتشمبا نفحه لطفت اگر بادی کند بر من گذربا آب حیوان در اثر گردد برابر آتشمدل مهر مهرت چون نگین از دست نگذارد همیهر چند بگذارد چو شمع از پای تا سر آتشمچون شمع دارم رنگ ز رز آن برتن ازپا تا بسرازآب چشم چون گهر بسته است زیور آتشمعشقت همی گوید مهابی سیف فرغانی سخنمن مرده چون خاکستر و زنده است در بر آتشم
♤♤♤♤♤ جانست وتن در آتش عشق ودرآب چشمآتش چو تیز شد بگذشت از سرآب چشمای از خیال رسته دندان چون درتچون سینه صدف شده پرگوهر آب چشمصیاد وار با دل صد رخنه همچو دامجان ماهی خیال تو جوید در آب چشموقتست اگر رخ تو تجلی کند که هستمارا بهشت کوی تو وکوثر آب چشمهم ما کدیه کرده ازآن چهره نور رویهم ابر وان خواسته زین چاکر آب چشمخاص ازبرای پختن سودای وصل تستگر آتش دلست رهی را گر آب چشمسرگشته ام چو چرخ ازین چشم سیل باراین آسیانگر که نهادم برآب چشمبیماری هوای تو تن را ضعیف کردگر نبض او نمی نگری بنگر آب چشمدر ملک عشق خطبه بنام دلست ازآنشاید که همچو سکه رود بر زر آب چشمدر بزم عشق تو که غمست اندرو شرابچون ساغری شد ستم ودر ساغر آب چشمپیچید دودآه و چو آتش زبانه زدپیوست وگرم گشت بیکدیگر آب چشمچندانکه بیش گریم غم کم نمی شودفرزند غصه راست مگر مادر آب چشمخلقی گریستند ودر آن دل اثر نکردآن سنگ کی کند حرکت از هر آب چشمگریم زجور هجر تو در پیش روی تومظلوم را گواست بر داور آب چشمدر گرمی فراق لب سیف خشک دیدگفت اربوصل تشنه شدی می خور آب چشم