♤♤♤♤♤ ای بنور رخ تو روی قمر پوشیدهبضیای تو شده چهره خور پوشیدهدوست درباطن معنی طلبان چون جانستباثر ظاهروپیدا زنظر پوشیدهاینت اعجوبه که در پیش دوکس بر یک چشممنکشف باشد و بر چشم دگر پوشیدهعشق عنقاست وما بچه آن عنقاییمازپی نام ونشان رنگ بشر پوشیدهآن هما سایه چو می دید که ما می بالیمبچه خویش همی داشت بپر پوشیدهچون بدانست که ما لایق پرواز شدیمگفت ما بچه نداریم دگر پوشیدهاندرین راه روان کرد نخست آدم راژنده فقر بدو داده ودر پوشیدهپس بصد ناله وزاری سوی آن کوی آمدآدم از علم وعمل زی سفر پوشیدهحامل بار محبت شد وآگاه نبودزآنک در زیر رمادست شرر پوشیدهآشکارا نتوان کرد قضایی که برانددر میان عشق توچون سر قدر پوشیدهسیف فرغانی خواهد که کند بر دل اوعشق تو همچو شب قدر گذر پوشیده
♤♤♤♤♤ ای پیش تو ماه آسمان خیرهوز روی تو آب روشنان تیرهدرچشم تو روی مردمی پیدادر روی تو چشم مردمان خیرهبر درج درت زلعل پیرایهبرطرف مهت زمشک زنجیرهبا چشم تو نرگس است همخوابهبا لعل تو شکر است همشیرههمواره درون من بتو مایلپیوسته رقیب تو زمن طیرهشیرین سخن تو تلخ شد با ماآری بمرور می شود شیرهسیف از در تو شکسته بازآمدچون لشکر کافر ازدر بیره
♤♤♤♤♤ ای دل تنگ مرا از غم تو جان تازهکفر در عهد رخت می کند ایمان تازهای نسیم سحری کرده زخاک کویتغنچه را مشک بر اطراف گریبان تازههیچ صبحی ندمد تا نبرد باد صباغالیه از سر آن زلف پریشان تازهفتنه را با شکن زلف تو پیوند قویحسن را با رخ نیکوی تو پیمان تازهخون دل بر رخ زردم چو ببینی گرددرنگ بر روی تو چون سبزه بباران تازهشوق تو در دلم از وصل تو افزونی یافتچه طبیبی که کنی درد بدرمان تازهبر سر کوی تو سودای تو ما را هردمگشته بر بوی تو چون صرع پری خوان تازهروی سرخ تو مرا خون جگر بر رخ زردکرده هر روز ازین دیده گریان تازهگویی آن روز کجاشد که چو طوطی هردمقند می خورم از آن پسته خندان تازههست امیدم (که) دگر باره بیمن خاتمباز در ملک شود حکم سلیمان تازهسیف فرغانی هر روز بسحر اشعارمی کند وسوسه اندر دل یاران تازه
♤♤♤♤♤ تا نمودی روی و دیدم گرد چشمت آن مژهمی کنم در حسرت چشم تو خون باران مژهگرخوهی تا بنگری بیمار تیرانداز رابنگر اندر روی خود وآن چشم بین وآن مژهتاکمان ابرو اندر قبضه حکمش فتادچشم شوخت کرد تیر غمزه را پیکان مژهمرغ دل برآتش سودای تو کردم کبابزآنکه شد چشم جگرخوار ترا دندان مژهدلربای وخوب چون ابروست بر بالای چشمزیر ابروی تو ای بر نیکوان سلطان مژهشورم اندر جان شیرین اوفتد فرهادوارهرکجا بر هم زنی ای خسرو خوبان مژهدیده خون بارست تا ز آن چشم شیرافگن شدستگوسپند صبر ما را پنجه گرگان مژهبر زمین خشک بارد ابر رحمت هر کجاعاشقی راتر شود از دیده گریان مژهتا ترا ز آن پسته خندان شکر بارست لببنده را زین چشم گریانست خون افشان مژهنسبت چشمت بنرگس کرد نتوانم چنانکز برای چشم نرگس ساختن نتوان مژهخوش بخسبد فتنه چون در قند ز روسی کشدچشم هندوی ترا ای ماه ترکستان مژه
