انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 72:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤



روزی آن روی چو خورشید وبر و خال چوشب
دیدم و عشق مراباتو همین بود سبب

زین پس از پیش تو کوته نکنم دست نیاز
زین پس از کوی تو بیرون ننهم پای طلب

گوشه یی از سر کوی تو قصور فردوس
نیمه یی از مه روی تو هلال غبغب

دیدن تو ببرد قاعده غم ازدل
بوسه تو بنهد خاصیت جان در لب

در دهان گیر لب خویش دمی تا بینی
ذوق صد تنگ شکر جمع شده در دور طب

روی تو با خط مشکین تو می دانی چیست
آفتابیست (و) بر (هر) طرفش نیمه شب

بر سرم عشق تو مالید شبی دست قبول
در دلم مطرب اندوه تو زد چنگ طرب

در جهان دلم ای ترک سیه چشم گذشت
غارت هندوی زلف تو زیغمای عرب

سیف فرغانی در حضرت جانان دایم
خامشی غیر ادب دان وسخن ترک ادب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



ای خجل از روی خوبت آفتاب
روز من بی تو شبی بی ماهتاب

آفتاب از دیدن رخسار تو
آنچنان خیره که چشم از آفتاب

چون مرا در هجر تو شب خواب نیست
روز وصلت چون توان دیدن بخواب

بر سر کوی تو سودا می پزم
با دل پرآتش و چشم پرآب

عقل را با عشق تو در سر جنون
صبر را از دست تو پا در رکاب

خون چکان بر آتش سودای تو
آن دل بریان من همچون کباب

در سخن زآن لب همی بارد شکر
در عرق زآن رو همی ریزد گلاب

چشم مخمورت که ما را مست کرد
توبه خلقی شکسته چون شراب

از هوایی کآید از خاک درت
آنچنان جوشد دلم کز آتش آب

جز تو از خوبان عالم کس نداشت
سرو در پیراهن و مه در نقاب

بی خطا گر خون من ریزی رواست
ای خطای تو بنزد ما صواب

تو طبیب عاشقان باشی، چرا
من دهم پیوسته سعدی را جواب

سیف فرغانی چو دیدی روی دوست
گر بشمشیرت زند رو بر متاب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



ای خطت سلسله یی بر قمر از عنبر ناب
وی دل و دیده ز سودای تو پرآتش و آب

دوش در وصف جمال تو چو در بستم دل
خوب رویان معانی بگشادند نقاب

خانه حسن ز بالای تو دارد استون
قبله روح ز ابروی تو دارد محراب

ای دل از یورتگه سینه برون زن خرگاه
کین ستون کرد مرا خیمه تن سست طناب

پیش روی تو ز رخساره خورشید چکد
عرق شرم چو اشک مطر از چشم سحاب

سایه بر کار چو من ذره کجا اندازی
که چو خورشید تو از پرتو خویشی در تاب

خانه سوزست (غمت) در دل من چون آتش
بی قرارست دل اندر بر من چون سیماب

آفتابا ز تو روزم بشب آمد، تا چند
بر سر کوی تو شب روز کنم چون مهتاب

زلف جعد تومرا کرد مسلسل چون خط
کرده خط تو مرا زیر و زبر چون اعراب

چون شرابت بود اندر سرو آیینه بدست
گیرد آیینه ز عکس رخ تو رنگ شراب

نام شیرین لب خویش ار بزبان آری تو
در دهان شکرین تو شود شهد لعاب

همت عالی عشاق رخت تا حدیست
که ز دنیاشان در چشم نمی آید خواب

گر عنان تو بدست من درویش افتد
از سر شوق بپای تو درافتم چو رکاب

چشم داریم ز دادار بعقبی رحمت
ما که دیدیم بدنیا ز فراق تو عذاب

دی یکی سوخته چون من بتضرع میگفت
دست برداشته در حضرت رب الارباب

کای خداوند تو برگیرش اگر خود بمثل
« در میان من و معشوق همام است حجاب »

گفتن مدح تو از غایت مهر است مرا
عاشق آنست که طاعت نکند بهر ثواب

بحر شعر من اگر موج زند در عالم
غرقه چون حوت شود چشمه خورشید در آب

با غزلهای تر بنده که در مدح تو گفت
هست اشعار دگر خشکتر از رود رباب

آنچه از لطف و کرم در حق من فرمودی
یابی از بنده دعا و ز خداوند ثواب

بعد ازین کشتی اندیشه بساحل بردم
زآنک دریای مدیح تو ندارد پایاب

سیف فرغانی از ضبط برون شد سخنت
بی دلانرا نبود ضبط سخن رای صواب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



