♤♤♤♤♤ بچشم مست خود آن را که کرده ای نظرینمانده است ز هشیاری اندرو اثریمی مشاهده تو بجام نتوان خوردکه من چو چشم تو مستم بجرعه نظریاگر چو آب بگردی بگرد روی زمیندر آب و آینه بینی چو خویشتن دگریترا بدیدم و بر من چو روز روشن شدکه آفتاب بزاید ز مادر و پدریبپیش آن لب رنگین که رشک یاقوتستعقیق سنگ نژادست و لعل بدگهریگمان مبر که ز کوی تو بگذرد همه عمرکسی که دید ترا همچو عمر برگذریبعشق باختن ای دوست با تو گستاخمبدان صفت که زمن رشک می برد دگریبگرد تنگ شکر چون مگس همی گردمولی چه سود مرا دست نیست بر شکریز روز ما که بمحنت رسد بشام چه غمترا که در شب زلفست روی چون قمریتو نازپرور از آن غافلی که شب تا روزدلم زانده تو چون همی کند جگریکلاه شاهی خوبان چو تاج بر سر نهکزین میانه تو بر موی بسته ای کمریز روی صدق بسی سر زدم برین دیواربدان امید که بر من شود گشاده دریز تر و خشک جهان بیش ازین ندارم منبرای تحفه تو جان خشک و شعر تریخجل بمانده که عیب سیاه پایی خویشچگونه پوشد طاوس جلوه گر بپریکلاه دار تمناست سیف فرغانیکه تاج وصل تو دارد طمع بترک سری
♤♤♤♤♤ ای رخ تو شاه ملک دلبریهمچو شاهان کن رعیت پروریتا تو بر پشت زمین پیدا شدیشد ز شرم روی تو پنهان پریبا چنین صورت که از معنی پرستسخت بی معنی بود صورت گریز آرزوی شیوه رفتار توخانه بر بامت کند کبک دریخسروان فرهاد وارت عاشقندزآنکه از شیرین بسی شیرین تریچشم تو از بردن دلهای خلقشادمان همچون ز غارت لشکریدلبری ختمست بر تو ز آنکه توجان همی افزایی ار دل می بریاز اثرهای نشان و نام توجان پذیرد موم از انگشتریعشق تو ما رابخواهد کشت،آهعید شد نزدیک و قربان لاغریدر فراق تو غزلها گفته امبی شکر کردم بسی حلواگریکاشکی از دل زبان بودی مراتا بیادت کردمی جان پروریبا چنین عزت که از حسن و جمالدر مه و خور جز بخواری ننگریچون روا باشد که سعدی گویدت«سرو بستانی تو یامه یا پری »سیف فرغانی همی گوید تراهر که هست از هر چه گوید برتری
♤♤♤♤♤ عشق اسلامست و دیگر کافریوقت آن آمد که اسلام آوریمملکت شوریده شد بر جن و انسای سلیمان بازیاب انگشتریما بسلطانی نداریم افتخارتو چه می نازی بدین ده مهتریگردوکونت دست در گردن کندبا یکی باید که سر درناوریآفتاب عشق طالع بهر تستجز تو کس را نیست این نیک اختریبا مه دولت قران کرد اخترتچون ترا شد آفتابی مشتریبرگ زرین کن چو شاخ اندر خزانگر گدای کوی این سیمین برییار سلطانیست از ما بی نیازهست او را مال و ما را نی زریبی زری عشاق او را عیب نیستعزل سلطان نبود از بی افسرینزد او از تاج بر فرق سرانبه بود نعلین در پای سریشعر من آبیست از جالی روانزو بخور زآن پیش کزوی بگذریمشرب خضرست چون عین الحیاتجهد کن تا آب از این مشرب خوریسیف فرغانی سخنها گفت و رفتشعر از وی ماند و سحر از سامری
♤♤♤♤♤ بکرشمه اگر از عاشق خود جان ببریتو براهل دل ای دوست زجان دوستریبود معشوقه پرویز چو شکر شیرینای تو شیرین تر ازو خسرو بی داد گریپای آن مسکین چون دست سلاطین بوسیدکه تو باری ز سر زلف بدو درنگریچون نبخشید بآتش اثری زآب حیاتخاک راهی که تو چون باد برو می گذریدر هوای مه روی تو بشب هرکه بخفتروز وصل تو بیابد بدعای سحریدیده عقل چو اعمی رخ خوب تو ندیدور برافروخت چراغی ز علوم نظریآدمی وار اگر انس نگیری چکنمتابدست آرمت ای دوست بافسون چو پریبنده از عشق تو گه عاقل وگه دیوانهخاک از باد گهی ساکن وگاهی سفریروح مرده است اگر دل نبود زنده بعشقمرد کورست چو در چشم بود بی بصریبلبل مهر تو در باغ دلم دستان زدچه کند بنده که چون گل نکند جامه دریچون توانم رخ تو دید چومن بی دولت(بخت آیینه ندارم که در او می نگری)سیف فرغانی چندانکه خبر گویی ازوتا ترا از تو خبر هست ازو بی خبریتا ننوشی (چو) عسل تلخی اندوهش رادهنی از سخنت خوش نشود گر شکری
♤♤♤♤♤ ای بلبل جانم (را) از روی تو گلزاریرنگیست ز روی تو با هر گل رخساریاز دیدن ماه و خور عار آیدت ای دلبرگر بهر تماشا را در خود نگری باریبی معنی عشق تو جان در بدن خاکیچون صورت رنگینست آرایش دیواریاندر ره عشق تو گامی زدم و چون خوددر هر قدمی دیدم سرگشته طلب کاریتنها نه منم مرغی در دام تو افتادهاز هر قفسی بشنو آواز گرفتاریگرد لب تو گشتم کز وی شکری چینمدر عمر نکردستم شیرین تر ازین کاریوصل تو بسی جستم واکنون شده ام از توخشنود بپیغامی، خرسند بگفتاریهرجا شکرستانی در شهر شود پیدامن چون مگسم او را بی سیم خریداریگر سیم و زرت باشد خاک در جانان خروآنگه درمی از وی مفروش بدیناریآن دوست ز بهر من آزرده شد از دشمناز بهر دل بلبل گل خسته شد از خاریگفتیم بنگارینم کای برده دل و دینمتو آن منی جانا من آن تو؟ گفت آرینزدیک کسی کورا چون سیف بود حالتمعذورم اگر ورزم سودای چنین یاری
♤♤♤♤♤ ای زآفتاب رویت مه برده شرمساریپیداست بر رخ تو آثار بختیاریاندر بیان نگنجد واندر زبان نیایداز عشق آنچه دارم و از حسن آنچه داریای نوش داروی جان اندر لبت نهفتهبامر همی چنینم چون خسته می گذاریافغان و زاری من از حد گذشت بی توگر چه بکرد بلبل بی گل فغان و زاریامیدوار وصلم از خود مبر امیدمصعبست نا امیدی بعداز امیدواریچون خاک اگر عزیزی بنشست بر در توهر جا که رفت از آن پس چون زر ندید خواریمن با چنین ارادت در تو رسم بشرطیکز بنده سعی باشد وز همت تو یاریشیرین از آنی ای جان کز تلخی غم خودفرهادوار هر دم سوزی ز من بر آریای خوبتر ز لیلی هرگز مده چو مجنوندیوانه دلم را زین بند رستگاریگل را نمی توانم کردن بدوست نسبتای گل بپیش جانان در پیش گل چو خاریهر جا که سیف باشد بستان اوست رویشچونست حال بوستان ای باد نوبهاری
♤♤♤♤♤ زبار عشق توام طالب سبکساریولی چه چاره که دولت نمی دهد یاریکه کرد بر من مسکین بدل بجز عشقتنشاط را بغم وخواب را ببیداریگناه کردم وبا روی توززلفت گفتقیامتی تو بخوبی واو بطراریبدیم گناه گرفتار هر دوام زیراگناه را بقیامت بود گرفتاریمرا مگو که چه خواهی؟مرا نباشد خواستمرا مپرس که چونی؟ چنانکه می داریبآب چشم خودش پرورش کنم شب و روزچو در زمین دلم تخم اندهی کاریمرا زروی سیه زردی غمت نبردبسرخی شفق این آسمان زنگاریبکوی تو نه چنان آمدم که باز رومکه دل ز من نه چنان برده ای که باز آریگر از جفای تو چون مرغ از قفس برهمببند پایم اگر دیگرم بدست آریهوای غیر تو اندر دلم چنان باشدکه در خزینه سلطان متاع بازاریتویی که چون بتماشا همی شدی در باغبپیش روی تو نرگس بزور و عیاریزچشم خواست که لافی زند، صبا گفتشخدات صحت کامل دهد که بیماری!حدیث صحبت جانان مثال سیم و زرستگذاشتن بغم و یافتن بدشواریاگر چه روی تو کم دید سیف فرغانیولیک عمر برد برد در طلب کاریمرا بهجر میازار اگر چه می گویم(من از تو روی نپیچم گرم بیازاری)
♤♤♤♤♤ تویی سلطان ملک حسن و چون من صد گدا داریترا کی برگ من باشد که چندین بی نوا داریوصالت خوان سلطانست، ازو محروم محتاجانزنانش گوشه یی بشکن که بر در صد گدا داریسپاه ماه بشکستی بدان روی و نمی دانیکزین دلهای اشکسته چه لشکر در قفا داریکلاه شاهی خوبان بدست ناز بر سر نهکه با این جسم همچون جان دو عالم در قبا داریسزد گر اسم الرحمان شود کرسی فخر اوکه عرشی از دل عاشق محل استوا داریز تو ای دوست تا دیدم همه رنج و بلا دیدمنرفتم گر جفا دیدم، همین باشد وفاداریز عدل چون تو سلطانی چنین احسان روا نبودکی نی دستم همی گیری نه از من دست واداریبهر چشمی که می خواهی بلطف و قهر یک نوبتنظر کن سوی من گرچه ز درویشان غنا داریپس از چندین دعا نتوان تهی در آستین کردنکف در یوزه ما را چو تو دست عطا داریمرا دی گفت روی تو ز وصافان حسن منسخن از دل تو می گویی که جان آشنا داریبضر و نفع عاشق وار ثابت باش در کویشکه گردورت کند از در دری دیگر کجا داریچو باشد سیف فرغانی بر خلق از فراموشانبوقتی کین غزل خوانی مرا ای دوست یاد آری
♤♤♤♤♤ مرا گفت دل چون چنین یار داریچوبلبل همی گو که گلزار دارینه در ملک من چون تویی دوست دارمنه درحسن تو چون خودی یار داریچوچشم تو بینم بروی تو گویمکه ای ماه چونی زبیمار داریمنم بی تو دل تنگ وبر تو بیک جو(؟)که از من ملالت بخروار داریزگلزار وصلت کرا رنگ باشدکه چندین رقیبان چون خار داریمن و نیم جانی و وصلت چه گوییتوانگرتر ازمن خریدار داری؟مرا ازپی روز وصل خود ای مههمه شب چو استاره بیدار داریبمن کی رسد نوبت وصلت آخرکه چون من هزاران طلب کار داریترا چون زمن بهتری فخر نبودچگویم گراز چون منی عار داریاگر چه چو لیلی عزیزی نشایدکه مجنون خود را چنین خوار داریکمین عاشقت سیف فرغانی وتوازو کمتر امروز بسیار داری
♤♤♤♤♤ ای که از سیم خام تن داریقامتی همچو نارون داریدر قبایی کسی نمی داندکه تو در پیرهن چه تن داریتا نگفتی سخن ندانستمکه تو شیرین زبان دهن داریتو بدان دام زلف ودانه خالصد گرفتار همچو من داریتو چنین چشم و ابروی فتانبهر آشوب مرد وزن داریزیر هر غمزه یی نمی دانمکه چه ترکان تیغ زن داریدر همه شهر دل نماند درستتا چنان زلف پر شکن داریزنده در خرقهای درویشانچه شهیدان بی کفن داریدر فراق تو سیف فرغانیمی کند صبر و خویشتن داری