انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 52 از 72:  « پیشین  1  ...  51  52  53  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤




ایا خلاصه خوبان کراست درهمه دنیی
چنین تنی همگی جان وصورتی همه معنی

غم تو دنیی ودینست نزد عاشق صادق
که دل فروز چو دینی ودل ربای چو دنیی

برآستان تو بودن مراست مجلس عالی
بزیر پای تو مردن مراست پایه اعلی

اگرچه نیست تویی ومنی میان من وتو
منم منم بتو لایق تویی تویی بمن اولی

تو در مشاهده با دیگران ومن شده قانع
زروی تو بخیال وز وصل تو بتمنی

خراب گشتن ملکست دل شکستن عاشق
حصار کردن قدس است بهر کشتن یحیی

ز زنده دل برباید رخ تو چون زر رنگین
بمرده روح ببخشد لب تو چون دم عیسی

چراغ ماه نتابد بپیش شمع رخ تو
شعاع مهر چه باشد بنزد نور تجلی

بدست دل قدم صدق سیف برسر کویت
نهاده چون سر مجنون بر آستانه لیلی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای توانگر در خود برمن مسکین بگشای
بیخودم کن نفسی وبخودم ره بنمای

روی بنمای که چون جسم بجان محتاجست
دل بدیدار تو ای صورت تو روح افزای

سوی میدان تفاخر شو ودر پای فگن
زلف چوگان سرو گوی از همه خوبان بر بای

بر سر کوی تو تا چند بآب دیده
خاک را رنگ دهیم از مژه خون پالای

در ره عشق تو گردست کسی برتابد
من بسر سیر کنم گر دگری کرد بپای

پیش سلطان تو یک بنده بود جمع ملوک
زیر ایوان تو یک حجره بود هر دو سرای

ما بهمت زسلاطین بگذشتیم ارچه
اندرین شهر غریبیم ودرین کوی گدای

بر سر خاک در دوست اگر زر یابیم
بر نگیریم و چو خاکش بگذاریم بجای

سیف فرغانی از بخت مدد خواه که هست
سر بی مغز تو پیمانه سودا پیمای
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای بکویت عاشقان رانور رویت رهنمای
همچو شادی دوستان را انده تو دلگشای

خاک درگاه تو چون باد بهاری مشک بوی
آتش عشق تو همچون آب حیوان جان فزای

شور بختی را که با تلخی اندوهت خوشست
دوستی جان شیرین در دلش نگرفت جای

اندرین دوران ناقص جزتو از خوبان کراست
معنیی کامل چودین صورت چودنیا دلربای

گرچه گردون شان نهد در راه تو سربر قدم
بر سر گردون گردان عاشقان بینند پای

از برای زر گدایی کی کند درویش تو
زآنکه زر نزدیک او بی قدر باشد چون گدای

ای که وصل دوست خواهی دشمن خود گرنه یی
ترک عالم کن مخوه جز دوست چیزی از خدای

بر سر خار ریاضت مدتی بنشین ببین
روی معنی دار او اندر گل صورت نمای

نردبان همت اندر زیر پای روح نه
زآنکه دل می گویدت کای جان بعلیین برآی

طایر میمون نخواهدشد زشؤم بخت خویش
جغد را گر سالها در زیر پر گیرد همای

سیف فرغانی بخود کس را بر او راه نیست
گر در او می خوهی بیخود بکوی او درآی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




