♤♤♤♤♤ هرگز گلی اندر جهان بی خار نتوان یافتندلبر بسی بینی ولی دلدار نتوان یافتنگرخلق را یاری دهی یارت بسی باشد ولیکاز خلق اگر یاری خوهی کس یار نتوان یافتنگر بهر خاک کوی خود یار ازتو جان خواهد بدهکآن نقد را زین تیزتر بازار نتوان یافتنشکرانه ده جان گر ترا گوید سگ کوی منیوین لطف ازو باری بود هر بار نتوان یافتنبی عشق دیدن روی او کس را میسر کی شودچون اهل جنت نیستی دیدار نتوان یافتنور چند جان دادی بدو کم کن طمع در وصل اوکآن نیم جو را در عوض دینار نتوان یافتنای بر نکویان پادشه چون من ترا یک نیک خوهچون سیم و زر در خاک ره بسیار نتوان یافتنازبهر عشقت در زمان لایق ندیدم هیچ جانبهر چنین در در جهان دیوار نتوان یافتندر وصف رویت بلبل است آن گل که گفتی در چمنزیباتر از رخسار من رخسار نتوان یافتنآن را که از خمر غمت تلخی بکام دل رسدشیرین تر از گفتار او در گفتار نتوان یافتنعاشق بعالم ننگرد در خویشتن هم ننگرداندر ردای عیسوی زنار نتوان یافتندر خوابگاه وصل تو عاشق نخسبد هیچ شبگر چون خروسش هر سحر بیدار نتوان یافتنتا سیف فرغانی نظر کرد اندر آن شیرین پسرشد مست عشق و دیگرش هشیار نتوان یافتن
♤♤♤♤♤ طریق عشق جانان چیست در دریای خون رفتنمدان آسان که دشوارست ره بی رهنمون رفتنگرت همت بدون او فرو آمد برو منشینکه راه عشق نتوانی بهمتهای دون رفتننیایی در ره مردان مگر کز خود برون آییوگر همت شود مرکب توان از خود برون رفتناگر اندیشه هر کس برون آری ز دل زآن پسهمه کس را چو اندیشه توانی در درون رفتنبراه آنگه رود مرکب که گیرند از وی اشکالشزخود اشکال برگیری نیامد زین حرون رفتناگر چون خاک ره خود را بزیر پای سیر آریتوانی بر هوا آنگه چو چرخ آبگون رفتنزبهر بار عشق اوتو خود را گاو گردون کنکه بی این نردبان نتوان برین گردون دون رفتننگویم بعد ازین کز خود چو موی از پوست بیرون آکه این دشوار و آسانست اندر رگ چو خون رفتنور این حالت میسر شد بیاسا سیف فرغانیکه رنج مرکب و مردست از منزل فزون رفتن
♤♤♤♤♤ ما فتنه بر توایم و تویی فتنه بر سخندانسته ای که هست ز طوطی هنر سخنما را همی دهد ز میانت کمر نشانما را همی کند ز دهانت خبر سخندر مصر خوبی تو نگردد شکر فراختا از دهان تنگ تو ناید بدر سخنجز وصف و ذکر تو نکنم زآنکه خوشترستوصفت ز هر حکایت و ذکرت ز هر سخننشنیده ام که غیر تو از نوع آدمیکس را بود ز پسته دهان وز شکر سخنگر شکری از آن لب شیرین طلب کنمشاید که رو ترش نکنی زین قدر سخنهمچون لب تو رشک نبات و شکر شودگر بر دهان تنگ تو یابد گذر سخنروی ترا بدیدم و بسیار گوشدمبلبل چو دید گل نکند مختصر سخنای دل حدیث وصل زبان برگشا بگوتا چندت اوفتد گره شرم در سخنچون بوسه خواستم ز دهان تو عقل گفتسنجیده گوی با لب او همچو زر سخناز بهر بوسه یی چه بخیلی کنی بدهتا با لب توام بنماند دگر سخناز لب شکر فشاندی و معلوم شد که هیچطوطی نگوید از تو دلاویزتر سخنای سیف رو سخن شو ازیرا که هیچ چیزدستی نیافت بر لب لعلش مگر سخن
♤♤♤♤♤ ای شده لعل لب تو شکرافشان در سخناز لب لعلت روانست آب حیوان در سخناز لبان تو شکر چینی کند روح القدسچون شود شیرین دهانت شکرافشان در سخننکته جانی تو گویی یک زمان خامش مباشمهر سلطانی تو داری سکه بنشان در سخنصوفی صافی بدرد جامه بر خود همچو گلکآن لب چون غنچه گردد بلبل الحان در سخندر بدن جان می فزاید بوسه تو زآن دهانوز شکر در می فشاند لعلت ای جان در سخنمهر یاقوت از دهان برگیر تا پیدا شوداین حلاوتها که لعلت راست پنهان در سخندر سخن تو شکرافشانی و من حیران توعندلیب بی نوا خاموش و بستان در سخنای تو با بنده چو یوسف با زلیخا در مقالبنده با تو همچو هدهد با سلیمان در سخناز زبان خلق دایم جان و آن بشنیده ایمهر دو داری ای صنم این در لب و آن در سخنمطرب من قول تست ای من غزل گو بهر توحال بر من شد دگر پرده مگردان در سخناز میان تو مرا مویست دایم در دهانوز دهان تو مرا تنگست میدان در سخنتو سخن می گویی و خوبان عالم خامشندلشکری خاموش به چون هست سلطان در سخنگر بنالم از غمت عیبم مکن کایوب رادم بدم می آورد ایذای کرمان در سخنسایه بر کارم فگندی تا چنین گویا شدمذره را آوردی ای خورشید تابان در سخنسیف فرغانی درمهای تو چون شاید نثارحضرت اوراست که زرسنج میزان در سخن
♤♤♤♤♤ ای لبت را خواص جان دادنعادتش بوسه روان دادنبوسه تست جان و من مردهنیست آسان بمرده جان دادنچون کبوتر چرا نیاموزیدوست را طعمه از دهان دادنبگه بوسه رو ترش چه کنیچو بخیلان بوقت نان دادنبا لب خشک من چه خوش باشدبوسه تر بر آن لبان دادندهنت هست لیک پیدا نیستچون خبر شاید از نهان دادنراست چون چشمه خضر نامیستزآنک نتوان ازو نشان دادنبوسه یی گر دهی رضا نبودمر رقیب ترا در آن دادنگربه خانه را دریغ آیدبسگ کوی استخوان دادنبوسه یی داذی و همی گوییکه پشیمان شدم از آن دادنمن چو منکر نیم یکی را صدباز واپس همی توان دادنچون مرا هیچ چیز دیگر نیستکه توانم بدوستان دادنبوسهایی که اندرین غزلستبتو خواهم یکان یکان دادنسیف فرغانی از زمین هرگزبوسه نتوان بر آسمان دادن
♤♤♤♤♤ باسر زلف تو صعبست مسلمان بودنبا رخت خود نتوان بسته ایمان بودنمن چو اندر سر گیسوی تو بستم دل خویشپس مرا چاره نباشد زپریشان بودنگل چو اندام تو می خواست که باشد بنگرکآرزو میکند او را همه تن جان بودنغرقه بحر فراق توام (و)تشنه وصلوینچنین تا بابد بهر تو بتوان بودنکز پی دانه در همچو صدف می شایدغرق دریا شدن و تشنه باران بودنبگدایی درت فخر کنم درهر کویمن که عار آیدم ازخسرو و سلطان بودنگرچه با آتش سودای تو باید چون شمعهر شب ازسوز دل سوخته گریان بودنروز با درد تو از غیر تو مرگی دگرستدل بیمار مرا طالب درمان بودنبی رخ لیلی اگر کوه گرفتم چه عجبمن خوکرده چو مجنون ببیابان بودنعشق میدان و درو هست قدم جان بازیبا چنین پای توان بر سر میدان بودن؟سیف فرغانی از خود برو ار مرد رهیتا بخود باشی نتوانی از ایشان بودن
♤♤♤♤♤ در شهر بحسن تو رویی نتوان دیدناز دل نشود پنهان روی تو بپوشیدنمن در عجبم از تو زیرا که ندیدستماز ماه سخن گفتن وز سرو خرامیدنهنگام بهار ای جان در باغ چه خوش باشدبر یاد تو می خوردن بر بوی تو گل چیدنبا پسته خندانت گر توبه کند شایدهم قند ز شیرینی هم پسته ز خندیدندر ملکش اگر بودی مانند تو شیرینیفرهاد شدی خسرو در سنگ تراشیدندر مذهب عشاقت آنراست مسلمانیکورا نبود دینی جز دوست پرستیدنکردیم بسی کوشش تا دوست بدست آیدچون بخت مدد نکند چه سود ز کوشیدنتا دیده خود بینت با غیر نظر داردگر چشم ز جان سازی او را نتوان دیدناز تیغ جفای او اندیشه مکن ای سیفتأثیر ظفر نبود از معرکه ترسیدن
♤♤♤♤♤ همچون تو دلبری را از بی دلان بریدنزاجزای جسم باشد پیوند جان بریدنگیرم که جانم از تن پیوند خود ببردپیوند جان زجانان هرگز توان بریدنقطع مدد همی کرد از زندگانی مادشمن که خواست مارا از دوستان بریدنازکوی او که برد آمد شد رهی راسیر ستاره نتوان از آسمان بریدنچیزی دهم بدشمن تا گوشتم نخایدسگ را بنان توانند از استخوان بریدنهر چند بر در او قدر سگی ندارمچون سگ نمی توانم زین آستان بریدنگر بر زبان براند جز ذکر دوست عاشقهمچون قلم بباید اورا زبان بریدنبا حسن دوری از وی مشکل بود که بلبلدر وقت گل نخواهد از بوستان بریدنای سیف دور بودن از دوست نیست ممکنبلبل کجا تواند از گلستان بریدن
♤♤♤♤♤ ای گشته طالع ازرخ تو آفتاب حسندایم فروغ آتش رویت زآب حسندیدم رخ چو آتشت ای دوست چشمه ییستهم آب لطف در وی وهم آفتاب حسنگاهی رخت خراج ستاند زماه وگاهخورشید را زکات دهد از نصاب حسنهر صبحدم رخ تو بمفتاح نور خویشبر روی آفتاب کند فتح باب حسنخورشید آسمان جمالی وازتو هستطالع مه ملاحت وثاقب شهاب حسنمه کز رخت شود شب انجم نمای راذره چو آفتاب بود در حساب حسنبا سایه ذره اگر هم عنان شودباآفتاب پای نهد در رکاب حسنبا روی چون بهشت پر از نور تا ابدمانند حور ایمنی از انقلاب حسنبر آسمان صورتت ای ماه نیکواناستاره ایمنست بروز ازذهاب حسنمارا غذا برآن لب شیرین حواله کنزیرا زلطف حاشیه دارد کتاب حسنبا دو حجاب سیف نبینی جمال دوستتو در حجاب عشقی واو در حجاب حسن
♤♤♤♤♤ ای ایمن آفتاب رخت از زوال حسنحسن جمال روی تو گشته جمال حسنپیش رخت که بدر تمامست در جمالخورشید ناقص آمده با آن کمال حسنگویی زکات خواه نصاب جمال تستهر محتشم که هست توانگر بمال حسنگر پرتوی ز روی تو بر عالم اوفتدآفاق بعد از آن نکند احتمال حسندیدم ز پرتو رخ خورشید تاب توبدر تمام گشته بر آن رو هلال حسناز حسن حال او سخنی می رود که بازدر خدمت رخ تو نکو گشت حال حسنمرغ دل مرا پر تیر نظر بسوختبر روی همچو آتش تو ز اشتعال حسنپرورده همچو بیضه مرغ آفتاب راطاوس فر و زیب تو در زیر بال حسنای میوه درخت جمال این توی که نیستزیباتر از رخ تو گلی بر نهال حسن