♤♤♤♤♤ زهی با صورت خوبت تعلق اهل معنی راز نقش روی تو زینت نگارستان دنیی رادرین ویرانه قالب ندارد جانم آرامیکه دل بردی بدان صورت سراسر اهل معنی رامرا روی تو محبوبست همچون مال قارون رامرا وصل تو مطلوبست چون دیدار موسی راهمی خواهم که دیدارت ببینم دم بدم لکنمن مسکین اگر طورم چه تاب آرم تجلی رادل مرده کند زنده احادیث تو، پندارملب تو در نفس دارد دم احیای عیسی رامن سرگشته می خواهم که بوسم خاک پای تودلیری بین که تا این حد رسانیدم تمنی راازین پس همچو قلاشان بپوشم جامه تقویکه حکم قاضی عشقت قلم بشکست فتوی رابعهد چون منی پر شد جهان از گفت و گوی توکه از اشعار مجنونست شهرت حسن لیلی رامرا ای دوست از دشمن نباشید بیم در عشقتکه از باد خزان نبود زیان مر شاخ طوبی راسر دنیای دون بی تو ندارد سیف فرغانیکه عاشق بی تو نپسندد سرا بستان عقبی رابنزد سیف فرغانی چه باشد؟ ظلمت آبادی،اگر (در) روضه ننمایی بما نور تجلی را
♤♤♤♤♤ فرامش کرد جان تو تماشاگاه اعلی راکه خاکش دام دل باشد نگارستان دنیی رامنه رخت اندرین ویران که در خلد برین رضوانبشارت می دهد هردم بتو فردوس اعلی رابخارستان دنیا در مکن با هر خس آمیزشکه دولت بهر تو دارد پر از گل باغ عقبی راتو اندر تیه دنیایی چو اسراییلیان حیرانعجب باشد که نفروشی بتره من وسلوی رابرو علم پیمبر را مسلمان وار تابع شوکه ترسایان ز جهل خود خدا گفتند عیسی رابدستار و بدراعه نباشد قیمت عارفکه عزت زآستین نبود ید بیضای موسی راچو ابراهیم اگر مردی بت آزر شکن، تا کیچو صورت بین بی معنی پرستی نقش مانی رابرسم صورت آرایان برای چشم رعنایانچو تو پیراهنی شستی نجس شد جامه تقوی رااگر تو ترک جان نکنی کمال او نگردد کموگر حاجی بزی نکشد چه نقصان عید اضحی رامکن چون طالب دنیا جهان صورت آبادانکه در ویرانی صورت بیابی گنج معنی راورای دوست اندر دل بت است ای خواجه محوش کنکه اندر کعبه نپسندد مسلمان لات و عزی رامکن گر شاه و سلطانی بظلم و جور ویرانیکه تا اکنون اثر مانده است عدل آباد کسری راچو رهبر نیست ای ره رو تمسک کن بشعر منچو در ره قایدی نبود عصا چشم است اعمی را
♤♤♤♤♤ نگار من که بلب جان دهد جهانی راببوسه یی بخرد از تو نیم جانی رامیان وصل و فراقش ز بهر ما سخنستدو پادشا بخصومت خورند نانی رامیان دایره روی او ز خال سیاهکه نقطه زد ز دل لاله ارغوانی رارخان آن شه خوبان نگر مگو دیگردو آفتاب کجا باشد آسمانی راچو خوان لطف شود عام از میانه مرامران که از مگسی چاره نیست خوانی رابتن ز خوردن اندوه او شدم لاغربغم ز گوشت جدا کردم استخوانی رابرید دولت از آن حضرتم پیام آوردخلاصه این که بگویند مر فلانی رااگر تو کم کنی از خود منت زیاده کنمدرین معامله سودیست هر زیانی راخطاست همچو سگ کوی هر دری بودنچو پرده باش و ملازم شو آستانی راز خاکدان در ماست سیف فرغانیز بلبلی نبود چاره گلستانی را
♤♤♤♤♤ عاشق روی توام از من مپوش آن روی راپرده بردار از رخ و بررو میفگن موی راتا بروز وصل تو چشمش نبیند روی خوابهرکه یک شب همچو من در خواب دید آن روی راگرد میدان زمین سرگشته گردم همچو گویمن چو در میدان عشق تو فگندم گوی راهمتی دارم که گر دستم رسد هر ساعتیطوق زر در گردن اندازم سگ آن کوی راعشق سری بود پنهان رنگ رو پیداش کردمشک اگر پنهان بود پنهان ندارد بوی رامن زمشتاقان آن رویم ازیرا خوش بودبا رخ نیکوی گل مر بلبل خوش گوی راتیر باران غمش را پیش وا رفتم بصبرجز سپر نکند تحمل تیغ رو باروی رادل همی جوید نگارم تا ستاند جان زمندل بترک جان بجوی آن دلبر دلجوی راسبزه مژگان بماند بر کنار جوی چشمکآب هردم جو شود آن چشم همچون جوی راسیف فرغانی برو تصدیق سعدی کن که گفتمن بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی رابنده گر نیکست و گر بد در سخن نیکت ستودنزد نیکویان جزا بد نیست نیکو گوی را
♤♤♤♤♤ ای بدل کرده آشنایی رابرگزیده زما جدایی راخوی تیز ازبرای آن نبودکه ببرند آشنایی رادر فراقت چو مرغ محبوسمکه تصور کند رهایی رامژه در خون چو دست قصابستبی تو مر دیده سنایی راشمع رخساره تو می طلبمهمچو پروانه روشنایی راآفتابی و بی تو نوری نیستذره یی این دل هوایی راعندلیبم بجان همی جویمبرگ گل دفع بینوایی رابی جمالت چو سیف فرغانیترک کردم سخن سرایی راچاره کارها بجستم و دیدچاره وصل است بی شمایی را
♤♤♤♤♤ ای سعادت زپی زینت وزیبایی رابافته بر قد تو کسوت رعنایی راعشق رویت چو مرا حلقه بزد بر در دلشوق از خانه بدر کرد شکیبایی راگر ببینم رخ چون شمع تو ای جان بیمستکآب چشمم بکشد آتش بینایی راذرها گر همه خورشید شود بی رویتنبود روز وشب عاشق سودایی رامن شوریده سر کوی ترا ترک کنمگر مگس ترک کند صحبت حلوایی رادر دهان طمعم چون ترشی کند کندلب شیرین تو دندان شکر خایی رادهن تنگ تو چون ذره در سایه نهاننفی کرده است زخود تهمت پیدایی راصبر با غمزه غارت گرت افگند سپردفع شمشیر کند لشکر یغمایی راهوس نرگس شیر افگن تو در کویتبا سگان انس دهد آهوی صحرایی رابهرتو گوهر دین ترک همی باید کردزآنکه تو خاک شماری زر دنیایی راسعدی ار شعرمن وحسن تو دیدی گفتیغایت اینست جمال وسخن آرایی راسیف فرغانی چون شمع خیالش با تستچه غم ار روز نباشد شب تنهایی رامرد نادان زغم آسوده بود چون کودکخیز وچون تخته بشو دفتر دانایی را
♤♤♤♤♤ الا ای غمت شادی جان ماتویی راحت جان پژمان مادلی کو جهانیست بردی، بروچه افتاده یی در پی جان ماپری رویی از مردمت باک نیستزدیوان نترسد سلیمان ماغم تو چو کرد ازدل ما حرمچو کعبه شریفست ارکان ماچو از مشرب عشقت آبی خوریمزدنیا بریده شود نان ماچرا ما زمردم گدایی کنیمجهان سر بسر ملک سلطان ماهمین بخت واقبال مارا بس استکه ما آن اوییم و اوآن مانگیریم چون عنکبوتان مگسکه عنقا شکارند مرغان ماصبا چون گلی را گریبان گشودبخاری درآویخت دامان ماندانم که بی اینچنین خار وگلبدست که بودی گریبان ماننالم زفرقت اگر روز وصلبرآید ز شبهای هجران ماچو یوسف به یعقوب خواهد رسیدسرورست در بیت احزان مازسر سیف فرغان بیا گوی کنچو پا درنهادی بمیدان ما
♤♤♤♤♤ ای گل روی تو برده رونق گلزارهادر دل غنچه بسی حسن ترا اسرارهاگر بیاد روی تو آبی خورم در وقت مرگبی گل از خاک رهی سر بر نیارد خارهاگل که باشد پیش روی تو که او را چون گیاهبعد ازین آرند و بفروشند در بازارهابا چلیپای سر زلفت که ناقوس اشکندنعره توحید خیزد زین پس از زنارهاحسن شهر آشوب (تو) چون بر ولایت دست یافتسروران ملک را در پا رود دستارهاکار من زهد است و توبه دادن مردم زمیگر می عشقت خورم توبه کنم زین کارهاعشق داند نقش اغیار از دل عاشق ستردسکه را آتش تواند بردن از دینارهاکس برون خانه محرم نیست سر عشق رادر فرو بند این سخن می گوی با دیوارهاگر درختانرا بود از سر حلاج آگهیآنچه از وی می شنودی بشنوی از دارهاگر بهار وصل خواهی سیف فرغانی بروهمچو بلبل در خزان دم درکش از گفتارهادلبرا بی من مرو گر گویدت پور حسنخیز تا طوفی کنیم ای دوست در گلزارها
♤♤♤♤♤ ای کرده بعشق تو دل پرورش جانهاگردون چو رخت ماهی نادیده بدورانهاآنرا که چو تو سروی در خانه بود دایماز بی خبری باشد رفتن سوی بستانهاآنرا که گل رویش زردی ز غمت گیردخاک قدمش باشد سرسبزی ریحانهازانگشت خیال تو چون نقش پذیرفتماز دست دلم یک یک چون رنگ برفت آنهااز رنگ تو و بویت در گل اثری دیدستبلبل که نمی آید بیرون ز گلستانهابهر من دل خسته ای ترک کمان ابروتیر مژه را کردی سر تیز چو پیکانهاای زلف تو چون چوگان بیم است که از دستتچون کوی بسر گردم گرد همه میدانهاگفتم بوفا با تو عهدی بکنم لیکناز سخت دلی سستی اندر همه پیمانهااز آرزوی رویت بود آنکه ز بهر گلوقتی طرف خاطر می رفت ببستانهاتو در حرم دلها ساکن شده ای وآنگهسیف از هوس کعبه پیموده بیابانها
♤♤♤♤♤ ما را دلیست سوخته آتش طلبآتش که دید پرتو او آب را سببزاشکم مدام سوزش دل در زیاد تستاین آب هست هیزم آن آتش طلبگر عاشقی بمیل سهر در دو چشم کشکحل کلام هر سحر از سرمه دان شبای غافلان ز عشق کفرتم بذنبکموی عاشقان دوست اتیتم بما وجبدر وصف حسن دوست چو خواهی دهن گشوداول زبان عشق بیار و لب ادبوآنگه هزار خوشه معنی طب ز جانکندر درون سنبله صورتست حبای سحر غمزهای ترا سامری غلاموی شکر حدیث ترا خامشی قصبوی پایه ولای تو بالاترین مقاموی نسبت هوای تو عالیترین نسبنارالله است عشق تو چون کوره جحیمشهرالله است روی تو همچون مه رجبدر آرزوی میوه باغ وصال توهرگز نگشت غوره اومید ما عنب