انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 55 از 72:  « پیشین  1  ...  54  55  56  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤




هم دلبر من با من دلدار شود روزی
هم گلشن بخت من بی خار شود روزی

اندر ره او نبود جان کندن من ضایع
آنکس که دلم بستد دلدار شود روزی

خود را بامید آن دلشاد همی دارم
کآنکس که غمش خوردم غمخوار شود روزی

باشد که شبی ما را شکری بود از وصلش
ور نی گله از هجرش ناچار شود روزی

بنمود مرا عشقش آسان و ندانستم
کین کار بدین غایت دشوار شود روزی

همچون نفس عیسی در مرده دمد روحی
آنکس که ز عشق او بیمار شود روزی

از سکه مهر او مهر ار چو درم گیری
از نقد تو هریک جو دینار شود روزی

دزدیده دل خود را بر خنجر اوزن سیف
کآن مرغ که نکشندش مردار شود روزی

بی ماه رخش بختم شبهاست که می خسبد
دولت بود ار ناگه بیدار شود روزی

آن غم که همی آمد از هر طرفی ده ده
گر کم نکند یک یک بسیار شود روزی

با محنت عشق تو امید همی دارم
کین دولت سرمستم هشیار شود روزی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




چو شود کز سر جرمم بکرم برخیزی
وز گناهی که از آن در خطرم برخیزی

هست خلق تو کریم از تو سزا آن باشد
کز سر زلت عاشق بکرم برخیزی

دی مرا گفتی اگر با تو نظر دیر کنم
که بیکبار چنین از نظرم برخیزی

آن میندیش که بر دل ز گناهان توام
گر غباری بود از خاک درم برخیزی

نشوی عاشق ثابت قدم ار همچون موی
در قفا تیغ زنندت ز سرم برخیزی

هرگزت دست بوصلم نرسد گر چون خاک
زیر پای آرمت از ره گذرم برخیزی

گویی آن دور ببینم که تو یکبار دگر
مست و مخمور از آغوش برم برخیزی؟

من در افتاده بتو و تو بمن می گویی
کای مگس وقت نشد کز شکرم برخیزی؟

خشک جانی که مرا هست بقوال دهم
در سماع ار بغزلهای ترم برخیزی

کرمت دوش مرا گفت نمی خواهم من
کز در او چو گدایان بدرم برخیزی

سیف فرغانی بنشین و مبادا که چو مرغ
گر بسنگت بزنند از شجرم برخیزی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




هرکس از عشق می زند نفسی
عاشق تو بجز تو نیست کسی

شکرستان حسنی و ماییم
شکرستان حسن را مگسی

نظری سوی ما گدایان کن
کندرین حسرتند خلق بسی

در دل هرکسی ز تو سوزی
در سر هریکی ز تو هوسی

از پی صید ما میفکن دام
که ز دست تویم در قفسی

شرمسارم که بهر خدمت تو
جز بجانیم نیست دست رسی

ای که در پیش تیز می رانی
یکدم اندیشه کن ز بازپسی

بتو پیوست سیف فرغانی
نتوانم جدا شدن نفسی

ببرد با خودش ببستانها
خویشتن چون بآب داد خسی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای آنکه حسن صورت تو نیست در کسی
معنی صورت تو ندانست هرکسی

ای بهر روی خویش ز ما کرده آینه
نشنیده ام که آینه کرد از صور کسی

این طرفه تر که از نظرم رفته ای و باز
غیر تو می نیایدم اندر نظر کسی

کار مرا حواله بدیگر کسی مکن
کندر جهان بجز تو ندارم دگر کسی

در عالمی که خلق در آن جمله بنده اند
سلطان شد ار ترا نظر افتاد بر کسی

گرد از وجود خاکی عاشق برآورد
چون اوفتاد آتش عشق تو در کسی

شب را بدم چو روز کند روز را چو شب
از شوق (تو) گر آه کند در سحر کسی

روزی لبش بآه ندامت کنند خشک
گر بهر تو شبی نکند دیده تر کسی

خاک درت بملک دو عالم نمی دهم
چیزی بجان خرد نفروشد بزر کسی

کس بی عنایت تو بتو در نمی رسد
بی لشکر تو بر تو نیابد ظفر کسی

آن کو ز جان بکرد قدم راه تو برفت
ای راه تو بپای نبرده بسر کسی

اندر طریق عشق تو مردن سلامتست
وای ار سلیم عود کند زین سفر کسی

جویای ملک عشقت اگر چه بود فقیر
او محتشم بود نبود مختصر کسی

در رزمگاه همت رستم نبرد او
نی سام سیم چیزی و نی زال زر کسی

تا خاک و زر بسنگ سویت نکرد راست
در عشق تو نگشت چو زر نامور کسی

لفظیست شعر بنده و معنیش جمله تو
در شعر ذکر تو نکند این قدر کسی

از شعرها که گفتم و از نیکوان که دید
خوشتر حدیث تست و تویی خوبتر کسی

اندر طریق وصف تو ای تو برون ز وصف
رفتم چنانک نیست مرا بر اثر کسی

در نظم شعر چون بزبان درفشان کند
تا سینه چون صدف نکند پرگهر کسی

گوینده حدیث ترا من بدین سخن
کردم خبر که از تو ندارد خبر کسی

این نوعروس غیب که از پرده رو نمود
بنگر، بپوش عیب چو من بی هنر کسی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




عاشقم زنده دلی را که تو جانش باشی
قوت دل دهی و قوت روانش باشی

هر کرا چشم دل از عشق تو بینایی یافت
دائم اندر نظر دیده جانش باشی

قرص خور نان خوهد ازسفره آنکس همه روز
که تو چون شمع شبی بر سر خوانش باشی

همه عالم بارادت نگرانش باشند
گر تو یکدم بعنایت نگرانش باشی

ای دل خام اگر چون من سودا پخته
طمعت هست که از سوختگانش باشی

دوست جانم بغم عشق خود آگنده خوهد
نه چنین جسم که پرورده بنانش باشی

دوست را گرچه لبی همچو شکر شیرینست
تو نه ای لایق آن کز مگسانش باشی

سگ این کوی شدن مرتبه شیرانست
اینت بس نیست که در کوی سگانش باشی

کیسه از سیم تهی دار و کنارش پر زر
تا بساعد کمر موی میانش باشی

در ازل هرچه شد وتا بابد هرچه شود
بنده تقریر کند گرتو زبانش باشی

سیف فرغانی آفاق بگیرد گرتو
بمدد قوت بازوی توانش باشی

سعدی زنده دل از بهر تو حق بود که گفت
(هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی)
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای دوست بی تو ما را اندر جهان چه خوشی
بی چون تو دلستانی در تن ز جان چه خوشی

پرسی ز من که بی من با خود چه بود حالت
اندر جوار دشمن بی دوستان چه خوشی

مشتاق چون تویی را از غیر تو چه راحت
جویای قوت جان را از آب و نان چه خوشی

گفتی مرا که چونی در دامگاه دنیا
مرغ آبی فلک را در خاکدان چه خوشی

گویی خوشست حالت با مردم زمانه
با همرهان رهزن در کاروان چه خوشی

از جان خود دلی را بی وصل تو چه نیکی
زآب دهن کسی را اندر دهان چه خوشی

این جان نازنین را از جسم راحتی نه
با همدگر دو ضد را در یک مکان چه خوشی

جویای حضرتت را از سیف نیست بهره
آنرا که زنده باشد از مردگان چه خوشی

دنیا و آخرت را بهر تو ترک کردم
بی تو درین چه راحت جز تو در آن چه خوشی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای غم عشق تو برده ز دل ما تنگی
آرزوی مه و خور با رخ تو همرنگی

شرح دل کرد چنان عشق که نتواند اگر؟
پای بیرون نهد از دایره دل تنگی

حبشی زلفی و از بندگی عارض تو
داغ دارست رخ ماه چو روی زنگی

هر که در دور تو بی عشق برآمد نامش
گر بدین عار رضا داد زهی بی ننگی

کاه برگی که بباد تو ز جا برخیزد
جای آنست که با کوه کند همسنگی

بسوی خاک درت زآن نتوان رفت سبک
که زمین بر سر راهست کلوخی سنگی

با تن خویش ببی کاری اگر کردی صلح
ای دل شیفته با دولت خود در جنگی

قطع آن راه کند مرد بپای همت
سخن از ترک سرت گفتم از آن می لنگی

سیف فرغانی پا بر سر خود نه در راه
زآنکه این راه دو گامست و تو صد فرسنگی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




مباد دل ز هوای تو یک زمان خالی
که بی هوای تو دل تن بود ز جان خالی

همای عشق ترا هست آشیانه دلم
مباد سایه این مرغ از آشیان خالی

ز روی تو ز زمین تا بآسمان پرنور
ز مثل تو ز مکان تا بلامکان خالی

خیال روی توام در دلست پیوسته
ز مهر و ماه کجا باشد آسمان خالی

دلم ز معنی عشقت تهی نخواهد شد
اجل اگر چه کند صورتم ز جان خالی

شراب عشق ترا عیب چیست تلخی هجر
نواله تو نباشد ز استخوان خالی

رسید عشق و ز اغیار گشت صافی دل
پیمبر آمد و شد کعبه از بتان خالی

چو مرغ سیر ز ذکر تو و حکایت غیر
همیشه حوصله پر دارم و دهان خالی

صفیر مرغ دلم ذکر تست در همه حال
چو ماهی ارچه بود کامم از زبان خالی

غم تو و دل من همچو جان و تن شده اند
که می بمیرد اگر باشد این از آن خالی

مرا که دل ز هوای تو پر شدست چه غم
اگر بمیرم و از من شود جهان خالی

چو لوح عشق تو محفوظ جان من گردد
مرا قلم نبود ز آن پس از بنان خالی

بعاشقان تو دنیا خوشست و بی ایشان
چو دوزخست که هست از بهشتیان خالی

بر آستان تو مانده است سیف فرغانی
در تو نیست چو بازار از سگان خالی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ایا بدور تو از مثل تو جهان خالی
کدام دور ز تو بود یک زمان خالی

تو در میان نه و ذکر تو در میان همه
تو در مکان نه و نبود ز تو مکان خالی

زبان که نیست بذکر تو در دهان گردان
ببرمش که ازو به بود دهان خالی

دلم ز معنی عشقت تهی نخواهد شد
اجل اگر چه کند صورتم ز جان خالی

گداخت بر تن من گوشت همچو پیه از آنک
ز مغز مهر توم نیست استخوان خالی

رهی بکوی تو چون در نیاید و برود
ولیک از او نبود هرگز آستان خالی

ز چنگ عشق تو همچون رباب می نالم
چو دم دهیش نباشد نی از فغان خالی

در آن زمان که ز هستی خویش پر بودم
نبود همتم از قید این و آن خالی

از آفتاب رخت ذره ذره کم گشتم
شود بروز ز استاره آسمان خالی

همای عشق تو پرواز کرد گرد جهان
ندید در خور خود هیچ آشیان خالی

تو وصف خویش همی گو که سیف فرغانیست
بسان صورت دیوار از زبان خالی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




در حضرت تو کآنجاسلطان کند غلامی
عشقت بداد مارا جامی بدوست کامی

در سایه مانده بودم چون میوه نارسیده
خورشید عشقت آمد ازمن ببرد خامی

از عشق قید کردم بر پای دل که چون خر
بیرون راه می شد اسبم زبی لگامی

پای غم تو بوسم چون کرد دست حکمش
مر سر کش هوا را منع ازفراخ گامی

وصف جمال رویت می گویم و نگوید
کس وصف حال خسرو شیرین تر از نظامی

در پیش صف خوبان از دلبری بیفگند
محراب ابروی تو سجاده امامی

آنجا که خوب رویان از زر برند سکه
تو زآن عقیق رنگین همچون نگین بنامی

اندام همچو آبت در جامه منقش
چون باده مروق اندر زجاج شامی

دارم بشعر شیرین ازتو امید بوسه
شکر خورد همیشه طوطی بخوش کلامی

یاری شکار من شد با این دل شکسته
کردم بزرگ صیدی با این دریده دامی

آن دلستان دل من با من دهد دگر ره
گرآنچه برده باشد باز آورد حرامی

نتوان بعمر ناقص این غصه شرح دادن
زیرا بمرگ باشد این قصه راتمامی

هر کین غزل بخواند داند که من چو سعدی
وقتی فقیه بودم و امروز رند و عامی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 55 از 72:  « پیشین  1  ...  54  55  56  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA