♤♤♤♤♤ روزی آن روی چو خورشید وبر و خال چوشبدیدم و عشق مراباتو همین بود سببزین پس از پیش تو کوته نکنم دست نیاززین پس از کوی تو بیرون ننهم پای طلبگوشه یی از سر کوی تو قصور فردوسنیمه یی از مه روی تو هلال غبغبدیدن تو ببرد قاعده غم ازدلبوسه تو بنهد خاصیت جان در لبدر دهان گیر لب خویش دمی تا بینیذوق صد تنگ شکر جمع شده در دور طبروی تو با خط مشکین تو می دانی چیستآفتابیست (و) بر (هر) طرفش نیمه شببر سرم عشق تو مالید شبی دست قبولدر دلم مطرب اندوه تو زد چنگ طربدر جهان دلم ای ترک سیه چشم گذشتغارت هندوی زلف تو زیغمای عربسیف فرغانی در حضرت جانان دایمخامشی غیر ادب دان وسخن ترک ادب
♤♤♤♤♤ ای خجل از روی خوبت آفتابروز من بی تو شبی بی ماهتابآفتاب از دیدن رخسار توآنچنان خیره که چشم از آفتابچون مرا در هجر تو شب خواب نیستروز وصلت چون توان دیدن بخواببر سر کوی تو سودا می پزمبا دل پرآتش و چشم پرآبعقل را با عشق تو در سر جنونصبر را از دست تو پا در رکابخون چکان بر آتش سودای توآن دل بریان من همچون کبابدر سخن زآن لب همی بارد شکردر عرق زآن رو همی ریزد گلابچشم مخمورت که ما را مست کردتوبه خلقی شکسته چون شراباز هوایی کآید از خاک درتآنچنان جوشد دلم کز آتش آبجز تو از خوبان عالم کس نداشتسرو در پیراهن و مه در نقاببی خطا گر خون من ریزی رواستای خطای تو بنزد ما صوابتو طبیب عاشقان باشی، چرامن دهم پیوسته سعدی را جوابسیف فرغانی چو دیدی روی دوستگر بشمشیرت زند رو بر متاب
♤♤♤♤♤ ای خطت سلسله یی بر قمر از عنبر نابوی دل و دیده ز سودای تو پرآتش و آبدوش در وصف جمال تو چو در بستم دلخوب رویان معانی بگشادند نقابخانه حسن ز بالای تو دارد استونقبله روح ز ابروی تو دارد محرابای دل از یورتگه سینه برون زن خرگاهکین ستون کرد مرا خیمه تن سست طنابپیش روی تو ز رخساره خورشید چکدعرق شرم چو اشک مطر از چشم سحابسایه بر کار چو من ذره کجا اندازیکه چو خورشید تو از پرتو خویشی در تابخانه سوزست (غمت) در دل من چون آتشبی قرارست دل اندر بر من چون سیمابآفتابا ز تو روزم بشب آمد، تا چندبر سر کوی تو شب روز کنم چون مهتابزلف جعد تومرا کرد مسلسل چون خطکرده خط تو مرا زیر و زبر چون اعرابچون شرابت بود اندر سرو آیینه بدستگیرد آیینه ز عکس رخ تو رنگ شرابنام شیرین لب خویش ار بزبان آری تودر دهان شکرین تو شود شهد لعابهمت عالی عشاق رخت تا حدیستکه ز دنیاشان در چشم نمی آید خوابگر عنان تو بدست من درویش افتداز سر شوق بپای تو درافتم چو رکابچشم داریم ز دادار بعقبی رحمتما که دیدیم بدنیا ز فراق تو عذابدی یکی سوخته چون من بتضرع میگفتدست برداشته در حضرت رب الاربابکای خداوند تو برگیرش اگر خود بمثل« در میان من و معشوق همام است حجاب »گفتن مدح تو از غایت مهر است مراعاشق آنست که طاعت نکند بهر ثواببحر شعر من اگر موج زند در عالمغرقه چون حوت شود چشمه خورشید در آببا غزلهای تر بنده که در مدح تو گفتهست اشعار دگر خشکتر از رود ربابآنچه از لطف و کرم در حق من فرمودییابی از بنده دعا و ز خداوند ثواببعد ازین کشتی اندیشه بساحل بردمزآنک دریای مدیح تو ندارد پایابسیف فرغانی از ضبط برون شد سخنتبی دلانرا نبود ضبط سخن رای صواب
♤♤♤♤♤ ای پسته دهانت شیرین و انگبین لبمن تلخ کام مانده در حسرت چنین لببودیم بر کناری عطشان آب وصلتزد بوسه تو ما را چون نان در انگبین لبهرگز برون نیاید شیرینی از زبانشهرکو نهاده باشد باری دهان برین لبعاشق از آستینت شکر کشد بدامنچون تو بگاه خنده گیری در آستین لبتا در مقام خدمت پیش تو خاک بوسدروزی دو ره نهاده خورشید بر زمین لباز بهر آب خوردن باری دهان برو نهتا لعل تر بریزد از کوزه گلین لببا داغ مهر مهرت ای بس گدا که چون مناز آرزوی لعلت مالند بر نگین لباز معجزات حسنت بر روی تو بدیدمهم شکرآب دندان هم پسته آتشین لبدل تلخ کام هجرست او را بجای بادهزین بوسهای شیرین درده بشکرین لبتا چند باشد ای جان پیش در تو ما راچون مرغ بهر دانه از خاک بوسه چین لبتو سرخ روی حسنی تا کرد شیر شیرینخط نبات رنگت همچون ترانگبین لبچون فاخته بنالم اکنون که مر ترا شدهمچون گلوی قمری زآن خط عنبرین لبهنگام شعر گفتن شوقت مرا قرین دانزآن سان که در خموشی (با) لب بود قرین لب
♤♤♤♤♤ ایا چوحسن بمعنی نکو بصورت خوبوصال تست مرا همچو عافیت مطلوبشهید عشق تو بعد از اجل چو جان زندهگدای کوی تو نزد همه چو زر محبوبچو جان حدیث تو شیرین ولیک شورانگیزغم تو در دل عاشق چو وجد در مجذوبلبت که مست کند همچو خمر عاشق رامیی زدرد مصفا ولی بشهد مشوبتو رو نمودی ومشغول شد بغم عاشقبلا بیامد و منسوب شد بصبر ایوببنور روی تو پیش از بروز بتوان دیدجمال صورت کامن پس حجاب غیوبایا بملک سلیمان بحسن چون یوسفمنم بعشق زلیخا بحزن چون یعقوبنه بهر جنت و حورست کوشش عاشقنه بهر ملک بود مشتغل علی بحروبامید وصل تو اندر دل و منم محزونکلید باب فرح با من ومنم مکروبکرا که نام برآمد بدفتر عشقتبخواند سر معمازخط نامکتوببنزد عاشق جز ذکر تو سخن باطلبنزد بنده بجز عشق تو هنر معیوبگرم بدست فتد اندهت بصد شادیشغذای روح کنم ای غم تو قوت قلوبکه بی عیار محبت دل رهی قلبستوگر بسکه شاهان شود چو زر مضروباگر نه سایه تو بر من اوفتد هستمچو ذره یی که بود آفتاب ازو محجوبرجای وصل تو در جان سیف فرغانیستچنانکه در دل عاصی امید عفو ذنوب
♤♤♤♤♤ ای گلستان حسن ترا بنده عندلیبدرد مراست نرگس بیمار تو طبیببازم بخوان بلطف و بنازم ز در مرانهرچند گل نیاز ندارد بعندلیبدر حال من نظر کن و از آه من بترسکز عشق بهره مندم و از وصل بی نصیبزنهار با غریب و گدا لطف کن که مندر کوی تو گدایم و در شهر تو غریبدر شهر با توام خبر عشق فاش شداز اشکم این تواتر و از شعرم این نسیبعقلم چنان برفت که امروز عاجزستز اصلاح من معلم وز ارشاد من ادیبحسنت رضا نداد بسامان (کار) منلیلی روا نداشت که مجنون بود لبیببا روی چون نگار تو خاک رهست گلبا زلف مشکبار تو درد سرست طیببا جز تو دوستی نبود شغل اهل دلحاشا که دستکار مسیحا بود صلیباین بنده از وصال تو محروم بهر چیستاو در طلب مجد و تویی در دعا مجیبتیر دعای من بنشانه نمی رسدالرمی قد تواتر والسهم لایصیبمن داعی توام باجابت امیدوارداعیک لایرد و راجیک لایخیبنبود شکیب از گل روی تو سیف راتا عندلیب منبر گل را بود خطیب
♤♤♤♤♤ طوطی خجل فرو ماند از بلبل زبانتمجلس پر از شکر شد از پسته دهانتجعد بنفشه مویان تابی ز چین زلفتحسن همه نکویان رنگی ز گلستانتما را دلیست دایم در هم چو موی زنگیاز خال هندو آسا وز چشم ترک سانتهمچون نشانه تا کی بر دل نهد جراحتما را بتیر غمزه ابروی چون کمانتسرگشته یی که گردن پیچید در کمندتدست اجل گشاید پایش ز ریسمانتزآن بر درت همیشه از دیده آب ریزمتا خون دل بشویم از خاک آستانستجانم تویی و بی تو بنده تنیست بی جانوین نیز اگر بخواهی کردم فدای جانتیا آنکه نیست از خط بر عارضت نشانیمنشور ملک حسنست این خط بی نشانتگر با چنین میانی از مو کمر کنندتبار کمر ندانم تا چون کشد میانتدر وصف خوبی تو صاحب لسان معنیبسیار گفت لیکن ناورد در بیانتپا در رکاب کردی اسب مراد را سیفروزی اگر فتادی در دست من عنانتای رفته از بر ما ما گفته همچو سعدی« خوش می روی بتنها تنها فدای جانت »
♤♤♤♤♤ ای چو فرهاد دلم عاشق شیرین لبتمستی امشبم از باده دوشین لبتنیست شیرین که زفرهاد برای بوسیملک خسرو طلبد شکر رنگین لبتوه چه شیرین صنمی تو که دهان من هستتا بامسال خوش از بوسه پارین لبتمحتسب سال دگر بر سر کویت آردهمچنین بی خودم از باده نوشین لبتطبع شوریده من این همه شیرین کاریمی کند در سخن امروز بتلقین لبتسیف فرغانی چون وصف تو می کرد گرفتطبعم اندر شکر افشاندن آیین لبت
♤♤♤♤♤ چو حسن روی تو آوازه در جهان انداختهوای عشق تو در جان بی دلان انداختسمن بران همه چوگان خویش بشکستندکنون که شاه رخت گوی در میان انداختاز آن میانه گل و لاله را برآمد نامچو بحر حسن تو خاشاک بر کران انداختکمان ابروی خود بین که ترک غمزه توخطا نکرد خدنگی کزآن کمان انداختترا بدیدم و صبر و قرار رفت از منمگس چو دید عسل خویشتن در آن انداختعقاب عشق توام صید کرد و در اولچو گوشت خورد و بآخر چو استخوان انداختچو تو ز نور سپر پیش روی داشته ایکجا بسوی تو تیر نظر توان انداختمرا یقین شده بود آنکه من بتو برسمکرشمهای توام باز در گمان انداختبجهد بنده بوصلت رسد اگر بتوانببیل خاک زمین را بر آسمان انداختبشعر وصف جمال تو خواستم کردنولی جلال توام عقده بر زبان انداختچو خواستم که کنم نسبتش بلعل و عقیقلب تو ناطقه را سنگ در دهان انداختکسی که در ره عشق آمد او دو عالم راچو میخ کفش برفتن یکان یکان انداختبآب شعر رهی غسل دل کند درویشکه آتش طلبش در میان جان انداختترا چو دید بسی گفت سیف فرغانی«چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت »
♤♤♤♤♤ ای که شاهان جهانند گدایان درتپادشاهست گدایی که بیابد نظرتچون توانگر اگرت تحفه نیارم بر درهمچو درویش بیایم بگدایی بدرتای برو خوب چو اشکوفه باران دیدهچند چون گل بشکفتی و نخوردیم برتبحیات ابدی زنده شود گر روزیبسر کشته هجران خود افتد گذرتحسن حورست ترا لطف پری و کردهدست تقدیر مقید بلباس قدرتصد ازین سر که تن مردم ازو برپایستدل برابر نکند با سر مویی ز سرتجان شیرین نستانند بتلخی زآن کسکه ورا کام خوش است از لب همچون شکرتای چو دینار درست از دل اشکسته ماهمچو سکه ز درم محو نگردد اثرتمیوه روح منی باغ بهر کس مسپارور نه همچون دگران سنگ زنم بر شجرتروی بنمای و مپندار که من چون سعدی«دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت »سیف فرغانی خورشید رخش در جلوه استگر ندیدی خللی هست مگر در بصرت