انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 45 از 72:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤




بگشای لب شیرین بازار شکر بشکن
بنمای رخ رنگین ناموس قمر بشکن

چون چشم ترم دیدی لب بر لب خشکم نه
آن شربت هجران را تلخی بشکر بشکن

دنیا ز دهان تو مهر از خمشی دارد
آن طرفه غزل برخوان وآن مهر بزر بشکن

گر کان بدخشانرا سنگیست برو رنگی
تو حقه در بگشا سنگش بگهر بشکن

ور نیشکر مصری از قند زند لافی
تو خشک نباتش را زآن شکر تر بشکن

دل گنج زرست او را در بسته همی دارم
دست آن تو زر بستان حکم آن تو در بشکن

در کفه میزانت کعبه چه بود؟ سنگی
ای قبله جان زآن دل ناموس حجر بشکن

هان ای دل اشکسته گردوست خوهد خود را
از بهر رضای او صد بار دگر بشکن

رو بر سر کوی او بنشین و بدست خود
پایی که همی بردت هر سو بسفر بشکن

چون سیف بکوی او باید که درست آیی
خود عشق ترا گوید کز خود چه قدر بشکن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای دل ار جانان خوهی جان ترک کن
یک جهت شو ملک دو جهان ترک کن

جان دهی جانان ترا حاصل شود
گر دلت جانان خوهد جان ترک کن

اندرین ره هرچه بینی غیر دوست
جمله کفرست ای مسلمان ترک کن

دوست خواهی ملک دنیا گو مباش
یوسف آمد بیت احزان ترک کن

شد عزیز مصر، یوسف را بگوی:
ملک خواهی راند زندان ترک کن

هرچه موری را بیازارد زتو
گر بود ملک سلیمان ترک کن

هرچه با آن مر ترا سرخوش بود
پای بر فرقش نه وآن ترک کن

تا سرت باشد گریبان بایدت
سر بنه وآنگه گریبان ترک کن

تا لب شیرین او شیرت دهد
طفل این ره مباش ودندان ترک کن

تشنه بر خاک در جانان بمیر
ور بگوید آب حیوان ترک کن

سیف فرغانی گرت دشوار نیست
هرچه غیر اوست آسان ترک کن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




عشق را حمل بر مجاز مکن
جان ده ار عاشقی وناز مکن

با خودی گرد کوی عشق مگرد
مؤمنی بی وضو نماز مکن

دست باخود بکار دوست مبر
بسوی قبله پا دراز مکن

با چنین رو بگرد کعبه مگرد
جامه کعبه و نماز مکن

چون دلت نیست محرم توحید
سفر کعبه و حجاز مکن

از پی تن قبای ناز مدوز
مرده راجز کفن جهاز مکن

قدمت در مقام محمودیست
خویشتن بنده ایاز مکن

راز در دل چو دانه در پنبه است
همچو حلاج کشف راز مکن

بنسیمی که بر دهانت وزد
لب خود همچو غنچه بازمکن

بازکن چشم تا ببینی دوست
چون بدیدی دگر فراز مکن

تا توانی چو سیف فرغانی
عشق را حمل بر مجاز مکن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای پسر گر عاشقی دعوی ما ومن مکن
از صفا تن را چو جان گردان وجان را تن مکن

بامدادان گر نبینی روی چون خورشید دوست
روز را شب دان وچشم خود بدو روشن مکن

چون نمی سوزی چو شمع اندر شب سودای یار
گر چراغت روز باشد اندرو روغن مکن

اندرین معدن که مردان آستین پر زر کنند
خویشتن را همچو طفلان خاک در دامن مکن

چون نرفتی راه بر خود رنگ درویشی مبند
چون شکاری نیست سگ را طوق در گردن مکن

نفس روباهست، اگر تو سگ نیی با آدمی
گر گساری بهر این روباه شیرافگن مکن

عقل نیکوخواه داری نفس را فرمان مبر
چون بلشکر استواری صلح با دشمن مکن

سر بسر ملک سلیمان زآدمی پر دیو شد
چون پری دارست خانه اندرو مسکن مکن

چون کسی دنیا خوهد با او حدیث دین مگو
هرکه سر گین سوزد اندر مجمرش لادن مکن

سیف فرغانی برو همت زدنیا بر گسل
از پی عنقای مغرب دانه از ارزن مکن

بهر یار ار شعر گویی نام غیر او مبر
بهر چشم ار سرمه یی سایی خاک در هاون مکن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




مرد محنت نیستی با عشق دمسازی مکن
چون نداری پای این ره رو بسربازی مکن

همچو چنگت گر بود پا درکنار دلبران
بالب نامحرمان چون نای دمسازی مکن

تا بمانی زنده همچون آب پا برجا مباش
تانگردی کشته چون آتش سرافرازی مکن

ای خلاف عقل کرده هر نفس ازبهر نفس
کافر اندر پهلوی تو حمله بر غازی مکن

حال تو شیشه است وسنگست آرزوها بر رهت
هان وهان تا شیشه بر سنگی نیندازی مکن

گر همی خواهی که اندر ملک باشی دوستکام
درولایت داشتن با دشمن انبازی مکن

گر زمعنی عنبری باشد ترا درجیب حال
خویشتن راهر نفس چون مشک غمازی مکن

این بطرز شعر عطار آمد ای جان آنکه گفت
«عشق تیغ تیز شد بااو بسر بازی مکن »

اوچو بلبل تو چو زاغی سیف فرغانی برو
شرم دار ای زاغ با بلبل هم آوازی مکن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




بپوش آن رخ و دلربایی مکن
دگر با کسی آشنایی مکن

بچشم سیه خون مردم مریز
بروی چو مه دلربایی مکن

ز من پند بنیوش و دیگر چو شمع
بهر مجلسی روشنایی مکن

مرو از بر ما و گر می روی
دگر عزم رفتن چو آیی مکن

با مثال من بعد ازین التفات
بسگ روی نان می نمایی مکن

سخن آتشی می فروزی، مگوی
نظر فتنه یی می فزایی، مکن

مرا غمزه تو بصد رمز گفت
تو نیز ای فلان، بی وفایی مکن

بچشمی که کردی بما یک نظر
بدیگر کس ار آن نمایی، مکن

چو شمع فلک نور از آن روی تافت
تو روشن دلی تیره رایی مکن

گر او را خوهی ترک عالم بگوی
تو سلطان وقتی گدایی مکن

محبت وفاقست مر دوست را
خلافی بطبع مرایی مکن

چو معشوق رندست و می می خورد
اگر عاشقی پارسایی مکن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




بخت و اقبال خوهی خدمت درویشان کن
پادشاهی طلبی بندگی ایشان کن

دامن زنده دلان گیر و از آن پس چو مسیح
بنفس در بدن مرده اثر چون جان کن

لشکر دل بکش و ملک سلیمانی را
آبدان گر نخوهی همچو سبا ویران کن

گر تو خواهی که درین کارگه کون و فساد
آنچه گویی بکنند آنچه بگویند آن کن

ورتو فرمان بری از حکم تو گردن نکشد
چرخ را گر تو بگویی که مرا فرمان کن

ای خداجوی برو چاکر درویشان باش
وی شکم بنده برو بندگی سلطان کن

آب رو برد بسی را سگ نفس از پی نان
از تو گر گوشت خوهد سوزنش اندر نان کن

مال بگذار و درین راه تهی دست درآی
لکن از راه زن اندیشه چو بازرگان کن

بسر وقت تو تا دست حوادث نرسد
قدم خویشتن از همره خود پنهان کن

اگرت عشق ز بیماری جان صحت داد
هر کرا درد دلی هست برو درمان کن

عشق شیرست و چو طعمه طلبد، از پی او
جگر خون شده بر آتش دل بریان کن

زین نمط شعر ازو خواه که گرمست از عشق
از درختان طمع میوه بتابستان کن

سیف فرغانی اگر ملک ابد میخواهی
اینچنین ملک بدست از در درویشان کن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای شکرلب نظری سوی من مسکین کن
ترک یک بوسه بگو کام مرا شیرین کن

دهن وقند لبت پسته شکر مغزست
تو از آن پسته مرا طوطی شکر چین کن

نرگس مست بگردان دل وجان برهم زن
سنبل جعد بیفشان وجهان مشکین کن

زآن تنی کز سمن و یاسمنش عار آید
دم بدم پیرهنی پر زگل ونسرین کن

تو زکار دگران هیچ نمی پردازی
تا بگویم که نگاهی بمن غمگین کن

همه ذرات جهان از تو مدد می خواهند
آفتابا نظری سوی من مسکین کن

عالمی بیذق نطع هوس وصل تواند
آخر ای شاه رخ خود سوی این فرزین کن

با تو در هر ندبم دست عمل جان بازیست
ببری یا ببرم؟ عاقبتم تعیین کن

نخوهم دیدن خود آرزویم دیدن تست
روی چون آینه بنما و مرا خود بین کن

آستان در تو خواستم از دولت کفت
تا برو سر نهم ای بخت مرا تمکین کن

گفت هیهات که آن خوابگه شیرانست
آن بتو کی رسد ازخاک چو سگ بالین کن

از پی فاتحه وصل دعایی گفتم
تا برین ختم شود فاتحه را آمین کن

سیف فرغانی شوریده شد از دیدن تو
تو بشیرین لب خود شور ورا تسکین کن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای دل ای دل مهرآن مه ورز وایمان تازه کن
سر بنه در پای جانان عهد وپیمان تازه کن

عالم غیبت شهادت میشود از روی دوست
کهنه شد چون کفر دینت خیز وایمان تازه کن

خاک پایش گر نیابی رو زگرد دامنش
پاره یی برگیر ومشک اندر گریبان تازه کن

از دهانش گر نشانی می توانی یافتن
در کنارش گیرو لب بر لب نه وجان تازه کن

روی او خندان شود هرگه که توگریان شوی
ای سحاب درفشان گل را بباران تازه کن

ابر گریانی واشکت می روذ بر روی خاک
گوگلی ازآب چشمت روی خندان تازه کن

رسم مردان دادن جانست اندر راه عشق
دست جان افشان تو داری رسم مردان تازه کن

ای شهنشه با رعیت مگذر از آیین عدل
وی توانگر باگدایان رسم احسان تازه کن

پشت اسلامست رویت پرده از رخ برفگن
کفر کافر زایل ودین مسلمان تازه کن

همچو بلبل خامشم اندر زمستان فراق
از نسیم وصل بازم چون گلستان تازه کن

چون دلم بی عشق بینی شمع رویت برفروز
بهر این افسرده آتش در زمستان تازه کن

سیف فرغانی چواو سلطان ملک حسن شد
تو بدین توقیع نو منشور سلطان تازه کن
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




همه جان و دلست دلبر من
گر چه نگذاشت جان و دل بر من

دل ز روزن چو گرد بیرون شد
کو چو باد اندر آمد از در من

مرغ شوقش مرا چو دانه بخورد
باز مهرش همی کند پر من

ز ابروی چون کمان خدنگ مژه
راست چون کرد در برابر من

علم صبر بر زمین انداخت
دل که او بود قلب لشکر من

ای غمت خاک کوی را هر شب
آب داده ز دیده تر من

خامی من نگر که در هوست
دیگ سوداست کاسه سر من

من خطیب ثنای حسن توام
نه فلک پایهای منبر من

همچو آتش هرآنچه دید بسوخت
عود غم در دل چو مجمر من

مصر جامع منم غمان ترا
اشک و شعرست نیل و شکر من

تا من از مجلس تو دور شدم
پر شد از خون دیده ساغر من

گوییا چون بریشم چنگست
هر رگی بهر ناله در بر من

گر کسی از تو حال من پرسد
تو بگو ای بغمزه دلبر من

بی نواییست بهر آوازی
همچو پرده ملازم در من

از همه خلق سیف فرغانیست
بارادت غلام و چاکر من
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 45 از 72:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA