♤♤♤♤♤ بیناست چشم جان من از دیدن آن ماه روکز خال گندم گون او دارم برنگ کاه روکردست قدم چون کمان، رویم برنگ زعفرانآن ماه روی سرو قد آن سروقد ماه روعکس رخ همچون مهش بر خیمه گردون فتدگر ترک هندو چشم من بنماید از خرگاه روخورشید گوید ماه را بر آسمان تکیه مکنگر آب رو خواهی بنه بر خاک این درگاه رونقاش معنی صورتی نار است هرگز در جهانهمچون رخ او تا بحسن افتاد در افواه روگر همچو سگ در کوی او از آستان بالین کنیبگشایدت ناچار در بنمایدت ناگاه رویک ره بعالم در نگر و آنگه در آن دلبر نگراول حجاب آنگاه در اول نقاب آنگاه روای از بلا غمگین شده غم دیده و مسکین شدهیا خود میا اندر رهش یا بر متاب از راه روچون در نمازت جان و دل نبود بجانان مشتغلتو سوی قبله بعد ازین خواه پشت آور خواه رورو بر بساط عشق او با سیف فرغانی نشینتا دم بدم بنمایدت در هر رخی آن شاه رو
♤♤♤♤♤ دلا با عشق کن پیمان و می روقدم در نه درین میدان و می رودرین کو خفتگان ره نوردنددرآ در زمزه ایشان و می رودل اندر بند جان جانان نیابیزجان برگیر دل ای جان و می روترا آن دوست می خواند بر خودتو نیز آن دوست را می خوان و می روبدل هشیار باش و اندرین راهمکن اندیشه چون مستان و می روچو در راه آمدی از هستی خودسری در هر قدم می مان و می رواگر چه نفس تو اسبیست سرکشدرین ره چون خرش می ران و می روبرو گر دست یابی برنشینشولی پایی همی جنبان و می رووگر در ره بزادت حاجت افتداز آب روی خود کن نان ومی روبره تنها رود ره گم کند مرددرآ در خیل درویشان و می روتو همچون قطره ای، خاکت خوهد خوردمبر از صحبت یاران و می رواگر در ره بجیحونی رسیدیدرو پیوند چون باران و می روچو جیحونت به دریایی رسانیدقدم بر آب نه آسان و می رواز آن پس گر خوهی چون ابر دربارهمی کش بر هوا دامان و می روبفر سایه خود همچو خورشیدگهر می پرور اندر کان و می روهم از خود می شنو علمی که می گفتخضر با موسی عمران و می رومدان این راه (را) پایان و می پویمجوی این درد را درمان و می روجهان ای سیف فرغانی خرابستمنه رخت اندرین ویران و می رو
♤♤♤♤♤ ای صبا قصه عشاق بر یار بگوخبری از من دل داده بدلدار بگواز رسانیدن پیغام رهی عار مداربگلستان چو درآیی سخن خار بگوچون بحضرت رسی امسال بدان راحت جانآنچه از رنج رسیدست بمن پار بگوور بقانون ادب بر در او ره یابیبا شفایک دو سخن از من بیمار بگوخبر آدم سرگشته برضوان برسانقصه بلبل شوریده بگلزار بگوچون بدان خسرو شیرین ملاحت برسیبیتکی چندش ازین مخزن اسرار بگوغزلی کز من گوینده سماعت باشدباصولی که درآن طبع کند کار بگوور بپرسد که برویم نگرانی داردشعف بنده بدان طلعت و دیدار بگوخادمانی که درآن پرده عزت باشنددر اگر بر تو ببندند ز دیوار بگوور بدانی که دوم بار نیابی فرصتوقت اگر دست دهد جمله بیکبار بگوکای ازو روی نهان کرده چو اصحاب الکهفاو سگ تست مرانش زدر غار بگوسیف فرغانی بی روی تو تا کی گویدای صبا قصه عشاق بر یار بگو
