♤♤♤♤♤ ماه سعادتم را باشد شب تمامیبا تو گرم ببیند دشمن بدوستکامیهر آفتاب زردم ز آن روی شاد گردانکین روزه دار غم را تو چون نماز شامیاز چنگ باز عشقت چون کبک کوه گیردطاوست ار ببیند وقتی که می خرامیمحروم کرد ایام از خدمت تو ماراهجران زشاخ برکند آن میوه رابخامیخال ترا چو دیدم بازلف تو بگفتمچون صید درنیفتد کین دانه راتو دامیدل شد زخمر عشقت رسوا بنیم جرعهننهفت حال خود را مست از رقیق جامیبا عشق تو دل من از دشمنست ایمنهرچ آن حلال باشد نستاندش حرامیاز وصف حسن آن مه گر عاقلی حذر کنکاینجا ز ذکر لیلی مجنون شود نظامیبا عاشقان عارف ازجام لاابالیخوردم شراب و رستم از ننگ نیکنامیترک ادب کن ای دل زیرا که دست ندهداز خواندن مصادر این پایگاه سامیجز مدح دوست ای سیف از تو چه خدمت آیددر حضرتی که آنجا سلطان کند غلامی
♤♤♤♤♤ دی مرا گفت آن مه ختنیکه من آن توام تو آن منیما دو سر در یکی گریبانیمچون جداما (ن) کند دو پیرهنیگو لباس تن از میانه بروچون برفت از میان (ما) دو تنیگر فقیری بما بود محتاجحاجت از وی طلب که اوست غنیدوست با عاشقان همی گویدباشارت سخن ز بی دهنیعاشقان از جناب معشوقندگر حجازی بوند و گر یمنیهمچو قرآن که چون فرود آمدگویی آن هست مکی آن مدنیعلوی سبط مصطفی باشدگر حسینی بود وگر حسنیگر چه گویند خلق سلمان راپارسی و اویس را قرنیعاشق دوست را زخلق مداندر بحرین را مگو عدنیروی پوشیده و برهنه بتنمردگان را چه غم زبی کفنیغزل عشق چون سراییدیخارج از پردهای خویشتنیعاقبت مطربان مجلس وصلبنوازندت ای چو دف زدنیدوست گوید بیا که با تو مرادوی یی نیست من توام تو منیسیف فرغانی اندر (ین) کویستبا سگان همنشین زبی وطنی
♤♤♤♤♤ ای (که) تو جان جهانی و جهان جانیگر بجان و بجهانت بخرند ارزانیعشق تو مژده ور جان بحیات ابدیوصل تو لذت باقی ز جهان فانیخوب رویان جهان کسب جمال از تو کنندآفتاب ار نبود مه نشود نورانیزآسمان گر بزمین در نگری چون خورشیدغیر مه هیچ نباشد که بدو می مانیماه در معرض روی تو برآید چه عجبشب روان را چو عسس سخت بود پیشانیظاهر آنست که در باغ جمال کس نیستخوبتر زین گل حسنی که تواش بستانیاز سلاطین جهان همت من دارد عارگر تو یک روز گدای در خویشم خوانیشرمسارست توانگر ز زرافشانی خودچون گدای تو کند دست بجان افشانیاز چنین داد و ستد سود چه باشد چو بمنندهی بوسه، وگر من بدهم نستانیخسته تیغ غمت را ببلا بیم مکنکشته را چند بشمشیر همی ترسانیسیف فرغانی از عشق بپرهیز و منهپا در آن کار که بیرون شد از آن نتوانی
♤♤♤♤♤ در تن زنده یکی مرده بود زندانیدل که او را نبود با تو تعلق جانیما برآنیم که تا آب روان در تن ماستبرنگیریم ز خاک در تو پیشانیهرچه در وصف تو گویند و کنند اندیشهآن همه دون حق تست و تو برتر زآنیبدوسه نان که برین سفره خاک آلودستنتوان کرد سگ کوی ترا مهمانینیکوان جای بگیسوی چو عنبر روبندچون درآید سر زلف تو بمشک افشانیتو بلب مرهم رنجوری و در حسرت آنمرد بیمار فراق تو ز بی درمانیجان بدادیم و برآنیم که حاصل نشوددولت وصل تو ای دوست بدین آسانیبر سر خوان وصالت بتناول نرسدبخت پیر من درویش ز بی دندانیگرچه آنکس که خرد مثل ترا نفروشدگر بملک دو جهانت بخرند ارزانیورچه مردم طلبند آنچه ندارند تراآن گروهند طلب کار که با ایشانیمن غلام توام و بنده شدند آزادانهندوی چشم ترا ای مه ترکستانیهر که جان ترک کند زنده بجانان باشدچون شود زنده بجانان چه غم از بی جانیسیف فرغانی چندت بتواضع گویدکبر یکسو نه اگر شاهد درویشانی
♤♤♤♤♤ کیست درین دور پیر اهل معانیآنکه بهم جمع کرد عشق و جوانیقربت معشوق از اهل عشق توان یافتراه بود بی شک از صور بمعانیگر تو چو شاهان برین بساط نشینینیست ترا خانه در حدود مکانیدر نفسی هرچه آن تست ببازیدرند بی ملک هر دو کون نمانینور امانت ز تو چنان بدرخشدکآتش برق از خلال ابر دخانیخضر شوی در بقا و دانش و آنگاهآب در اجزای تو کند حیوانیعلم تو آنجا رسد بدو که چو حلاجگویی اناالحق و نام خویش ندانیهمچو عروسان بچشم سر تو پیدارو بنمایند رازهای نهانیجسم تو زآن سان سبک شود که تو گوییبرد بدن از جوار روح گرانیفاتحه این حدیث دارد یک رنگست جهت را بنور سبع مثانیهرکه مرو را شناخت نیز نپرداختاز عمل جان بعلمهای زبانیگر خورد آب حیات زنده نگردددل که ندارد بدو تعلق جانیمن نرسیدم بدین مقام که گفتمگر برسی تو سلام من برسانی
♤♤♤♤♤ ای چون تو نبوده گل در هیچ گلستانیآن کار چه کارست آن کو تازه کند جانیگرچه نتوان گفتن می خوردن و خوش خفتندر زیر درخت گل با چون تو گلستانیکآنجا ز هوا نبود در طبع تقاضاییوآنجا ز حیا نبود بر بوسه نگهبانیعاشق ز لب جانان خمری چو عسل نوشدزاهد بترش رویی با سرکه خورد نانییک روز مرا گفتی کامت بدهم یک شبسیراب کجا گردد این تشنه ببارانیصاحب هوسان هریک نسبت بکسی دارندچون من مگسی دارد چون تو شکرستانیدر خانه نشین ورنی بر روی فگن برقعکآشفته شود ناگه شهر از چو تو سلطانیبا دشمن بذ گویم شد دوست رقیب توبهر تو روا دارم زاغی بزمستانیگر سیف سرخو را اندر قدمت مالدپای ملخی بخشد موری بسلیمانی
♤♤♤♤♤ ایا بحسن رخت را لوای سلطانیبروی صورت زیبای حسن را جانیخطیست بر رخ تو از مداد نوراللهنه از حروف مرکب چو خط پیشانیمن از لطافت جان تو چون کنم تعبیرکه جسم تو ز صفا عالمیست روحانیز بوستان جمال تو در سفال جهانسپر غمیست ملون بهار ریحانیبرآن زمین که توی با تو مرد میدان نیستبگوی مهر و مه این آسمان چوگانیمن از تو چون مگس از خوان جدا نخواهم شدوگر چنانکه زنندم بسان سرخوانیبسان نکته از یاد رفته باز آیمورم بتیغ زبان چون سخن همی رانیچو مرغ سیر سوی آشیانه آیم بازچو باز رفته گرم سوی خویشتن خوانیمرا سخن ز تو در دل همی شود پیداکه در درون من اندیشه وار پنهانیبوصف صفحه رویت کتابها سازموگرچه روی ز من چون ورق بگردانیمن از تعصب دین دشمن ترا کافربگویم و نکند رخنه در مسلمانیغم تو در دل از آثار فیض رحمانستچو خاطر ملکی در نفوس انسانیبزیر پای درخت قد تو می خواهمکه همچو شاخ ببادی کنم سرافشانیهوای چون تو پری روی در سر چو منیبدست دیو بود خاتم سلیمانیدل منست ز عالم حواله گاه غمتحواله چند کنی گنج را بویرانیهمی خوهم که مرا از جهانیان باشدفراغتی که تو داری ز سیف فرغانی
♤♤♤♤♤ تعالی الله چه رویست آن بنزهت چون گلستانیدرو حسن آن عمل کرده که در فردوس رضوانیترا روییست ای دلبر که چون تو در حدیث آییشکر در وی شود گویا چو بلبل در گلستانیچو قد و زلف تو دیدم کنون روی ترا گویمکه خورشیدست بر سر وی و ماهی در شبستانینهاده از ملاحت خوان و از بهر غذای جاندرو از پسته یی کرده پر از شکر نمکدانیبجان بوسی خرم از تو که بهر زندگی دللب لعلت نهان کرده است در هر بوسه یی جانیرخ تو گوی حسن ای جان ببر از جمله خوبانجهان میدان این کارست بهر چون تو سلطانیچو رویت جلوه خود کرد جان در تن بتنگ آمدچو گل بشکفت بر بلبل قفس شد همچو زندانیمنم بیمار عشق و تو شفا اندر نفس داریبمن ده داروی وصلت که دیدم درد هجرانیز تو گر شربتی نوشم به از (صد) جام یک جرعهور از تو خلعتی پوشم به از صد سر گریبانیاگر تیغ بلای خود کشی بر سیف فرغانینپیچد سر که می ارزد چنین عیدی بقربانیپس از نقصان هجر تو کمال وصل دریابمکه کامل بعد از آن گردد که گیرد ماه نقصانیدلم در بند زلف تست و دانی حال چون باشدمسلمان را که در ماند بدست نامسلمانیغمت را در دل درویش همچون زر نگه دارمکه باشد مر توانگر را (دفینش کنج ویرانی)رخ تو شاه ترکانست و خالت حاجب هندوبدل بردن از آنحضرت خطت آورده فرمانیگرم از در فراز آیی بیا ای جان که چون سعدی«برآنم گر تو بازآیی که در پایت کشم جانی »بتیغ از تو نگردد دور مسکین سیف فرغانیکه هرگز منع نتوان کرد بلبل را ز بستانی
♤♤♤♤♤ درتو، زهی صورت تو گنج معانی،لطف الهی خزینه ییست نهانیدر صفت صورت تو لال بماندناطقه را گر زبان شوند معانیهرکه ترا بر زمین بدید نداردبهر مه وخور بآسمان نگرانیروح کند کام خویش خوش چوتو ماراذوق لب خود ببوسه یی بچشانیپیش دهانت زشرم لب نگشایدپسته که معروف شد بچرب زبانینزد تن تو که همچو روح لطیفستجان شده منسوب چون بدن بگرانیبا غم عشقت چو برق می زند آتشدود نفسهای من در ابر دخانیهردو جهان گر بمن دهی نستانمگرتو یکی دم مرا زمن بستانیمرد چو در کار عشق تو نشود پیرجانش گرفتار مرگ به بجوانیسیف بجستن برو ظفر نتوان یافتلیک بجستن بکن هر آنچه توانیگام زن وراه رو بحسن ارادتتا سر خود را بپای دوست رسانی
♤♤♤♤♤ ایا بحسن رخت را لوای سلطانیبروی صورت زیبای حسن را جانیفراز کرسی افلاک شاه خورشیدستخلیفه رخ تو بر سریر سلطانیخطیست بر رخ تو از مداد نوراللهنه از حروف مرکب، چو خط پیشانیبرآن زمین که تویی با تو مرد میدان نیستبگوی مهر ومه این آسمان چوگانیمن ازلطافت جان تو چون کنم تعبیرکه جسم تو زصفا عالمیست روحانیدل منست زعالم حواله گاه غمتحواله چند کنی گنج را بویرانیغم تو در دل از آثار فیض رحمانستچو خاطر ملکی در نفوس انسانیمن از تعصب دین دشمن ترا کافربگویم و نکند رخنه در مسلمانیهوای چون تو پری روی در سر چومنیبدست دیو بود خاتم سلیمانیمرا سخن زتو در دل همی شود پیداکه در درون من اندیشه وار پنهانیمن ازتو چون مگس از خوان جدا نخواهم شدوگر چنانکه زنندم بسان سر خوانیبسان نکته از یاد رفته بازآیمورم بتیغ زبان چون سخن همی رانیبشرح صفحه رویت کتابها سازموگرچه زمن چون ورق بگردانیفدای (تو)چه نکردند جان گران جانانبهر بها که ترا می خرند ارزانیهمی خوهم که مرا از جهانیان باشدفراغتی که تو داری زسیف فرغانی