♤♤♤♤♤ بگشای لب شیرین بازار شکر بشکنبنمای رخ رنگین ناموس قمر بشکنچون چشم ترم دیدی لب بر لب خشکم نهآن شربت هجران را تلخی بشکر بشکندنیا ز دهان تو مهر از خمشی داردآن طرفه غزل برخوان وآن مهر بزر بشکنگر کان بدخشانرا سنگیست برو رنگیتو حقه در بگشا سنگش بگهر بشکنور نیشکر مصری از قند زند لافیتو خشک نباتش را زآن شکر تر بشکندل گنج زرست او را در بسته همی دارمدست آن تو زر بستان حکم آن تو در بشکندر کفه میزانت کعبه چه بود؟ سنگیای قبله جان زآن دل ناموس حجر بشکنهان ای دل اشکسته گردوست خوهد خود رااز بهر رضای او صد بار دگر بشکنرو بر سر کوی او بنشین و بدست خودپایی که همی بردت هر سو بسفر بشکنچون سیف بکوی او باید که درست آییخود عشق ترا گوید کز خود چه قدر بشکن
♤♤♤♤♤ ای دل ار جانان خوهی جان ترک کنیک جهت شو ملک دو جهان ترک کنجان دهی جانان ترا حاصل شودگر دلت جانان خوهد جان ترک کناندرین ره هرچه بینی غیر دوستجمله کفرست ای مسلمان ترک کندوست خواهی ملک دنیا گو مباشیوسف آمد بیت احزان ترک کنشد عزیز مصر، یوسف را بگوی:ملک خواهی راند زندان ترک کنهرچه موری را بیازارد زتوگر بود ملک سلیمان ترک کنهرچه با آن مر ترا سرخوش بودپای بر فرقش نه وآن ترک کنتا سرت باشد گریبان بایدتسر بنه وآنگه گریبان ترک کنتا لب شیرین او شیرت دهدطفل این ره مباش ودندان ترک کنتشنه بر خاک در جانان بمیرور بگوید آب حیوان ترک کنسیف فرغانی گرت دشوار نیستهرچه غیر اوست آسان ترک کن
♤♤♤♤♤ عشق را حمل بر مجاز مکنجان ده ار عاشقی وناز مکنبا خودی گرد کوی عشق مگردمؤمنی بی وضو نماز مکندست باخود بکار دوست مبربسوی قبله پا دراز مکنبا چنین رو بگرد کعبه مگردجامه کعبه و نماز مکنچون دلت نیست محرم توحیدسفر کعبه و حجاز مکناز پی تن قبای ناز مدوزمرده راجز کفن جهاز مکنقدمت در مقام محمودیستخویشتن بنده ایاز مکنراز در دل چو دانه در پنبه استهمچو حلاج کشف راز مکنبنسیمی که بر دهانت وزدلب خود همچو غنچه بازمکنبازکن چشم تا ببینی دوستچون بدیدی دگر فراز مکنتا توانی چو سیف فرغانیعشق را حمل بر مجاز مکن
♤♤♤♤♤ ای پسر گر عاشقی دعوی ما ومن مکناز صفا تن را چو جان گردان وجان را تن مکنبامدادان گر نبینی روی چون خورشید دوستروز را شب دان وچشم خود بدو روشن مکنچون نمی سوزی چو شمع اندر شب سودای یارگر چراغت روز باشد اندرو روغن مکناندرین معدن که مردان آستین پر زر کنندخویشتن را همچو طفلان خاک در دامن مکنچون نرفتی راه بر خود رنگ درویشی مبندچون شکاری نیست سگ را طوق در گردن مکننفس روباهست، اگر تو سگ نیی با آدمیگر گساری بهر این روباه شیرافگن مکنعقل نیکوخواه داری نفس را فرمان مبرچون بلشکر استواری صلح با دشمن مکنسر بسر ملک سلیمان زآدمی پر دیو شدچون پری دارست خانه اندرو مسکن مکنچون کسی دنیا خوهد با او حدیث دین مگوهرکه سر گین سوزد اندر مجمرش لادن مکنسیف فرغانی برو همت زدنیا بر گسلاز پی عنقای مغرب دانه از ارزن مکنبهر یار ار شعر گویی نام غیر او مبربهر چشم ار سرمه یی سایی خاک در هاون مکن
♤♤♤♤♤ مرد محنت نیستی با عشق دمسازی مکنچون نداری پای این ره رو بسربازی مکنهمچو چنگت گر بود پا درکنار دلبرانبالب نامحرمان چون نای دمسازی مکنتا بمانی زنده همچون آب پا برجا مباشتانگردی کشته چون آتش سرافرازی مکنای خلاف عقل کرده هر نفس ازبهر نفسکافر اندر پهلوی تو حمله بر غازی مکنحال تو شیشه است وسنگست آرزوها بر رهتهان وهان تا شیشه بر سنگی نیندازی مکنگر همی خواهی که اندر ملک باشی دوستکامدرولایت داشتن با دشمن انبازی مکنگر زمعنی عنبری باشد ترا درجیب حالخویشتن راهر نفس چون مشک غمازی مکناین بطرز شعر عطار آمد ای جان آنکه گفت«عشق تیغ تیز شد بااو بسر بازی مکن »اوچو بلبل تو چو زاغی سیف فرغانی بروشرم دار ای زاغ با بلبل هم آوازی مکن
♤♤♤♤♤ بپوش آن رخ و دلربایی مکندگر با کسی آشنایی مکنبچشم سیه خون مردم مریزبروی چو مه دلربایی مکنز من پند بنیوش و دیگر چو شمعبهر مجلسی روشنایی مکنمرو از بر ما و گر می رویدگر عزم رفتن چو آیی مکنبا مثال من بعد ازین التفاتبسگ روی نان می نمایی مکنسخن آتشی می فروزی، مگوینظر فتنه یی می فزایی، مکنمرا غمزه تو بصد رمز گفتتو نیز ای فلان، بی وفایی مکنبچشمی که کردی بما یک نظربدیگر کس ار آن نمایی، مکنچو شمع فلک نور از آن روی تافتتو روشن دلی تیره رایی مکنگر او را خوهی ترک عالم بگویتو سلطان وقتی گدایی مکنمحبت وفاقست مر دوست راخلافی بطبع مرایی مکنچو معشوق رندست و می می خورداگر عاشقی پارسایی مکن
♤♤♤♤♤ بخت و اقبال خوهی خدمت درویشان کنپادشاهی طلبی بندگی ایشان کندامن زنده دلان گیر و از آن پس چو مسیحبنفس در بدن مرده اثر چون جان کنلشکر دل بکش و ملک سلیمانی راآبدان گر نخوهی همچو سبا ویران کنگر تو خواهی که درین کارگه کون و فسادآنچه گویی بکنند آنچه بگویند آن کنورتو فرمان بری از حکم تو گردن نکشدچرخ را گر تو بگویی که مرا فرمان کنای خداجوی برو چاکر درویشان باشوی شکم بنده برو بندگی سلطان کنآب رو برد بسی را سگ نفس از پی ناناز تو گر گوشت خوهد سوزنش اندر نان کنمال بگذار و درین راه تهی دست درآیلکن از راه زن اندیشه چو بازرگان کنبسر وقت تو تا دست حوادث نرسدقدم خویشتن از همره خود پنهان کناگرت عشق ز بیماری جان صحت دادهر کرا درد دلی هست برو درمان کنعشق شیرست و چو طعمه طلبد، از پی اوجگر خون شده بر آتش دل بریان کنزین نمط شعر ازو خواه که گرمست از عشقاز درختان طمع میوه بتابستان کنسیف فرغانی اگر ملک ابد میخواهیاینچنین ملک بدست از در درویشان کن
♤♤♤♤♤ ای شکرلب نظری سوی من مسکین کنترک یک بوسه بگو کام مرا شیرین کندهن وقند لبت پسته شکر مغزستتو از آن پسته مرا طوطی شکر چین کننرگس مست بگردان دل وجان برهم زنسنبل جعد بیفشان وجهان مشکین کنزآن تنی کز سمن و یاسمنش عار آیددم بدم پیرهنی پر زگل ونسرین کنتو زکار دگران هیچ نمی پردازیتا بگویم که نگاهی بمن غمگین کنهمه ذرات جهان از تو مدد می خواهندآفتابا نظری سوی من مسکین کنعالمی بیذق نطع هوس وصل تواندآخر ای شاه رخ خود سوی این فرزین کنبا تو در هر ندبم دست عمل جان بازیستببری یا ببرم؟ عاقبتم تعیین کننخوهم دیدن خود آرزویم دیدن تستروی چون آینه بنما و مرا خود بین کنآستان در تو خواستم از دولت کفتتا برو سر نهم ای بخت مرا تمکین کنگفت هیهات که آن خوابگه شیرانستآن بتو کی رسد ازخاک چو سگ بالین کناز پی فاتحه وصل دعایی گفتمتا برین ختم شود فاتحه را آمین کنسیف فرغانی شوریده شد از دیدن توتو بشیرین لب خود شور ورا تسکین کن
♤♤♤♤♤ ای دل ای دل مهرآن مه ورز وایمان تازه کنسر بنه در پای جانان عهد وپیمان تازه کنعالم غیبت شهادت میشود از روی دوستکهنه شد چون کفر دینت خیز وایمان تازه کنخاک پایش گر نیابی رو زگرد دامنشپاره یی برگیر ومشک اندر گریبان تازه کناز دهانش گر نشانی می توانی یافتندر کنارش گیرو لب بر لب نه وجان تازه کنروی او خندان شود هرگه که توگریان شویای سحاب درفشان گل را بباران تازه کنابر گریانی واشکت می روذ بر روی خاکگوگلی ازآب چشمت روی خندان تازه کنرسم مردان دادن جانست اندر راه عشقدست جان افشان تو داری رسم مردان تازه کنای شهنشه با رعیت مگذر از آیین عدلوی توانگر باگدایان رسم احسان تازه کنپشت اسلامست رویت پرده از رخ برفگنکفر کافر زایل ودین مسلمان تازه کنهمچو بلبل خامشم اندر زمستان فراقاز نسیم وصل بازم چون گلستان تازه کنچون دلم بی عشق بینی شمع رویت برفروزبهر این افسرده آتش در زمستان تازه کنسیف فرغانی چواو سلطان ملک حسن شدتو بدین توقیع نو منشور سلطان تازه کن
♤♤♤♤♤ همه جان و دلست دلبر منگر چه نگذاشت جان و دل بر مندل ز روزن چو گرد بیرون شدکو چو باد اندر آمد از در منمرغ شوقش مرا چو دانه بخوردباز مهرش همی کند پر منز ابروی چون کمان خدنگ مژهراست چون کرد در برابر منعلم صبر بر زمین انداختدل که او بود قلب لشکر منای غمت خاک کوی را هر شبآب داده ز دیده تر منخامی من نگر که در هوستدیگ سوداست کاسه سر منمن خطیب ثنای حسن توامنه فلک پایهای منبر منهمچو آتش هرآنچه دید بسوختعود غم در دل چو مجمر منمصر جامع منم غمان ترااشک و شعرست نیل و شکر منتا من از مجلس تو دور شدمپر شد از خون دیده ساغر منگوییا چون بریشم چنگستهر رگی بهر ناله در بر منگر کسی از تو حال من پرسدتو بگو ای بغمزه دلبر منبی نواییست بهر آوازیهمچو پرده ملازم در مناز همه خلق سیف فرغانیستبارادت غلام و چاکر من