♤♤♤♤♤ از پسته تنگ خود آن یار شکر بوسهدوشم بلب شیرین جان داد بهر بوسهاز بهر غذای جان ای زنده بآب و نانبستد لب خشک من زآن شکرتر بوسهای کرده رخت پیدا بر روی قمر لالهوی کرده لبت پنهان در تنگ شکر بوسهمه نور همی خواهد از روی تو در پردهجان را ز همی گوید با لعل تو در بوسهنزد تو خریداران گر معدن سیم آرندای گنج گهر زآن لب مفروش بزر بوسهای قبله جان هر شب بر خاک درت عاشقچون کعبه روان داده بر روی حجر بوسهچون جوف صدف او را پر در دهنی بایدوآنگه طلب کردن زآن درج گهر بوسهخواهی که شکر بارد از چشم چو بادامترو آینه بین وز خود بستان بنظر بوسهچون خاک سر کویت آهنگ هوا کردهبر ذره بمهر دل داده مه و خور بوسههرجا که تو برخیزی از پای تو بستاندزنجیر سر زلفت چون حلقه ز در بوسهلطفت که چو اندیشه حد نیست کنارش رااز روی تو انعامی دیدیم مگر بوسهسیف ار ز تو می خواهد بوسه تو برو می خندکز لعل تو خوش باشد گر خنده و گر بوسهگر پای رقیبانت بوسند محبانتترسا ز پی عیسی زد بر سم خر بوسه
♤♤♤♤♤ چو کرد زلف تو پیرامن قمر حلقهقمر ز هر طرفی بوسه داد بر حلقهز بند و حلقه زلف تو برده بودم جانکمند زلف تو بازم کشید در حلقهز عاشقان تو ز آن زلف کس پریشان نیستبغیر بنده که آن جمع راست سر حلقهز زلف تو که گریزد که بند کردستیهزار عاشق شوریده را بهر حلقهچو بند زلف تو زنجیر کرد در پایمزدم ز بدست طلب بر هزار در حلقهبسان پای دلم ای صبادر آوردستدر آن دو زلف چو زنجیر و می شمر حلقهبهر طرف که نظر می کند دلم ز آن سوستکمند زلف تو افتاده حلقه برحلقهچو نقطه زو نتواند نهاد پای برونکجا کشید قضا دایره قدر حلقههمین که پای دلی دست دادش اندر حالدر افگند سر زلفت بیکد گر حلقهدلم چو سلسله در هم شود ز رشک آن دمکه گرد موی میانت کند کمر حلقهبسعی بخت بگردن درافگند اقبالمرا ز ساعد سیمینت ای پسر حلقهمپوش روی ز قومی که زیر پرده شبزنند بر درت از شام تا سحر حلقهز دیده در بفشانم چو دست سیمم نیستکه بهر گوش غلامت کنم ز زر حلقهتو گنج حسنی و کرده چو مار بر سر گنجزمرد خط تو گردلعل تر حلقهبرای گوش تو کردیم حلقها پر درکه نیست آن لایق آن گوش بی درر حلقهردیف این در از آن (حلقه) کرده ام کو رابگوش تو نرساند کس مگر حلقهبدستیاری زلف تو سیف فرغانیشکست بر دل اگر بند داشت ور حلقه
♤♤♤♤♤ چو نیست غیر تو کس آفتاب با سایهتو سایه بر سر من افگن ای هما سایهدلم بوصل طمع کرد گفتم اینت محالکه جمع می نشود آفتاب با سایهمیان روی تو و آفتاب تابان هستهمان تفاوت کز آفتاب تا سایهمرا بسایه تو حاجتست واین دولتخوهم ولی نبود آفتاب را سایهبتو پناه برم ازهمه که بر سر خاکدرخت وار نمی افگند گیا سایهتوانگری وجمال ترا چه نقصانستبلطف اگر فگنی برچو من گدا سایهاز آسمان برکت جذب کرد روی زمینچو بر وی افتاد از عدل پادشا سایهتو پادشاهی وهمچون گدا نیندازدسگ فقیر تو بر نان اغنیا سایهفقیر تو نکند اعتماد بر جزتوچو آدمی نزند تکیه بر عصا سایهشراب عشق تو درما چنان اثر کردستکه مستی آرد زیر درخت ما سایهبسوی خرگه جانان گریزم ای گردونکه نیست بهر امان خیمه ترا سایهقتیل تیغ فنا جامه بقا پوشدچو بر وی افتد ازآن سرو در قبا سایهچو عشق در دلم آمد زمن نماند اثرچو دید طلعت خورشید شد زجا سایهنرنجد ار بزنی تیغ بر سر عاشقننالد ارچه چوخاکست زیر پا سایهثنای او نتوان گفت سیف فرغانیچگونه گوید خورشید را ثنا سایه
♤♤♤♤♤ ای عشق تو داده روح را میمستان تو از تو دور تا کیعشق تو شعار ماست در دینروی تو بهار ماست در دیخورشید رخی و یک جهان خلقچون سایه ترا فتاده در پیوز عکس رخ چو لاله ریزانچون آب بقم ز عارضت خویاندر لب لعل تو حلاوتآمیخته همچو شهد بامیجز عشق تو هرچه هست لاخیرجز وصل تو هرچه هست لاشیوصف تو ز طبع من عجب نیستچون در ز صدف چو شکر از نیهرکو نه بعشق زنده شد سیفای زنده بدو و مرده بی ویگر خود پدر قبیله باشدرو نسبت خود ببر از آن حی
♤♤♤♤♤ بخود نظر کن اگر می خوهی که جان بینیبجان که آنچه ز جان خوشترست آن بینیدل شکسته ما در نظر کجا آیدترا که در تن خود بنگری و جان بینیترا بباغ چه حاجت بود که هر ساعتز روی خویش در آیینه گلستان بینیوگر تو می خوهی ای عاشق دقیق نظرکزو سخن شنوی یا ازو دهان بینیپس از هزار تأمل اگر سخن گویدچو نیک در نگری زآن دهان نشان بینیز موی هم نکنی فرق آن میانی راکه در میانه آن موی تا میان بینیدرون پیرهن آبیست منعقد تن اوکه چون تو در نگری روی خود در آن بینیبیا که با جگر تشنه در پی آن آبز دیده بر رخ من چون دل روان بینیچو چشم و ابروی او بنگری هراسان باشز ترک مست که نزدیک او کمان بینیوگر نداری آن بخت سیف فرغانیکه چون دلی بدهی روی دلستان بدهیبنیکوان نظری کن که بوی او آیدز رنگ حسن که در روی نیکوان بینی
♤♤♤♤♤ تا بعقل ورای خود در راه تو ننهیم پایطفل بی تدبیر باشد در ره تو عقل و رایعاشق ثابت قدم را بر سر کوی تو هستملک شاهان زیر دست وچرخ گردان زیر پایعاشق روی ترا دنیا نگر داند بخودهمچو مغناطیس آهن جذب نکند کهربایعاشق رویت که در دنیا نیابد نان درستاز دل اشکسته داردلشکر عالم گشامقبلی را کز جهان بر عشق تو اقبال کردهست دولت داعی وبخت و سعادت رهنمایپرتو او جمله را در خور بود چون آفتابسایه او بر همه میمون بود همچون همایحاصل عالم چه باشد؟عاشقان روی تومیوه باشد معنی اشکوفه صورت نمایشوق چون غالب شود عاشق برون آید زخودزلزله چون سخت باشد کوه درگردد زجایبهر بار عشق ار از گاوزمین اشتر کنیبر سر گردون نهی اشتر بنالد چون درایشعر ما را نظم بخشد عشق تو مانند درباد را آواز سازد مطرب ما همچو نایسیف فرغانی اگر حاجت خوهی از غیر دوستآنچنان باشد که حاجت از گدا خواهد گدای