♤♤♤♤♤ ای بگرد خرمن تو خوشه چین خورشید و ماهماه با روی تو نبود در محل اشتباهپادشاه ملک حسنی کس چنین ملکی نداشتزابتدای دور عالم تا بوقت پادشاهبی شعاع روی تو با سایه هستی خودره نبردم سوی تو چندانکه می کردم نگاهچون رخ اندر آینه پیدا شود پشت زمینظلمت شب را اگر بر روی افتد نور ماهعاشق ار با خلق باشد ماند از معشوق دورلشکری بر خر نشیند باز ماند از سپاههمتی باید که عاشق را ز خود بخشد خلاصرستمی باید که بیژن را برون آرد ز چاهعاشق اندر پایگاه خدمت سلطان عشقگر بود ثابت قدم چون تخت یابد پیشگاهعشق هرجا تخت خود بنهاد و اسبی راند، شدپای قیصر بی رکاب و فرق کسری بی کلاهبی جواز عشق فردا در سیاستگاه حشرطاعتت محتاج آمرزش بود همچون گناهگر بگردانی عنان از جانب این خاکداناز رکاب خود در آن حضرت فشانی گرد راهمرکب تن را جو (و) نان کم کن ای رایض که نیستحاجتی در مرج ایران رخش رستم را بکاهسیف فرغانی تو در معنی چو صبح کاذبیورچه در دعوی بیاری صبح صادق را گواه
♤♤♤♤♤ ای که اندر چشم مستت فتنه دارد خوابگاهدل بزلفت داده ام کز فتنه باشد در پناهیکنفر از خیل تست این آفتاب تیغ زنیک سوار از موکب تو این مه انجم سپاهبا جمالت یک جهان اسپید روی حسن رااز خجالت هر نفس چون خاک گشته رخ سیاهآسمان چرخ زن پیش گدایان درتشرم دارد گر بیارد نان خور با قرص ماهزلف چون دام تو گشت و دانه خال تو شدباز جان را پای بند و مرغ دل را دامگاهعکس روی چون مهت گر بر زمین افتد دمیای بعنبر داده بوی از خاک پایت گرد راه،خاک را هر ذره یابی کوکبی بر اوج چرخآب را هر قطره بینی یوسفی در قعر چاهسرو و مه را با تو نسبت نبود ای جان گر بودسرو را در بر قبا و ماه را بر سر کلاهدر مصلای عبادت زاحتساب عشق تومحو گردد رسم طاعت چون ز آمرزش گناههم ز عشق تو رخم زردست چون برگ از خزانهم ز تیغ تو سرم سبزست چون خاک از گیاهدر بهای وصل دارد سیف فرغانی سریعذر درویشی او از وصل خود هم خود بخواه
♤♤♤♤♤ ای مهر ومه رعیت وروی تو پادشاهپشت زمین زروی تو چون آسمان زماهجستم بسی و ره ننمودی مرا بخودگفتم بسی وداد ندادی بداد خواهدر معرض رخ تو نیارد کشید تیغخورشید را گر از مه وانجم بود سپاهاز حسن تو بعشق در آویخت جان ودلبادش بزد بآب درآمیخت خاک راهما عاشقان صادق آن حضرتیم وهستهم آب چشم حجت وهم رنگ رو گواهبریاد روز وصل تو ای دوست می کنیمهر شب هزار ناله وهردم هزار آهتو تاجدار حسنی ودستار بر سرتزیبا ترست از پر طاوس بر کلاهاز نیکویی رخ تو گل سرخ میکندبر عارض سپید تو آن خال رو سیاهخورشید کاهل کفر ورا سجده می کنندقبله زروی تو کند اندر نمازگاهاز لطف و حسن دایم در جمع نیکوانهستی چو ژاله بر گل وچون لاله در گیاهدر روی ما چنان بارادت نظر کنیکآهو سوی سگان شکاری کند نگاهلطفی بکن زقهر خودم در پناه گیرکز قهر تو بلطف تو دارم گریزگاهگفتم بدوست لابه کنم وز سر حضورخواهم قبول طاعت وآمرزش گناههمت بنعره بانگ برآورد وگفت سیفاز دوست غیر دوست دگر حاجتی مخواهای ره بدوست برده چنین از رهت که برد؟آن سرو نازنین که چه خوش می رود براه
♤♤♤♤♤ ای رقعه حسن را رخت شاهماییم زحسن رویت آگاهروی تو مه تمام بر سرورخساره گل شکفته بر ماهدر کوی تو کدیه کردن ای دوستنزد همه همچو مال دلخواهما از همه کمتریم در ملکما از همه پس تریم در راهکس نور صفا ندید در ماکس آب بقا نیافت در چاهنی مسند فقر را زمن صدرنی رقعه عشق را زمن شاهبر بسته گلو چو میخ خیمهپوشیده نمد چو چوب خرگاهاز صورت من جداست معنیآمیخته نیست دانه با کاهزین خرقه بود فضیحت منکز پوست بود هلاک روباهبر کسوت حال من چنانستاین خرقه که بر پلاس دیباهآلوده بصد دراز دستیاین دامن وآستین کوتاهای گشته زیاد دوست غافلذکرش ز زبان حال آگاهچندان بشنو که حلقه گردددر گوش دل توهای اللهتا دوست بدامت اوفتد سیفازخویش خلاص خویشتن خواه
♤♤♤♤♤ چه دلبری که رخ تست در گلستان ماهچو آفتاب بروی تو دارد ایمان ماهبآفتاب که روز آورد نظر نبودمرا که هست ز روی تو در شبستان ماهکمال حسن ترا در وجود آن اثرستکه در حمایتش ایمن بود ز نقصان ماهتو پادشاهی و خوبان همه رعیت تونجوم جمله سپاهند و هست سلطان ماهباسب حسن شبی با رخت مسابقه کردتو پیش رفتی و پس ماند چند میدان ماهچو سر ز جیب افق بر کند طلیعه صبحترا طلوع کند آن دم از گریبان ماهبوقت صبح کند آفتاب عزم غروبچو گردد از افق غره تو تابان ماهچو ابر گریه کند چشم من چو کرد طلوعبر آسمان جمالت چو صبح خندان ماهبروز بر در من آفتاب کدیه کنداگر شبی بسر روزنم رسد آن ماهبنزد قاضی گردون که مشتریست بنامحقوق روی تو ثابت کند ببرهان ماهبوقت بیع ازین اختران دیناریبهای خاک درت برکشید بمیزان ماهاگر تو ابر نقاب از میانه برگیریبتابد از رخ پرنور تو هزاران ماهوگر ز روی تو یک روز تربیت یابدشب چهارده گردد هزار چندان ماهاگر بروی تو نسبت کنندش از شادیفراز طارم هفتم رود چو کیوان ماهبکوی دوست کنون آی سیف فرغانیکه هست بر فلک قالب تو از جان ماه
♤♤♤♤♤ ای بزیر زلف تو سایه نشین خورشید و ماهزلف و رویت در نقاب عنبرین خورشید و ماهسایه زلف چو ابر از پیش رویت دور کنتا ببیند آسمان اندر زمین خورشید و ماهگر مه و خور بر نیاید پرده از رخ برفگنآینه برگیر و اندر روی بین خورشید و ماهروز و شب گو ماه و خور را بعد ازین جلوه مکنکز مه و خور بی نیازم من بدین خورشید و ماهگر همی خواهد امان این از زوال آن از خسوفگو برو در سایه زلفش نشین خورشید و ماهاز کلهداران که دارد وز نکورویان کراستدر قبا سرو و صنوبر بر جبین خورشید و ماهگفته بر قدت بسی مدح و ثنا شمشاد و سروگفته بر رویت هزاران آفرین خورشید و ماهخود کجا دارد کمند عنبرین شمشاد و سروخود کجا دارد لبان شکرین خورشید و ماهروی چون آتش نمودی تا چراغ خویشتنمی برافروزند از آن نور مبین خورشید و ماهذره اندر سایه تو همچو ماه و خور شودای ترا از چاکران کمترین خورشید و ماهسیف فرغانی چنین سلطان عالم گیر راآسمان انگشتری زیبد نگین خورشید و ماه
♤♤♤♤♤ ای لطف تو بسی مرا کار ساختهکارم شده زفضل تو صدبار ساختهگر پای سعی در سر کارم نهند خلقبی دست لطف تو نشود کار ساختهکار مرا که غیر تو دیگر کسی نساختکی گردد از معونت اغیار ساختهاندر عدم چو یک نظر از جودتو بیافتکار دو کون گشت بیکبار ساختهآن را که از خزانه فیض تو بهره نیستکارش نشد بدرهم ودینار ساختهاز نعمت تو آنچه من امسال می خورمآن راوکیل رحمت تو پار ساختهاز خرمن عطای تو هر آفریده ییچون مور دانه برده وانبار ساختهحسن قضات بر طبق روی نیکواندر پسته طوطیان شکر بار ساختههر دم چو عافیت دل رنجور عشق رادرد تو نوش داروی بیمار ساختهای نخل بند صنع تو در باغ و بوستانمیوه زشاخ خشک وگل از خار ساختهذکرت که ظلمت از دل عاقل برون بردجان راچو چشم مطلع انوار ساختهدر محکم کلام تو هر حرف ونقطه راعلمت کتاب خانه اسرار ساختهعراده قضای ترا گر کسی بجهداز بهر دفع قلعه ودیوار ساختهبیچاره درمقابل ثعبان موسویچون ساحر از عصاورسن مار ساختهسیف از دل صدف صفت خود پرازگهرصد بحر در سفینه اشعار ساخته