ای پسته دهانت شیرین و انگبین لب
من تلخ کام مانده در حسرت چنین لب

بودیم بر کناری عطشان آب وصلت
زد بوسه تو ما را چون نان در انگبین لب

هرگز برون نیاید شیرینی از زبانش
هرکو نهاده باشد باری دهان برین لب

عاشق از آستینت شکر کشد بدامن
چون تو بگاه خنده گیری در آستین لب

تا در مقام خدمت پیش تو خاک بوسد
روزی دو ره نهاده خورشید بر زمین لب

از بهر آب خوردن باری دهان برو نه
تا لعل تر بریزد از کوزه گلین لب

با داغ مهر مهرت ای بس گدا که چون من
از آرزوی لعلت مالند بر نگین لب

از معجزات حسنت بر روی تو بدیدم
هم شکرآب دندان هم پسته آتشین لب

دل تلخ کام هجرست او را بجای باده
زین بوسهای شیرین درده بشکرین لب

تا چند باشد ای جان پیش در تو ما را
چون مرغ بهر دانه از خاک بوسه چین لب

تو سرخ روی حسنی تا کرد شیر شیرین
خط نبات رنگت همچون ترانگبین لب

چون فاخته بنالم اکنون که مر ترا شد
همچون گلوی قمری زآن خط عنبرین لب

هنگام شعر گفتن شوقت مرا قرین دان
زآن سان که در خموشی (با) لب بود قرین لب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



ایا چوحسن بمعنی نکو بصورت خوب
وصال تست مرا همچو عافیت مطلوب

شهید عشق تو بعد از اجل چو جان زنده
گدای کوی تو نزد همه چو زر محبوب

چو جان حدیث تو شیرین ولیک شورانگیز
غم تو در دل عاشق چو وجد در مجذوب

لبت که مست کند همچو خمر عاشق را
میی زدرد مصفا ولی بشهد مشوب

تو رو نمودی ومشغول شد بغم عاشق
بلا بیامد و منسوب شد بصبر ایوب

بنور روی تو پیش از بروز بتوان دید
جمال صورت کامن پس حجاب غیوب

ایا بملک سلیمان بحسن چون یوسف
منم بعشق زلیخا بحزن چون یعقوب

نه بهر جنت و حورست کوشش عاشق
نه بهر ملک بود مشتغل علی بحروب

امید وصل تو اندر دل و منم محزون
کلید باب فرح با من ومنم مکروب

کرا که نام برآمد بدفتر عشقت
بخواند سر معمازخط نامکتوب

بنزد عاشق جز ذکر تو سخن باطل
بنزد بنده بجز عشق تو هنر معیوب

گرم بدست فتد اندهت بصد شادیش
غذای روح کنم ای غم تو قوت قلوب

که بی عیار محبت دل رهی قلبست
وگر بسکه شاهان شود چو زر مضروب

اگر نه سایه تو بر من اوفتد هستم
چو ذره یی که بود آفتاب ازو محجوب

رجای وصل تو در جان سیف فرغانیست
چنانکه در دل عاصی امید عفو ذنوب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



ای گلستان حسن ترا بنده عندلیب
درد مراست نرگس بیمار تو طبیب

بازم بخوان بلطف و بنازم ز در مران
هرچند گل نیاز ندارد بعندلیب

در حال من نظر کن و از آه من بترس
کز عشق بهره مندم و از وصل بی نصیب

زنهار با غریب و گدا لطف کن که من
در کوی تو گدایم و در شهر تو غریب

در شهر با توام خبر عشق فاش شد
از اشکم این تواتر و از شعرم این نسیب

عقلم چنان برفت که امروز عاجزست
ز اصلاح من معلم وز ارشاد من ادیب

حسنت رضا نداد بسامان (کار) من
لیلی روا نداشت که مجنون بود لبیب

با روی چون نگار تو خاک رهست گل
با زلف مشکبار تو درد سرست طیب

با جز تو دوستی نبود شغل اهل دل
حاشا که دستکار مسیحا بود صلیب

این بنده از وصال تو محروم بهر چیست
او در طلب مجد و تویی در دعا مجیب

تیر دعای من بنشانه نمی رسد
الرمی قد تواتر والسهم لایصیب

من داعی توام باجابت امیدوار
داعیک لایرد و راجیک لایخیب

نبود شکیب از گل روی تو سیف را
تا عندلیب منبر گل را بود خطیب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



طوطی خجل فرو ماند از بلبل زبانت
مجلس پر از شکر شد از پسته دهانت

جعد بنفشه مویان تابی ز چین زلفت
حسن همه نکویان رنگی ز گلستانت

ما را دلیست دایم در هم چو موی زنگی
از خال هندو آسا وز چشم ترک سانت

همچون نشانه تا کی بر دل نهد جراحت
ما را بتیر غمزه ابروی چون کمانت

سرگشته یی که گردن پیچید در کمندت
دست اجل گشاید پایش ز ریسمانت

زآن بر درت همیشه از دیده آب ریزم
تا خون دل بشویم از خاک آستانست

جانم تویی و بی تو بنده تنیست بی جان
وین نیز اگر بخواهی کردم فدای جانت

یا آنکه نیست از خط بر عارضت نشانی
منشور ملک حسنست این خط بی نشانت

گر با چنین میانی از مو کمر کنندت
بار کمر ندانم تا چون کشد میانت

در وصف خوبی تو صاحب لسان معنی
بسیار گفت لیکن ناورد در بیانت

پا در رکاب کردی اسب مراد را سیف
روزی اگر فتادی در دست من عنانت

ای رفته از بر ما ما گفته همچو سعدی
« خوش می روی بتنها تنها فدای جانت »
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



ای چو فرهاد دلم عاشق شیرین لبت
مستی امشبم از باده دوشین لبت

نیست شیرین که زفرهاد برای بوسی
ملک خسرو طلبد شکر رنگین لبت

وه چه شیرین صنمی تو که دهان من هست
تا بامسال خوش از بوسه پارین لبت

محتسب سال دگر بر سر کویت آرد
همچنین بی خودم از باده نوشین لبت

طبع شوریده من این همه شیرین کاری
می کند در سخن امروز بتلقین لبت

سیف فرغانی چون وصف تو می کرد گرفت
طبعم اندر شکر افشاندن آیین لبت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



چو حسن روی تو آوازه در جهان انداخت
هوای عشق تو در جان بی دلان انداخت

سمن بران همه چوگان خویش بشکستند
کنون که شاه رخت گوی در میان انداخت

از آن میانه گل و لاله را برآمد نام
چو بحر حسن تو خاشاک بر کران انداخت

کمان ابروی خود بین که ترک غمزه تو
خطا نکرد خدنگی کزآن کمان انداخت

ترا بدیدم و صبر و قرار رفت از من
مگس چو دید عسل خویشتن در آن انداخت

عقاب عشق توام صید کرد و در اول
چو گوشت خورد و بآخر چو استخوان انداخت

چو تو ز نور سپر پیش روی داشته ای
کجا بسوی تو تیر نظر توان انداخت

مرا یقین شده بود آنکه من بتو برسم
کرشمهای توام باز در گمان انداخت

بجهد بنده بوصلت رسد اگر بتوان
ببیل خاک زمین را بر آسمان انداخت

بشعر وصف جمال تو خواستم کردن
ولی جلال توام عقده بر زبان انداخت

چو خواستم که کنم نسبتش بلعل و عقیق
لب تو ناطقه را سنگ در دهان انداخت

کسی که در ره عشق آمد او دو عالم را
چو میخ کفش برفتن یکان یکان انداخت

بآب شعر رهی غسل دل کند درویش
که آتش طلبش در میان جان انداخت

ترا چو دید بسی گفت سیف فرغانی
«چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت »
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤



ای که شاهان جهانند گدایان درت
پادشاهست گدایی که بیابد نظرت

چون توانگر اگرت تحفه نیارم بر در
همچو درویش بیایم بگدایی بدرت

ای برو خوب چو اشکوفه باران دیده
چند چون گل بشکفتی و نخوردیم برت

بحیات ابدی زنده شود گر روزی
بسر کشته هجران خود افتد گذرت

حسن حورست ترا لطف پری و کرده
دست تقدیر مقید بلباس قدرت

صد ازین سر که تن مردم ازو برپایست
دل برابر نکند با سر مویی ز سرت

جان شیرین نستانند بتلخی زآن کس
که ورا کام خوش است از لب همچون شکرت

ای چو دینار درست از دل اشکسته ما
همچو سکه ز درم محو نگردد اثرت

میوه روح منی باغ بهر کس مسپار
ور نه همچون دگران سنگ زنم بر شجرت

روی بنمای و مپندار که من چون سعدی
«دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت »

سیف فرغانی خورشید رخش در جلوه است
گر ندیدی خللی هست مگر در بصرت
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 5 از 72:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA