♤♤♤♤♤ زمهر روی توای سرو ماه پیشانیهمی نهم همه برخاک راه پیشانیبر آن بساط که سرباخت بایدم چکنمکه برزمین ننهم پیش شاه پیشانیببوی آنکه درم واکنی همی مالمبرآستان تو گه روی و گاه پیشانینماز خدمت تو می کنم بدان نیتکه برنگیرم ازآن سجده گاه پیشانیتو آشکار شدی ناگهان وپنهان کردزشرم روی تو گل درگیاه پیشانیچوشب سیاه شود آفتاب اگر هر صبحبرآستان تو ننهد پگاه پیشانیبدین بهانه فلک لاجرم بهر مدتهمی کند بخسوفش سیاه پیشانیدر آن زمان که عرق کرده بود آدم رابروی زرد زشرم گناه پیشانیچو درحمایت روی توآمد اوراشدچوآفتاب(ز)ثم اجتباه پیشانیکسی که روی زدرگاه تو بگرداندبداغ غیر توبادش تباه پیشانیچو سر بسجده خدمت نهند عشاقتکه هست اصل درآن پایگاه پیشانیزسوز آتش دل صدهزار آینه راسیه کنند بیک دود آه پیشانیبگرد خرمن حسنت ز سم گاو فلکچو خوشه کوب خورد ماه کاه پیشانیچو وصف روی(تو) اینجا رسید گفتم سیفمکن بخیره درین جایگاه پیشانیچو او غایت خوبی بکس نمی ماندتوخواه روی کن اندیشه خواه پیشانی
♤♤♤♤♤ چنین که تو سمری ای پسر بشیرینیبدور تو نکند کس نظر بشیرینیشکرفشان لب تو دید و شد بجان مایلدلم بسوی تو همچون جگر بشیرینیاگر ز لعل تو بودی نشان در اول عهدچگونه نام گرفتی شکر بشیرینیجهان بدور تو شیرین شود چو آب از قندچرا دهند بدور تو زر بشیرینیرهی که تلخی هجر تو داشت کام دلشنداشت رغبت ازین بیشتر بشیرینیترا کنار گرفت و در آن میان ناگاهلب تو دید و فرو برد سر بشیرینیدگر بمأمن اصلی خود چگونه رسدهر آن مگس که بیالود پر بشیرینیز حسرت تو چو شمع از نگین اثر پذرفتچو دادم از لب لعلت خبر بشیرینیدل مرا بتو از جمله میل بیشترستکه میل طفل بود بیشتر بشیرینیبپیش صادر و وارد حکایت تو کنمبسنده کرده ام از ماحضر بشیرینیز شعر خود غزلی نزد یار بردم و گفتیکی بچشم رضا در نگر بشیرینیچو می روی بسفر شعر بنده با خود برکه طبع میل کند در سفر بشیرینیجواب داد که با این همه شکر که مراستکی التفات کنم من دگر بشیرینی
♤♤♤♤♤ ای لب لعل ترا بنده بجان شیرینیلب نگویم که شکر نیست بدان شیرینینام لعل لب جان بخش تو اندر سخنمهمچنانست که درآب روان شیرینیلب نانی که بآب دهنت گردد ترشهد دریوزه کند زآن لب نان شیرینیبوسه یی داد لبت،قصد دگر کردم،گفتکین یکی بس بود از بهر دهان شیرینیزآن بوصف تو زبانم چو لبت شیرین شدکه بلیسیدم از آن لب بزبان شیرینیزآن لب ای دوست بصد جان ندهی یک بوسهشکر ارزان کن و مفروش گران شیرینیچون لبت بر شکر و قند بخندد گویندبس کن از خنده که بگرفت جهان شیرینیخوش درآمیخته ای با همگان،واین سهلستکه خوش آمیز بود با همگان شیرینیتلخی عیشم ازینست و نمی یارم گفتکه تو با من ترش و باد گران شیرینیبنده در وصف تو بسیار سخنها گفتیاگر از آب نرفتی بزبان شیرینیسخن هر کس امروز نشانی داردزاده طبع مرا هست نشان شیرینیشعر من کهنه نگردد بمرور ایامکه تغیر نپذیرد بزمان شیرینیبعد ازین هر که چو من خوان سخن آرایدگو ازین شعر بنه بر سر خوان شیرینیسیف فرغانی از آن خسرو ملک سخنیبا چنین طبع که فرهاد چنان شیرینی
