انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 57 از 72:  « پیشین  1  ...  56  57  58  ...  71  72  پسین »

Saif Farghani | سیف فرغانی


زن

 
♤♤♤♤♤




زمهر روی توای سرو ماه پیشانی
همی نهم همه برخاک راه پیشانی

بر آن بساط که سرباخت بایدم چکنم
که برزمین ننهم پیش شاه پیشانی

ببوی آنکه درم واکنی همی مالم
برآستان تو گه روی و گاه پیشانی

نماز خدمت تو می کنم بدان نیت
که برنگیرم ازآن سجده گاه پیشانی

تو آشکار شدی ناگهان وپنهان کرد
زشرم روی تو گل درگیاه پیشانی

چوشب سیاه شود آفتاب اگر هر صبح
برآستان تو ننهد پگاه پیشانی

بدین بهانه فلک لاجرم بهر مدت
همی کند بخسوفش سیاه پیشانی

در آن زمان که عرق کرده بود آدم را
بروی زرد زشرم گناه پیشانی

چو درحمایت روی توآمد اوراشد
چوآفتاب(ز)ثم اجتباه پیشانی

کسی که روی زدرگاه تو بگرداند
بداغ غیر توبادش تباه پیشانی

چو سر بسجده خدمت نهند عشاقت
که هست اصل درآن پایگاه پیشانی

زسوز آتش دل صدهزار آینه را
سیه کنند بیک دود آه پیشانی

بگرد خرمن حسنت ز سم گاو فلک
چو خوشه کوب خورد ماه کاه پیشانی

چو وصف روی(تو) اینجا رسید گفتم سیف
مکن بخیره درین جایگاه پیشانی

چو او غایت خوبی بکس نمی ماند
توخواه روی کن اندیشه خواه پیشانی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




چنین که تو سمری ای پسر بشیرینی
بدور تو نکند کس نظر بشیرینی

شکرفشان لب تو دید و شد بجان مایل
دلم بسوی تو همچون جگر بشیرینی

اگر ز لعل تو بودی نشان در اول عهد
چگونه نام گرفتی شکر بشیرینی

جهان بدور تو شیرین شود چو آب از قند
چرا دهند بدور تو زر بشیرینی

رهی که تلخی هجر تو داشت کام دلش
نداشت رغبت ازین بیشتر بشیرینی

ترا کنار گرفت و در آن میان ناگاه
لب تو دید و فرو برد سر بشیرینی

دگر بمأمن اصلی خود چگونه رسد
هر آن مگس که بیالود پر بشیرینی

ز حسرت تو چو شمع از نگین اثر پذرفت
چو دادم از لب لعلت خبر بشیرینی

دل مرا بتو از جمله میل بیشترست
که میل طفل بود بیشتر بشیرینی

بپیش صادر و وارد حکایت تو کنم
بسنده کرده ام از ماحضر بشیرینی

ز شعر خود غزلی نزد یار بردم و گفت
یکی بچشم رضا در نگر بشیرینی

چو می روی بسفر شعر بنده با خود بر
که طبع میل کند در سفر بشیرینی

جواب داد که با این همه شکر که مراست
کی التفات کنم من دگر بشیرینی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای لب لعل ترا بنده بجان شیرینی
لب نگویم که شکر نیست بدان شیرینی

نام لعل لب جان بخش تو اندر سخنم
همچنانست که درآب روان شیرینی

لب نانی که بآب دهنت گردد تر
شهد دریوزه کند زآن لب نان شیرینی

بوسه یی داد لبت،قصد دگر کردم،گفت
کین یکی بس بود از بهر دهان شیرینی

زآن بوصف تو زبانم چو لبت شیرین شد
که بلیسیدم از آن لب بزبان شیرینی

زآن لب ای دوست بصد جان ندهی یک بوسه
شکر ارزان کن و مفروش گران شیرینی

چون لبت بر شکر و قند بخندد گویند
بس کن از خنده که بگرفت جهان شیرینی

خوش درآمیخته ای با همگان،واین سهلست
که خوش آمیز بود با همگان شیرینی

تلخی عیشم ازینست و نمی یارم گفت
که تو با من ترش و باد گران شیرینی

بنده در وصف تو بسیار سخنها گفتی
اگر از آب نرفتی بزبان شیرینی

سخن هر کس امروز نشانی دارد
زاده طبع مرا هست نشان شیرینی

شعر من کهنه نگردد بمرور ایام
که تغیر نپذیرد بزمان شیرینی

بعد ازین هر که چو من خوان سخن آراید
گو ازین شعر بنه بر سر خوان شیرینی

سیف فرغانی از آن خسرو ملک سخنی
با چنین طبع که فرهاد چنان شیرینی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای گرفته زحدیث تو جهان شیرینی
از تو در کام دل ودر لب جان شیرینی

شکر و شهد مرا بهر غذای دل وجان
در لب لعل تو دادند نشان شیرینی

راست چون لقمه غم کام دلم تلخ کند
گر مرا جز لبت آید بدهان شیرینی

چند در حسرت خود کام کنی تلخ مرا
از لب چون شکر خود بچشان شیرینی

تا حدیث لب لعلت بزبان آوردم
همچو آب از سخنم گشت روان شیرینی

گر چه در عهد تو بسیار نکویان هستند
روح لیسیده زلبشان بزبان شیرینی

کس چو تو نیست ازیراکه برابر نبود
گر چه با تره بود بر سر خوان شیرینی

از سر لطف بمن بنده نظر کن یکبار
بمگس گرچه نباشد نگران شیرینی

عاشقان را زتو هر لحظه امیدی دگرست
درد سر چند کشد ازمگسان شیرینی

بر سر خوان که برو شور و ترش خورده شود
چون مسلم بدر آید زمیان شیرینی

گرچه رو ترش کنی و سخنت، باکی نیست
که بسازند زغوره بزمان شیرینی

ور بجان از لب تو بوسه خرم گویم شکر
که ببازار شما نیست گران شیرینی

سیف فرغانی از ذکر لب چون شکرش
تو درین شعر بآفاق رسان شیرینی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




بحال خود چو نظر کردم از تو می پرسم
که هیچ باشد ازین صعبتر بلایی؟نی

گریز ازتو وجزتو گریز گاهی نیست
شکایت ازتو و غیر ازتو پادشایی نی

غم تراست مسلم زحاکمان امروز
که خون بریزد واندر میان بهایی نی

ازآستان جلالت بپرس تا هرگز
زدست حلقه برین درچو من گدایی؟نی

بجان رسید کنون کار سیف فرغانی
سقیم در خطر و درد را دوایی نی

مرا بنزد تو بهر نشست جایی نی
مرا زدست تو بهر گریز پایی نی

زبهر جستن تو تادلم زجا برخاست
ببین که با سر کویت نشست جایی نی

منم زخویشان بیگانه بهر تو (و) مرا
بجز سگ تو درین کوی آشنایی نی

چو گل بخوبی صد برگ کشته ای ومرا
چو عندلیب بهنگام دی نوایی نی

جهان پر از گل ولاله شده ولی بی تو
مرا چوآب بایام گل صفایی نی

چو ذره بی تو وجودم تنست و جانی نی
چوآفتاب همه رویی و قفایی نی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




دی بامداد آن صنم آفتاب روی
بر من گذشت همچو مه اندر میان کوی

خورشید در کشیده رخ از شرم طلعتش
زآن سان که سایه درکشد از آفتاب روی

گفتم مگر که نیت حمام کرده ای؟
گفتا برو تو نیز بیا، با کسی مگوی

چون ساعتی برآمد رفتم درآمدم
من در درون و خلق ز بیرون بگفت و گوی

دیدم بناز تکیه زده بر کنار حوض
همچون گلی که نوشکفد بر کران جوی

می کرد آب را تن و اندام او خجل
می زد شراب را لب او سنگ بر سبوی

حمام را که هیچ نه رنگ و نه بوی بود
از روی و موی او شده گل رنگ و مشک بوی

گیسوی مشکبار گشاده ز هم چنانک
موی میانش گم شده اندر میان موی

میدان عیش خالی و من برده بهر لعب
چوگان دست سوی زنخدان همچو گوی

من لابه کردم آن دم و او ناز چون نبود
بیم رقیب و دهشت لالای تنگخوی

او دید کآب دیده من گرم می رود
مشتی گلم بداد که دست از دلت بشوی

پس گفت سیف و اله و حیران چه مانده ای
فرصت چو یافتی سخن خویشتن بگوی

در بند وصل باش چو ناجسته یافتی
این دولتی که یافت نگردد بجست و جوی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




ای نو عروس حسن ترا آفتاب روی
مه را ز شرم عارض تو در نقاب روی

بهر نظاره رخ چون ماه تو سزد
گر بر درت چو حلقه نهد آفتاب روی

با ماه عارضت پس ازین آفتاب را
مانند سیل تیره نماید در آب روی

ما چون ستاره ایم و تو خورشید و نور ما
از نور روی تست، ز ما بر متاب روی

زآن ساعتی که دیده ببیداریت بدید
دیگر بچشم من ننموده است خواب روی

از رویم آب رفت و ز باران اشک خود
هردم مرا چو آب شود پر حباب روی

از شرم چهره تو عرق بر گل اوفتد
هرگه که شویی از عرق چون گلاب روی

زلف تو آفتاب رخت را حجاب شد
خورشید را ز ابر بود در حجاب روی

هرگز بود که بار دگر سیف بیندت
بر روی او نهاده تو مست خراب روی

بر کف گرفته جامی زآن سان که مرد را
گلگون شود ز عکسش همچون شراب روی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




زاندیشه تو که هست جان در وی
دل چون قفس است و طوطیان در وی

در نعت تواند طوطیان یک یک
همچو لب تو شکر فشان در وی

هر دل که غم تو اندرو نبود
مرده شمرش که نیست جان در وی

از هر دو جهان نشان نمی گیرد
آن دل که تست یک نشان در وی

هرنکته زعلم این چنین عاشق
در تست هزار بحروکان در وی

عرشیست علیه استوی الرحمن
نی چون فلکست واختران در وی

من ازسخن تو لب بهم گیرم
چون کار نمی کند زبان در وی

در ذکر معانی تو می باید
لفظی زگهر هزار کان در وی

آنجا که مقام عاشقان تست
نازل چو زمین شد آسمان در وی

در بحر غمت که بی کنارست آن
ماییم فتاده تا میان در وی

مارا وترا ازین جهان ای جان
هرچند که کردم امتحان در وی

جانیست زحزن عالمی با او
روییست زحسن یک جهای در وی

گر جان منست دلپذیرم نیست
هرچیز(که) ازتو نیست آن در وی

در وصف تو شعر سیف فرغانی
دریست کشیده ریسمان در وی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




چو دست و روی بشویی ودر نماز شوی
دل از دو کون بشو تا محل راز شوی

درین مغاک که خاکش بخون بیالودند
در آب دست مزن ورنه بی نماز شوی

ز فرعها که درین بوستان گلی دارند
بدوز چشم نظر تا باصل باز شوی

اگر نیاز بحضرت بری بیک نظرت
چنان کند که ز کونین بی نیاز شوی

چو دوست کرد نظر در تو بعد ازآن رضوان
اگر بخلد برین خواندت بناز شوی

وگر بمجلس مستان عشق خوانندت
سزد که بردر ایشان باهتزاز شوی

چراغ دولت خود برفروزی ار چون شمع
درآن میانه شبی نیم خورد گاز شوی

بنزد دوست که محمود اوست در عالم
بحسن سابقه محبوب چون ایاز شوی

بنفشه وار درین باغ سیف فرغانی
شکسته باشی چون سرو سرفراز شوی

ززهد خشک دل سرد تو چو یخ بفسرد
زسوز عشق چو خورشید یخ گداز شوی

سرت بپایه مردان کجا رسد بی عشق
وگرچه چون امل غافلان دراز شوی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
♤♤♤♤♤




نگاری کز رخ چون مه کند بر نیکوان شاهی
بهشتست او که اندر وی بیابی هرچه می خواهی

اگرچه عاشقانش را بهشت اندر نظر ناید
غلام هندوند اورا همه ترکان خرگاهی

ایا دنیا زتو گلشن بعشق تست جان درتن
رخ پرنور تو روشن بنور صبغت اللهی

جفا باعاشقان کم کن که مر سلطان ظالم را
درازی باشد اندر دست واندر عمر کوتاهی

الا ای طالب صادق اگر بر وی شدی عاشق
کنون می ران که براسبی کنون می رو که بر راهی

چو داد بندگی دادی ستاندی خط آزادی
کنون مطلق که در بندی کنون رسته که درچاهی

ازو او را خوه ای مسکین چو او داری همه داری
زدریا در طلب زیرا زجو حاصل شود ماهی

وگر اورا همی خواهی ببر پیوند خود ازخود
چو دربارت گهر باشد مکن با دزد همراهی

بپای عقل خود نتوان طریق عشق او رفتن
که نتوان زرگری کردن بدست افزار جولاهی

برو ای سیف فرغانی زمانی دور شو از خود
دمی کزخویشتن دوری زنزدیکان درگاهی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 57 از 72:  « پیشین  1  ...  56  57  58  ...  71  72  پسین » 
شعر و ادبیات

Saif Farghani | سیف فرغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA