انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 51 از 72:  « پیشین  1  ...  50  51  52  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤




ای بنور رخ تو روی قمر پوشیده
بضیای تو شده چهره خور پوشیده

دوست درباطن معنی طلبان چون جانست
باثر ظاهروپیدا زنظر پوشیده

اینت اعجوبه که در پیش دوکس بر یک چشم
منکشف باشد و بر چشم دگر پوشیده

عشق عنقاست وما بچه آن عنقاییم
ازپی نام ونشان رنگ بشر پوشیده

آن هما سایه چو می دید که ما می بالیم
بچه خویش همی داشت بپر پوشیده

چون بدانست که ما لایق پرواز شدیم
گفت ما بچه نداریم دگر پوشیده

اندرین راه روان کرد نخست آدم را
ژنده فقر بدو داده ودر پوشیده

پس بصد ناله وزاری سوی آن کوی آمد
آدم از علم وعمل زی سفر پوشیده

حامل بار محبت شد وآگاه نبود
زآنک در زیر رمادست شرر پوشیده

آشکارا نتوان کرد قضایی که براند
در میان عشق توچون سر قدر پوشیده

سیف فرغانی خواهد که کند بر دل او
عشق تو همچو شب قدر گذر پوشیده
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای پیش تو ماه آسمان خیره
وز روی تو آب روشنان تیره

درچشم تو روی مردمی پیدا
در روی تو چشم مردمان خیره

بر درج درت زلعل پیرایه
برطرف مهت زمشک زنجیره

با چشم تو نرگس است همخوابه
با لعل تو شکر است همشیره

همواره درون من بتو مایل
پیوسته رقیب تو زمن طیره

شیرین سخن تو تلخ شد با ما
آری بمرور می شود شیره

سیف از در تو شکسته بازآمد
چون لشکر کافر ازدر بیره
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای دل تنگ مرا از غم تو جان تازه
کفر در عهد رخت می کند ایمان تازه

ای نسیم سحری کرده زخاک کویت
غنچه را مشک بر اطراف گریبان تازه

هیچ صبحی ندمد تا نبرد باد صبا
غالیه از سر آن زلف پریشان تازه

فتنه را با شکن زلف تو پیوند قوی
حسن را با رخ نیکوی تو پیمان تازه

خون دل بر رخ زردم چو ببینی گردد
رنگ بر روی تو چون سبزه بباران تازه

شوق تو در دلم از وصل تو افزونی یافت
چه طبیبی که کنی درد بدرمان تازه

بر سر کوی تو سودای تو ما را هردم
گشته بر بوی تو چون صرع پری خوان تازه

روی سرخ تو مرا خون جگر بر رخ زرد
کرده هر روز ازین دیده گریان تازه

گویی آن روز کجاشد که چو طوطی هردم
قند می خورم از آن پسته خندان تازه

هست امیدم (که) دگر باره بیمن خاتم
باز در ملک شود حکم سلیمان تازه

سیف فرغانی هر روز بسحر اشعار
می کند وسوسه اندر دل یاران تازه

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




تا نمودی روی و دیدم گرد چشمت آن مژه
می کنم در حسرت چشم تو خون باران مژه

گرخوهی تا بنگری بیمار تیرانداز را
بنگر اندر روی خود وآن چشم بین وآن مژه

تاکمان ابرو اندر قبضه حکمش فتاد
چشم شوخت کرد تیر غمزه را پیکان مژه

مرغ دل برآتش سودای تو کردم کباب
زآنکه شد چشم جگرخوار ترا دندان مژه

دلربای وخوب چون ابروست بر بالای چشم
زیر ابروی تو ای بر نیکوان سلطان مژه

شورم اندر جان شیرین اوفتد فرهادوار
هرکجا بر هم زنی ای خسرو خوبان مژه

دیده خون بارست تا ز آن چشم شیرافگن شدست
گوسپند صبر ما را پنجه گرگان مژه

بر زمین خشک بارد ابر رحمت هر کجا
عاشقی راتر شود از دیده گریان مژه

تا ترا ز آن پسته خندان شکر بارست لب
بنده را زین چشم گریانست خون افشان مژه

نسبت چشمت بنرگس کرد نتوانم چنان
کز برای چشم نرگس ساختن نتوان مژه

خوش بخسبد فتنه چون در قند ز روسی کشد
چشم هندوی ترا ای ماه ترکستان مژه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




از پسته تنگ خود آن یار شکر بوسه
دوشم بلب شیرین جان داد بهر بوسه

از بهر غذای جان ای زنده بآب و نان
بستد لب خشک من زآن شکرتر بوسه

ای کرده رخت پیدا بر روی قمر لاله
وی کرده لبت پنهان در تنگ شکر بوسه

مه نور همی خواهد از روی تو در پرده
جان را ز همی گوید با لعل تو در بوسه

نزد تو خریداران گر معدن سیم آرند
ای گنج گهر زآن لب مفروش بزر بوسه

ای قبله جان هر شب بر خاک درت عاشق
چون کعبه روان داده بر روی حجر بوسه

چون جوف صدف او را پر در دهنی باید
وآنگه طلب کردن زآن درج گهر بوسه

خواهی که شکر بارد از چشم چو بادامت
رو آینه بین وز خود بستان بنظر بوسه

چون خاک سر کویت آهنگ هوا کرده
بر ذره بمهر دل داده مه و خور بوسه

هرجا که تو برخیزی از پای تو بستاند
زنجیر سر زلفت چون حلقه ز در بوسه

لطفت که چو اندیشه حد نیست کنارش را
از روی تو انعامی دیدیم مگر بوسه

سیف ار ز تو می خواهد بوسه تو برو می خند
کز لعل تو خوش باشد گر خنده و گر بوسه

گر پای رقیبانت بوسند محبانت
ترسا ز پی عیسی زد بر سم خر بوسه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




چو کرد زلف تو پیرامن قمر حلقه
قمر ز هر طرفی بوسه داد بر حلقه

ز بند و حلقه زلف تو برده بودم جان
کمند زلف تو بازم کشید در حلقه

ز عاشقان تو ز آن زلف کس پریشان نیست
بغیر بنده که آن جمع راست سر حلقه

ز زلف تو که گریزد که بند کردستی
هزار عاشق شوریده را بهر حلقه

چو بند زلف تو زنجیر کرد در پایم
زدم ز بدست طلب بر هزار در حلقه

بسان پای دلم ای صبادر آوردست
در آن دو زلف چو زنجیر و می شمر حلقه

بهر طرف که نظر می کند دلم ز آن سوست
کمند زلف تو افتاده حلقه برحلقه

چو نقطه زو نتواند نهاد پای برون
کجا کشید قضا دایره قدر حلقه

همین که پای دلی دست دادش اندر حال
در افگند سر زلفت بیکد گر حلقه

دلم چو سلسله در هم شود ز رشک آن دم
که گرد موی میانت کند کمر حلقه

بسعی بخت بگردن درافگند اقبال
مرا ز ساعد سیمینت ای پسر حلقه

مپوش روی ز قومی که زیر پرده شب
زنند بر درت از شام تا سحر حلقه

ز دیده در بفشانم چو دست سیمم نیست
که بهر گوش غلامت کنم ز زر حلقه

تو گنج حسنی و کرده چو مار بر سر گنج
زمرد خط تو گردلعل تر حلقه

برای گوش تو کردیم حلقها پر در
که نیست آن لایق آن گوش بی درر حلقه

ردیف این در از آن (حلقه) کرده ام کو را
بگوش تو نرساند کس مگر حلقه

بدستیاری زلف تو سیف فرغانی
شکست بر دل اگر بند داشت ور حلقه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




چو نیست غیر تو کس آفتاب با سایه
تو سایه بر سر من افگن ای هما سایه

دلم بوصل طمع کرد گفتم اینت محال
که جمع می نشود آفتاب با سایه

میان روی تو و آفتاب تابان هست
همان تفاوت کز آفتاب تا سایه

مرا بسایه تو حاجتست واین دولت
خوهم ولی نبود آفتاب را سایه

بتو پناه برم ازهمه که بر سر خاک
درخت وار نمی افگند گیا سایه

توانگری وجمال ترا چه نقصانست
بلطف اگر فگنی برچو من گدا سایه

از آسمان برکت جذب کرد روی زمین
چو بر وی افتاد از عدل پادشا سایه

تو پادشاهی وهمچون گدا نیندازد
سگ فقیر تو بر نان اغنیا سایه

فقیر تو نکند اعتماد بر جزتو
چو آدمی نزند تکیه بر عصا سایه

شراب عشق تو درما چنان اثر کردست
که مستی آرد زیر درخت ما سایه

بسوی خرگه جانان گریزم ای گردون
که نیست بهر امان خیمه ترا سایه

قتیل تیغ فنا جامه بقا پوشد
چو بر وی افتد ازآن سرو در قبا سایه

چو عشق در دلم آمد زمن نماند اثر
چو دید طلعت خورشید شد زجا سایه

نرنجد ار بزنی تیغ بر سر عاشق
ننالد ارچه چوخاکست زیر پا سایه

ثنای او نتوان گفت سیف فرغانی
چگونه گوید خورشید را ثنا سایه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای عشق تو داده روح را می
مستان تو از تو دور تا کی

عشق تو شعار ماست در دین
روی تو بهار ماست در دی

خورشید رخی و یک جهان خلق
چون سایه ترا فتاده در پی

وز عکس رخ چو لاله ریزان
چون آب بقم ز عارضت خوی

اندر لب لعل تو حلاوت
آمیخته همچو شهد بامی

جز عشق تو هرچه هست لاخیر
جز وصل تو هرچه هست لاشی

وصف تو ز طبع من عجب نیست
چون در ز صدف چو شکر از نی

هرکو نه بعشق زنده شد سیف
ای زنده بدو و مرده بی وی

گر خود پدر قبیله باشد
رو نسبت خود ببر از آن حی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




بخود نظر کن اگر می خوهی که جان بینی
بجان که آنچه ز جان خوشترست آن بینی

دل شکسته ما در نظر کجا آید
ترا که در تن خود بنگری و جان بینی

ترا بباغ چه حاجت بود که هر ساعت
ز روی خویش در آیینه گلستان بینی

وگر تو می خوهی ای عاشق دقیق نظر
کزو سخن شنوی یا ازو دهان بینی

پس از هزار تأمل اگر سخن گوید
چو نیک در نگری زآن دهان نشان بینی

ز موی هم نکنی فرق آن میانی را
که در میانه آن موی تا میان بینی

درون پیرهن آبیست منعقد تن او
که چون تو در نگری روی خود در آن بینی

بیا که با جگر تشنه در پی آن آب
ز دیده بر رخ من چون دل روان بینی

چو چشم و ابروی او بنگری هراسان باش
ز ترک مست که نزدیک او کمان بینی

وگر نداری آن بخت سیف فرغانی
که چون دلی بدهی روی دلستان بدهی

بنیکوان نظری کن که بوی او آید
ز رنگ حسن که در روی نیکوان بینی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




تا بعقل ورای خود در راه تو ننهیم پای
طفل بی تدبیر باشد در ره تو عقل و رای

عاشق ثابت قدم را بر سر کوی تو هست
ملک شاهان زیر دست وچرخ گردان زیر پای

عاشق روی ترا دنیا نگر داند بخود
همچو مغناطیس آهن جذب نکند کهربای

عاشق رویت که در دنیا نیابد نان درست
از دل اشکسته داردلشکر عالم گشا

مقبلی را کز جهان بر عشق تو اقبال کرد
هست دولت داعی وبخت و سعادت رهنمای

پرتو او جمله را در خور بود چون آفتاب
سایه او بر همه میمون بود همچون همای

حاصل عالم چه باشد؟عاشقان روی تو
میوه باشد معنی اشکوفه صورت نمای

شوق چون غالب شود عاشق برون آید زخود
زلزله چون سخت باشد کوه درگردد زجای

بهر بار عشق ار از گاوزمین اشتر کنی
بر سر گردون نهی اشتر بنالد چون درای

شعر ما را نظم بخشد عشق تو مانند در
باد را آواز سازد مطرب ما همچو نای

سیف فرغانی اگر حاجت خوهی از غیر دوست
آنچنان باشد که حاجت از گدا خواهد گدای
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 51 از 72:  « پیشین  1  ...  50  51  52  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA