♤♤♤♤♤ ایا خلاصه خوبان کراست درهمه دنییچنین تنی همگی جان وصورتی همه معنیغم تو دنیی ودینست نزد عاشق صادقکه دل فروز چو دینی ودل ربای چو دنییبرآستان تو بودن مراست مجلس عالیبزیر پای تو مردن مراست پایه اعلیاگرچه نیست تویی ومنی میان من وتومنم منم بتو لایق تویی تویی بمن اولیتو در مشاهده با دیگران ومن شده قانعزروی تو بخیال وز وصل تو بتمنیخراب گشتن ملکست دل شکستن عاشقحصار کردن قدس است بهر کشتن یحییز زنده دل برباید رخ تو چون زر رنگینبمرده روح ببخشد لب تو چون دم عیسیچراغ ماه نتابد بپیش شمع رخ توشعاع مهر چه باشد بنزد نور تجلیبدست دل قدم صدق سیف برسر کویتنهاده چون سر مجنون بر آستانه لیلی
♤♤♤♤♤ ای توانگر در خود برمن مسکین بگشایبیخودم کن نفسی وبخودم ره بنمایروی بنمای که چون جسم بجان محتاجستدل بدیدار تو ای صورت تو روح افزایسوی میدان تفاخر شو ودر پای فگنزلف چوگان سرو گوی از همه خوبان بر بایبر سر کوی تو تا چند بآب دیدهخاک را رنگ دهیم از مژه خون پالایدر ره عشق تو گردست کسی برتابدمن بسر سیر کنم گر دگری کرد بپایپیش سلطان تو یک بنده بود جمع ملوکزیر ایوان تو یک حجره بود هر دو سرایما بهمت زسلاطین بگذشتیم ارچهاندرین شهر غریبیم ودرین کوی گدایبر سر خاک در دوست اگر زر یابیمبر نگیریم و چو خاکش بگذاریم بجایسیف فرغانی از بخت مدد خواه که هستسر بی مغز تو پیمانه سودا پیمای
♤♤♤♤♤ ای بکویت عاشقان رانور رویت رهنمایهمچو شادی دوستان را انده تو دلگشایخاک درگاه تو چون باد بهاری مشک بویآتش عشق تو همچون آب حیوان جان فزایشور بختی را که با تلخی اندوهت خوشستدوستی جان شیرین در دلش نگرفت جایاندرین دوران ناقص جزتو از خوبان کراستمعنیی کامل چودین صورت چودنیا دلربایگرچه گردون شان نهد در راه تو سربر قدمبر سر گردون گردان عاشقان بینند پایاز برای زر گدایی کی کند درویش توزآنکه زر نزدیک او بی قدر باشد چون گدایای که وصل دوست خواهی دشمن خود گرنه ییترک عالم کن مخوه جز دوست چیزی از خدایبر سر خار ریاضت مدتی بنشین ببینروی معنی دار او اندر گل صورت نماینردبان همت اندر زیر پای روح نهزآنکه دل می گویدت کای جان بعلیین برآیطایر میمون نخواهدشد زشؤم بخت خویشجغد را گر سالها در زیر پر گیرد همایسیف فرغانی بخود کس را بر او راه نیستگر در او می خوهی بیخود بکوی او درآی
♤♤♤♤♤ دوست جز دل نمی پذیرد جایدر دل بر کسی دگر مگشایدوست را هیچ جانخواهی یافتتا ترا در دو کون باشد جایدر آن دوست را که کلید توییتا درآیی زخویشتن بدرآیبرسرکوی آن توانگر حسنسیر از هر دوعالمست گدایازپی نان اگر سخن گویدهمچو لقمه زبان خویش بخایملک دنیا به اهل دنیا دهکاه تسلیم کن بکاه ربایدست همت برآور ای درویشخویشتن را ازین وآن بربایهرکه از دام غیر دانه بخوردمرغ اوراست بیضه گوهر زایتیره از زنگ حب جان ماندستدل که آیینه ییست دوست نمایجانت گر در سماع خوش گرددچون شکر درنی ودم اندر نایاز سر وجد دست برهم زنزود بر فرق آسمان نه پایحال خود را ز چشم خلق بپوشگنج داری بمفلسان منمایدست در کار کن که از سر مویینگشاید گره بناخن پایهرکه بر خود در مراد ببستدست او شد کلید هر دو سرایکم سخن باش سیف فرغانیوربگویی برین سخن مفزای
♤♤♤♤♤ ای سازگار با همه با من نساختیبا دوستدار خویش چو دشمن نساختیتو همچو جان لطیفی و من همچو تن کثیفای جان ترا چه بود که با تن نساختیای از زبان چرب سخن گفته همچو آببا آب شعر بنده چو روغن نساختیبیتی نگفتم از پی سوز وصال توکآن را بهجر نوحه و شیون نساختیعاشق بسی بکشتی و خونش نهان بماندخوشه بسی درودی و خرمن نساختیهرگز نتافتی چو مه اندر شب کسیکش همچو روز از آن رخ روشن نساختیای معدن گهر نگذشتی بهیچ جایتا خاک آن چو گوهر معدن نساختیدر هیچ بقعه یی نشدی کآن مقام رامیمون بسان وادی ایمن نساختیاین گردن و سر از پی تیغ تو داشت سیفلیکن چو تیغ با سر و گردن نساختی
♤♤♤♤♤ ای درسر من از لب میگون تو مستیبا عشق تو درمن اثری نیست از هستیبا چشم خوش دلکش تو نسبت نرگسچون نسبت چشمست ببیماری و مستیازجای برو گو دل وجان چون تو بجاییوزدست برو گو دو جهان چون تو بدستیسر زیر لگد کوب غم آریم چو هستیمدرکوی تو راضی شده چون خاک بپستیهرگز بخلاف تو نبندم نگشایمدستی که تو بگشادی وپایی که تو بستیآن عقل که سرمایه دعویست ربودیوآن توبه که سر لشکر تقویست شکستیای عشق زتو جان نبرد دل که درین بحراو ماهی طعمه طلبست وتو چو شستیای سیف نکویان جهان قید تو بودنددر دام وی افتادی و ازجمله برستی
♤♤♤♤♤ ای همه هستی مبر در خود گمان نیستیترک سر گیر و بنه پا در جهان نیستینیستی نزدیک درویشان ز خود وارستنستمرگ صورت نیست نزد مانشان نیستیکردمان و می کورا مسلم کی شود (کذا)داشتن داغ فنا بر گرد ران نیستیدر ره معنی میسر کشتگان عشق راستزیستن بی زحمت صورت بجان نیستیهرچه هست اندر جهان گر دشمنت باشد، مخوراز حوادث غم، چو هستی در امان نیستیعشق شیر پنجه دار آمد چو دستش در شودگاو گردون را کشد در خر کمان نیستیاندرین خاکست همچون آب حیوان ناپدیدجای درویشان جان پرور بنان نیستیجان عاشق فارغست از گفت و گوی هر دو کونحشو هستی را چه کار اندر میان نیستیحبذا قومی که گر خواهند چون نان بشکنندقرصه خورشید را بر روی خوان نیستیمعتبر باشد ازیشان نزد جانان بذل جانچون سخا در فقر و جود اندر زمان نیستیجمله هستیهای عالم (را) که دل مشغول اوستلقمه یی ساز و بنه اندر دهان نیستیراه رو شب چون شتر تا خوش بیاسایی بروزای جرس جنبان چو خر در کاروان نیستیسیف فرغانی دهان در بند و از دل گوش سازنطق جان بشنو که گویا شد زبان نیستی
♤♤♤♤♤ روز و شب از صحبت ما بر حذر بودی ازآنکدوستدار خویش را دشمن همی پنداشتیمن چو سگ زین آستان رو وانگردانم بسنگیار آهو چشم اگر با من کند گرگ آشتیبر سپاه دل شکست افتاد تا تو سرو قدقامتی در صف خوبان چون علم افراشتیبر سر شاخ زبان جز میوه ذکرت نرستتا تو در باغ دلم تخم محبت کاشتیز آتش اندوه تو رنگ از رخ آب از روی رفتهر کرا بر صفحه دل نقش خود بنگاشتیای ز اول تا بآخر لاف من از لطف توآخرم مفگن چو در اول توام برداشتیسیف فرغانی دگر با خویشتن نامد ز شوقتا تو رفتی و ورا بی خویشتن بگذاشتیبا تو چون بنده عتابی بود سعدی را که گفت(یاد می داری که با ما جنگ در سر داشتی )ای که با من مهربان صد کینه در دل داشتیبد همی کردی و بد را نیک می انگاشتی
♤♤♤♤♤ دلستانا از جهان رسم وفا برداشتیبا وفاداران خود تیغ جفا برداشتیما ز مهر دیگران پیوند ببریدیم و تومهر از ما برگرفتی دل ز ما برداشتیملک داران جهان حسن را در صف عرضشد علمها سرنگون تا تو لوا برداشتیتو بدست حسن خود خورشید نیکو روی رااز پی سیلی زدن موی از قفا برداشتیهرکرا تو بفکنی کس برنگیرد در جهانگر چو بتوانی میفکن هر کرا برداشتیدر مصاف امتحان با من سپر افگنده اندپادشاهان جهان تا تو مرا برداشتیما گدایانیم، سلطانان خریدار تواندای توانگر زین سبب چشم از گدا برداشتیدر بدست آمد صدف را نزد تو قدری نماندلعل حاصل شد نظر از کهربا برداشتیهمچو کاغذ پاره در سوراخ دیوارم منهچون بدست لطف خود از ره مرا برداشتیدوش با من گفت عشقت بنگر ای گستاخ گویکندرین حضرت شکایت از کجا برداشتیآسمان همچون زمین سر می نهد بر پای توتا بعزم دستبوس دوست پا برداشتیچون سکندر گرچه پیمودی بسی شیب و فرازچون خضر از لعل او آب بقا برداشتیدر سماع از قول تو عشاق افغان می کنندتا تو بی برگ اندرین پرده نوا برداشتی
♤♤♤♤♤ ای رفته دور از برما چون نیامدیدیگر بدین جناب همایون نیامدیعاشق مدام قربت معشوق خود خوهدگر عاشق منی بر من چون نیامدینفست روا نداشت که آید بکوی ماگاوت کشش نکرد چو گردون نیامدیعشاق خیمه جمله بصحرای جان زدندای شهر بند تن تو بهامون نیامدیغیر ترا چو دیو بلاحول را ندیمتو چون پری ترقیه وافسون نیامدیلیلی ملاحت از درما کسب کرده بودزین حسن غافلی که چو مجنون نیامدیچون بیضه مرغ تربیت ماترا بسیبگرفت زیر بال وتو بیرون نیامدیمانند زرترا بترازوی امتحانبسیار بر کشیدم و افزون نیامدیدر کوی عشق اگر تو گدایی کنی منالکاینجا تو باخزینه قارون نیامدیگر کفش تو دریده (شود) در رهش مرنجکاینجا تو با درفش فریدون نیامدیجانی که هست داده اودان، ازآنکه توسیراب بر کناره جیحون نیامدیمن چون خجل شدم کرمش گفت سالهاستتا تو مقیم این دری اکنون نیامدیصباغ طبعت از خم تلبیس خویش سیفبسیار رنگ داد و دگرگون نیامدیای شعر بهر نظم تو جز در صفات دوستبسیار فکر کردم و موزون نیامدی