انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 44 از 72:  « پیشین  1  ...  43  44  45  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤




هرگز گلی اندر جهان بی خار نتوان یافتن
دلبر بسی بینی ولی دلدار نتوان یافتن

گرخلق را یاری دهی یارت بسی باشد ولیک
از خلق اگر یاری خوهی کس یار نتوان یافتن

گر بهر خاک کوی خود یار ازتو جان خواهد بده
کآن نقد را زین تیزتر بازار نتوان یافتن

شکرانه ده جان گر ترا گوید سگ کوی منی
وین لطف ازو باری بود هر بار نتوان یافتن

بی عشق دیدن روی او کس را میسر کی شود
چون اهل جنت نیستی دیدار نتوان یافتن

ور چند جان دادی بدو کم کن طمع در وصل او
کآن نیم جو را در عوض دینار نتوان یافتن

ای بر نکویان پادشه چون من ترا یک نیک خوه
چون سیم و زر در خاک ره بسیار نتوان یافتن

ازبهر عشقت در زمان لایق ندیدم هیچ جان
بهر چنین در در جهان دیوار نتوان یافتن

در وصف رویت بلبل است آن گل که گفتی در چمن
زیباتر از رخسار من رخسار نتوان یافتن

آن را که از خمر غمت تلخی بکام دل رسد
شیرین تر از گفتار او در گفتار نتوان یافتن

عاشق بعالم ننگرد در خویشتن هم ننگرد
اندر ردای عیسوی زنار نتوان یافتن

در خوابگاه وصل تو عاشق نخسبد هیچ شب
گر چون خروسش هر سحر بیدار نتوان یافتن

تا سیف فرغانی نظر کرد اندر آن شیرین پسر
شد مست عشق و دیگرش هشیار نتوان یافتن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




طریق عشق جانان چیست در دریای خون رفتن
مدان آسان که دشوارست ره بی رهنمون رفتن

گرت همت بدون او فرو آمد برو منشین
که راه عشق نتوانی بهمتهای دون رفتن

نیایی در ره مردان مگر کز خود برون آیی
وگر همت شود مرکب توان از خود برون رفتن

اگر اندیشه هر کس برون آری ز دل زآن پس
همه کس را چو اندیشه توانی در درون رفتن

براه آنگه رود مرکب که گیرند از وی اشکالش
زخود اشکال برگیری نیامد زین حرون رفتن

اگر چون خاک ره خود را بزیر پای سیر آری
توانی بر هوا آنگه چو چرخ آبگون رفتن

زبهر بار عشق اوتو خود را گاو گردون کن
که بی این نردبان نتوان برین گردون دون رفتن

نگویم بعد ازین کز خود چو موی از پوست بیرون آ
که این دشوار و آسانست اندر رگ چو خون رفتن

ور این حالت میسر شد بیاسا سیف فرغانی
که رنج مرکب و مردست از منزل فزون رفتن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ما فتنه بر توایم و تویی فتنه بر سخن
دانسته ای که هست ز طوطی هنر سخن

ما را همی دهد ز میانت کمر نشان
ما را همی کند ز دهانت خبر سخن

در مصر خوبی تو نگردد شکر فراخ
تا از دهان تنگ تو ناید بدر سخن

جز وصف و ذکر تو نکنم زآنکه خوشترست
وصفت ز هر حکایت و ذکرت ز هر سخن

نشنیده ام که غیر تو از نوع آدمی
کس را بود ز پسته دهان وز شکر سخن

گر شکری از آن لب شیرین طلب کنم
شاید که رو ترش نکنی زین قدر سخن

همچون لب تو رشک نبات و شکر شود
گر بر دهان تنگ تو یابد گذر سخن

روی ترا بدیدم و بسیار گوشدم
بلبل چو دید گل نکند مختصر سخن

ای دل حدیث وصل زبان برگشا بگو
تا چندت اوفتد گره شرم در سخن

چون بوسه خواستم ز دهان تو عقل گفت
سنجیده گوی با لب او همچو زر سخن

از بهر بوسه یی چه بخیلی کنی بده
تا با لب توام بنماند دگر سخن

از لب شکر فشاندی و معلوم شد که هیچ
طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن

ای سیف رو سخن شو ازیرا که هیچ چیز
دستی نیافت بر لب لعلش مگر سخن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای شده لعل لب تو شکرافشان در سخن
از لب لعلت روانست آب حیوان در سخن

از لبان تو شکر چینی کند روح القدس
چون شود شیرین دهانت شکرافشان در سخن

نکته جانی تو گویی یک زمان خامش مباش
مهر سلطانی تو داری سکه بنشان در سخن

صوفی صافی بدرد جامه بر خود همچو گل
کآن لب چون غنچه گردد بلبل الحان در سخن

در بدن جان می فزاید بوسه تو زآن دهان
وز شکر در می فشاند لعلت ای جان در سخن

مهر یاقوت از دهان برگیر تا پیدا شود
این حلاوتها که لعلت راست پنهان در سخن

در سخن تو شکرافشانی و من حیران تو
عندلیب بی نوا خاموش و بستان در سخن

ای تو با بنده چو یوسف با زلیخا در مقال
بنده با تو همچو هدهد با سلیمان در سخن

از زبان خلق دایم جان و آن بشنیده ایم
هر دو داری ای صنم این در لب و آن در سخن

مطرب من قول تست ای من غزل گو بهر تو
حال بر من شد دگر پرده مگردان در سخن

از میان تو مرا مویست دایم در دهان
وز دهان تو مرا تنگست میدان در سخن

تو سخن می گویی و خوبان عالم خامشند
لشکری خاموش به چون هست سلطان در سخن

گر بنالم از غمت عیبم مکن کایوب را
دم بدم می آورد ایذای کرمان در سخن

سایه بر کارم فگندی تا چنین گویا شدم
ذره را آوردی ای خورشید تابان در سخن

سیف فرغانی درمهای تو چون شاید نثار
حضرت اوراست که زرسنج میزان در سخن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای لبت را خواص جان دادن
عادتش بوسه روان دادن

بوسه تست جان و من مرده
نیست آسان بمرده جان دادن

چون کبوتر چرا نیاموزی
دوست را طعمه از دهان دادن

بگه بوسه رو ترش چه کنی
چو بخیلان بوقت نان دادن

با لب خشک من چه خوش باشد
بوسه تر بر آن لبان دادن

دهنت هست لیک پیدا نیست
چون خبر شاید از نهان دادن

راست چون چشمه خضر نامیست
زآنک نتوان ازو نشان دادن
بوسه یی گر دهی رضا نبود
مر رقیب ترا در آن دادن

گربه خانه را دریغ آید
بسگ کوی استخوان دادن

بوسه یی داذی و همی گویی
که پشیمان شدم از آن دادن

من چو منکر نیم یکی را صد
باز واپس همی توان دادن

چون مرا هیچ چیز دیگر نیست
که توانم بدوستان دادن

بوسهایی که اندرین غزلست
بتو خواهم یکان یکان دادن

سیف فرغانی از زمین هرگز
بوسه نتوان بر آسمان دادن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




باسر زلف تو صعبست مسلمان بودن
با رخت خود نتوان بسته ایمان بودن

من چو اندر سر گیسوی تو بستم دل خویش
پس مرا چاره نباشد زپریشان بودن

گل چو اندام تو می خواست که باشد بنگر
کآرزو میکند او را همه تن جان بودن

غرقه بحر فراق توام (و)تشنه وصل
وینچنین تا بابد بهر تو بتوان بودن

کز پی دانه در همچو صدف می شاید
غرق دریا شدن و تشنه باران بودن

بگدایی درت فخر کنم درهر کوی
من که عار آیدم ازخسرو و سلطان بودن

گرچه با آتش سودای تو باید چون شمع
هر شب ازسوز دل سوخته گریان بودن

روز با درد تو از غیر تو مرگی دگرست
دل بیمار مرا طالب درمان بودن

بی رخ لیلی اگر کوه گرفتم چه عجب
من خوکرده چو مجنون ببیابان بودن

عشق میدان و درو هست قدم جان بازی
با چنین پای توان بر سر میدان بودن؟

سیف فرغانی از خود برو ار مرد رهی
تا بخود باشی نتوانی از ایشان بودن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




