انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 56 از 72:  « پیشین  1  ...  55  56  57  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤




ماه سعادتم را باشد شب تمامی
با تو گرم ببیند دشمن بدوستکامی

هر آفتاب زردم ز آن روی شاد گردان
کین روزه دار غم را تو چون نماز شامی

از چنگ باز عشقت چون کبک کوه گیرد
طاوست ار ببیند وقتی که می خرامی

محروم کرد ایام از خدمت تو مارا
هجران زشاخ برکند آن میوه رابخامی

خال ترا چو دیدم بازلف تو بگفتم
چون صید درنیفتد کین دانه راتو دامی

دل شد زخمر عشقت رسوا بنیم جرعه
ننهفت حال خود را مست از رقیق جامی

با عشق تو دل من از دشمنست ایمن
هرچ آن حلال باشد نستاندش حرامی

از وصف حسن آن مه گر عاقلی حذر کن
کاینجا ز ذکر لیلی مجنون شود نظامی

با عاشقان عارف ازجام لاابالی
خوردم شراب و رستم از ننگ نیکنامی

ترک ادب کن ای دل زیرا که دست ندهد
از خواندن مصادر این پایگاه سامی

جز مدح دوست ای سیف از تو چه خدمت آید
در حضرتی که آنجا سلطان کند غلامی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




دی مرا گفت آن مه ختنی
که من آن توام تو آن منی

ما دو سر در یکی گریبانیم
چون جداما (ن) کند دو پیرهنی

گو لباس تن از میانه برو
چون برفت از میان (ما) دو تنی

گر فقیری بما بود محتاج
حاجت از وی طلب که اوست غنی

دوست با عاشقان همی گوید
باشارت سخن ز بی دهنی

عاشقان از جناب معشوقند
گر حجازی بوند و گر یمنی

همچو قرآن که چون فرود آمد
گویی آن هست مکی آن مدنی

علوی سبط مصطفی باشد
گر حسینی بود وگر حسنی

گر چه گویند خلق سلمان را
پارسی و اویس را قرنی

عاشق دوست را زخلق مدان
در بحرین را مگو عدنی

روی پوشیده و برهنه بتن
مردگان را چه غم زبی کفنی

غزل عشق چون سراییدی
خارج از پردهای خویشتنی

عاقبت مطربان مجلس وصل
بنوازندت ای چو دف زدنی

دوست گوید بیا که با تو مرا
دوی یی نیست من توام تو منی

سیف فرغانی اندر (ین) کویست
با سگان همنشین زبی وطنی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای (که) تو جان جهانی و جهان جانی
گر بجان و بجهانت بخرند ارزانی

عشق تو مژده ور جان بحیات ابدی
وصل تو لذت باقی ز جهان فانی

خوب رویان جهان کسب جمال از تو کنند
آفتاب ار نبود مه نشود نورانی

زآسمان گر بزمین در نگری چون خورشید
غیر مه هیچ نباشد که بدو می مانی

ماه در معرض روی تو برآید چه عجب
شب روان را چو عسس سخت بود پیشانی

ظاهر آنست که در باغ جمال کس نیست
خوبتر زین گل حسنی که تواش بستانی

از سلاطین جهان همت من دارد عار
گر تو یک روز گدای در خویشم خوانی

شرمسارست توانگر ز زرافشانی خود
چون گدای تو کند دست بجان افشانی

از چنین داد و ستد سود چه باشد چو بمن
ندهی بوسه، وگر من بدهم نستانی

خسته تیغ غمت را ببلا بیم مکن
کشته را چند بشمشیر همی ترسانی

سیف فرغانی از عشق بپرهیز و منه
پا در آن کار که بیرون شد از آن نتوانی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




در تن زنده یکی مرده بود زندانی
دل که او را نبود با تو تعلق جانی

ما برآنیم که تا آب روان در تن ماست
برنگیریم ز خاک در تو پیشانی

هرچه در وصف تو گویند و کنند اندیشه
آن همه دون حق تست و تو برتر زآنی

بدوسه نان که برین سفره خاک آلودست
نتوان کرد سگ کوی ترا مهمانی

نیکوان جای بگیسوی چو عنبر روبند
چون درآید سر زلف تو بمشک افشانی

تو بلب مرهم رنجوری و در حسرت آن
مرد بیمار فراق تو ز بی درمانی

جان بدادیم و برآنیم که حاصل نشود
دولت وصل تو ای دوست بدین آسانی

بر سر خوان وصالت بتناول نرسد
بخت پیر من درویش ز بی دندانی

گرچه آنکس که خرد مثل ترا نفروشد
گر بملک دو جهانت بخرند ارزانی

ورچه مردم طلبند آنچه ندارند ترا
آن گروهند طلب کار که با ایشانی

من غلام توام و بنده شدند آزادان
هندوی چشم ترا ای مه ترکستانی

هر که جان ترک کند زنده بجانان باشد
چون شود زنده بجانان چه غم از بی جانی

سیف فرغانی چندت بتواضع گوید
کبر یکسو نه اگر شاهد درویشانی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




کیست درین دور پیر اهل معانی
آنکه بهم جمع کرد عشق و جوانی

قربت معشوق از اهل عشق توان یافت
راه بود بی شک از صور بمعانی

گر تو چو شاهان برین بساط نشینی
نیست ترا خانه در حدود مکانی

در نفسی هرچه آن تست ببازی
درند بی ملک هر دو کون نمانی

نور امانت ز تو چنان بدرخشد
کآتش برق از خلال ابر دخانی

خضر شوی در بقا و دانش و آنگاه
آب در اجزای تو کند حیوانی

علم تو آنجا رسد بدو که چو حلاج
گویی اناالحق و نام خویش ندانی

همچو عروسان بچشم سر تو پیدا
رو بنمایند رازهای نهانی

جسم تو زآن سان سبک شود که تو گویی
برد بدن از جوار روح گرانی

فاتحه این حدیث دارد یک رنگ
ست جهت را بنور سبع مثانی

هرکه مرو را شناخت نیز نپرداخت
از عمل جان بعلمهای زبانی

گر خورد آب حیات زنده نگردد
دل که ندارد بدو تعلق جانی

من نرسیدم بدین مقام که گفتم
گر برسی تو سلام من برسانی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای چون تو نبوده گل در هیچ گلستانی
آن کار چه کارست آن کو تازه کند جانی

گرچه نتوان گفتن می خوردن و خوش خفتن
در زیر درخت گل با چون تو گلستانی

کآنجا ز هوا نبود در طبع تقاضایی
وآنجا ز حیا نبود بر بوسه نگهبانی

عاشق ز لب جانان خمری چو عسل نوشد
زاهد بترش رویی با سرکه خورد نانی

یک روز مرا گفتی کامت بدهم یک شب
سیراب کجا گردد این تشنه ببارانی

صاحب هوسان هریک نسبت بکسی دارند
چون من مگسی دارد چون تو شکرستانی

در خانه نشین ورنی بر روی فگن برقع
کآشفته شود ناگه شهر از چو تو سلطانی

با دشمن بذ گویم شد دوست رقیب تو
بهر تو روا دارم زاغی بزمستانی

گر سیف سرخو را اندر قدمت مالد
پای ملخی بخشد موری بسلیمانی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ایا بحسن رخت را لوای سلطانی
بروی صورت زیبای حسن را جانی

خطیست بر رخ تو از مداد نورالله
نه از حروف مرکب چو خط پیشانی

من از لطافت جان تو چون کنم تعبیر
که جسم تو ز صفا عالمیست روحانی

ز بوستان جمال تو در سفال جهان
سپر غمیست ملون بهار ریحانی

برآن زمین که توی با تو مرد میدان نیست
بگوی مهر و مه این آسمان چوگانی

من از تو چون مگس از خوان جدا نخواهم شد
وگر چنانکه زنندم بسان سرخوانی

بسان نکته از یاد رفته باز آیم
ورم بتیغ زبان چون سخن همی رانی

چو مرغ سیر سوی آشیانه آیم باز
چو باز رفته گرم سوی خویشتن خوانی

مرا سخن ز تو در دل همی شود پیدا
که در درون من اندیشه وار پنهانی

بوصف صفحه رویت کتابها سازم
وگرچه روی ز من چون ورق بگردانی

من از تعصب دین دشمن ترا کافر
بگویم و نکند رخنه در مسلمانی

غم تو در دل از آثار فیض رحمانست
چو خاطر ملکی در نفوس انسانی

بزیر پای درخت قد تو می خواهم
که همچو شاخ ببادی کنم سرافشانی

هوای چون تو پری روی در سر چو منی
بدست دیو بود خاتم سلیمانی

دل منست ز عالم حواله گاه غمت
حواله چند کنی گنج را بویرانی

همی خوهم که مرا از جهانیان باشد
فراغتی که تو داری ز سیف فرغانی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




