♤♤♤♤♤ من از خدای جهان عمر میخوهم چندانکه غنچه متبسم شود گل خندانهلال وارش اگر چه جمال کامل نیستولی چو مه شودش ملک حسن صد چندانهمی خوهم چو جهانیش آرزومندندکه ایزدش برساند بآرزومندانبدو چگونه تواند رسید عاشق رابجد اهل طلب یا بصبر خرسندانببذل زر نرسد کس بلعل دوست چنانکبریسمان نشود منتظم در دندانایا بدولت آزادی از جهان گشتهغلام بنده درگاه تو خداونداننپرورد چو تو شیرین و گر درآمیزدبشهد مادر ایام شیر فرزندانغمت چگونه نگیرد حصار و قلعه دلکه خصم دست گشاده است و شهر دربندانچو دوست سخت دل افتاد سیف فرغانیبرو چو مطرقه می زن سری برین سندان
♤♤♤♤♤ ای غمت همنشین بیداراندرغمت مست گشته هشیارانغم تو نقد جان بنسیه وصلبرده از کیسه خریدارانچشم عیار پیشه تو بریختبسر غمزه خون عیارانپیش چشمت که مستی همه زوستزده برسنگ شیشه خماراندرسر زلف تو چو پای دلمچشم تو بسته دست طراراناندر اقلیم عشق تو بیم استملک الموت را زبیمارانچون گروهی بعشق جان دادندمن چرا کم زنم زهمکارانجان دهم درغم تو و نبرمبقیامت خجالت از یارانشادمانم ازآنکه کشته شدندبه ز من درغم تو بسیارانناگزیرست عشق را محنتپاسبانند گنج را مارانهرکجا باد عشق تو بوزیدزنده دل گردد آتش از بارانبی طلب دیگری بتو نزدیکتو چرا دوری از طلب کاراندل بتو داد سیف فرغانیای جگرگوشه جگر خواران
♤♤♤♤♤ ای گلستان شکفته بنسیم وبارانهمچو غنچه چه کنی روی نهان از یارانعاشقان گر بخزان از تو بهاری خواهندبدو رخسار ودو چشم از تو گل از ما بارانطالب سایه تو جمله خورشید رخانعاشق صورت تو زمره معنی دارانای چو جان داروی تو خسته دلان را مرهممن ز درد تو خوشم چون زشفا بیمارانهمه در عهد تو در ماتم حسن خویشندسرخ رویان کلهدارو سیه دستارانبهر آن زلف که بر پای دلم زنجیرستنه منم شیفته سر بلکه چو من بسیارانآدمی چون رهد از عشق که مر انسان رادیو آن وسوسه گشتند پری رخسارانحزن بر عاشق تو بسته در خواب ولیکآستان تو شده بالش شب بیدارانسیف فرغانی قول تو ترانه است وغزلبعد ازین دست بدار از عمل بی کاران
♤♤♤♤♤ از لطف وحسن یارم در جمع گل عذارانچون برگلست شبنم چون بر شکوفه باراندر صحبت رقیبان هست آن نگار دایمشمعی بپیش کوران گنجی بدست مارانای جمله بی تو غمگین چون عندلیب بی گلمن ازغم تو شادم چون بلبل از بهاراندر طبع من که هستم قربان روز وصلتخوشتر زماه عیدی در چشم روزه دارانسر بر زمین نهاده پیش رخ تو شاهانبرقع فگنده بر روی ازشرم تو نگارانهنگام باده خوردن از لعل شکرینتزآب حیات پرشد جام شراب خواراندرخدمت تو شیرین همچون شراب وصلستاین باده بتلخی همچون فراق یاراندر دوستیت خلقی با من شدند دشمنرستم فرونماند از حرب خرسوارانچون گل جهان گرفتی ای جان وناشکفتهدرگلشن جمالت یک غنچه از هزارانای صد هزار مسکین امیدوار این درزنهار تا نبندی در بر امیدواراندر روزگار عشقش با غم بساز ای دلکین غم جدا نگردد ازتو بروزگارانای رفته واز فراقت مانند سیف شهرینالان چو دردمندان گریان چو سوگوارانای عقل در غم او یکدم مراچو سعدی(بگذار تا بگریم چون ابر نوبهاران)
♤♤♤♤♤ ای کوی تو ز رویت بازار گل فروشانما بلبلان مستیم از بهر گل خروشانبازار حسن داری دکان درو ملاحتوآن دو عقیق شیرین در وی شکرفروشانخون جگر نظر کن سودا پزان خود رابا گوشت پاره دل در دیگ سینه جوشانخواهی که گرد کویت دیوانه سر نگردمچون رو بمن نمودی دیگر ز من مپوشانهرشب ز بار عشقت در گوشهای خلوتگردون فغان برآرد از ناله خموشانبا محنتی که دارند از آشنایی توبیگانگان شنودند آواز گفت و گوشاناز جام وصلت ای جان هرگز بود که ما رامجلس بهم برآید ز افغان باده نوشانچون سیف بر در تو بی کار مزد یابدمحروم نبود آن کو در کار بود کوشانتا کی کند چو گاوان در ما زبان درازیکوته نظر که دارد طبع درازگوشان
♤♤♤♤♤ خوبان رعیت اند وتویی پادشاهشانایشان همه ستاره و روی تو ماهشانبی آفتاب روی تو همرنگ شب بودروز سپید خلق ز چشم سیاهشانایشان بتیر غمزه صف عقل بشکننداکنون که گشت روی تو پشت سپاهشانبالای این چه مرتبه باشد دگر که هستخورشید و ماه جمع بزیر کلاهشانیوسف رخند و هر که چو یعقوب مستمندپوشیده چشم نیست درافتد بچاهشاندر دعوی هوای تو عشاق صادقندزیرا که هست شاهد رویت گواهشانجان باختند با تو که بر نطع دلبریخوبان پیاده اند ورخ تست شاهشانخال تو دیده اند و بزلف تو داده دلآن دانه در فگند درین دامگاهشانعشاق سوی کوی تو ره می نیافتندروی تو شعله یی زد و بنمود راهشانفردا که خلق را بعملها جزا دهندحیران شوند و کس نبود عذر خواهشانگر هست عاشقان ترا صد چو سیف جرمایزد بروی خوب تو بخشد گناهشان
♤♤♤♤♤ دلهای عاشقان تو مشتی شکسته انددایم گرفته زلف تو اندر پناهشانچون از تنور سینه برآرند دود آهای آینه بپوش رخ خود زآهشانخورشید و مه بچاه خجالت فرو شدنداز شرم چهره تو چو کردی نگاهشانسر بر زمین نهند وبگویندبعد ازینخوبان رعیت اند وتویی پادشاهشانشاهان ملک حسن سپه جمع کرده اندبرقع ز رخ برافگن و بشکن سپاهشانزنجیر گیسوی تو بدست آورد چو سیفدیوانه گر خوهد که برآید زچاهشاناین خیل دلبران که تویی پادشاهشانوین جمع اختران که رخ تست ماهشانشب روز می کنند بروی چو مه ولیکمن تیره روزم از شب زلف سیاهشانبا بال چون نگارگه جلوه در بهارطاوس رشک برده زپر کلاهشاندر پرده رو نهفته ره دل همی زنندزآن دیده پر زخون جگر کرده راهشاندعوی همسری تو دارند در دماغزین بیشتر بلند مکن پایگاهشان
♤♤♤♤♤ ای مرغ صبح بشکن ناقوس پاسبانانتا من دمی برآرم اندر کنار جاناندر خواب کن زمانی آسودگان شب راکآن ماه رو نترسد زآواز صبح خوانانای کاشکی رقیبان دانند قیمت توگل را چه قدر باشد در دست باغبانانکار رقیب مسکین خود بیش ازین چه باشدکز گله گرگ راند همچو سگ شباناندر عشق صبر باید تا وصل رو نمایداینجا بکار ناید تدبیر کاردانانپیران کار دیده گفتند راست نایدپیراهن تعشق جز بر تن جوانانلب بر لب چو شکر آن را شود میسرکو چون مگس نترسد از آستین فشانانرفت از جفای خصمان سرگشته گرد عالمآن کو بگرد کویت می گشت شعرخوانانزافغان سیف ای جان شبها میان کویتخفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
♤♤♤♤♤ ای شاه حسنت را مدد از کبریای خویشتنعاشق نباشد همچو تو کس بر لقای خویشتنمه پیش خورشید رخت از حسن لافی می زندبرخیز و این سرگشته را بنشان بجای خویشتنگل را ز شرم روی تو باران عرق شد بر جبینتا خار خجلت چون کشد مسکین ز پای خویشتنای از جبینت لمعه یی بر روی مر خورشید راهر شب رخ مه را دهی نور از قفای خویشتناندر مصاف عشق او تو نفس را بشکن علمبر فرق اکوان نصب کن زآن پس لوای خویشتنای خوب رویانت حشم ایشان نه چون تو محتشماز سفره ایشان ببر نان گدای خویشتنای دل ربوده از برم گر نیز گویی جان بدهعاشق ندارد جان دریغ از دلربای خویشتنوی ماه خوبان تابکی چون ذره سر گردان کندخورشید رویت خلق را اندر هوای خویشتنبیمار عشق تو شدیم ای جان طبیب ما توییما دردمندان عاجزیم اندر دوای خویشتنچون مردگان آگه نینداز زندگی جان و دلآنها که در نان یافتند آب بقای خویشتنتا شد چراغ خور روان اندر زجاج آسمانبی عشق کس نوری ندید از شمع رای خویشتنآنرا که بر دیوار در، بر بام نبود روزنیهرگز نبیند آفتاب اندر سرای خویشتنآنکو بمالد روی خود چون باد بر خاک درتروشن نگشت و تیره کرد آب صفای خویشتنچشم تو بیمارست رو از خون ما داروش کنزیرا طبیبان عاجزند اندر دوای خویشتندنیا و عقبی دادم و وصلت مرا حاصل نشدهم تو بتو داناتری خودکن بهای خویشتنبا عاشقان شو همنشین خود را مبین آنگه ببینمرآسمان را چون زمین سر زیر پای خویشتن
♤♤♤♤♤ چو سعدی سیف فرغانی حدیث عشق با هرکسهمی گوید که درد دل بیفزاید ز ناگفتناگر چه حد من نبود حدیث عشق تو گفتنچو بلبل روی گل بیند بود معذور از آشفتنهوس بازان عشق تو ز وصل چون تو شیرینیچو فرهادند بی حاصل ز کوه بیستون سفتنترا در خواب چون بینم که مشتاقان رویت راشبست از بهر بیداری و روز از بهر ناخفتنگل خوش بوی مردم را بخود مشغول می داردبخند ای غنچه لب تا گل خجل ماند زاشکفتناگر همچون نگین در زر نشاند بخت و اقبالمز غیر تو اگر شمعم بخواهم نقش پذرفتنوگر تو نزد من آیی ز عزت خاک راهت رابخواهد مردم چشمم بجاروب مژه رفتنگدا گر توشه یی خواهد کرامت کن ببخشیدنفقیر از تحفه یی آرذ تفضل کن بپذرفتناگر چه ترک من گفتی نگویم ترک تو زیراخلاف دوستی باشد بترک دوستان گفتن