در شهر بحسن تو رویی نتوان دیدن
از دل نشود پنهان روی تو بپوشیدن

من در عجبم از تو زیرا که ندیدستم
از ماه سخن گفتن وز سرو خرامیدن

هنگام بهار ای جان در باغ چه خوش باشد
بر یاد تو می خوردن بر بوی تو گل چیدن

با پسته خندانت گر توبه کند شاید
هم قند ز شیرینی هم پسته ز خندیدن

در ملکش اگر بودی مانند تو شیرینی
فرهاد شدی خسرو در سنگ تراشیدن

در مذهب عشاقت آنراست مسلمانی
کورا نبود دینی جز دوست پرستیدن

کردیم بسی کوشش تا دوست بدست آید
چون بخت مدد نکند چه سود ز کوشیدن

تا دیده خود بینت با غیر نظر دارد
گر چشم ز جان سازی او را نتوان دیدن

از تیغ جفای او اندیشه مکن ای سیف
تأثیر ظفر نبود از معرکه ترسیدن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




همچون تو دلبری را از بی دلان بریدن
زاجزای جسم باشد پیوند جان بریدن

گیرم که جانم از تن پیوند خود ببرد
پیوند جان زجانان هرگز توان بریدن

قطع مدد همی کرد از زندگانی ما
دشمن که خواست مارا از دوستان بریدن

ازکوی او که برد آمد شد رهی را
سیر ستاره نتوان از آسمان بریدن

چیزی دهم بدشمن تا گوشتم نخاید
سگ را بنان توانند از استخوان بریدن

هر چند بر در او قدر سگی ندارم
چون سگ نمی توانم زین آستان بریدن

گر بر زبان براند جز ذکر دوست عاشق
همچون قلم بباید اورا زبان بریدن

با حسن دوری از وی مشکل بود که بلبل
در وقت گل نخواهد از بوستان بریدن

ای سیف دور بودن از دوست نیست ممکن
بلبل کجا تواند از گلستان بریدن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای گشته طالع ازرخ تو آفتاب حسن
دایم فروغ آتش رویت زآب حسن

دیدم رخ چو آتشت ای دوست چشمه ییست
هم آب لطف در وی وهم آفتاب حسن

گاهی رخت خراج ستاند زماه وگاه
خورشید را زکات دهد از نصاب حسن

هر صبحدم رخ تو بمفتاح نور خویش
بر روی آفتاب کند فتح باب حسن

خورشید آسمان جمالی وازتو هست
طالع مه ملاحت وثاقب شهاب حسن

مه کز رخت شود شب انجم نمای را
ذره چو آفتاب بود در حساب حسن

با سایه ذره اگر هم عنان شود
باآفتاب پای نهد در رکاب حسن

با روی چون بهشت پر از نور تا ابد
مانند حور ایمنی از انقلاب حسن

بر آسمان صورتت ای ماه نیکوان
استاره ایمنست بروز ازذهاب حسن

مارا غذا برآن لب شیرین حواله کن
زیرا زلطف حاشیه دارد کتاب حسن

با دو حجاب سیف نبینی جمال دوست
تو در حجاب عشقی واو در حجاب حسن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای ایمن آفتاب رخت از زوال حسن
حسن جمال روی تو گشته جمال حسن

پیش رخت که بدر تمامست در جمال
خورشید ناقص آمده با آن کمال حسن

گویی زکات خواه نصاب جمال تست
هر محتشم که هست توانگر بمال حسن

گر پرتوی ز روی تو بر عالم اوفتد
آفاق بعد از آن نکند احتمال حسن

دیدم ز پرتو رخ خورشید تاب تو
بدر تمام گشته بر آن رو هلال حسن

از حسن حال او سخنی می رود که باز
در خدمت رخ تو نکو گشت حال حسن

مرغ دل مرا پر تیر نظر بسوخت
بر روی همچو آتش تو ز اشتعال حسن

پرورده همچو بیضه مرغ آفتاب را
طاوس فر و زیب تو در زیر بال حسن

ای میوه درخت جمال این توی که نیست
زیباتر از رخ تو گلی بر نهال حسن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 44 از 72:  « پیشین  1  ...  43  44  45  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA