انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 53 از 72:  « پیشین  1  ...  52  53  54  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤




بچشم مست خود آن را که کرده ای نظری
نمانده است ز هشیاری اندرو اثری

می مشاهده تو بجام نتوان خورد
که من چو چشم تو مستم بجرعه نظری

اگر چو آب بگردی بگرد روی زمین
در آب و آینه بینی چو خویشتن دگری

ترا بدیدم و بر من چو روز روشن شد
که آفتاب بزاید ز مادر و پدری

بپیش آن لب رنگین که رشک یاقوتست
عقیق سنگ نژادست و لعل بدگهری

گمان مبر که ز کوی تو بگذرد همه عمر
کسی که دید ترا همچو عمر برگذری

بعشق باختن ای دوست با تو گستاخم
بدان صفت که زمن رشک می برد دگری

بگرد تنگ شکر چون مگس همی گردم
ولی چه سود مرا دست نیست بر شکری

ز روز ما که بمحنت رسد بشام چه غم
ترا که در شب زلفست روی چون قمری

تو نازپرور از آن غافلی که شب تا روز
دلم زانده تو چون همی کند جگری

کلاه شاهی خوبان چو تاج بر سر نه
کزین میانه تو بر موی بسته ای کمری

ز روی صدق بسی سر زدم برین دیوار
بدان امید که بر من شود گشاده دری

ز تر و خشک جهان بیش ازین ندارم من
برای تحفه تو جان خشک و شعر تری

خجل بمانده که عیب سیاه پایی خویش
چگونه پوشد طاوس جلوه گر بپری

کلاه دار تمناست سیف فرغانی
که تاج وصل تو دارد طمع بترک سری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای رخ تو شاه ملک دلبری
همچو شاهان کن رعیت پروری

تا تو بر پشت زمین پیدا شدی
شد ز شرم روی تو پنهان پری

با چنین صورت که از معنی پرست
سخت بی معنی بود صورت گری

ز آرزوی شیوه رفتار تو
خانه بر بامت کند کبک دری

خسروان فرهاد وارت عاشقند
زآنکه از شیرین بسی شیرین تری

چشم تو از بردن دلهای خلق
شادمان همچون ز غارت لشکری

دلبری ختمست بر تو ز آنکه تو
جان همی افزایی ار دل می بری

از اثرهای نشان و نام تو
جان پذیرد موم از انگشتری

عشق تو ما رابخواهد کشت،آه
عید شد نزدیک و قربان لاغری

در فراق تو غزلها گفته ام
بی شکر کردم بسی حلواگری

کاشکی از دل زبان بودی مرا
تا بیادت کردمی جان پروری

با چنین عزت که از حسن و جمال
در مه و خور جز بخواری ننگری

چون روا باشد که سعدی گویدت
«سرو بستانی تو یامه یا پری »

سیف فرغانی همی گوید ترا
هر که هست از هر چه گوید برتری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




عشق اسلامست و دیگر کافری
وقت آن آمد که اسلام آوری

مملکت شوریده شد بر جن و انس
ای سلیمان بازیاب انگشتری

ما بسلطانی نداریم افتخار
تو چه می نازی بدین ده مهتری

گردوکونت دست در گردن کند
با یکی باید که سر درناوری

آفتاب عشق طالع بهر تست
جز تو کس را نیست این نیک اختری

با مه دولت قران کرد اخترت
چون ترا شد آفتابی مشتری

برگ زرین کن چو شاخ اندر خزان
گر گدای کوی این سیمین بری

یار سلطانیست از ما بی نیاز
هست او را مال و ما را نی زری

بی زری عشاق او را عیب نیست
عزل سلطان نبود از بی افسری

نزد او از تاج بر فرق سران
به بود نعلین در پای سری

شعر من آبیست از جالی روان
زو بخور زآن پیش کزوی بگذری

مشرب خضرست چون عین الحیات
جهد کن تا آب از این مشرب خوری

سیف فرغانی سخنها گفت و رفت
شعر از وی ماند و سحر از سامری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




بکرشمه اگر از عاشق خود جان ببری
تو براهل دل ای دوست زجان دوستری

بود معشوقه پرویز چو شکر شیرین
ای تو شیرین تر ازو خسرو بی داد گری

پای آن مسکین چون دست سلاطین بوسید
که تو باری ز سر زلف بدو درنگری

چون نبخشید بآتش اثری زآب حیات
خاک راهی که تو چون باد برو می گذری

در هوای مه روی تو بشب هرکه بخفت
روز وصل تو بیابد بدعای سحری

دیده عقل چو اعمی رخ خوب تو ندید
ور برافروخت چراغی ز علوم نظری

آدمی وار اگر انس نگیری چکنم
تابدست آرمت ای دوست بافسون چو پری

بنده از عشق تو گه عاقل وگه دیوانه
خاک از باد گهی ساکن وگاهی سفری

روح مرده است اگر دل نبود زنده بعشق
مرد کورست چو در چشم بود بی بصری

بلبل مهر تو در باغ دلم دستان زد
چه کند بنده که چون گل نکند جامه دری

چون توانم رخ تو دید چومن بی دولت
(بخت آیینه ندارم که در او می نگری)

سیف فرغانی چندانکه خبر گویی ازو
تا ترا از تو خبر هست ازو بی خبری

تا ننوشی (چو) عسل تلخی اندوهش را
دهنی از سخنت خوش نشود گر شکری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای بلبل جانم (را) از روی تو گلزاری
رنگیست ز روی تو با هر گل رخساری

از دیدن ماه و خور عار آیدت ای دلبر
گر بهر تماشا را در خود نگری باری

بی معنی عشق تو جان در بدن خاکی
چون صورت رنگینست آرایش دیواری

اندر ره عشق تو گامی زدم و چون خود
در هر قدمی دیدم سرگشته طلب کاری

تنها نه منم مرغی در دام تو افتاده
از هر قفسی بشنو آواز گرفتاری

گرد لب تو گشتم کز وی شکری چینم
در عمر نکردستم شیرین تر ازین کاری

وصل تو بسی جستم واکنون شده ام از تو
خشنود بپیغامی، خرسند بگفتاری

هرجا شکرستانی در شهر شود پیدا
من چون مگسم او را بی سیم خریداری

گر سیم و زرت باشد خاک در جانان خر
وآنگه درمی از وی مفروش بدیناری

آن دوست ز بهر من آزرده شد از دشمن
از بهر دل بلبل گل خسته شد از خاری

گفتیم بنگارینم کای برده دل و دینم
تو آن منی جانا من آن تو؟ گفت آری

نزدیک کسی کورا چون سیف بود حالت
معذورم اگر ورزم سودای چنین یاری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای زآفتاب رویت مه برده شرمساری
پیداست بر رخ تو آثار بختیاری

اندر بیان نگنجد واندر زبان نیاید
از عشق آنچه دارم و از حسن آنچه داری

ای نوش داروی جان اندر لبت نهفته
بامر همی چنینم چون خسته می گذاری

افغان و زاری من از حد گذشت بی تو
گر چه بکرد بلبل بی گل فغان و زاری

امیدوار وصلم از خود مبر امیدم
صعبست نا امیدی بعداز امیدواری

چون خاک اگر عزیزی بنشست بر در تو
هر جا که رفت از آن پس چون زر ندید خواری

من با چنین ارادت در تو رسم بشرطی
کز بنده سعی باشد وز همت تو یاری

شیرین از آنی ای جان کز تلخی غم خود
فرهادوار هر دم سوزی ز من بر آری

ای خوبتر ز لیلی هرگز مده چو مجنون
دیوانه دلم را زین بند رستگاری

گل را نمی توانم کردن بدوست نسبت
ای گل بپیش جانان در پیش گل چو خاری

هر جا که سیف باشد بستان اوست رویش
چونست حال بوستان ای باد نوبهاری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




زبار عشق توام طالب سبکساری
ولی چه چاره که دولت نمی دهد یاری

که کرد بر من مسکین بدل بجز عشقت
نشاط را بغم وخواب را ببیداری

گناه کردم وبا روی توززلفت گفت
قیامتی تو بخوبی واو بطراری

بدیم گناه گرفتار هر دوام زیرا
گناه را بقیامت بود گرفتاری

مرا مگو که چه خواهی؟مرا نباشد خواست
مرا مپرس که چونی؟ چنانکه می داری

بآب چشم خودش پرورش کنم شب و روز
چو در زمین دلم تخم اندهی کاری

مرا زروی سیه زردی غمت نبرد
بسرخی شفق این آسمان زنگاری

بکوی تو نه چنان آمدم که باز روم
که دل ز من نه چنان برده ای که باز آری

گر از جفای تو چون مرغ از قفس برهم
ببند پایم اگر دیگرم بدست آری

هوای غیر تو اندر دلم چنان باشد
که در خزینه سلطان متاع بازاری

تویی که چون بتماشا همی شدی در باغ
بپیش روی تو نرگس بزور و عیاری

زچشم خواست که لافی زند، صبا گفتش
خدات صحت کامل دهد که بیماری!

حدیث صحبت جانان مثال سیم و زرست
گذاشتن بغم و یافتن بدشواری

اگر چه روی تو کم دید سیف فرغانی
ولیک عمر برد برد در طلب کاری

مرا بهجر میازار اگر چه می گویم
(من از تو روی نپیچم گرم بیازاری)
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




تویی سلطان ملک حسن و چون من صد گدا داری
ترا کی برگ من باشد که چندین بی نوا داری

وصالت خوان سلطانست، ازو محروم محتاجان
زنانش گوشه یی بشکن که بر در صد گدا داری

سپاه ماه بشکستی بدان روی و نمی دانی
کزین دلهای اشکسته چه لشکر در قفا داری

کلاه شاهی خوبان بدست ناز بر سر نه
که با این جسم همچون جان دو عالم در قبا داری

سزد گر اسم الرحمان شود کرسی فخر او
که عرشی از دل عاشق محل استوا داری

ز تو ای دوست تا دیدم همه رنج و بلا دیدم
نرفتم گر جفا دیدم، همین باشد وفاداری

ز عدل چون تو سلطانی چنین احسان روا نبود
کی نی دستم همی گیری نه از من دست واداری

بهر چشمی که می خواهی بلطف و قهر یک نوبت
نظر کن سوی من گرچه ز درویشان غنا داری

پس از چندین دعا نتوان تهی در آستین کردن
کف در یوزه ما را چو تو دست عطا داری

مرا دی گفت روی تو ز وصافان حسن من
سخن از دل تو می گویی که جان آشنا داری

بضر و نفع عاشق وار ثابت باش در کویش
که گردورت کند از در دری دیگر کجا داری

چو باشد سیف فرغانی بر خلق از فراموشان
بوقتی کین غزل خوانی مرا ای دوست یاد آری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




مرا گفت دل چون چنین یار داری
چوبلبل همی گو که گلزار داری

نه در ملک من چون تویی دوست دارم
نه درحسن تو چون خودی یار داری

چوچشم تو بینم بروی تو گویم
که ای ماه چونی زبیمار داری

منم بی تو دل تنگ وبر تو بیک جو(؟)
که از من ملالت بخروار داری

زگلزار وصلت کرا رنگ باشد
که چندین رقیبان چون خار داری

من و نیم جانی و وصلت چه گویی
توانگرتر ازمن خریدار داری؟

مرا ازپی روز وصل خود ای مه
همه شب چو استاره بیدار داری

بمن کی رسد نوبت وصلت آخر
که چون من هزاران طلب کار داری

ترا چون زمن بهتری فخر نبود
چگویم گراز چون منی عار داری

اگر چه چو لیلی عزیزی نشاید
که مجنون خود را چنین خوار داری

کمین عاشقت سیف فرغانی وتو
ازو کمتر امروز بسیار داری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای که از سیم خام تن داری
قامتی همچو نارون داری

در قبایی کسی نمی داند
که تو در پیرهن چه تن داری

تا نگفتی سخن ندانستم
که تو شیرین زبان دهن داری

تو بدان دام زلف ودانه خال
صد گرفتار همچو من داری

تو چنین چشم و ابروی فتان
بهر آشوب مرد وزن داری

زیر هر غمزه یی نمی دانم
که چه ترکان تیغ زن داری

در همه شهر دل نماند درست
تا چنان زلف پر شکن داری

زنده در خرقهای درویشان
چه شهیدان بی کفن داری

در فراق تو سیف فرغانی
می کند صبر و خویشتن داری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 53 از 72:  « پیشین  1  ...  52  53  54  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA