انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 43 از 72:  « پیشین  1  ...  42  43  44  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤




من از خدای جهان عمر میخوهم چندان
که غنچه متبسم شود گل خندان

هلال وارش اگر چه جمال کامل نیست
ولی چو مه شودش ملک حسن صد چندان

همی خوهم چو جهانیش آرزومندند
که ایزدش برساند بآرزومندان

بدو چگونه تواند رسید عاشق را
بجد اهل طلب یا بصبر خرسندان

ببذل زر نرسد کس بلعل دوست چنانک
بریسمان نشود منتظم در دندان

ایا بدولت آزادی از جهان گشته
غلام بنده درگاه تو خداوندان

نپرورد چو تو شیرین و گر درآمیزد
بشهد مادر ایام شیر فرزندان

غمت چگونه نگیرد حصار و قلعه دل
که خصم دست گشاده است و شهر دربندان

چو دوست سخت دل افتاد سیف فرغانی
برو چو مطرقه می زن سری برین سندان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای غمت همنشین بیداران
درغمت مست گشته هشیاران

غم تو نقد جان بنسیه وصل
برده از کیسه خریداران

چشم عیار پیشه تو بریخت
بسر غمزه خون عیاران

پیش چشمت که مستی همه زوست
زده برسنگ شیشه خماران

درسر زلف تو چو پای دلم
چشم تو بسته دست طراران

اندر اقلیم عشق تو بیم است
ملک الموت را زبیماران

چون گروهی بعشق جان دادند
من چرا کم زنم زهمکاران

جان دهم درغم تو و نبرم
بقیامت خجالت از یاران

شادمانم ازآنکه کشته شدند
به ز من درغم تو بسیاران

ناگزیرست عشق را محنت
پاسبانند گنج را ماران

هرکجا باد عشق تو بوزید
زنده دل گردد آتش از باران

بی طلب دیگری بتو نزدیک
تو چرا دوری از طلب کاران

دل بتو داد سیف فرغانی
ای جگرگوشه جگر خواران
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای گلستان شکفته بنسیم وباران
همچو غنچه چه کنی روی نهان از یاران

عاشقان گر بخزان از تو بهاری خواهند
بدو رخسار ودو چشم از تو گل از ما باران

طالب سایه تو جمله خورشید رخان
عاشق صورت تو زمره معنی داران

ای چو جان داروی تو خسته دلان را مرهم
من ز درد تو خوشم چون زشفا بیماران

همه در عهد تو در ماتم حسن خویشند
سرخ رویان کلهدارو سیه دستاران

بهر آن زلف که بر پای دلم زنجیرست
نه منم شیفته سر بلکه چو من بسیاران

آدمی چون رهد از عشق که مر انسان را
دیو آن وسوسه گشتند پری رخساران

حزن بر عاشق تو بسته در خواب ولیک
آستان تو شده بالش شب بیداران

سیف فرغانی قول تو ترانه است وغزل
بعد ازین دست بدار از عمل بی کاران
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




از لطف وحسن یارم در جمع گل عذاران
چون برگلست شبنم چون بر شکوفه باران

در صحبت رقیبان هست آن نگار دایم
شمعی بپیش کوران گنجی بدست ماران

ای جمله بی تو غمگین چون عندلیب بی گل
من ازغم تو شادم چون بلبل از بهاران

در طبع من که هستم قربان روز وصلت
خوشتر زماه عیدی در چشم روزه داران

سر بر زمین نهاده پیش رخ تو شاهان
برقع فگنده بر روی ازشرم تو نگاران

هنگام باده خوردن از لعل شکرینت
زآب حیات پرشد جام شراب خواران

درخدمت تو شیرین همچون شراب وصلست
این باده بتلخی همچون فراق یاران

در دوستیت خلقی با من شدند دشمن
رستم فرونماند از حرب خرسواران

چون گل جهان گرفتی ای جان وناشکفته
درگلشن جمالت یک غنچه از هزاران

ای صد هزار مسکین امیدوار این در
زنهار تا نبندی در بر امیدواران

در روزگار عشقش با غم بساز ای دل
کین غم جدا نگردد ازتو بروزگاران

ای رفته واز فراقت مانند سیف شهری
نالان چو دردمندان گریان چو سوگواران

ای عقل در غم او یکدم مراچو سعدی
(بگذار تا بگریم چون ابر نوبهاران)
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای کوی تو ز رویت بازار گل فروشان
ما بلبلان مستیم از بهر گل خروشان

بازار حسن داری دکان درو ملاحت
وآن دو عقیق شیرین در وی شکرفروشان

خون جگر نظر کن سودا پزان خود را
با گوشت پاره دل در دیگ سینه جوشان

خواهی که گرد کویت دیوانه سر نگردم
چون رو بمن نمودی دیگر ز من مپوشان

هرشب ز بار عشقت در گوشهای خلوت
گردون فغان برآرد از ناله خموشان

با محنتی که دارند از آشنایی تو
بیگانگان شنودند آواز گفت و گوشان

از جام وصلت ای جان هرگز بود که ما را
مجلس بهم برآید ز افغان باده نوشان

چون سیف بر در تو بی کار مزد یابد
محروم نبود آن کو در کار بود کوشان

تا کی کند چو گاوان در ما زبان درازی
کوته نظر که دارد طبع درازگوشان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




خوبان رعیت اند وتویی پادشاهشان
ایشان همه ستاره و روی تو ماهشان

بی آفتاب روی تو همرنگ شب بود
روز سپید خلق ز چشم سیاهشان

ایشان بتیر غمزه صف عقل بشکنند
اکنون که گشت روی تو پشت سپاهشان

بالای این چه مرتبه باشد دگر که هست
خورشید و ماه جمع بزیر کلاهشان

یوسف رخند و هر که چو یعقوب مستمند
پوشیده چشم نیست درافتد بچاهشان

در دعوی هوای تو عشاق صادقند
زیرا که هست شاهد رویت گواهشان

جان باختند با تو که بر نطع دلبری
خوبان پیاده اند ورخ تست شاهشان

خال تو دیده اند و بزلف تو داده دل
آن دانه در فگند درین دامگاهشان

عشاق سوی کوی تو ره می نیافتند
روی تو شعله یی زد و بنمود راهشان

فردا که خلق را بعملها جزا دهند
حیران شوند و کس نبود عذر خواهشان

گر هست عاشقان ترا صد چو سیف جرم
ایزد بروی خوب تو بخشد گناهشان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




دلهای عاشقان تو مشتی شکسته اند
دایم گرفته زلف تو اندر پناهشان

چون از تنور سینه برآرند دود آه
ای آینه بپوش رخ خود زآهشان

خورشید و مه بچاه خجالت فرو شدند
از شرم چهره تو چو کردی نگاهشان

سر بر زمین نهند وبگویندبعد ازین
خوبان رعیت اند وتویی پادشاهشان

شاهان ملک حسن سپه جمع کرده اند
برقع ز رخ برافگن و بشکن سپاهشان

زنجیر گیسوی تو بدست آورد چو سیف
دیوانه گر خوهد که برآید زچاهشان

این خیل دلبران که تویی پادشاهشان
وین جمع اختران که رخ تست ماهشان

شب روز می کنند بروی چو مه ولیک
من تیره روزم از شب زلف سیاهشان

با بال چون نگارگه جلوه در بهار
طاوس رشک برده زپر کلاهشان

در پرده رو نهفته ره دل همی زنند
زآن دیده پر زخون جگر کرده راهشان

دعوی همسری تو دارند در دماغ
زین بیشتر بلند مکن پایگاهشان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای مرغ صبح بشکن ناقوس پاسبانان
تا من دمی برآرم اندر کنار جانان

در خواب کن زمانی آسودگان شب را
کآن ماه رو نترسد زآواز صبح خوانان

ای کاشکی رقیبان دانند قیمت تو
گل را چه قدر باشد در دست باغبانان

کار رقیب مسکین خود بیش ازین چه باشد
کز گله گرگ راند همچو سگ شبانان

در عشق صبر باید تا وصل رو نماید
اینجا بکار ناید تدبیر کاردانان

پیران کار دیده گفتند راست ناید
پیراهن تعشق جز بر تن جوانان

لب بر لب چو شکر آن را شود میسر
کو چون مگس نترسد از آستین فشانان

رفت از جفای خصمان سرگشته گرد عالم
آن کو بگرد کویت می گشت شعرخوانان

زافغان سیف ای جان شبها میان کویت
خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای شاه حسنت را مدد از کبریای خویشتن
عاشق نباشد همچو تو کس بر لقای خویشتن

مه پیش خورشید رخت از حسن لافی می زند
برخیز و این سرگشته را بنشان بجای خویشتن

گل را ز شرم روی تو باران عرق شد بر جبین
تا خار خجلت چون کشد مسکین ز پای خویشتن

ای از جبینت لمعه یی بر روی مر خورشید را
هر شب رخ مه را دهی نور از قفای خویشتن

اندر مصاف عشق او تو نفس را بشکن علم
بر فرق اکوان نصب کن زآن پس لوای خویشتن

ای خوب رویانت حشم ایشان نه چون تو محتشم
از سفره ایشان ببر نان گدای خویشتن

ای دل ربوده از برم گر نیز گویی جان بده
عاشق ندارد جان دریغ از دلربای خویشتن

وی ماه خوبان تابکی چون ذره سر گردان کند
خورشید رویت خلق را اندر هوای خویشتن

بیمار عشق تو شدیم ای جان طبیب ما تویی
ما دردمندان عاجزیم اندر دوای خویشتن

چون مردگان آگه نینداز زندگی جان و دل
آنها که در نان یافتند آب بقای خویشتن

تا شد چراغ خور روان اندر زجاج آسمان
بی عشق کس نوری ندید از شمع رای خویشتن

آنرا که بر دیوار در، بر بام نبود روزنی
هرگز نبیند آفتاب اندر سرای خویشتن

آنکو بمالد روی خود چون باد بر خاک درت
روشن نگشت و تیره کرد آب صفای خویشتن

چشم تو بیمارست رو از خون ما داروش کن
زیرا طبیبان عاجزند اندر دوای خویشتن

دنیا و عقبی دادم و وصلت مرا حاصل نشد
هم تو بتو داناتری خودکن بهای خویشتن

با عاشقان شو همنشین خود را مبین آنگه ببین
مرآسمان را چون زمین سر زیر پای خویشتن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




چو سعدی سیف فرغانی حدیث عشق با هرکس
همی گوید که درد دل بیفزاید ز ناگفتن

اگر چه حد من نبود حدیث عشق تو گفتن
چو بلبل روی گل بیند بود معذور از آشفتن

هوس بازان عشق تو ز وصل چون تو شیرینی
چو فرهادند بی حاصل ز کوه بیستون سفتن

ترا در خواب چون بینم که مشتاقان رویت را
شبست از بهر بیداری و روز از بهر ناخفتن

گل خوش بوی مردم را بخود مشغول می دارد
بخند ای غنچه لب تا گل خجل ماند زاشکفتن

اگر همچون نگین در زر نشاند بخت و اقبالم
ز غیر تو اگر شمعم بخواهم نقش پذرفتن

وگر تو نزد من آیی ز عزت خاک راهت را
بخواهد مردم چشمم بجاروب مژه رفتن

گدا گر توشه یی خواهد کرامت کن ببخشیدن
فقیر از تحفه یی آرذ تفضل کن بپذرفتن

اگر چه ترک من گفتی نگویم ترک تو زیرا
خلاف دوستی باشد بترک دوستان گفتن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 43 از 72:  « پیشین  1  ...  42  43  44  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA