♤♤♤♤♤ هم دلبر من با من دلدار شود روزیهم گلشن بخت من بی خار شود روزیاندر ره او نبود جان کندن من ضایعآنکس که دلم بستد دلدار شود روزیخود را بامید آن دلشاد همی دارمکآنکس که غمش خوردم غمخوار شود روزیباشد که شبی ما را شکری بود از وصلشور نی گله از هجرش ناچار شود روزیبنمود مرا عشقش آسان و ندانستمکین کار بدین غایت دشوار شود روزیهمچون نفس عیسی در مرده دمد روحیآنکس که ز عشق او بیمار شود روزیاز سکه مهر او مهر ار چو درم گیریاز نقد تو هریک جو دینار شود روزیدزدیده دل خود را بر خنجر اوزن سیفکآن مرغ که نکشندش مردار شود روزیبی ماه رخش بختم شبهاست که می خسبددولت بود ار ناگه بیدار شود روزیآن غم که همی آمد از هر طرفی ده دهگر کم نکند یک یک بسیار شود روزیبا محنت عشق تو امید همی دارمکین دولت سرمستم هشیار شود روزی
♤♤♤♤♤ چو شود کز سر جرمم بکرم برخیزیوز گناهی که از آن در خطرم برخیزیهست خلق تو کریم از تو سزا آن باشدکز سر زلت عاشق بکرم برخیزیدی مرا گفتی اگر با تو نظر دیر کنمکه بیکبار چنین از نظرم برخیزیآن میندیش که بر دل ز گناهان توامگر غباری بود از خاک درم برخیزینشوی عاشق ثابت قدم ار همچون مویدر قفا تیغ زنندت ز سرم برخیزیهرگزت دست بوصلم نرسد گر چون خاکزیر پای آرمت از ره گذرم برخیزیگویی آن دور ببینم که تو یکبار دگرمست و مخمور از آغوش برم برخیزی؟من در افتاده بتو و تو بمن می گوییکای مگس وقت نشد کز شکرم برخیزی؟خشک جانی که مرا هست بقوال دهمدر سماع ار بغزلهای ترم برخیزیکرمت دوش مرا گفت نمی خواهم منکز در او چو گدایان بدرم برخیزیسیف فرغانی بنشین و مبادا که چو مرغگر بسنگت بزنند از شجرم برخیزی
♤♤♤♤♤ هرکس از عشق می زند نفسیعاشق تو بجز تو نیست کسیشکرستان حسنی و ماییمشکرستان حسن را مگسینظری سوی ما گدایان کنکندرین حسرتند خلق بسیدر دل هرکسی ز تو سوزیدر سر هریکی ز تو هوسیاز پی صید ما میفکن دامکه ز دست تویم در قفسیشرمسارم که بهر خدمت توجز بجانیم نیست دست رسیای که در پیش تیز می رانییکدم اندیشه کن ز بازپسیبتو پیوست سیف فرغانینتوانم جدا شدن نفسیببرد با خودش ببستانهاخویشتن چون بآب داد خسی
♤♤♤♤♤ ای آنکه حسن صورت تو نیست در کسیمعنی صورت تو ندانست هرکسیای بهر روی خویش ز ما کرده آینهنشنیده ام که آینه کرد از صور کسیاین طرفه تر که از نظرم رفته ای و بازغیر تو می نیایدم اندر نظر کسیکار مرا حواله بدیگر کسی مکنکندر جهان بجز تو ندارم دگر کسیدر عالمی که خلق در آن جمله بنده اندسلطان شد ار ترا نظر افتاد بر کسیگرد از وجود خاکی عاشق برآوردچون اوفتاد آتش عشق تو در کسیشب را بدم چو روز کند روز را چو شباز شوق (تو) گر آه کند در سحر کسیروزی لبش بآه ندامت کنند خشکگر بهر تو شبی نکند دیده تر کسیخاک درت بملک دو عالم نمی دهمچیزی بجان خرد نفروشد بزر کسیکس بی عنایت تو بتو در نمی رسدبی لشکر تو بر تو نیابد ظفر کسیآن کو ز جان بکرد قدم راه تو برفتای راه تو بپای نبرده بسر کسیاندر طریق عشق تو مردن سلامتستوای ار سلیم عود کند زین سفر کسیجویای ملک عشقت اگر چه بود فقیراو محتشم بود نبود مختصر کسیدر رزمگاه همت رستم نبرد اونی سام سیم چیزی و نی زال زر کسیتا خاک و زر بسنگ سویت نکرد راستدر عشق تو نگشت چو زر نامور کسیلفظیست شعر بنده و معنیش جمله تودر شعر ذکر تو نکند این قدر کسیاز شعرها که گفتم و از نیکوان که دیدخوشتر حدیث تست و تویی خوبتر کسیاندر طریق وصف تو ای تو برون ز وصفرفتم چنانک نیست مرا بر اثر کسیدر نظم شعر چون بزبان درفشان کندتا سینه چون صدف نکند پرگهر کسیگوینده حدیث ترا من بدین سخنکردم خبر که از تو ندارد خبر کسیاین نوعروس غیب که از پرده رو نمودبنگر، بپوش عیب چو من بی هنر کسی
♤♤♤♤♤ عاشقم زنده دلی را که تو جانش باشیقوت دل دهی و قوت روانش باشیهر کرا چشم دل از عشق تو بینایی یافتدائم اندر نظر دیده جانش باشیقرص خور نان خوهد ازسفره آنکس همه روزکه تو چون شمع شبی بر سر خوانش باشیهمه عالم بارادت نگرانش باشندگر تو یکدم بعنایت نگرانش باشیای دل خام اگر چون من سودا پختهطمعت هست که از سوختگانش باشیدوست جانم بغم عشق خود آگنده خوهدنه چنین جسم که پرورده بنانش باشیدوست را گرچه لبی همچو شکر شیرینستتو نه ای لایق آن کز مگسانش باشیسگ این کوی شدن مرتبه شیرانستاینت بس نیست که در کوی سگانش باشیکیسه از سیم تهی دار و کنارش پر زرتا بساعد کمر موی میانش باشیدر ازل هرچه شد وتا بابد هرچه شودبنده تقریر کند گرتو زبانش باشیسیف فرغانی آفاق بگیرد گرتوبمدد قوت بازوی توانش باشیسعدی زنده دل از بهر تو حق بود که گفت(هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی)
♤♤♤♤♤ ای دوست بی تو ما را اندر جهان چه خوشیبی چون تو دلستانی در تن ز جان چه خوشیپرسی ز من که بی من با خود چه بود حالتاندر جوار دشمن بی دوستان چه خوشیمشتاق چون تویی را از غیر تو چه راحتجویای قوت جان را از آب و نان چه خوشیگفتی مرا که چونی در دامگاه دنیامرغ آبی فلک را در خاکدان چه خوشیگویی خوشست حالت با مردم زمانهبا همرهان رهزن در کاروان چه خوشیاز جان خود دلی را بی وصل تو چه نیکیزآب دهن کسی را اندر دهان چه خوشیاین جان نازنین را از جسم راحتی نهبا همدگر دو ضد را در یک مکان چه خوشیجویای حضرتت را از سیف نیست بهرهآنرا که زنده باشد از مردگان چه خوشیدنیا و آخرت را بهر تو ترک کردمبی تو درین چه راحت جز تو در آن چه خوشی
♤♤♤♤♤ ای غم عشق تو برده ز دل ما تنگیآرزوی مه و خور با رخ تو همرنگیشرح دل کرد چنان عشق که نتواند اگر؟پای بیرون نهد از دایره دل تنگیحبشی زلفی و از بندگی عارض توداغ دارست رخ ماه چو روی زنگیهر که در دور تو بی عشق برآمد نامشگر بدین عار رضا داد زهی بی ننگیکاه برگی که بباد تو ز جا برخیزدجای آنست که با کوه کند همسنگیبسوی خاک درت زآن نتوان رفت سبککه زمین بر سر راهست کلوخی سنگیبا تن خویش ببی کاری اگر کردی صلحای دل شیفته با دولت خود در جنگیقطع آن راه کند مرد بپای همتسخن از ترک سرت گفتم از آن می لنگیسیف فرغانی پا بر سر خود نه در راهزآنکه این راه دو گامست و تو صد فرسنگی
♤♤♤♤♤ مباد دل ز هوای تو یک زمان خالیکه بی هوای تو دل تن بود ز جان خالیهمای عشق ترا هست آشیانه دلممباد سایه این مرغ از آشیان خالیز روی تو ز زمین تا بآسمان پرنورز مثل تو ز مکان تا بلامکان خالیخیال روی توام در دلست پیوستهز مهر و ماه کجا باشد آسمان خالیدلم ز معنی عشقت تهی نخواهد شداجل اگر چه کند صورتم ز جان خالیشراب عشق ترا عیب چیست تلخی هجرنواله تو نباشد ز استخوان خالیرسید عشق و ز اغیار گشت صافی دلپیمبر آمد و شد کعبه از بتان خالیچو مرغ سیر ز ذکر تو و حکایت غیرهمیشه حوصله پر دارم و دهان خالیصفیر مرغ دلم ذکر تست در همه حالچو ماهی ارچه بود کامم از زبان خالیغم تو و دل من همچو جان و تن شده اندکه می بمیرد اگر باشد این از آن خالیمرا که دل ز هوای تو پر شدست چه غماگر بمیرم و از من شود جهان خالیچو لوح عشق تو محفوظ جان من گرددمرا قلم نبود ز آن پس از بنان خالیبعاشقان تو دنیا خوشست و بی ایشانچو دوزخست که هست از بهشتیان خالیبر آستان تو مانده است سیف فرغانیدر تو نیست چو بازار از سگان خالی
♤♤♤♤♤ ایا بدور تو از مثل تو جهان خالیکدام دور ز تو بود یک زمان خالیتو در میان نه و ذکر تو در میان همهتو در مکان نه و نبود ز تو مکان خالیزبان که نیست بذکر تو در دهان گردانببرمش که ازو به بود دهان خالیدلم ز معنی عشقت تهی نخواهد شداجل اگر چه کند صورتم ز جان خالیگداخت بر تن من گوشت همچو پیه از آنکز مغز مهر توم نیست استخوان خالیرهی بکوی تو چون در نیاید و برودولیک از او نبود هرگز آستان خالیز چنگ عشق تو همچون رباب می نالمچو دم دهیش نباشد نی از فغان خالیدر آن زمان که ز هستی خویش پر بودمنبود همتم از قید این و آن خالیاز آفتاب رخت ذره ذره کم گشتمشود بروز ز استاره آسمان خالیهمای عشق تو پرواز کرد گرد جهانندید در خور خود هیچ آشیان خالیتو وصف خویش همی گو که سیف فرغانیستبسان صورت دیوار از زبان خالی
♤♤♤♤♤ در حضرت تو کآنجاسلطان کند غلامیعشقت بداد مارا جامی بدوست کامیدر سایه مانده بودم چون میوه نارسیدهخورشید عشقت آمد ازمن ببرد خامیاز عشق قید کردم بر پای دل که چون خربیرون راه می شد اسبم زبی لگامیپای غم تو بوسم چون کرد دست حکمشمر سر کش هوا را منع ازفراخ گامیوصف جمال رویت می گویم و نگویدکس وصف حال خسرو شیرین تر از نظامیدر پیش صف خوبان از دلبری بیفگندمحراب ابروی تو سجاده امامیآنجا که خوب رویان از زر برند سکهتو زآن عقیق رنگین همچون نگین بنامیاندام همچو آبت در جامه منقشچون باده مروق اندر زجاج شامیدارم بشعر شیرین ازتو امید بوسهشکر خورد همیشه طوطی بخوش کلامییاری شکار من شد با این دل شکستهکردم بزرگ صیدی با این دریده دامیآن دلستان دل من با من دهد دگر رهگرآنچه برده باشد باز آورد حرامینتوان بعمر ناقص این غصه شرح دادنزیرا بمرگ باشد این قصه راتمامیهر کین غزل بخواند داند که من چو سعدیوقتی فقیه بودم و امروز رند و عامی