♤♤♤♤♤ ما گدای در جانان نه برای نانیمدل بدادیم وبجان در طلب جانانیمپای ما بیخ فرو برده بخاک در دوستچون درخت ازچه بهر باد سری جنبانیمروز وشب در طلب دایره جمعیتپای برجای چو پرگار وبسر گردانیمهرچه داریم ونداریم برای دل اوجمله درباخته و هرچه جز او می مانیمدر بهار از کرم دوست بدست آوردیمدر خزان میوه وبرگی که همی افشانیمدوست را گفتم کای روی تو ما را قبلهپرده بردار که عیدی تو وما قربانیمگفت مارا تو زخود جوی که اندر دل توهمچو جان در تن و در روح چو سر پنهانیمنیک مارا بطلب چون بزمستان خورشیدزآنکه مطلوبتر از سایه بتا بستانیمآفتابیست بهر ذره ما پیوستهکه برو روز وشب از سایه خود ترسانیمزاهدان را نرسیدست سم مرکب وهماندر آن خطه که ما اسب سبق می رانیممه وخورشید چه باشد که ملک را ره نیستاندر آن اوج که ما همچو فلک گردانیمگر دو کون آن تو باشد بگران تر نرخیبفروشی تو ومارا بخری ارزانیمچون قفایند همه مردم وما چون روییمچون سفالست جهان یکسر وما ریحانیمعلم دولت ما را دو جهان در سایه استبرعیت برسان حکم که ما سلطانیمسیف فرغانی این مرتبه درویشان راستکه تو می گویی وما چاکر درویشانیم
♤♤♤♤♤ ای گشته نهان از من پیدات همی جویمجای تو نمیدانم هرجات همی جویمبرمن چوشوی پیدا من درتو شوم پنهاناز من چوشوی پنهان پیدات همی جویماندر سر هر مویی از تو طلبم روییهرچند نیم زیبا زیباست همی جویمچون تو بدلی نزدیک ازچه زتو من دورمهر جا که رود این دل آنجات همی جویمزآن پای تو می بوسم کآنجاست سر زلفتیعنی سرزلفت را در پات همی جویمهرچند تو پیدایی چون روز مرا در دلمن شمع بدست دل شبهات همی جویمبا دینی و با عقبی وصل تو نیابد سیفدل ازهمه برکندم یکتات همی جویم
♤♤♤♤♤ غنچه چون کرد تبسم سوی صحرا نرویمگل بخندی زمانی بتماشا نرویممادرین کوی مقیمیم چو اصحاب الکهفگر کسی سنگ زند همچو سگ از جا نرویمکوی معشوق و در دوست بهست از همه جایما هم اینجا بنشینیم و بصحرا نرویمور بنانی نرسیم از در او بر در اوچون سگ از فاقه بمیریم و بدرها نرویمبا دل پر خون چون غنچه بهم آمده ایمما ببادی چو گل ای دوست ز هم وانرویمگر ببستان شدن از ما نپسندی ز آن رویپرده برگیر و گلستان بنما تا نرویمبطرب دست بزن بر سر ما پای بکوبکز سر کوی تو گر سر برود ما نرویمسیف فرغانی با دوست بگو جور مکنکه بدین مروحه ما از سر حلوا نرویموعده دادی به شب وصل (خودو) می ترسیمکه فراموش کنی گر بتقاضا نرویم
♤♤♤♤♤ آن دوست که ما ازآن اوییمدر زمره عاشقان اوییماین بخت نگر که جمله مردمآن خود وما ازآن اوییموین دولت بین که از دو عالمآزاد چو بندگان اوییمگر مرده همه بدرد عشقیمور زنده همه بجان اوییماو گلشن بلبلان عشقستما بلبل گلستان اوییمما کرده نشان خویشتن محووندر طلب نشان اوییمما همچو زبان بهر دهان دربهر لب بی دهان اوییمجبریل زما مگس نراندچون از مگسان خوان اوییمسلطان نبود چو ما توانگراکنون که گدای نان اوییمشیران همه کاسه لیس مایندتاما سگ استخوان اوییمگرچه چو در ازپی گشایشپیوسته برآستان اوییمبرما در این قفس گشادستتا بسته ریسمان اوییمماراتو کسی مدان که چون سیفما هیچ کسان کسان اوییم
♤♤♤♤♤ ای باغ نیکویی گل روی ترا چمنگل در چمن دریده ز شوق تو پیرهنزنده دلست مرده عشق تو در لحدجان پرور است کشته تیغ تو در کفنما بی تو همچو مرغ بدام اندریم و تودر باغ می خرام چو طاوس در چمندر زیر پایت از عرق روی خوب خویشنسرین گلاب ریخته بر برگ نسترنخوی بر رخ تو ای گل از اندام تو خجلگوی که قطرهای گلابست بر سمنخوبان روزگار بپیش تو ای نگارچون انجمند پیش مه ای بدر انجمنریحان چو بیخ خود بزمین سر فرو بردفردا که تو بنفشه برآری ز یاسمنگر بوسه یی از آن لب میگون رسد بسیفمست از نشاط رقص کند روح در بدنوصل من و تو دیر میسر شود ازآنکهرجا تو آمدی بروم من ز خویشتن
♤♤♤♤♤ ای چشم من از رخ تو روشنچشمی بکرشمه بر من افگناکنون که بدیدن تو ما راشد چشم چو آب دیده روشنجان و دل و عقل هر سه هستنددر عشق تو چون دو چشم یک تنای مردم چشم دل خیالتدارم ز تو من درین نشیمندر جامه تنی چو ریسمانیدر سینه دلی چو چشم سوزندل در طلب تو هست فارغچون مردم چشم از دویدنروی تو بنیکویی مه و نورچشم من و خواب آب و روغنشد چشم بدو زبان بدگویاندر حق تو ز همت مننابینا همچو چشم نرگسناگویا چون زبان سوسنای دلبر دوست تو همی باشایمن پس ازین ز چشم دشمنتا چشم بود نهاده در سرتا جان باشد نهفته در تناز روی تو چشم برنداریمکز روی تو جان ماست گلشن
♤♤♤♤♤ بخت من از تست شور ای بت شیرین دهنتنگ شکر برگشا تلخ مکن کام منای لب لعل ترا تنگ شکر بار گیروی سر زلف ترا مشک ختن در شکنگر تو ببزم طرب جام بری پیش لبباده بنوشی برطل نقل بریزی بمنبر اثر تلخ می مست ترش روی راجرعه شیرین دهد پسته شور از دهندست تو چون تاب داد زلف رسن پیچ رابر دل تنگم فتاد بار غمت زآن رسنفاخته گر در چمن ذکر تو گوید بصوتشاخ شود پای کوب برگ شود دست زنسرو درآید برقص نعره زند عندلیبغنچه کند جیب چاک گل بدرد پیرهنبلبل عاشق شود همچو زلیخا بصدقیوسف گل را که یافت شاهی مصر چمنسیف اگر بشنود این غزل اندر سماعگر بود از شوق تو مرده بدرد کفن
♤♤♤♤♤ ای از چو تو شیرین لبی صد شور در هر انجمنآن را که آمد یاد تو چون من برفت از خویشتنگردن کشان حسن را در زر پای تست سرای پست پیش قامتت بالای سرو ونارونچون نافه آهوی چین پر مشک گشتی سربسرگر باد بوی زلف تو بردی سوی خاک ختناندر میان عاشقان صد کشته وخسته بودچشم ترا در هر نظر زلف ترا در هر شکنگر برفروزی روی خود ور بر فشانی موی خودهم مشک پاشی بر هوا هم لاله پوشی بر سمنبر نیکوان سلطان تویی سلطان نیکویان توییخود خسرو خوبان تویی ای دلبر شیرین سخنقند ونبات اندر دهان آب حیات اندر لبانمه داری اندر برقع وگل داری اندر پیرهنبا روی همچون گلستان هر گل ازو صد بوستانشاید که عار آید ترا از لاله و از یاسمننشد سیف فرغانی خموش اندر صفات حسن توبلبل کجا گوید سخن چون گل نباشد در چمن
♤♤♤♤♤ ای از خمار چشم تو آشوب در جهانوی لعل مدح گفته لبت را بصد زبانای نو شده بعهد تو آیین دلبریوی برشکسته حسن تو بازار دلبراناز دل نهم نشانه واز جان کنم سپرچون تیر غمزه را تو زابرو کنی کماندرسایه دو زلف تو پیدا نمی شودبرآفتاب روی تو یک ذره آن دهانجانست بوسه تو ومردم در انتظارتا کی بود که با تو رسد کار من بجاناندر محیط عشق تو ای مرکز جمالکآن هست همچو دایره وهم بی کرانباید بسان نقطه سر خود گذاشتنپرگاروار اگر ننهی پای در میانما را ازآن برون درت جای کرده اندتا روز و شب چو پرده ببوسیم آستانآنها که در عشق تو در دل نهفته اندهمچون صدف شدند زغم جمله استخوانبر هفت چرخ پای نهادند ویافتندزآن سوی شش جهت سر کوی ترا نشانآب حیات راست چو آتش بسنگ درگویی که مضمرست درآن لعل درفشاندر عالمی که وهم اشارت بدان کندنی دوست راست منزل ونی روح را مکانای بر بساط نظم شهی گشته همچو سیفمعنی چو رخ نمود تو اسب سخن بران
♤♤♤♤♤ ایا عشقت گرفته عالم جانغمت ریش دلست ومرهم جانتو شیرین لب همی دانی که ماراچه شور افگنده ای در عالم جاندل عشاق بردی وترا نیستغم ایشان چو ایشانرا غم جانغم اندر کوی عشقت همره دلدل اندر کار مهرت همدم جانزگوهرها که لعلت می فشاندنگین از عشق دارد خاتم جانبرای عشق تو فرزند دل زادزحوای تن و ازآدم جانزنفخ عشق تو هردم بزایدچو عیسی صد مسیح از مریم جانچو نفس از درد عشق تو بمیردبباید داشت دل را ماتم جانبجز شوریده عشق تو نبوددرون پرده تن محرم جاندلی کز عشق شد روشن نباشدبرو پوشیده سر ملهم جانبرای زایران کعبه دلبرآوردیم آب از زمزم جانبیابم ملک وصلت گر بگیرمبسان سیف فرغانی کم جان