دوست جز دل نمی پذیرد جای
در دل بر کسی دگر مگشای

دوست را هیچ جانخواهی یافت
تا ترا در دو کون باشد جای

در آن دوست را که کلید تویی
تا درآیی زخویشتن بدرآی

برسرکوی آن توانگر حسن
سیر از هر دوعالمست گدای

ازپی نان اگر سخن گوید
همچو لقمه زبان خویش بخای

ملک دنیا به اهل دنیا ده
کاه تسلیم کن بکاه ربای

دست همت برآور ای درویش
خویشتن را ازین وآن بربای

هرکه از دام غیر دانه بخورد
مرغ اوراست بیضه گوهر زای

تیره از زنگ حب جان ماندست
دل که آیینه ییست دوست نمای

جانت گر در سماع خوش گردد
چون شکر درنی ودم اندر نای

از سر وجد دست برهم زن
زود بر فرق آسمان نه پای

حال خود را ز چشم خلق بپوش
گنج داری بمفلسان منمای

دست در کار کن که از سر مویی
نگشاید گره بناخن پای

هرکه بر خود در مراد ببست
دست او شد کلید هر دو سرای

کم سخن باش سیف فرغانی
وربگویی برین سخن مفزای
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای سازگار با همه با من نساختی
با دوستدار خویش چو دشمن نساختی

تو همچو جان لطیفی و من همچو تن کثیف
ای جان ترا چه بود که با تن نساختی

ای از زبان چرب سخن گفته همچو آب
با آب شعر بنده چو روغن نساختی

بیتی نگفتم از پی سوز وصال تو
کآن را بهجر نوحه و شیون نساختی

عاشق بسی بکشتی و خونش نهان بماند
خوشه بسی درودی و خرمن نساختی

هرگز نتافتی چو مه اندر شب کسی
کش همچو روز از آن رخ روشن نساختی

ای معدن گهر نگذشتی بهیچ جای
تا خاک آن چو گوهر معدن نساختی

در هیچ بقعه یی نشدی کآن مقام را
میمون بسان وادی ایمن نساختی

این گردن و سر از پی تیغ تو داشت سیف
لیکن چو تیغ با سر و گردن نساختی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای درسر من از لب میگون تو مستی
با عشق تو درمن اثری نیست از هستی

با چشم خوش دلکش تو نسبت نرگس
چون نسبت چشمست ببیماری و مستی

ازجای برو گو دل وجان چون تو بجایی
وزدست برو گو دو جهان چون تو بدستی

سر زیر لگد کوب غم آریم چو هستیم
درکوی تو راضی شده چون خاک بپستی

هرگز بخلاف تو نبندم نگشایم
دستی که تو بگشادی وپایی که تو بستی

آن عقل که سرمایه دعویست ربودی
وآن توبه که سر لشکر تقویست شکستی

ای عشق زتو جان نبرد دل که درین بحر
او ماهی طعمه طلبست وتو چو شستی

ای سیف نکویان جهان قید تو بودند
در دام وی افتادی و ازجمله برستی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای همه هستی مبر در خود گمان نیستی
ترک سر گیر و بنه پا در جهان نیستی

نیستی نزدیک درویشان ز خود وارستنست
مرگ صورت نیست نزد مانشان نیستی

کردمان و می کورا مسلم کی شود (کذا)
داشتن داغ فنا بر گرد ران نیستی

در ره معنی میسر کشتگان عشق راست
زیستن بی زحمت صورت بجان نیستی

هرچه هست اندر جهان گر دشمنت باشد، مخور
از حوادث غم، چو هستی در امان نیستی

عشق شیر پنجه دار آمد چو دستش در شود
گاو گردون را کشد در خر کمان نیستی

اندرین خاکست همچون آب حیوان ناپدید
جای درویشان جان پرور بنان نیستی

جان عاشق فارغست از گفت و گوی هر دو کون
حشو هستی را چه کار اندر میان نیستی

حبذا قومی که گر خواهند چون نان بشکنند
قرصه خورشید را بر روی خوان نیستی

معتبر باشد ازیشان نزد جانان بذل جان
چون سخا در فقر و جود اندر زمان نیستی

جمله هستیهای عالم (را) که دل مشغول اوست
لقمه یی ساز و بنه اندر دهان نیستی

راه رو شب چون شتر تا خوش بیاسایی بروز
ای جرس جنبان چو خر در کاروان نیستی

سیف فرغانی دهان در بند و از دل گوش ساز
نطق جان بشنو که گویا شد زبان نیستی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




روز و شب از صحبت ما بر حذر بودی ازآنک
دوستدار خویش را دشمن همی پنداشتی

من چو سگ زین آستان رو وانگردانم بسنگ
یار آهو چشم اگر با من کند گرگ آشتی

بر سپاه دل شکست افتاد تا تو سرو قد
قامتی در صف خوبان چون علم افراشتی

بر سر شاخ زبان جز میوه ذکرت نرست
تا تو در باغ دلم تخم محبت کاشتی

ز آتش اندوه تو رنگ از رخ آب از روی رفت
هر کرا بر صفحه دل نقش خود بنگاشتی

ای ز اول تا بآخر لاف من از لطف تو
آخرم مفگن چو در اول توام برداشتی

سیف فرغانی دگر با خویشتن نامد ز شوق
تا تو رفتی و ورا بی خویشتن بگذاشتی

با تو چون بنده عتابی بود سعدی را که گفت
(یاد می داری که با ما جنگ در سر داشتی )

ای که با من مهربان صد کینه در دل داشتی
بد همی کردی و بد را نیک می انگاشتی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




دلستانا از جهان رسم وفا برداشتی
با وفاداران خود تیغ جفا برداشتی

ما ز مهر دیگران پیوند ببریدیم و تو
مهر از ما برگرفتی دل ز ما برداشتی

ملک داران جهان حسن را در صف عرض
شد علمها سرنگون تا تو لوا برداشتی

تو بدست حسن خود خورشید نیکو روی را
از پی سیلی زدن موی از قفا برداشتی

هرکرا تو بفکنی کس برنگیرد در جهان
گر چو بتوانی میفکن هر کرا برداشتی

در مصاف امتحان با من سپر افگنده اند
پادشاهان جهان تا تو مرا برداشتی

ما گدایانیم، سلطانان خریدار تواند
ای توانگر زین سبب چشم از گدا برداشتی

در بدست آمد صدف را نزد تو قدری نماند
لعل حاصل شد نظر از کهربا برداشتی

همچو کاغذ پاره در سوراخ دیوارم منه
چون بدست لطف خود از ره مرا برداشتی

دوش با من گفت عشقت بنگر ای گستاخ گوی
کندرین حضرت شکایت از کجا برداشتی

آسمان همچون زمین سر می نهد بر پای تو
تا بعزم دستبوس دوست پا برداشتی

چون سکندر گرچه پیمودی بسی شیب و فراز
چون خضر از لعل او آب بقا برداشتی

در سماع از قول تو عشاق افغان می کنند
تا تو بی برگ اندرین پرده نوا برداشتی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای رفته دور از برما چون نیامدی
دیگر بدین جناب همایون نیامدی

عاشق مدام قربت معشوق خود خوهد
گر عاشق منی بر من چون نیامدی

نفست روا نداشت که آید بکوی ما
گاوت کشش نکرد چو گردون نیامدی

عشاق خیمه جمله بصحرای جان زدند
ای شهر بند تن تو بهامون نیامدی

غیر ترا چو دیو بلاحول را ندیم
تو چون پری ترقیه وافسون نیامدی

لیلی ملاحت از درما کسب کرده بود
زین حسن غافلی که چو مجنون نیامدی

چون بیضه مرغ تربیت ماترا بسی
بگرفت زیر بال وتو بیرون نیامدی

مانند زرترا بترازوی امتحان
بسیار بر کشیدم و افزون نیامدی

در کوی عشق اگر تو گدایی کنی منال
کاینجا تو باخزینه قارون نیامدی

گر کفش تو دریده (شود) در رهش مرنج
کاینجا تو با درفش فریدون نیامدی

جانی که هست داده اودان، ازآنکه تو
سیراب بر کناره جیحون نیامدی

من چون خجل شدم کرمش گفت سالهاست
تا تو مقیم این دری اکنون نیامدی

صباغ طبعت از خم تلبیس خویش سیف
بسیار رنگ داد و دگرگون نیامدی

ای شعر بهر نظم تو جز در صفات دوست
بسیار فکر کردم و موزون نیامدی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 52 از 72:  « پیشین  1  ...  51  52  53  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA