♤♤♤♤♤ ایا رخت زگریبان قمر برآوردهخط لب تو نبات از شکر برآوردهبدید روی تو خورشید گفت رنگ رخشگلیست سرخ زروی قمر برآوردهدر آینه چو خط سبز بر لبت بینیزمردی شمر از لعل تر برآوردهبگیر آینه یی چون رخ تو در عرقستبدست و، آب زآتش نگر برآوردهگلاب گلشن فردوس خورده تا چو رختدرخت روضه حسنت زهر برآوردهبعهد جلوه طاوس حسن تو گرچهجماعتی چو تذروند سر برآوردهاگرچه همچو مگس بر هوا کند پروازنه همچو مرغ بود مور پر برآوردهدل چو مرغ من از عشق دانه خالتخروس وار فغان هر سحر برآوردهمقام با شرف کعبه کی بود هرگزوگر چو کعبه بود از صبور برآوردهنشانده یوسف حسن توصد چو من یعقوببکنج کلبه احزان ودر برآوردهزچشم مست تو در کوی تو چو مدهوشانشراب عشق مرا بی خبر برآوردهچو صبح داعی عشقت بر آسمان وجوداز آفتاب مرا پیشتر برآوردهبرای روز نیاز تو سیف فرغانیزبحر طبع هزاران گهر برآوردهبغیر بنده زضرابخانه خاطرگدا که دید بدین سکه زر برآوردهبوصف تو دگری گر برآورد آوازنه چون مناره بلندست هر برآورده
♤♤♤♤♤ ای ازلب تو مجلس ما پر شکر شدهعاشق بدیدن تو زخود بی خبر شدهدریای عشق دردل ما موج می زندتااز تو گوش ما (چو) صدف پر گهر شدهعاشق که جز تو دردل او نیست این زماناندر ره تو آمده کز خود بدر شدهدرهر قدم اگرچه سری کرده زیر پایسرباز پس فگنده و او پیشتر شدهچون گوش بهر طاعت تو جمله گشته سمعچون چشم سوی تو همه اعضا نظر شدهدرکوی تو که مجمع ارواح و انفس استزآفاق در گذشته و زافلاک برشدهدر مجلس تو سوختگان تو همچو شمعزنده بتیغ گشته و کشته بسر شدهدلدادگان صورت جان پرور تراازبهر کشف حال معانی صور شدهآبی کشیده شاخ زبیخ درخت خوشقسمی ازو شکوفه وقسمی ثمر شدهتا گفته ای درآیمت ازدر بدین امیدمارا بسان چشم همه خانه درشدهمرسیف راکه دیده زغیر تو باد کوردل کار چشم کرده بصیرت بصرشده
♤♤♤♤♤ نبات خطت گرد لب رسته چیستزمرد ز لعلت شکرچین شدهاز اندام تو هست پیراهنتشب و روز حمال نسرین شدهبنفشه خطی روی تو گلشنی استدرو لاله را خال مشکین شدهصبا چون بر آن زلف کرده گذرمشام جهان عنبرآگین شدهکلیم سخن گوی عشق تراسر کوی تو طور سینین شدهتو آب حیاتی ز مهر تو سیفچو اسکندر از روم تا چین شدهچو روی تو از حسن رنگین شدهمرا در سر تو دل و دین شدهز خون دلم باز عشق تراچو کبک است منقار رنگین شدهالف قدی و زلف تا پای توشکن در شکن چون سرسین شدهمرا همچو فرهاد در کام جانغم خوشگوار تو شیرین شدهجهان جمالی تو و کی بودکه خود را ببینم جهان بین شده
♤♤♤♤♤ ای خرد با عشق تو تنگ آمدهحسن با روی تو همرنگ آمدهبا تو جانی هست ازمعنی حسنقالب صورت برو تنگ آمدهبرطرب رود جمالت حسن ولطفچون دو صوت اندر یک آهنگ آمدهلعل میگونت که جان مست ویستشیشهای توبه را سنگ آمدهبرتن چون عود از دست غمتهر رگی در ناله چون چنگ آمدهبا تو نام ما زما برخاستهای مرا بی تو زمن ننگ آمدهدر ره عشقت که منزل جزتو نیستهردو عالم چون دو فرسنگ آمدهسیف فرغانی ترا در کوی دوستبار افتادست وخر لنگ آمدهدر ره وصفش جهانی رفته اندلیک کس نبود برین تنگ آمده
♤♤♤♤♤ تویی از اهل معنی بازماندهچنین از دین بدنیی بازماندهبدین صورت که جانی نیست درویمدام از راه معنی بازماندهزمعنی بی خبر چون اهل صورتچرایی ای بدعوی بازماندهازآن دلبر که شیرین تر زجانستچو مجنونی ز لیلی بازماندهزیارانی که ازتو پیش رفتندبران تا بگذری ای بازماندهچو طور ازنور رویش بهره داردچرایی از تجلی بازماندهچو پر همتت کنده است ازآنیاز آن درگاه اعلی بازماندهمیان اینچنین دجال فعلانتو چون مریم زعیسی بازماندهزیاران سیف فرغانی درین رهچو هارونی زموسی بازمانده
♤♤♤♤♤ شکر لبی که مرا جان دهد بهر خندهدلم ربود بدان پسته شکر خندهرخش بگاه نظر گلشنیست در نوروزلبش بوقت سخن غنچه ییست در خندهاگرچه غنچه (لبی) ای نگار دایم باددهانت چون گل اشکفته سر بسر خندهبروز هجر تو بر گریه خنده می آیدمرا که بی تو بباید گریست بر خندهبرای روز وصال وشب فراق تو بودمرا بعهد تو گر گریه بود وگر خندهچوآفتاب رخت دید ناگهان خورشیدهمی زند بلب صبح بر قمر خندهزما که مرده عشقیم خنده لایق نیستچو در عزای عزیزان ز نوحه گر خندهقضا کنیم بگریه اگر شود فاسدنماز عشق تو ما را بدین قدر خندهز درد فرقت تو چشمم آنچنان تر نیستکه بی تو بر لب خشکم کند گذر خندهتو خنده می زنی وعاشقان همی گریندزابر گریه عجب نبود از زهر خندهدهان پسته مثالت پر از شکر گرددچو اندرآن لب شیرین کند اثر خندهلبان تو ندهد جز بزر خشک دهاندهان تو نکند جز بلعل تر خندهگه وداع تو می گفت سیف فرغانیمرو که بی تو نیاید ز من دگر خنده
♤♤♤♤♤ خداوندا نگارم را بمن دهنگارم را خداوندا بمن دهفلان را از میان جمله خوبانخداوند اکرم فرما بمن دهمن از هستی خود سیر آمدستممرا بستان زمن اورا بمن دهبگیر انصاف من بستانش امروزوگر نی دامنش فردا بمن دهرخش خورشید را هر روز گویدتو معزولی،فرودآ،جا بمن دهمرا جان از تن و اورا زخوبانترا سهل است بستان تا بمن دهزمن این یک غزل بستان ببوسیتو شکر می خور وحلوا بمن دهتو جانان منی زآن لعل جان بخشاگر جانی خوهم جانا بمن دهبرای سیف فرغانی نگاراز زلفت یک گره بگشا بمن ده
♤♤♤♤♤ تو می روی و مرا نقش تست در دیدهبیا که سیر نمی گردد از نظر دیدهاز آن چراغ که در مجلس تو برمی شدبجای سرمه کشیدیم دوده در دیدهاز آن ز دیده مردم چو روح پنهانیکه اهل دیدن روی تو نیست هر دیدهاگر بیایی بر چشم ما نه آن قدمیکه بار منت او می کشیم بر دیدهدرون خانه چنان جای پاک نیست که توقدم برو نهی ای نازنین مگر دیدهمهی که شب همه بر روزن تو دارد چشمچو آفتاب ترا از شکاف در دیدههزار بار اگر بنگرم ز باریکینمی شود ز میان تو جز کمر دیدهمدام بر در تو عاشقان خشک لبندکه جز بخون جگرشان نگشت تر دیدهمقیم کوی تو روشن دلان بیدارندترا بنور جمال تو هر سحر دیدهدهان پسته مثال تو کس ندیده بچشموگر چه گشته چو بادام سربسر دیدهز گفته لاف مزن هیچ سیف فرغانیکه نزد رهرو عشقست معتبر دیده
♤♤♤♤♤ ای نکو رو مشو از اهل نظر پوشیدهآشکارا شو ودر ما منگر پوشیدهای که در جلوه گه حسن تو چون طاوسیدیگران پای سیاهند بپر پوشیدهسالها از پس هرپرده بچشمی کور استدل همی دید ترا ای زنظر پوشیدهسکه داران ملاحت همه اندر بازارآشکارند چو سیم وتو چو زر پوشیدهبیتکی گفته ام و لایق اوصاف تو نیستکندر آن لحظه مرا بودبصر پوشیدهای زتو نطق دهانی بسخن کرده عیانوی زتو لطف میانی بکمر پوشیدهبا چنین نقش که ماراست زتو بردیواراز پس پرده نمانیم چودر پوشیدهحال فرهادکه همکاسه بود خسرو رانیست چون قصه شیرین و شکر پوشیدهجای آنستکه تا روز ظفر بر وصلتهرشبی ناله کنم تا بسحر پوشیدهآتشم تیز مکن ورنه دهانم بگشاچند چون دیک کنم ناله سرپوشیدهسیف فرغانی اگر عشق نهان می ورزیدصدفی بود که می داشت گهر پوشیده
♤♤♤♤♤ ای چو جان صورت خود را ز نظر پوشیدهعشق تو دردل و جان کرده اثر پوشیدههمه لطفی و از آن می نکنندت ادراکهمه جانی تواز آنی زنظر پوشیدهاز تو وقدر تو گر خلق جهان بی خبرندنیست درجمله جهان ازتو خبر پوشیدهتاچه معنیست درین صورت پنهان کردهتا چه درست در این حقه سرپوشیدهعالم حسن تو مانند بهشتست که هستاندر آن خطه بارواح صور پوشیدهآفتابی که برهنه رو میدان شماستخلعت نور ز رخسار تو در پوشیدهگوهر مهر تودر طینت این مشتی خاکهمچنانست که در آب حجر پوشیدهآتش هجر تو اندردل هر قطره آبراست چون در رگ کانست گهر پوشیدهعشق تو در دل مور عسلی نوش نهانهمچو در شمع و قصب شهدو شکر پوشیدهبا چنین نقش که دارد زتو دیوار وجودنشوی از پس هر پرده چو در پوشیدهخاصه اکنون که بنام تو روان شد چون سیمسخن بنده که مسیست بزر پوشیده