♤♤♤♤♤ چو هیچ می نکنی التفات با ما توچه فایده است درین التفات ما با توبرای چیست تکاپوی من بهر طرفیچو در میانه مسافت همین منم تا توز بس که خلعت عشق تو جان من پوشیدخیالم است که در جامه این منم یا توبچشم معنی چندانکه باز می نگرمز روی نسبت ما قطره ایم و دریا توپس این تویی و منی در میانه چندانستکه قطره بحر ببیند تو ما شوی ما توترا ببردن دلهای خلق معجزه ییستکه دلبران همه سحرند و دست بیضا تواجل بکشتن من قصد داشت، عشقت گفتکه این وظیفه از آن منست فرما توشب وصال دهان بر لبم نهادی و گفتمنم بلب شکر و طوطی شکر خا توبدانکه هست ترا با دهان من نسبتکه در جهان بسخن می شوی هویدا توفدا کند پس ازین جان و دل بدست آردچو دید بنده که در دل همی کنی جا توز فرقت تو چو مرده است سیف فرغانیتوی بوصل خود این مرده را مسیحا تو
♤♤♤♤♤ کسی کو عشق بازد بارخ توکند جان طرح با زیبا رخ توسر خود بر بساط عشقت ای شاهببازم تا بمانم با رخ توبساط نظم گستردم دگرباربراندم اسب فکرت با رخ توچو دیدم عقل و جان ودل سه بازیستکه یک یک می برد ازما رخ تودرین بازی که من افتادم این بارندانم من بمانم یا رخ تواگر چه هر دو عالم برده تستنماند هیچ کس الا رخ توبساط ملک بستانم زشاهاناگر با من بود تنها رخ توپس هر پرده همچون درنشستمولی نگشود در برما رخ تونظر در خود کنم باشد که روزیازین پرده شود پیدا رخ تومن وتو درجهان عشق وحسنیممن اینجا شاهم وآنجا رخ توچوسیف امروز عاشق نیست با توازو پنهان بود فردا رخ تو
♤♤♤♤♤ عاشقم بر تو و بر صورت جان پرور تومن ازین معنی کردم دل و جان در سر توهمچو بازان نخورم گوشت ز دست شاهاناستخوان می طلبم همچو سگان از در توای علم کرده ز خورشید سپاه حسنتمه استاره حشم یک نفر از لشکر تودل اشکسته که چون پسته گشادست دهانقوت جان می طلبد از لب چون شکر توتا بمعنی نظرم بر خط و رویت افتادعاشقم بر قلم قدرت صورت گر توگردنم کز پی پای تو کشد بار سریطوق دارد ببقای ابد از خنجر توپرده بردار که از پشت زمین هر ذرهآفتابی شود از روی ضیاگستر توبر ز آغوش و بر تو بخورم گر یکشببخت بیدار بخواباندم اندر بر توترک خرگاه جهانی و برآرد شب و روزمه و خورشید سر از خیمه چون چادر توحسن کو جلوه خود میکند اندر مه و خورهر نفس صورت او جان خوهد از پیکر توگر بدانم که دلت را بسماعست نشاطاز رگ جان کنم ابریشم خنیاگر توسیف فرغانی پندار که شعر تو زرستگر ببازار رود هیچ نیارد زر تو
♤♤♤♤♤ ایا گرفته مه وآفتاب نور از توبمرگ حالم نزدیک گشت دور از توزدیده ودل من ای همه بتو نگرانمپوش رو که دل و دیده راست نور از توبهشت بی تو مرا دوزخیست، از برمنمرو که خانه بهشتیست پر ز حور ازتوچو می روی همه در ماتمند عشاقتبیا که ماتم عشاق هست سور ازتوزفرقت تو ندانم که حال من چه شودنه مایلی تو بمن نی منم صبور ازتواگرچه در طلب از ما فتورها باشدتو منعمی نبود در عطا فتور ازتوزحزن گر طرف دیگری بود هرگزچه غمخورد چو دلی را بود سرور ازتوبنفس مرده عشق تواند زنده دلانبجان حیات پذیرند در قبور ازتوبلطف خود مددش کن که سیف قرغانیهمی خوهد مدد اندر همه امور ازتو
♤♤♤♤♤ ای فغان بی دلان از چشم شوخ شنگ توتیره روز عاشقان از طره شبرنگ توبا رخ تو دیده بودم پیش ازین در روی کارآنچه اکنون می کشم از چشم شوخ شنگ توچون بگفت آیی، سخن ای دلبر شیرین زبان،ازشکر شاخیست گویی در دهان تنگ تودر جهان دلبری ای راحت جان جفت نیستطاق ابروی ترا جزچشم پر نیرنگ تودر سماع ار بنگری چون زیر بابم درخورستنالهای زار من با لحن تیزآهنگ توچون مه ازخورشید رویت روشنم کن پیش ازآنکزرد رخ گردم چو کلک از خط سبزارنگ توگشت تنها چون درآمد در دل ما عشق توگشت روشن چون گرفت آیینه ما رنگ توگرمی عشقت ازین دستست ازیک جام اوشیشه پرهیز خلقی بشکند برسنگ توهمچو نام نیک جمله خلق خواهانت شوندسیف فرغانی اگر تو وارهی از ننگ تو
♤♤♤♤♤ خط نورست بر آن تخته پیشانی تومه شعاعیست از آن چهره نورانی توشبم از روی چو خورشید تو چون روشن شدماه را مطلع اگر نیست ز پیشانی توای توانگر که چو درویش گدایی کردندپادشاهان همه در نوبت سلطانی توجای جان در تن خود بینم اگر یابد نورچشم معنی من از صورت روحانی توگر ببینم همه اجزای جهانرا یک یکدر دو عالم نبود هیچ کسی ثانی توخوب رویان چو بمیدان تفاخر رفتندگوی برد از همه شان ابروی چوگانی توبا سر زلف تو گفتم مشو آشفته که هستجمع را تفرقه در دل ز پریشانی توسر بام فلکم زیر قدم خواهد بودگر مرا دست دهد پایه دربانی توبس که در گریه ببینی گهرافشانی منمن چو در خنده ببینم شکرافشانی توقول مطرب نکند هیچ عمل چون نبودباصولی که کند بنده غزل خوانی توسیف فرغانی او یار سبکروحانستنازنین چند کشد بار گرانجانی توخضر روح از دم تو خورد (همه) جام بقاآب اگر کم شود از چشمه حیوانی توتا تو از جان خبری داری و از تن اثریالم روح بود لذت جسمانی تو
♤♤♤♤♤ ای مشک و عنبر شمه یی از بوی تومه پرتوی از آفتاب روی توگل را برخسار تو نسبت می کنندرنگش خوش است اما ندارد بوی تودر عشق بازی از تو چون من بیدقیشه می خوهد یعنی رخ نیکوی توما تشنگان را سیل غم از سر گذشتای آب حیوان قطره یی از جوی توبر خاک هر در آب رو بفروختمتا نان خرم بهر سگان کوی توبالای تو ای شاخ طوبی زو خجلسرو (و)، بنفشه ترک شد از موی تودیوانه زنجیر دار دل نگراندر کشاکش مانده با گیسوی توچشم تو کیش تیر مژگان پوشدگر چه کمان دارست از ابروی توآن تیرها یک یک بلحظ جان شکرمی افگند گه سوی من گه سوی تو
♤♤♤♤♤ شرم دارد آفتاب ازروی توماه نو در حسرت از ابروی توبشکند مشاطگان نطق راشانه و صافی اندر موی توهرکجا رنگیست بویی می برمگرچه هر رنگی ندارد بوی تومن بدم ماه تمام، اکنون شدمچون هلال ازآفتاب روی توعیب خود بیند کنون کآیینه ساختروی خورشید از رخ نیکوی توتانگردانید روی از سوی خودهیچ عاشق ره ندامد سوی توآیینه تا پشت بر عالم نکردیک نفس ننشت روباروی توسیف فرغانی نیابد در جهانهمنشینی به زخاک کوی توخاک زد در چشم سحر سامریمعجزات نرگس جادوی تو
♤♤♤♤♤ ای زمان همچون مکان گشته حجاب روی تونور روی آفتاب از آفتاب روی توپرتوی از تو ندیده پیه خام چشم منوین دل بریان همی سوزد ز تاب روی توهر شبی بر خاک ریزم آب چشمی همچو شمعکآتشی در من فتاد از التهاب روی توروی تو دعوی خوبی کرد شد شمشیر کندآفتاب تیغ زن را در جواب روی توچهره خورشید کاندر گلشن گردون گلستیافت همچون میوه رنگ از ماهتاب روی توای جمال تو جهان آرای در دلهای مااز چه محبوبست حسن؟ از انتساب روی توهر شبی خورشید زرگر آن ترازودار فیضمی دهد مه را زکاتی از نصاب روی توهمچو مشک و عنبر از بهر مشام اهل خلدخاک فردوسست خوش بوی از گلاب روی تودر مدارس رفتم و کردم نظر در باب علمآن همه فصلیست بیرون از کتاب روی تودر فصول هر کتابی فکر کردم سطر سطرنیست اندر هیچ خط حرفی ز باب روی توسیف فرغانی بشعر اوصاف رویت گفت لیکگر چه تر باشد ازو نفزاید آب روی تو
♤♤♤♤♤ ای زماه ومهر برده گوی دعوی روی توصورت خورشید ومه را هست معنی روی توگر هزاران آفتاب ومه بود در آسمانمن نپندارم زمین روشن شود بی روی توذرها خورشید گردند ار در ایشان بنگردآفتاب آسمان حسن، یعنی روی توگر بکاری در بباید مرد، باری کار عشقور برویی دل ببایدداد، باری روی تودرمیان عاشقان شیداترازمجنون شدیگر بدیدی همچو من ناگاه لیلی روی توعاشق ازخودرفت چون در داد حسنت جام عشقکوه از جا شد چوآمد در تجلی روی توزاهدان حور و قصور و عابدان حلوا و مرغآرزو دارند و، عاشق را تمنی روی توتا حجاب هستی ماپرده باشد درمیاننی قفای خویشتن بیند کسی نی روی توهمچو(کافر) ترک باید کرددین درراه عشقگربترک دین دهد ای دوست فتوی روی تودل زهرچیزی که بگشایدو زو جان خوش شودچشم عاشق بست وگفت اینست تقوی روی توجنت دیدار دارد سیف فرغانی بنقدگر میسر گرددش در ملک دنیاروی توروی تو فردوس اعلی را طراوت می دهدای نهان از دیده اصحاب دعوی روی تودر شگفتم تا چو سعدی عارفی چون گویدتکای طراوت برده از فردوس اعلی روی تو