♤♤♤♤♤ ای منور بروی تو هر چشمدر دلم نور تو چو در سر چشمهر دم از حسن تو دگر رنگیروی تو جلوه کرده بر هر چشممه چو خورشید جویدت هر روزتا برویت کند منور چشمدست صدقم کشد بمیل نیازخاک پایت چو سرمه اندر چشمبخیال تو خانه دل راهر نفس می کند مصور چشمتا مرا در غم تو با لب خشکدل بخون جگر کند تر چشمهر کرا آب چشم بهر تو نیستهمچو سیلش شود مکدر چشمبچشم زهرم ار کنی در جامبکشم بارم ار نهی بر چشمدل چو مست می محبت شدخمر عشق تو بود و ساغر چشماز سر ناز در چمن روزیای مه لاله روی عبهر چشمهست در باغ همچو من بیماربهر تو نرگس مزور چشمهم ز چشم تو خوب منظر رویهم ز روی تو خوب منظر چشمهرکه دل در تو بست بی بصر استگر گشاید بروی دیگر چشمپرده بر وی فرو گذار که هستاین دل همچو خانه را در چشم
♤♤♤♤♤ شب نیست که خون نبارم ازچشمزآنگه که برفت یارم از چشمخونی که بخوردم ازغمش دیامروز چرا نبارم ازچشماز گریه برفت چشمم ازکارواز دست برفت کارم ازچشمگویی بمدد نیامد امسالاشکی که برفت پارم ازچشمازوی چوکنار من تهی شدپرگشت زخون کنارم ازچشممن قصه خود بآب شنگرفبرخاک همی نگارم ازچشماز انده دل بصورت اشکهردم جگری ببارم ازچشمغواص غمم بدل فروشدتا دانه در برآرم ازچشمزین میل و نظر شکایت و شکردارم زدل و ندارم ازچشمزآن شب که ترا چو سیف دیدمشب نیست که خون نبارم ازچشم
♤♤♤♤♤ ای عارض و خط تو شده صبح و شام چشمدل گشته خاص تو زنظرهای عام چشمتا عشق تو درین دل تاریک ره بردشد نور شمع تعبیه در پیه خام چشمزآن ساعت خجسته که هندوی چشم کرددل را غلام روی تو ای من غلام چشمابرو مثال لعبت بی جان دیده خواستکز شوق دیدن تو برآید ببام چشمچون ازدحام حاجی تشنه بود برآببر آفتاب چشمه رویت زحام چشمچون چشم تو خراب دلم مست شد ازآنکهردم می مشاهده نوشد بجام چشمچون حسم دام دیده گشادست بنده راتا درفتد خیال تو دل را بدام چشمگر روی تو ببیند ازین پس بخون خویشبرسیم اشک سکه زند دل بنام چشمترک خیال تو چو برفتن کند نشاطگلگون الاغ اشک ستاند ز یام چشمچشمم زگریه گر برود هست در سرمنور خیال روی تو قایم مقام چشمای دل زدیده آب روان دار تا بردروزی بسوی خاک در او سلام چشمابر فراق چون مه رویش زتو نهفترو اشک چون ستاره ببار از غمام چشمروزی بسر درآورد اسب نظر ترازآن رخ اگر کشیده نداری زمام چشماین رمز راز دیده توان گوش ساختنزیرا اشارتست سراسر کلام چشم
♤♤♤♤♤ آن توانگر بمعالی که منش درویشمکنه وصفش نه چنانست که می اندیشمگل من مایه زخاک (سر) کویش داردبگهر محتشمم گرچه بزر درویشممن چو در دل ننشاندم بجز او چیزی رادوست برخاست وبنشاند بجای خویشمهرچه آن دشمن بود چو افگندم پساندرین راه جزآن دوست نیامد پیشمتا تونبض من بیمار نگیری ای دوستدرد من دارو ومرهم نپذیرد ریشممن همان روز که روی تو بدیدم گفتمکآشنایی تو بیگانه کند با خویشمفتنه دی تیز همی رفت کمان زه کردهگفت جز ابروی او تیر ندارد کیشماز کسانی که درین کوی چو سگ نان خواهندکم توان یافت گدایی که من ازوی بیشمسیف فرغانی ازین سان که گدا کرد ترا؟آن توانگر بمعالی که منش درویشم
♤♤♤♤♤ گر عیب کنی که زار می نالممن زار ز عشق یار می نالمبلبل چو بدید گل بنالد منبی دلبر گل عذار می نالماز عشق گل رخش بصد دستاندلسوزتر از هزار می نالمبی قامت همچو سرو او دایمچون فاخته بر چنار می نالمدر چنگ فراق آهنین پنجهباریک شدم چو تار می نالمگر چه بنصیحتم خردمندانگویند فغان مدار می نالمچون دیگ پرآب بر سر آتشمی جوشم و زار زار می نالمچون چنگ فغانم اختیاری نیستاز دست تو ای نگار می نالمتا همچو نیم دهان نهی بر لبدور از تو رباب وار می نالم
♤♤♤♤♤ عشق تو زیر و زبر دارد دلموز جهان آشفته تر دارد دلمپیش ازین شوریده دل بودم ولیکاین زمان شوری دگر دارد دلملاف عشقت می زند با هرکسیزین سخن جان در خطر دارد دلمدست در زلف تو زد دیوانه وارمن نمی دانم چه سر دارد دلمعشق چون پا در میان دل نهاددست با غم در کمر دارد دلمدر حصار سینه تنگیها کشیدزآن ز تن عزم سفر دارد دلمتا مدد از روی تو نبود کجابار غم از سینه بر دارد دلمکمتر از خاکم اگر جز خون خویشهیچ آبی بر جگر دارد دلمدور کن از من قضای هجر خوداز تو اومید این قدر دارذ دلمنزد من کز سیم و زر بی بهره امورچه گنجی پرگهر دارذ دلمملک دنیا استخوانی بیش نیستکش چو سگ بیرون در دارد دلمسیف فرغانی چو غم از بهر اوستغم ز شادی دوستر دارد دلم
♤♤♤♤♤ ای گنج غم نهاده بویرانه دلموی مسکن خیال تو کاشانه دلمعشقت که با تصرف او خاک زر شوداین گنج او نهاد بویرانه دلمرخ زرد کرد رویم از آن دم که نطع خویشافگند شاه مهر تو در خانه دلمزآن ساعتی که حلقه زلف تو دید و شدزنجیردار عشق تو دیوانه دلمبرآتش هوای تو چون مرغ پربسوختازتاب شمع روی تو پروانه دلماندر ازل که عالم و آدم نبود بودمجنون بکوی عشق تو همخانه دلمگر قابلم چو تخم بپوسد بزیر خاکآب از محبت تو خورد دانه دلمچون دل زبندگی تو داغ قبول یافتتن جان نثار کرد بشکرانه دلمپوشیده داشتند زمردم حدیث اوپنهان نماند و گفته شد افسانه دلم
♤♤♤♤♤ گر دست دوست وار در آری بگردنمپیوسته بوی دوستی آید ز دشمنمدیده رخ چو آتش تو دید برفروختقندیل عشق در دل چون آب روشنمدر سوز و در گداز چو شمعم که روز و شبسوزی فتیله وار و گدازی چو روغنمگر یکدم آستین کنم از پیش چشم دوراز آب دیده تر شود ای دوست دامنمهرگه شراب عشق تو در من اثر کندگر توبه آهنست بخامیش بشکنمچون که ز دانه هیچ نگردم ز تو جداگر چه بباد بر دهی ای جان چو خرمنمدر فرقت تو زین تن بی جان خویشتندر جامه ناپدید از جان بی تنمگر همچو میخ سنگ جفا بر سرم زنیآن ظن مبر که خیمه ز پهلوت برکنمور تار ریسمان شود این تن عجب مدارغمهای تست در دل چون چشم سوزنمفردا که روز آخر خواندست ایزدشاول کسی که با تو خصومت کند منممن جان چو سیف پیش محبان کنم سپرگر تیغ برکشی که محبان همی زنم
♤♤♤♤♤ ای دوستر از جانم زین بیش مرنجانمگر زخم زنی شاید بر دیده گریانمدر نرد هوس خوبان بسیار مرا بردندتا عشق تو می بازم خود هیچ نمی دانمبر فرش وصال تو آن روز که پا کوبمبر تارک عرش آید دستی که برافشانمچون پای فراغت را در دامن صبر آرمتا دست غمت نبود کوته ز گریبانمپیوند غمت ما را ببرید ز شادیهامن کند بدم عشقت مالید بر افسانمگفتی چه شود دانی کز مشک سیه گردیبر عارضم افشاند این زلف پریشانمیعنی که محقق دان نسخ همه خوبان راچون گرد عذار آمد آن خط چو ریحانمدر کارگه وصلت گر نیست مرا کاریهم دولت من روزی کاری بکند دانمبخت من مسکین بین کز دولت عشقت منسعدی دگر گشتم زآن روی گلستانمگویند که می دارد دل خسته ترا؟ گویماین دوست که من دارم و آن یار که من دانم
♤♤♤♤♤ گر دست رسد روزی در پات سرافشانمهر چند نثارت را لایق نبود جانمپیش گل سیمینت چون شاخ خزان دیدهبا این همه بی برگی از باد زرافشانمگفتم که بجمعیت چون آب روانم کنبادی که همی داری چون خاک پریشانم؟شکر از تو بدین نعمت ذکریست که کم گویمصبر از تو بدین طاقت کاریست که نتوانمدر کار تو از یاران هیچم مددی نایدای جمله مدد از تو مگذار بدیشانمگر عشق بیک بازی صد جان ببرد از مندست آن منست ای جان چون با تو همی مانمزآن صورت جان پرور یادم دهد ای دلبرهر نقش که می بینم هر حرف که می خوانمچون ابر بسی بودم گریان ز فراق توای گل بوصال خود چون غنچه بخندانمشاهین جهانگیری از دام برون رفتهبا دست نمی آیی چندانت که می خوانممن بلبلم و هرگز زین شهره نوانکندبی برگی شاخ گل خامش بزمستانممن در طلب وصلت چون سیف نیم خاکیریگم، نتوان کردن سیراب ببارانم