♤♤♤♤♤ ای زمعنی مر ترا صورت چو جان آراستههمچو روی از حسن از رویت جهان آراستهجان صورت معنی آمد زین قبل عشاق راجان (ز) مهر تست چون صورت بجان آراستهصورت زیبای حسن از روی شهرآرای تستهمچو رخسار چمن از ارغوان آراستهای زمین در زیر پایت سرفراز از روی خودتو بخورشید ومهی چون آسمان آراستهچون همه خوبان عالم را بهم جمع آورندبا رخ چون گل تویی اندر میان آراستهور جهان بستان شود بی تو ندارد زینتیبی جمال گل نگرددبوستان آراستهمجلس اصحاب حسن ازروی سرخ اسپید توچون بگلهای ملون گلستان آراستهگر چه در اول زمان آرایش از یوسف گرفتاز رخ زیبای تست آخر زمان آراستهدر بهاران باغ اگر از روی گل گیرد جمالبی گمان از میوه گردد در خزان آراستهاندرآن موسم که گردد باغهاجنت صفتگل بود دروی چو حور اندر جنان آراستهچون درخت اندر خزان برگش فرو ریزد اگربگذرد بر وی چو تو سرو روان آراستهبحر شعرم همچو کان زاو صاف تو پر گوهرستای بگوهرهای خود چون بحرو کان آراستهعشق رااز ما چه رونق دوست را از ما چه سودخوان سلطان کی شود از استخوان آراستهملک از ما نیست همچون لشکر از مردان و هستشهر از ما چون عروسی از زنان آراستهسیف فرغانی طلب کن بوی درویشی زخودتا بکی باشی برنگ دیگران آراسته
♤♤♤♤♤ ای زروی خوب تو پشت زمین آراستهاز رخ تو ملک چون دنیا بدین آراستهتو چنان آرایشی دادی زمین را کآسمانازمه و خورشید خود نبود چنین آراستهای شده کوی تو از دیدار تو جنت صفتچون تو در فردوس نبود حور عین آراستهآیینه برگیر و یکدم در رخ خود کن نظرراست چون بستان بگل خود را ببین آراستهاز در دندان تو در خنده گوهر فشانلعل تو دایم چو خاتم از نگین آراستهگر بیاد روی خوبت نحل گل خوردی شدیبرمثال موم رنگین انگبین آرا ستهور شبی برخاک درگاهت چومن خسبد بصدقسگ شود همچون پلنگ از پوستین آراستهپشت لشکرهای عشق ازروی جان بازان تستچون بمردان دلاور صف کین آراستهزیب تو از جامه نبود چون علم از نقش خودکی بود دست کلیم ازآستین آراستهتین وزیتون گر چه مذکورست در قرآن ولیکباغ قرآن نبود از زیتون وتین آراستهآفتاب عالم حسنی وچون رخسار ماهاختران را چهره زآن رو وجبین آراستهزآن رخ نیکو که باشد نور او بت خانه سوزروم گردد همچو بت رویان چین آراستهزینت رویت شود افزون از آب شعر اگرخوان سلطان گردد از نان جوین آراستهمشک بویان چمن را چون رخت ای گلستانرو کجا باشد بخال عنبرین آراستهسیف فرغانی ترا بلبل، تویی بستان اوگل کن ای بستان وبا بلبل نشین آراسته
♤♤♤♤♤ بگشادی رو که رنگی بستست بر رخ توحسن آنچنانکه خود را گل بر بهار بستهخسرو بقصد جانم آهنگ کرده ومنامید در تو شیرین فرهاد وار بستهمن چون گدا که نانم از تست حاصل و توسگ را گشاده وآنگه در استوار بستهگر در دهانم آید جز ذکر تو حدیثیگردد زبان نطقم بی اختیار بستهای لطف حق زخوبی صد در گشاده بر توبر سیف در چه داری در روز بار بستهاکنون که شد دل من در عشق یار بستهیارب در وصالش برمن مدار بستهتا صید او شدستم زنجیر می درانمهمچون سگی که باشد وقت شکار بستهبگشاد دی بپیشم آن زلف چون رسن رامن تنگدل بماندم زآن دم چو بار بستهوامروز بهر کشتن بربست هر دودستمدیدم بروز ماتم دست نگار بستهزآن ساعتی که عاشق بویی شنوده از توای ازرخ تو رنگی گل برعذار بستهپیوند نسبت خود از غیر تو بریدهتا بر تو خویشتن را برگل چو خار بستهبیهوده گوی داند همچون درآیم آنکسکو اشتری ندارد با این قطار بستهتا تو بحسن خود را بازار تیز کردیشد آفتاب ومه رادکان کار بسته
♤♤♤♤♤ ای پسته دهانت نرخ شکر شکستهوی زاده زبانت قدر گهر شکستهمن طوطیم لب تو شکر بود که بینمدر خدمت تو روزی طوطی شکر شکستهآنجا که چهره تو گسترده خوان خوبیگردد ز شرم رویت قرص قمر شکستهچون بازگرد عالم گشتم بسی و آخردر دامت اوفتادم چون مرغ پرشکستهنقد روان جان را جوجو نثار کردمزین سان درست کاری ناید ز هر شکستهمن خود شکسته بودم ازلشکر غم تواین حمله بین که هجرت آورد بر شکستهوز طعنهای مردم در حق خود چگویمهر کو رسید سنگی انداخت بر شکستهبارم محبت تست ای جان و وقت باشدکز بار خویش گردد شاخ شجر شکستهگرمن شکسته گشتم از عشق تو چه نقصانهیچ از شکستگی شد بازار زر شکسته؟امشب زسنگ آهم در کارگاه گردونشد شیشهای انجم دریکدگر شکستهدی گفت عزت تو مارابکس چه حاجتمن کس نیم چه دارم دل زین قدر شکستهاز هیبت خطابت شد سیف رادل ای جانهمچون ردیف شعرش سرتا بسر شکسته
♤♤♤♤♤ ای همچو من بسی را عشق تو زار کشتهوین دل بتیغ هجرت شد چند بار کشتهتو بی نیاز و هریک از عاشقان رویتدرکارگاه دنیا خود را زکار کشتهپیش یزید قهرت همچون حسین دیدمدر کربلای شوقت چندین هزار کشتهبر بوی جام وصلت دیدیم جان ودل رااین مست شوق گشته وآن را خمار کشتهآهوی چشم مستت باغمزه چو ناوکشیران صف شکن را اندر شکار کشتهدر روزگار حسنت من عالمی زعشقموصل تو عالمی را در انتظار کشتهدر دست تو دل من چندین چه کار داردکانگشت تو نیارد اندر شمار کشتههرگز بود که خود را بینم چو سیف روزیبرآستان کویت افتاده زار کشتهترکان غمزه تو کشتند عاشقانراآری بدیع نبود درکار زار کشته
♤♤♤♤♤ زهی صیت حسن تو عالم گرفتهزبار غمت پشت جان خم گرفتهبپروانه شعله شمع رویتچو خورشید اطراف عالم گرفتهزانفاس عیسی عشق تو هر دمدل مرده روحی چو مریم گرفتهدل خسته من ز نیش غم توجراحت بخود همچو مرهم گرفتهبه شمشیر غم عشق نامهربانتمرا ریخته خون و ماتم گرفتهزسوز دل بنده و آب چشمشثریا حرارت ثری نم گرفتههم از فضله روی شوی جمالتصبا روی گل را بشبنم گرفتهچو پوشیده جان جامه قالب آن دمغم تو گریبان آدم گرفتهبیک چنگل جذبه شهباز عشقتبسی مرغ چون پورادهم گرفتهز روز و ز شب گرمدد بازگیریمه وخور شود هر دو با هم گرفتهعجب نبود ارتا قیامت بماندافق را دهان صبح را دم گرفتهبشادی دل سیف فرغانی ای جانبتو داده جان در عوض غم گرفتهسکندر ممالک بلشکر گشودهسلیمان ولایت بخاتم گرفته
♤♤♤♤♤ بدیدم بر در یار ایستادهچو من بودند بسیار ایستادهبسوز سینه وآب دیده چون شمعبشب در خدمت یار ایستادهبرآن نقطه که در مرکز نگنجدبسر مانند پرگار ایستادهبگرد دوست سربازان عاشقچوگرداگرد (گل) خار ایستادهزمین وار ار چه بنشینند از سیرنباشند آسمان وار ایستادهنشسته چنگ بر زانوی مطربزبهر ناله اوتار ایستادهازآن آرام جان یک درد دل رابجان چندین خریدار ایستادهمحبت کار صعبست وجز ایشانندیدم بهر این کار ایستادهبصحرای قیامت در توان دیدهمه مردم بیکبار ایستادهایا درکوی تو چون من گداییچو بلبل بهر گلزار ایستادهغم عشقت چنین ازپا درافگندمرا وچون تو غمخوار ایستادهمهاجر را خصم اندیشه نبودبیاری کردن انصار ایستادهسر گردون بزیر پای داردخرم در تحت این بار ایستادهورای سیف فرغانی گداییبرین در نیست دیار ایستاده
♤♤♤♤♤ مرا زعشق تو باریست بر دل افتادهمرا زشوق تو کاریست مشکل افتادهندیده دیده من تاب آفتاب رختولی حرارت مهر تو در دل افتادهدرین رهی که گذر نیست رخش رستم راخریست خفته وباریست در گل افتادهار آسمان بزمین آمدست چون هاروتگناه کرده ودر چاه بابل افتادهدرین سرای خراب از مقام آبا دانزدین بدنیا وز حق بباطل افتادهشکسته است درین چار طاق شش جهتیچو در میان دوصف یک مقاتل افتادههزار قافله محرم بسوی کعبه وصلگذشته بر من ومن خفته غافل افتادهازین تپیدن بیهوده بر سر این خاکگلو بریده وچون مرغ بسمل افتادهبرای همچو تو لیلی حکایت من هستچو ذکر مجنون اندر قبایل افتادهبرای همچو تو لیلی حکایت من استچو ذکر مجنون اندر قبایل افتادهچو شعر نیک که در نامهاش درج کنندحدیث ما وتو اندر رسایل افتادهدل شکسته من خوارتر ز نظم منستبدست همچو تو موزون شمایل افتادهولی بگوهر لطفت که معدن معنیستچو جان بصورت خوبست مایل افتادهمرا زمن برهان زآنک غیر من کس نیستکه در میان من وتست حایل افتادههزار عاشق مسکین چو سیف فرغانیستامیدوار برین در چو سایل افتاده
♤♤♤♤♤ ای در سخن دهانت تنگ شکر گشادهلعلت بهر حدیثی گنج گهر گشادهای ماه بنده تو هر لحظه خنده توزآن لعل همچو آتش لؤلوی تر گشادهبهر بهای وصلت عشاق تنگ دل رادستی فراخ باید در بذل زر گشادهدر طبعم آتش تو آب سخن فزودهوز خشمم انده تو خون جگر گشادهتن را بگرد کویت پای جواز بستهدلرا بسوی رویت راه نظر گشادهتا لشکر غم تو بشکست قلب ما رابر دل ولایت جان شد بیشتر گشادهچون زلف برگشایی زیبد گرت بگویمکبک نگار بسته طاوس پر گشادهشب در سماع دیدم آن زلف بسته توچون چتر پادشاهان روز ظفر گشادهروی ترا نگویم مه زآنکه هست رویتگلزار نوشکفته فردوس در گشادهگر عاشق تو فردا اندر سفر نهد پاصد در ز خلد گردد اندر سفر گشادهتا از سماع نامت چون عاشقان برقصداز بند خاک گردد بیخ شجر گشادهاز بار فرقت تو جان از تن و تن از جانبند تعلق خویش از یکدگر گشادهعشق چو آتش تو از طبع بنده هردمهمچون عصای موسی آب از حجر گشادهزآن سیف می نیاید در کوی تو که دایمدر هر قدم که ز کویت چاهیست سر گشاده
♤♤♤♤♤ ای در لب لعل تو شکر تعبیه کردهخوشتر ز شکر چیز دگر تعبیه کردهگه خنده شیرین تو گاهی سخن تودر پسته تنگ تو شکر تعبیه کردهبا جوهر عشق تو دل سوخته منخاکیست در اجزاش گهر تعبیه کردهبر چهره زردم ز غمت اشک روانمآبیست درو خون جگر تعبیه کردهبا شعر چو سیماب روان گوهر نفسممسیست درو مهر تو زر تعبیه کردهنادیده رخ خوب تو در وصف تو ما رادر ضمن معانیست صور تعبیه کردهای عین خود از چشم نهان کرده و خود رادر باطن اعیان باثر تعبیه کردهرویت که نخستین اثرش صبح وجودستیک لمعه خود در مه و خور تعبیه کردهآن سرمه که عشاق بدان روی تو بینندسودای تو در عین بصر تعبیه کرده