♤♤♤♤♤ الا ای بچهره گلستان منمنم آن تو و تویی آن منبهار رخت گلستان منستخزان دور باد از گلستان مندلم خسته کردی بهجران خویشلبت خسته بادا بدندان مننه آن درد دارم که عاجز بودطبیب وصالت ز درمان منمرا بی تو چون زندگانی بودمنم مرده تو تویی جان منحزینم چو یعقوب وآگه نییز سوز دل و چشم گریان منتو بر تخت ملکی چو یوسف عزیزچه غم داری از بیت احزان منبمهری که افتاد با تو مرادرنده چو گر کند اخوان منوجودم ز سر تا قدم آن تستسر تست اندر گریبان من
♤♤♤♤♤ ترا اگر چه فراغت بود ز یاری منبریده نیست ز وصلت امیدواری مناز آرزوی تو در خاک و خون همی گردمبیا و عزت خود باز بین و خواری مندر اشتیاق تو شبها چنان بنالیدمکه خسته شد دل شب از فغان و زاری منغم تو خوردم و خون شد دلم جزاک اللهکه خوش قیام نمودی بغمگساری منمرا غم تو بباطل همی کشد، چه شوداگر برآری دستی بحق گزاری منز صبر و عقل درین وقت شکرها دارمکه در فراق تو چون می کنند یاری منجماعتی که مرا منع می کنند از توببین قساوت ایشان و بردباری منفسرده طبع نداند که از سر سوزستچو شمع در غم عشق تو پایداری منوفا و مهر تو را من بدان جهان ببرمگمان مبر که همین بود دوستداری منمرا از آمد و شد نزد تو چه حاصل بودبجز ملامت خصمان و شرمساری منز تند باد فراق تو سیف فرغانیستبسان برگ خزان (ای) گل بهاری من
♤♤♤♤♤ کجایی ای سر کوی تو از جهان بیرونزمین راه تو از زیر آسمان بیرونگدای کوی ترا پایه از فلک بر ترهمای عشق ترا سایه از جهان بیرونکسی که پای نهد در ره تو از سر صدقچو لا مکان قدمش باشد از مکان بیرونمراست عشق تو روشن نگردد آنکس راکه او ز دل نکند دوستی جان بیرونغمت برون رود از دل اگر توان کردنتری زآب جدا ونمک زنان بیرونزبحر عشق تو دل صد هزار موج بخوردهنوز می کند از تشنگی زبان بیرونبشر زآدم وعشاق زاده از عشقنداز آسمان بدر آیند اختران بیرونیقین شناس که عشقست راه تا بروددل فراخ تو از تنگی گمان بیرونزجان نشانه خوهد این سخن که از دل راستچو تیر می رود از خانه کمان بیرونایا رونده صاحب درون گر از دل خودکنی غم دو جهان را یکان یکان بیرونچو رسم هستی تو محو گشت آن جان رااگر بجویند از خود مده نشان بیرونبیمن عشق چو از خویشتن برون رفتیدگر ز خویشتن آن دوست را مدان بیروناگر چه مردم با تو برادران باشندتو کنج خانه گزین جمله را بمان بیرونازین مقام خطرناک سیف فرغانیزهمت اسب کن وبرنشین بران بیرون
♤♤♤♤♤ ایا چو فصل بهار از رخت جهانرا زینرخ تو ثانی خورشید و ثالث القمرینبسوی جدول خوبان که مظهر حسنندلطافت آب روان آمد و تو رأس العینهمین که در تو اثر کرد شرم عثمانیشود زرنگ دو رخ چهره تو ذوالنوریناز آدمی و پری هیچ کس نماند زشتچو نور روی تو قسمت کنند بر ثقلیناگر چه کوی تو امروز شهرتی داردبکشتگان غم تو چو کربلا بحسینکنون بلعل تو آب حیات نسبت یافتچو طول عمر بخضر و چوسد بذوالقرنینهمای وصل توام سایه بر سر اندازدرقیب ار نبود در میان غراب البینگهرفشان کن بر دوست سیف فرغانیکه هست طبع و دلت در نظم را بحرینبدانک در دو جهان کعبه دل عشاقبدوست فخر کند چون بمصطفی حرمینبکوی عشق وطن ساز و رخت آنجا نهکه دلگشاتر از آن جای نیست در کونینفراز قله طور است، کسب کن دیدارکنار وادی قدسست خلع کن نعلین
♤♤♤♤♤ ای جمال تو رشک حورالعینروح را کوی تست خلد برینتا پدید آمد آفتاب رختشرمسارست آسمان ز زمینگرچه زلف تو داده یاری کفرروی خوب تو کرده پشتی دینوصل ما خود کی اتفاق افتدتو توانگر بحسن و من مسکیندور خوبی چو روزگار گلستتکیه بر نیکویی مکن چندیندر فراقت همی کنم بسخناین دل بی قرار را تسکینهمچو خسرو که کرد روزی چندبشکر دفع غصه شیرینگر بگریم من از فراقت زارور بنالم من از جفات حزیندل تهی می کنم ز غصه توهست اشکم بهانه یی رنگینعاشق تو بخلق دل ندهدمیل نکند ملک بعجل سمینچند گویی که هست جان و دلماز جفای رقیب او غمگینسر جور شکر فروشت نیستای مگس خیز و با شکر منشینعشق در جان سیف فرغانیستچون در اجزای خاک ماء معین
♤♤♤♤♤ از تو تا کی حال ما باشد چنینبا تو خود حالی کرا باشد چنینهرزمان عشق توام گوید بطنزبه کنم کار تو تا باشد چنینگویمش خون شد دل من درغمتگویدم غم نیست تا باشد چنینهرکس از عشق تو دارد حاصلیبنده بی حاصل چرا باشد چنینمن چو درعشق ازکسی کمتر نیماز تو می پرسم روا باشد چنین؟من درین اندیشه ام کاندر جهانهیچ خوبی بی وفا باشدچنین؟خود نپندارم وفا آید ز منرو ومویی گر مرا باشد چنینبوسه یی درخواست کردم ز لبشگفت یعنی بی بها باشد چنین؟گفتمش جان می دهم، خندید و گفتبوسه ارزان ترا باشد چنین؟از چو شاهی تو که کس همچون تو نیستهمچو من کس را سزا باشد چنین؟دلبرا مپسند کز درگاه توسیف فرغانی جدا باشد چنین
♤♤♤♤♤ برنگ خود نیم زآن رو وزآن موکه گل را رنگ بخشد مشک را بودو چشمم خیره شد در وی ندانمنگارستان فردوس است یاروندارد هیچ خوبی فر آن ماهندارد پر طاوسان پرستودهان چون پسته و پسته پر از قندلبان چون شکر و شکر سخن گوعجب گر ملک روم و چین نگیردنگار ترک رو با خال هندوزمن چون شیر از آتش می گریزدبلی از سگ گریزان باشد آهونهاده دام اندر حلقه زلففگنده تاب در زنجیر گیسوایا چون ساحری کار تو مشکلایا چون سامری چشم تو جادواگر در گلشن آیی، سرو آزادزند در پیش بالای تو زانوکسی را وصل تو گردد میسرکه جان بر کف بود زر در ترازواگر چه آسمانش پشت باشدنیارد با تو زد خورشید پهلوکسی کو پیش گیرد کار عشقتنهد کار دو عالم را بیکسوجفای تو وفا باشد ازیراز نیکو هرچه آید هست نیکواز آن ساعت که تیر غمزه خوردممن از دست کمانداران ابروهماندم سیف فرغانی بدانستکه جرم عاشقان جرمیست معفو
♤♤♤♤♤ من چو از جان شده ام عاشق آن روی نکوآخراین عشق مرا با تو سبب چیست بگواز خودم بوی تو می آید واین نیست عجبهرچه را با گل وبا مشک نهی گیرد بومن چو با روی تو همچون مگسم با شکربیش همچون مگس ای دوست مرانم از روتیر مژگان تراهمچو هدف سازم دلچون کشی بر سپر روی کمان ابروباغ حسن تو مگر کارگه سامریستگل فسون گرشده اندر وی ونرگس جادوچون لبت در دهن جام کند آب حیاتخون ازین غصه برآرم چو صراحی زگلودست در گردن خود ساعد سیمین تراکس ندیدست مگر دولت زرین بازوسیف فرغانی از شعر عسل می سازدغم اودر دل تو همچو مگس درکندوطبع شاعر نکند وصف تو چون خاطر منآب هرگز نرود راست چو کژباشد جو
♤♤♤♤♤ مرا کرد بیچاره در کار اوحدیثی ز لعل شکربار اوبکونین می ننگرم زآنکه کردمرا عشق او فارغ از کار اوبسوزد نقاب شب وروی روزبیک پرتو از شمع رخسار اوبجان تا شکر می فروشد لبشپر از نقد جانست بازار اوگل ار از لب او برد چاشنیرطب بردهدبعد از آن خار اونه در عشق خسرو بود مثل مننه در حسن شیرین بود یار اوبرو نرخ وصلش ز درویش پرسکه نبود توانگر خریداراوچو ترسا چلیپا ز زلفش کندمیان بند روحست زنار اودرین محنت آبادبی عافیتز صحت بود رنج بیمار اوبدیوار او بر بسی سر زدیمزما نقش نگرفت دیوار اوکمین چاکرش سیف فرغانیستیکی عندلیبی ز گلزار اواز آن بی نشانی که مقصود تستنشانی بیابی در اشعار او
♤♤♤♤♤ مرغ دلم صید کرد غمزه چون تیر اولشکر خود عرض داد حسن جهان گیر اوباز سپیدست حسن طعمه او مرغ دلشیر سیاهست عشق با همه نخجیر اوعشق نماز دلست مسجد او کوی دوستترک دو عالم شناس اول تکبیر اوهست وضوش آب چشم روز جوانیش وقتفوت شود وصل دوست از تو بتأخیر اوعشق چو صبحست دید روی چو خورشید دوستبر دل هرکس که تافت نور تباشیر اوخمر الهیست عشق ساقی او دست فضلبی خبری از دو کون مبداء تأثیر اوعشق چو آورد حکم از بر سلطان حسندر تو عملها کند حزن بتقریر اوعشق جوان نو رسید تا چو خرابات شدخانقه دل که بود عقل کهن پیر اودرکش ازین سلسله پای دل خویش ازآنکحلقه اول بلاست بر سر زنجیر اومرغ دل عاشقست آنکه چو قصدش کنیزخم خوری چون هدف از پر بی تیر اوگر تو ندانی که چیست این همه نظم بدیعدوست بحسن آیتیست وین همه تفسیر اوورنه تو بیدار دل حال چو من خفته راخواب پریشان شمار وین همه تعبیر اوزمزمه شعر سیف نغمه داودیستنفخه صور دلست صوت مزامیر او