تعالی الله چه رویست آن بنزهت چون گلستانی
درو حسن آن عمل کرده که در فردوس رضوانی

ترا روییست ای دلبر که چون تو در حدیث آیی
شکر در وی شود گویا چو بلبل در گلستانی

چو قد و زلف تو دیدم کنون روی ترا گویم
که خورشیدست بر سر وی و ماهی در شبستانی

نهاده از ملاحت خوان و از بهر غذای جان
درو از پسته یی کرده پر از شکر نمکدانی

بجان بوسی خرم از تو که بهر زندگی دل
لب لعلت نهان کرده است در هر بوسه یی جانی

رخ تو گوی حسن ای جان ببر از جمله خوبان
جهان میدان این کارست بهر چون تو سلطانی

چو رویت جلوه خود کرد جان در تن بتنگ آمد
چو گل بشکفت بر بلبل قفس شد همچو زندانی

منم بیمار عشق و تو شفا اندر نفس داری
بمن ده داروی وصلت که دیدم درد هجرانی

ز تو گر شربتی نوشم به از (صد) جام یک جرعه
ور از تو خلعتی پوشم به از صد سر گریبانی

اگر تیغ بلای خود کشی بر سیف فرغانی
نپیچد سر که می ارزد چنین عیدی بقربانی

پس از نقصان هجر تو کمال وصل دریابم
که کامل بعد از آن گردد که گیرد ماه نقصانی

دلم در بند زلف تست و دانی حال چون باشد
مسلمان را که در ماند بدست نامسلمانی

غمت را در دل درویش همچون زر نگه دارم
که باشد مر توانگر را (دفینش کنج ویرانی)

رخ تو شاه ترکانست و خالت حاجب هندو
بدل بردن از آنحضرت خطت آورده فرمانی

گرم از در فراز آیی بیا ای جان که چون سعدی
«برآنم گر تو بازآیی که در پایت کشم جانی »

بتیغ از تو نگردد دور مسکین سیف فرغانی
که هرگز منع نتوان کرد بلبل را ز بستانی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




درتو، زهی صورت تو گنج معانی،
لطف الهی خزینه ییست نهانی

در صفت صورت تو لال بماند
ناطقه را گر زبان شوند معانی

هرکه ترا بر زمین بدید ندارد
بهر مه وخور بآسمان نگرانی

روح کند کام خویش خوش چوتو مارا
ذوق لب خود ببوسه یی بچشانی

پیش دهانت زشرم لب نگشاید
پسته که معروف شد بچرب زبانی

نزد تن تو که همچو روح لطیفست
جان شده منسوب چون بدن بگرانی

با غم عشقت چو برق می زند آتش
دود نفسهای من در ابر دخانی

هردو جهان گر بمن دهی نستانم
گرتو یکی دم مرا زمن بستانی

مرد چو در کار عشق تو نشود پیر
جانش گرفتار مرگ به بجوانی

سیف بجستن برو ظفر نتوان یافت
لیک بجستن بکن هر آنچه توانی

گام زن وراه رو بحسن ارادت
تا سر خود را بپای دوست رسانی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ایا بحسن رخت را لوای سلطانی
بروی صورت زیبای حسن را جانی

فراز کرسی افلاک شاه خورشیدست
خلیفه رخ تو بر سریر سلطانی

خطیست بر رخ تو از مداد نورالله
نه از حروف مرکب، چو خط پیشانی

برآن زمین که تویی با تو مرد میدان نیست
بگوی مهر ومه این آسمان چوگانی

من ازلطافت جان تو چون کنم تعبیر
که جسم تو زصفا عالمیست روحانی

دل منست زعالم حواله گاه غمت
حواله چند کنی گنج را بویرانی

غم تو در دل از آثار فیض رحمانست
چو خاطر ملکی در نفوس انسانی

من از تعصب دین دشمن ترا کافر
بگویم و نکند رخنه در مسلمانی

هوای چون تو پری روی در سر چومنی
بدست دیو بود خاتم سلیمانی

مرا سخن زتو در دل همی شود پیدا
که در درون من اندیشه وار پنهانی

من ازتو چون مگس از خوان جدا نخواهم شد
وگر چنانکه زنندم بسان سر خوانی

بسان نکته از یاد رفته بازآیم
ورم بتیغ زبان چون سخن همی رانی

بشرح صفحه رویت کتابها سازم
وگرچه زمن چون ورق بگردانی

فدای (تو)چه نکردند جان گران جانان
بهر بها که ترا می خرند ارزانی

همی خوهم که مرا از جهانیان باشد
فراغتی که تو داری زسیف فرغانی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 56 از 72:  « پیشین  1  ...  55  56  57  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA