♤♤♤♤♤ تویی که عارض رخسار دلستان داریدلم بغمزه ربودی و قصد جان داریتو بوستان جمالی و ناشکفته هنوزهزار غنچه بر اطراف بوستان داریبدین رخ چو مه و قامت چو سرو روانترا همی رسد ار سر بر آسمان داریچو در کنار نیایی کجا توان دیدندقیقه یی که تو از لطف در میان داریمن ار ز پای درآیم ترا چه غم که چو منهزار عاشق سرگشته در جهان داریمیان زمره خوبان مرا دلی گم گشتتوی ز جمله این دلبران که آن داریز دوستی تو کارم بکام دشمن شدروا بود که چنین دوست را چنان داریغمت بجان بخریدم خدات مزد دهادکز آن متاع نفیس اینچنین زیان داریز خاک درگه تو زآن مرا نصیبی نیستکه آب دیده خلقی بر آستان داریمدام سبز بود گلشن محبت مااگر تو آب سخن اینچنین روان داریتو آن مهی که ترا گفت سیف فرغانیحدیث یا شکرست آن که در دهان داری
♤♤♤♤♤ از آن شکر که تو در پسته دهان داریسزد که راتبه جان من روان داریببوسه تربیتم کن که من برین درگهنه آن سگم که تو تیمار من بنان دارینظر در آینه کن تا ترا شود روشنچو دیگران که چه رخسار دلستان داریاگر کسی ندهد دل بچون تو دلداریتو خویشتن بستانی که دست آن داریجماعتی که در اوصاف تو همی گویندکه قد سرو و رخ همچو گلستان دارینظر در آن گل رو می کنند، بی خبرندز غنچها که بر اطراف بوستان داریپیام داد بمن عاشقی که ای مسکینکه همچو من بسخن رسم عاشقان داریبروی گل دگران خرمند چون بلبلتو از محبت او تا بکی فغان داری؟چو عاشقان همه احوال خویش عرض کنندتو نیز قصه خود باز گو، زبان داری!ببوسه یی چو رسیدی از آن دهان زنهارممیر کز لب لعلش غذای جان داریچو دوست گفت سخن گفت سیف فرغانیحدیث یا شکرست آنکه در دهان داری
♤♤♤♤♤ روی پنهان کن که آرام دل ازمن می بریهوشم از سر می ربایی جانم ازتن می بریاین چه دلداری بود جانا که بامن ساعتیمی نیارامی وآرام دل ازمن می بریگفته ای نزد توآیم بر من این منت منهگر بیایی زآب چشمم در بدامن می بریور مرا بی التفاتی می کنی زآن باک نیستکز دلم سودای خود (چون) زنگ ازآهن می بریبارقیب ازمن شکایت کرده ای ای بی وفاماجرای دوست تا کی پیش دشمن می بریدرشب زلفت نهان کن آن رخ چون روز راکآب روی مهر و مه زآن روی روشن می بریزآن رخ همچون گل و زلف چو سنبل درچمنآتش لاله نشاندی وآب سوسن می بریدرشب تیره بتابی بر دلم از راه چشمهمچو ماه از بام گردون ره بر وزن می بریدوش درمستی ازآن لب بوسه یی بربوده انددرعوض ده می دهم گربر من آن ظن می بریسیف فرغانی چو سعدی نزد آن دلبر سخندر بدریا می فرستی زر بمعدن می بری
♤♤♤♤♤ جانا بیک کرشمه دل و جان همی بریدردم همی فزایی و درمان همی بریروی چو ماه خویش (و) دل و جان عاشقاندشوار می نمایی وآسان همی بریاندر حریم سینه مردم بقصد دلدزدیده می درآیی وپنهان همی بریگه قصد جان بنرگس جادو همی کنیگه گوی دل بزلف چو چوگان همی بریچون آب و آتشند در و لعل درسخنتو آب هردو زآن لب و دندان همی بریخوبان پیاده اند وازیشان برین بساطشاهی برخ تو هر ندبی زآن همی بریبا چشم وغمزه تو دلم دوش میل داشتگفتا مرا بدیدن ایشان همی بری؟عقلم بطعنه گفت که هرگز کس این کند؟دیوانه رابدیدن مستان همی بری!دل جان بتحفه پیش تو می برد سیف گفتخرما ببصره زیره بکرمان همی بری!
♤♤♤♤♤ دلبرا حسن رخت می ندهد دستوریکه بهم جمع شود عاشقی و مستوریآمدن نزد تو بختم ننماید یاریرفتن از کوی تو عشقم ندهد دستوریترک رویی تو وبی هندوی خال سیهتزنگی چشم من از گریه شود کافوریذره از پرتو خورشید رخ روشن تودر شب تیره چو استاره نماید نوریتو ازین دستم اگر گوش بمالی چو ربابمن درین پرده بسی ناله کنم طنبوریاگر از حال منت هیچ نمی سوزد دلتو که این حال نبودست ترا معذوریگر بنزدیک تو سهلست مرا طاقت نیستاگرم یک نفس از روی تو باشد دوریبنده بیمار فراقست و نه قانون ویستکه بوصل تو شفا خواهد ازین رنجوریرنج عشقت نکشم بر طمع راحت نفسپادشازاده ملکم نکنم مزدوریگر بشفتالوی سیب زنخش یابم دستهیچ شک نیست که به یابم ازین رنجوری
♤♤♤♤♤ دلبرا حسن رخت می ندهد دستوریکه بهم جمع شود عاشقی و مستوریآمدن پیش تو بختم ننماید یاریرفتن از کوی تو عشقم ندهد دستوریاگر از حال منت هیچ نمی سوزد دلتو که این حال نبودست ترا معذوریپیش عشاق تو بهتر زغنا درویشینزد بیمار تو خوشتر زشفا رنجوریگر بنزدیک تو سهلست مرا طاقت نیستاگرم یک نفس از روی تو باشد دوریگر بدست اجل از پای درآید تن مناز می عشق بود در سر من مخموریما جهان را بتو بینیم که در خانه چشمدیده مانند چراغست وتو در وی نوریپرده از روی برانداز دمی تا آفاقبتو آراسته گردد چو بهشت از حوریسیف فرغانی در کار جزا چشم مدارپادشازاده ملکی چکنی مزدوری
♤♤♤♤♤ ای جهان ازتو مزین چو بهشت از حوریهمه عالم ظلماتست وتو در وی نوریگر ببیند رخ خوب تو بماند خیرهدرگل عارض تو نرگس چشم حوریدل در اوصاف تو گر چند که دوراندیشستهمچو اندیشه ترا کی بود از دل دوریدل کس جمع نماند چو پریشان گرددزلف چون سنبل تو بر بدن کافوریبیم آنست که در عهد تو گم نام شودمه نام آور و خورشید بدان مشهوریوقت ما خوش نشود جز بسماع نامتورچه در مجلس ما زهره بود طنبوریلب شیرین تو خواهم که دهان خوش کندمگسان شکرت را عسل زنبوریوصل تو عافیتست و من بیمار از هجردورم از صحت چون عافیت از رنجوریسیف فرغانی ناگاه درآید ز درتسگ چو دریافت گشاده نخوهد دستوری
♤♤♤♤♤ اگر چو خسرو و خاقان سزای تاج و سریریترا گلیم گدایی به از قبای امیریبوقت می گرو و از سپیدرویی خود دانبزر سرخ خریدن سیه گلیم فقیریترا چه عیب کند یار و گر کند چه تفاوتگر آفتاب کند عیب ذره را بحقیریچو دوست سایه لطفی فگند بر سر کارتبروی پشت زمین را چو آفتاب بگیریترا سعادت عشقش بپایه یی برساندکه خس دهی بستانند و زر دهند نگیریاگر سلامت خواهی چراغ مجلس او شوچو او فروخت نسوزی (و چون) بکشت نمیریچو آتش آنچه بیابی برنگ خویشتنش کنچنان مشو که ز بادی چو آب نقش پذیریمدام در پی او رو که راه عشق بداندکه چشم عقل تو کورست اگر بدیده بصیریتو نقد خود بد گر کس سپار تاش بسنجدبسنگ خویش فزونی بنزد خویش کثیریفطیر عقل تو خامست بی حرارت عشقشبرو بسوز که خامی، برو بپز که خمیریسخن بقدر تو گویم که طعمه کرد نشایدطعام مردم بالغ ترا که طفل بشیریبگوش هوش زمانی سماع قول رهی کناگر عطارد ذهنی ور آفتاب ضمیریچو سیف روز جوانی بعاشقی گذراندسعادتش برساند چو بخت بنده بپیری
♤♤♤♤♤ بهار آمد و گویی که باد نوروزیفشانده مشک بر اطراف باغ پیروزیکنار جوی چو شد سبز در میان چمنبیا بگو که چه خواهم من از تو نوروزیز وصل شاهد گل گشت ناله بلبلچو در فراق تو اشعار من بدلسوزیچه باشد ار تو بدان طلعت جهان افروزچراغ دولت بیچاره یی برافروزیبلای عشق تو تا زنده ام نصیب منستباقتضای اجل منقطع شود روزیچو هست در حق من اقتضای رای تو بدمگر که بخت منت می کند بدآموزیمخواه هیچ بجز عشق سیف فرغانیکه عشق دوست ترا به ز هر چه اندوزی
♤♤♤♤♤ اگر فراق تو زین سان اثر کند روزیمرا بخون جگر دیده تر کند روزیازین نکوترم ای دوست گر نخواهی داشتغم تو حال مرا زین بتر کندروزیبرین خرابه که محنت ازو نمی گذردامید هست که دولت گذر کند روزیاگر بباغ بقاصر صرفنا نرسدشجر شکوفه شکوفه ثمر کند روزیوگر بجانب عمان کند سحاب گذرصدف ز قطره باران گهر کند روزیچو اهل وجد زخود بی خبر شوم چو کسیمرا زآمدن تو خبر کند روزیبود که بخت بشمع عنایت ایزدچراغ مرده ما باز بر کند روزیزباغ وصل تو درویش میوه یی بخورددرخت دولت اگر هیچ برکند روزیبوصل هجر مبدل شود عجب نبودخدای قادر شب را اگر کند روزیبرای دیدن روی تو چشم می دارمکه بخت کور مرا دیده ور کند روزیمباش ایمن از آه سیف فرغانیکه ناله شب او هم اثر کند روزی