انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 41 از 72:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤




گر از ره تو بود خاک را گهر دانم
وراز کف تو بود زهر را شکر دانم

کسی که سیر درین ره (کند) اگر شترست
بسوی کعبه قرب تو راهبر دانم

ورم بکعبه قرب تو راهبر نبود
اگر چه قبله بود روی ازو بگردانم

گرم خبر نکند از مقام ابراهیم
دلیل را شتر وکعبه را حجر دانم

بتیغ قهرم اگر عشق تو زند گردن
نه مست شوقم اگر پای رازسر دانم

گر آسمان بودم مملکت، سپاه انجم
بدست عشق شکسته شدن ظفر دانم

حق ثنای ترا یک زبان ادا نکند
بصد زبان بستایم ترا اگر دانم

بسی لطیفه بجز حسن در تو موجودست
بجز شکوفه چه داری بر شجر دانم(؟)

بروی حاجت من بسته باد چون دیوار
بجز در تو اگر من دری دگر دانم

نماز خدمت تن قصر کردم وگشتم
مقیم کوی تو، از خود شدن سفر دانم

بکوی دوست دورنگی روز وشب نبود
زکوی تو نیم ار شام (و)ار سحر دانم

میان ماوشما پرده سیف فرغانیست
اگر چه بی خبرم ازتو این قدر دانم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




بی تو بحال عجب همی گذرانم
روز و شبی درتعب همی گذرانم

کار رسیده بجان چه بود که دیدی
جان رسیده بلب همی گذرانم

بی رخ چون آفتاب وروی چو ماهت
آه که روزی چو شب همی گذرانم

گرچه ندانم رسم بوصل تو یا نی
عمر خود اندر طلب همی گذرانم

مطرب عشقت چو چنگ در دل من زد
با غم تو درطرب همی گذرانم

آب حیاتی تو من چو نان مساکین
بی تو چنین خشک لب همی گذرانم

توزسخن فارغی وسیف بسی گفت
بی تو بحالی عجب همی گذرانم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤





مرا که روی (تو) باید بگلستان چه کنم
ز باغ و سبزه چه آید، ببوستان چه کنم

گرم ز صحبت جانان بآستین رانند
نهاده ام سر خدمت بر آستان، چه کنم

چو دل نباشد و دلبر بود بدست خوشست
کنون که دلبر و دل رفت این زمان چه کنم

هر آنچه طاقت من بود کردم اندر عشق
ولی ز دوست صبوری نمی توان، چه کنم

دلم بخواست که جان را فدای دوست کند
ولیک لایق آن دوست نیست جان، چه کنم

بخواست جان ز من و باز گفت بخشیدم
مرا چو سود ندارد ترا زیان، چه کنم

چو گفتمش که بیا نزد من زمانی، گفت
که من بحکم رقیبانم ای فلان، چه کنم

گرم بدست فتد آن شکرستان روزی
زمن مپرس که با آن لب و دهان چه کنم

شکایتم ز فراق وی اختیاری نیست
ولی خموش نمی ماندم زبان، چه کنم

ز کوی او نروم همچو سیف فرغانی
بباغ کردم بهر گل آشیان، چه کنم

بیاد جانان تا زنده ام همین گویم
مرا که (روی تو) باید بگلستان چه کنم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




بمهر و مه نگرم بی تو هر زمان چه کنم
شکستم آرزوی خود باین و آن چه کنم

درون پرده مرا چون نمی دهی راهی
چو پرده بر در و چون در بر آستان چه کنم

اگر میان تو و دل فتاد پیوندی
کنون تو دانی و دل، من درین میان چه کنم

حرام دارم جز غصه تو هر چه خورم
گناه دانم جز کار تو هرآن چه کنم

مرا هزار زبان باید ارنه معلومست
که من بوصف جمالت بیک زبان چه کنم

بصبر عشق تو گفتم بپوشم از اغیار
چو رنگ روی بگوید، منش نهان چه کنم

بترک شهر و وطن گفتم و توانستم
بترک کوی تو گفتن نمی توان، چه کنم

سزد اگر نکشد بی خاطرم ببهشت
که عندلیبم و بی گل ببوستان چه کنم

بهار آمد و مردم به گلستان رفتند
مرا که روی تو باید بگلستان چه کنم

اگر برای لبت جان فدا کنم شاید
چو آن لب آب حیات منست جان چه کنم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




بنده عشق توام زآن پادشاهی می کنم
دولتی دارم که در کویت گدایی می کنم

خسرو ملک جهانی تو از آن فرهادوار
من بشیرین سخن خسرو ستایی می کنم

از پی سلطان حسنت تا بگیرد شرق و غرب
من بشمشیر زبان عالم گشایی می کنم

آفتاب انصاف داد وگفت معنی جمال
جمله آن مه راست من صورت نمایی می کنم

ماه گفت از پرتو رخسار چون خورشید اوست
شب تاریک اگر من روشنایی می کنم

عنصری طبع چون در کار و صفت عاجزست
من ز دیده انوری وز دل سنایی می کنم

از سخن گفتن دلت جانا سوی من میل کرد
من بمغناطیس شعر آهن ربایی می کنم

عشق جان افروز تو چون با دلم پیوند کرد
هر زمان از جسم خود عزم جدایی می کنم

مرغ محبوسم مرا دست علایق بند پای
از قفس بیرون سری بهر رهایی می کنم

من درین ویرانه بودم بوم تا عنقای عشق
سایه یی برمن فگند اکنون همایی می کنم

شاخ امیدم بوصل روی (تو) بی برگ شد
بلبلم دایم فغان زین بی نوایی می کنم

من بدین اقبال و طالع دولت وصل ترا
نیستم لایق ولی بخت آزمایی می کنم

سیف فرغانی تو شمعی من چو آتش مر ترا
تن همی کاهم ولکن جان فزایی می کنم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




مرا گر دولتی باشد که روزی با تو بنشینم
ز لبهای تو می نوشم ز رخسار تو گل چینم

شبی در خلوت وصلت چو بخت خود همی خفتم
اگر اقبال بنهادی ز زانوی تو بالینم

مرا گر بی توام غم نیست از هجران و تنهایی
بهر چیزی که روی آرم درو روی تو می بینم

اگر چون گل خس و خاری گزینی بر چو من یاری
من آن بلبل نیم باری که گل را بر تو بگزینم

خراج جان و دل خواهی ترا زیبد که سلطانی
زکات حسن اگر بدهی بمن باری که مسکینم

جهانی شاد و غمگین اند از هجر و وصال تو
بوصلم شادمان گردان که از هجر تو غمگینم

دلم ببرید چون فرهاد عمری کوه اندوهت
مکن ای خسرو خوبان طمع در جان شیرینم

ز کین و مهر دلداران سخن رانند با یاران
تو با من کین بی مهری و با تو مهر بی کینم

نظر کردم بتو خوبان بیفتادند از چشمم
چو مه دیدم کجا ماند دگر پروای پروینم

مسلمان آن زمان گردد که گوید سیف فرغانی
که من بی وصل تو بی جان و بی عشق تو بی دینم

چنان افتاده عشقت شدم جانا که چون سعدی
« ز دستم بر نمی آید که یکدم بی تو بنشینم »
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




بکوش تا بنشینیم یک نفس با هم
تو ورهی تو،شیرینی و مگس باهم

توآفتابی وما با تو چون شب وصبحیم
که نیست صحبت ما غیر یک نفس با هم

برآرد آتش غیرت زبانه چون بینم
تو ورقیب ترا همچو آب وخس با هم

تو مرغ زیرکی واین قدر نمی دانی
که کبک وزاغ نزیبد بیک قفس با هم

نه من اسیر هوای توم که خلق جهان
شریک همدگرند اندرین هوس باهم

اگرتو عاشقی ای دل بگو بترک مراد
مراد وعشق بیک جاندید کس باهم

بوصل ما بهم ار شوق را فتور بود
بهجر راضیم این رشته گومرس باهم

بآرزوی مجرد بساز در ره عشق
که هر دو نیست مهیاودست رس باهم

وجود خویش و وصال تو می خوهم لکن
میسرم نشود این دو ملتمس باهم

چگونه جمع شود عشق یار وهستی ما
کجا بخانه برد دزد را عسس باهم

جدا شواز خود درعشق سیف فرغانی
که جمع می نشودطیب و نجس باهم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




روز نوروزست وبوی گل همی آرد نسیم
عندلیب آمد که با گل صحبتی دارد قدیم

شد زروی گل منور چون رخ جانان جهان
شد زبوی او معطر چون دم مجمر نسیم

روی گل درگلستان چون رنگ بررخسار یار
بوی خوش مضمر درو چون جود در طبع کریم

تا زروی لاله پشت خاک گردد همچو لعل
آفتاب زرگر اندر کوهها بگداخت سیم

وقت آن آمد که کوبد کوس برکوهان کوه
رعد اشتردل که می زد طبل در زیر گلیم

بلبل اندر بوستان دستان زدن آغاز کرد
باد صبح ازگلستان آورد بو، قم یاندیم

گرهمی خواهی چو من دیدار یارو وصل دوست
جهدکن تا بر صراط عشق باشی مستقیم

عافیت را همچو من رنجوردرد عشق کرد
دلبری کز چشم بیمارش شفا یابد سقیم

هم ببوی اوچو بستانست زندان در سقر
هم بیاد او گلستانست آتش در جحیم

در گریبان با چنان رویی چو ماه وآفتاب
گردنش گویی ید بیضاست در جیب کلیم

در بهشتی کندرو عاصی ز دوزخ ایمنست
بی جمال دوست رحمت را عذابی دان الیم

در خرابات جهان مستان خمر عشق را
آب حیوان بی وصال او شراب من حمیم

هردلی کز نفخ صور عشق او جانی نیافت
اندرو انفاس روح الله شود ریح العقیم

نسبت عاشق بمعشوقست اندر قرب وبعد
گرچه اندر کعبه نبود هم ازو باشد حطیم

سیف فرغانی اگر جانان وجان خواهی بهم
دل دو می باید که یک دل کرد نتوانی دو نیم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ما دل برای دوست ز جان برگرفته ایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفته ایم

ما را ز جوی دوست دهن تر نمی کند
آبی که همچو سگ بزبان برگرفته ایم

ما را نبود چون دگران خوشه چین (کسی)
چون مرغ دانه یی بدهان برگرفته ایم

از وی مدد خوهیم که از بارگاه او
باری که بردنش نتوان برگرفته ایم

ای تو بدست لطف سبک کرده بارها
از تو مدد، که بار گران برگرفته ایم

چیزی دگر مخوه که ز دیوان عشق ما
خود را باین قدر بضمان برگرفته ایم

خاک در ترا بسر انگشت آرزو
گویی که چون ادام بنان برگرفته ایم

گفتی برو بنه سر و برگیر دل ز غیر
دیرست کین نهاده و آن برگرفته ایم

چون برگرفت تشنه بلب آب را ز جوی
ما از در تو خاک چنان برگرفته ایم

گر سیف از تو همچو نگین پایدار شد
ما از نگین چو شمع نشان برگرفته ایم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




درعشق دوست ازسر جان نیز بگذریم
دریک نفس زهر دو جهان نیز بگذریم

مالی کزو فقیر وغنی را توانگریست
درویش وار ازسر آن نیز بگذریم

گر دل چو دیگران نگرانی کند بغیر
درحال ازین دل نگران نیز بگذریم

قومی نشسته اند بر ای جنان وحور
برخیز تا زحور وجنان نیز بگذریم

ازلامکان گذشتن اگرچه نه کار ماست
گر لا مدد کند زمکان نیز بگذریم

هرچند ازمکان بزمانی توان گشت
وقتی بود که ما ز زمان نیز بگذریم

این عقل وبخت ازپی دنیا بود بکار
ازعقل پیرو بخت جوان نیز بگذریم

باشدکه باز همت ما پر برآورد
تا زین شکارگاه سگان نیز بگذریم

بیچاره سیف ذوق خموشی نیافتست
تا(خود)زنظم این سخنان نیز بگذریم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 41 از 72:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA