♤♤♤♤♤ گر از ره تو بود خاک را گهر دانموراز کف تو بود زهر را شکر دانمکسی که سیر درین ره (کند) اگر شترستبسوی کعبه قرب تو راهبر دانمورم بکعبه قرب تو راهبر نبوداگر چه قبله بود روی ازو بگردانمگرم خبر نکند از مقام ابراهیمدلیل را شتر وکعبه را حجر دانمبتیغ قهرم اگر عشق تو زند گردننه مست شوقم اگر پای رازسر دانمگر آسمان بودم مملکت، سپاه انجمبدست عشق شکسته شدن ظفر دانمحق ثنای ترا یک زبان ادا نکندبصد زبان بستایم ترا اگر دانمبسی لطیفه بجز حسن در تو موجودستبجز شکوفه چه داری بر شجر دانم(؟)بروی حاجت من بسته باد چون دیواربجز در تو اگر من دری دگر دانمنماز خدمت تن قصر کردم وگشتممقیم کوی تو، از خود شدن سفر دانمبکوی دوست دورنگی روز وشب نبودزکوی تو نیم ار شام (و)ار سحر دانممیان ماوشما پرده سیف فرغانیستاگر چه بی خبرم ازتو این قدر دانم
♤♤♤♤♤ بی تو بحال عجب همی گذرانمروز و شبی درتعب همی گذرانمکار رسیده بجان چه بود که دیدیجان رسیده بلب همی گذرانمبی رخ چون آفتاب وروی چو ماهتآه که روزی چو شب همی گذرانمگرچه ندانم رسم بوصل تو یا نیعمر خود اندر طلب همی گذرانممطرب عشقت چو چنگ در دل من زدبا غم تو درطرب همی گذرانمآب حیاتی تو من چو نان مساکینبی تو چنین خشک لب همی گذرانمتوزسخن فارغی وسیف بسی گفتبی تو بحالی عجب همی گذرانم
♤♤♤♤♤ مرا که روی (تو) باید بگلستان چه کنمز باغ و سبزه چه آید، ببوستان چه کنمگرم ز صحبت جانان بآستین رانندنهاده ام سر خدمت بر آستان، چه کنمچو دل نباشد و دلبر بود بدست خوشستکنون که دلبر و دل رفت این زمان چه کنمهر آنچه طاقت من بود کردم اندر عشقولی ز دوست صبوری نمی توان، چه کنمدلم بخواست که جان را فدای دوست کندولیک لایق آن دوست نیست جان، چه کنمبخواست جان ز من و باز گفت بخشیدممرا چو سود ندارد ترا زیان، چه کنمچو گفتمش که بیا نزد من زمانی، گفتکه من بحکم رقیبانم ای فلان، چه کنمگرم بدست فتد آن شکرستان روزیزمن مپرس که با آن لب و دهان چه کنمشکایتم ز فراق وی اختیاری نیستولی خموش نمی ماندم زبان، چه کنمز کوی او نروم همچو سیف فرغانیبباغ کردم بهر گل آشیان، چه کنمبیاد جانان تا زنده ام همین گویممرا که (روی تو) باید بگلستان چه کنم
♤♤♤♤♤ بمهر و مه نگرم بی تو هر زمان چه کنمشکستم آرزوی خود باین و آن چه کنمدرون پرده مرا چون نمی دهی راهیچو پرده بر در و چون در بر آستان چه کنماگر میان تو و دل فتاد پیوندیکنون تو دانی و دل، من درین میان چه کنمحرام دارم جز غصه تو هر چه خورمگناه دانم جز کار تو هرآن چه کنممرا هزار زبان باید ارنه معلومستکه من بوصف جمالت بیک زبان چه کنمبصبر عشق تو گفتم بپوشم از اغیارچو رنگ روی بگوید، منش نهان چه کنمبترک شهر و وطن گفتم و توانستمبترک کوی تو گفتن نمی توان، چه کنمسزد اگر نکشد بی خاطرم ببهشتکه عندلیبم و بی گل ببوستان چه کنمبهار آمد و مردم به گلستان رفتندمرا که روی تو باید بگلستان چه کنماگر برای لبت جان فدا کنم شایدچو آن لب آب حیات منست جان چه کنم
♤♤♤♤♤ بنده عشق توام زآن پادشاهی می کنمدولتی دارم که در کویت گدایی می کنمخسرو ملک جهانی تو از آن فرهادوارمن بشیرین سخن خسرو ستایی می کنماز پی سلطان حسنت تا بگیرد شرق و غربمن بشمشیر زبان عالم گشایی می کنمآفتاب انصاف داد وگفت معنی جمالجمله آن مه راست من صورت نمایی می کنمماه گفت از پرتو رخسار چون خورشید اوستشب تاریک اگر من روشنایی می کنمعنصری طبع چون در کار و صفت عاجزستمن ز دیده انوری وز دل سنایی می کنماز سخن گفتن دلت جانا سوی من میل کردمن بمغناطیس شعر آهن ربایی می کنمعشق جان افروز تو چون با دلم پیوند کردهر زمان از جسم خود عزم جدایی می کنممرغ محبوسم مرا دست علایق بند پایاز قفس بیرون سری بهر رهایی می کنممن درین ویرانه بودم بوم تا عنقای عشقسایه یی برمن فگند اکنون همایی می کنمشاخ امیدم بوصل روی (تو) بی برگ شدبلبلم دایم فغان زین بی نوایی می کنممن بدین اقبال و طالع دولت وصل ترانیستم لایق ولی بخت آزمایی می کنمسیف فرغانی تو شمعی من چو آتش مر تراتن همی کاهم ولکن جان فزایی می کنم
♤♤♤♤♤ مرا گر دولتی باشد که روزی با تو بنشینمز لبهای تو می نوشم ز رخسار تو گل چینمشبی در خلوت وصلت چو بخت خود همی خفتماگر اقبال بنهادی ز زانوی تو بالینممرا گر بی توام غم نیست از هجران و تنهاییبهر چیزی که روی آرم درو روی تو می بینماگر چون گل خس و خاری گزینی بر چو من یاریمن آن بلبل نیم باری که گل را بر تو بگزینمخراج جان و دل خواهی ترا زیبد که سلطانیزکات حسن اگر بدهی بمن باری که مسکینمجهانی شاد و غمگین اند از هجر و وصال توبوصلم شادمان گردان که از هجر تو غمگینمدلم ببرید چون فرهاد عمری کوه اندوهتمکن ای خسرو خوبان طمع در جان شیرینمز کین و مهر دلداران سخن رانند با یارانتو با من کین بی مهری و با تو مهر بی کینمنظر کردم بتو خوبان بیفتادند از چشممچو مه دیدم کجا ماند دگر پروای پروینممسلمان آن زمان گردد که گوید سیف فرغانیکه من بی وصل تو بی جان و بی عشق تو بی دینمچنان افتاده عشقت شدم جانا که چون سعدی« ز دستم بر نمی آید که یکدم بی تو بنشینم »
♤♤♤♤♤ بکوش تا بنشینیم یک نفس با همتو ورهی تو،شیرینی و مگس باهمتوآفتابی وما با تو چون شب وصبحیمکه نیست صحبت ما غیر یک نفس با همبرآرد آتش غیرت زبانه چون بینمتو ورقیب ترا همچو آب وخس با همتو مرغ زیرکی واین قدر نمی دانیکه کبک وزاغ نزیبد بیک قفس با همنه من اسیر هوای توم که خلق جهانشریک همدگرند اندرین هوس باهماگرتو عاشقی ای دل بگو بترک مرادمراد وعشق بیک جاندید کس باهمبوصل ما بهم ار شوق را فتور بودبهجر راضیم این رشته گومرس باهمبآرزوی مجرد بساز در ره عشقکه هر دو نیست مهیاودست رس باهموجود خویش و وصال تو می خوهم لکنمیسرم نشود این دو ملتمس باهمچگونه جمع شود عشق یار وهستی ماکجا بخانه برد دزد را عسس باهمجدا شواز خود درعشق سیف فرغانیکه جمع می نشودطیب و نجس باهم
♤♤♤♤♤ روز نوروزست وبوی گل همی آرد نسیمعندلیب آمد که با گل صحبتی دارد قدیمشد زروی گل منور چون رخ جانان جهانشد زبوی او معطر چون دم مجمر نسیمروی گل درگلستان چون رنگ بررخسار یاربوی خوش مضمر درو چون جود در طبع کریمتا زروی لاله پشت خاک گردد همچو لعلآفتاب زرگر اندر کوهها بگداخت سیموقت آن آمد که کوبد کوس برکوهان کوهرعد اشتردل که می زد طبل در زیر گلیمبلبل اندر بوستان دستان زدن آغاز کردباد صبح ازگلستان آورد بو، قم یاندیمگرهمی خواهی چو من دیدار یارو وصل دوستجهدکن تا بر صراط عشق باشی مستقیمعافیت را همچو من رنجوردرد عشق کرددلبری کز چشم بیمارش شفا یابد سقیمهم ببوی اوچو بستانست زندان در سقرهم بیاد او گلستانست آتش در جحیمدر گریبان با چنان رویی چو ماه وآفتابگردنش گویی ید بیضاست در جیب کلیمدر بهشتی کندرو عاصی ز دوزخ ایمنستبی جمال دوست رحمت را عذابی دان الیمدر خرابات جهان مستان خمر عشق راآب حیوان بی وصال او شراب من حمیمهردلی کز نفخ صور عشق او جانی نیافتاندرو انفاس روح الله شود ریح العقیمنسبت عاشق بمعشوقست اندر قرب وبعدگرچه اندر کعبه نبود هم ازو باشد حطیمسیف فرغانی اگر جانان وجان خواهی بهمدل دو می باید که یک دل کرد نتوانی دو نیم
♤♤♤♤♤ ما دل برای دوست ز جان برگرفته ایمچشم طمع ز هر دو جهان برگرفته ایمما را ز جوی دوست دهن تر نمی کندآبی که همچو سگ بزبان برگرفته ایمما را نبود چون دگران خوشه چین (کسی)چون مرغ دانه یی بدهان برگرفته ایماز وی مدد خوهیم که از بارگاه اوباری که بردنش نتوان برگرفته ایمای تو بدست لطف سبک کرده بارهااز تو مدد، که بار گران برگرفته ایمچیزی دگر مخوه که ز دیوان عشق ماخود را باین قدر بضمان برگرفته ایمخاک در ترا بسر انگشت آرزوگویی که چون ادام بنان برگرفته ایمگفتی برو بنه سر و برگیر دل ز غیردیرست کین نهاده و آن برگرفته ایمچون برگرفت تشنه بلب آب را ز جویما از در تو خاک چنان برگرفته ایمگر سیف از تو همچو نگین پایدار شدما از نگین چو شمع نشان برگرفته ایم
♤♤♤♤♤ درعشق دوست ازسر جان نیز بگذریمدریک نفس زهر دو جهان نیز بگذریممالی کزو فقیر وغنی را توانگریستدرویش وار ازسر آن نیز بگذریمگر دل چو دیگران نگرانی کند بغیردرحال ازین دل نگران نیز بگذریمقومی نشسته اند بر ای جنان وحوربرخیز تا زحور وجنان نیز بگذریمازلامکان گذشتن اگرچه نه کار ماستگر لا مدد کند زمکان نیز بگذریمهرچند ازمکان بزمانی توان گشتوقتی بود که ما ز زمان نیز بگذریماین عقل وبخت ازپی دنیا بود بکارازعقل پیرو بخت جوان نیز بگذریمباشدکه باز همت ما پر برآوردتا زین شکارگاه سگان نیز بگذریمبیچاره سیف ذوق خموشی نیافتستتا(خود)زنظم این سخنان نیز بگذریم