♤♤♤♤♤ ای گرفته زحدیث تو جهان شیرینیاز تو در کام دل ودر لب جان شیرینیشکر و شهد مرا بهر غذای دل وجاندر لب لعل تو دادند نشان شیرینیراست چون لقمه غم کام دلم تلخ کندگر مرا جز لبت آید بدهان شیرینیچند در حسرت خود کام کنی تلخ مرااز لب چون شکر خود بچشان شیرینیتا حدیث لب لعلت بزبان آوردمهمچو آب از سخنم گشت روان شیرینیگر چه در عهد تو بسیار نکویان هستندروح لیسیده زلبشان بزبان شیرینیکس چو تو نیست ازیراکه برابر نبودگر چه با تره بود بر سر خوان شیرینیاز سر لطف بمن بنده نظر کن یکباربمگس گرچه نباشد نگران شیرینیعاشقان را زتو هر لحظه امیدی دگرستدرد سر چند کشد ازمگسان شیرینیبر سر خوان که برو شور و ترش خورده شودچون مسلم بدر آید زمیان شیرینیگرچه رو ترش کنی و سخنت، باکی نیستکه بسازند زغوره بزمان شیرینیور بجان از لب تو بوسه خرم گویم شکرکه ببازار شما نیست گران شیرینیسیف فرغانی از ذکر لب چون شکرشتو درین شعر بآفاق رسان شیرینی
♤♤♤♤♤ بحال خود چو نظر کردم از تو می پرسمکه هیچ باشد ازین صعبتر بلایی؟نیگریز ازتو وجزتو گریز گاهی نیستشکایت ازتو و غیر ازتو پادشایی نیغم تراست مسلم زحاکمان امروزکه خون بریزد واندر میان بهایی نیازآستان جلالت بپرس تا هرگززدست حلقه برین درچو من گدایی؟نیبجان رسید کنون کار سیف فرغانیسقیم در خطر و درد را دوایی نیمرا بنزد تو بهر نشست جایی نیمرا زدست تو بهر گریز پایی نیزبهر جستن تو تادلم زجا برخاستببین که با سر کویت نشست جایی نیمنم زخویشان بیگانه بهر تو (و) مرابجز سگ تو درین کوی آشنایی نیچو گل بخوبی صد برگ کشته ای ومراچو عندلیب بهنگام دی نوایی نیجهان پر از گل ولاله شده ولی بی تومرا چوآب بایام گل صفایی نیچو ذره بی تو وجودم تنست و جانی نیچوآفتاب همه رویی و قفایی نی
♤♤♤♤♤ دی بامداد آن صنم آفتاب رویبر من گذشت همچو مه اندر میان کویخورشید در کشیده رخ از شرم طلعتشزآن سان که سایه درکشد از آفتاب رویگفتم مگر که نیت حمام کرده ای؟گفتا برو تو نیز بیا، با کسی مگویچون ساعتی برآمد رفتم درآمدممن در درون و خلق ز بیرون بگفت و گویدیدم بناز تکیه زده بر کنار حوضهمچون گلی که نوشکفد بر کران جویمی کرد آب را تن و اندام او خجلمی زد شراب را لب او سنگ بر سبویحمام را که هیچ نه رنگ و نه بوی بوداز روی و موی او شده گل رنگ و مشک بویگیسوی مشکبار گشاده ز هم چنانکموی میانش گم شده اندر میان مویمیدان عیش خالی و من برده بهر لعبچوگان دست سوی زنخدان همچو گویمن لابه کردم آن دم و او ناز چون نبودبیم رقیب و دهشت لالای تنگخویاو دید کآب دیده من گرم می رودمشتی گلم بداد که دست از دلت بشویپس گفت سیف و اله و حیران چه مانده ایفرصت چو یافتی سخن خویشتن بگویدر بند وصل باش چو ناجسته یافتیاین دولتی که یافت نگردد بجست و جوی
♤♤♤♤♤ ای نو عروس حسن ترا آفتاب رویمه را ز شرم عارض تو در نقاب رویبهر نظاره رخ چون ماه تو سزدگر بر درت چو حلقه نهد آفتاب رویبا ماه عارضت پس ازین آفتاب رامانند سیل تیره نماید در آب رویما چون ستاره ایم و تو خورشید و نور مااز نور روی تست، ز ما بر متاب رویزآن ساعتی که دیده ببیداریت بدیددیگر بچشم من ننموده است خواب رویاز رویم آب رفت و ز باران اشک خودهردم مرا چو آب شود پر حباب رویاز شرم چهره تو عرق بر گل اوفتدهرگه که شویی از عرق چون گلاب رویزلف تو آفتاب رخت را حجاب شدخورشید را ز ابر بود در حجاب رویهرگز بود که بار دگر سیف بیندتبر روی او نهاده تو مست خراب رویبر کف گرفته جامی زآن سان که مرد راگلگون شود ز عکسش همچون شراب روی
♤♤♤♤♤ زاندیشه تو که هست جان در ویدل چون قفس است و طوطیان در ویدر نعت تواند طوطیان یک یکهمچو لب تو شکر فشان در ویهر دل که غم تو اندرو نبودمرده شمرش که نیست جان در ویاز هر دو جهان نشان نمی گیردآن دل که تست یک نشان در ویهرنکته زعلم این چنین عاشقدر تست هزار بحروکان در ویعرشیست علیه استوی الرحمننی چون فلکست واختران در ویمن ازسخن تو لب بهم گیرمچون کار نمی کند زبان در ویدر ذکر معانی تو می بایدلفظی زگهر هزار کان در ویآنجا که مقام عاشقان تستنازل چو زمین شد آسمان در ویدر بحر غمت که بی کنارست آنماییم فتاده تا میان در ویمارا وترا ازین جهان ای جانهرچند که کردم امتحان در ویجانیست زحزن عالمی با اوروییست زحسن یک جهای در ویگر جان منست دلپذیرم نیستهرچیز(که) ازتو نیست آن در ویدر وصف تو شعر سیف فرغانیدریست کشیده ریسمان در وی
♤♤♤♤♤ چو دست و روی بشویی ودر نماز شویدل از دو کون بشو تا محل راز شویدرین مغاک که خاکش بخون بیالودنددر آب دست مزن ورنه بی نماز شویز فرعها که درین بوستان گلی دارندبدوز چشم نظر تا باصل باز شویاگر نیاز بحضرت بری بیک نظرتچنان کند که ز کونین بی نیاز شویچو دوست کرد نظر در تو بعد ازآن رضواناگر بخلد برین خواندت بناز شویوگر بمجلس مستان عشق خوانندتسزد که بردر ایشان باهتزاز شویچراغ دولت خود برفروزی ار چون شمعدرآن میانه شبی نیم خورد گاز شویبنزد دوست که محمود اوست در عالمبحسن سابقه محبوب چون ایاز شویبنفشه وار درین باغ سیف فرغانیشکسته باشی چون سرو سرفراز شویززهد خشک دل سرد تو چو یخ بفسردزسوز عشق چو خورشید یخ گداز شویسرت بپایه مردان کجا رسد بی عشقوگرچه چون امل غافلان دراز شوی
♤♤♤♤♤ نگاری کز رخ چون مه کند بر نیکوان شاهیبهشتست او که اندر وی بیابی هرچه می خواهیاگرچه عاشقانش را بهشت اندر نظر نایدغلام هندوند اورا همه ترکان خرگاهیایا دنیا زتو گلشن بعشق تست جان درتنرخ پرنور تو روشن بنور صبغت اللهیجفا باعاشقان کم کن که مر سلطان ظالم رادرازی باشد اندر دست واندر عمر کوتاهیالا ای طالب صادق اگر بر وی شدی عاشقکنون می ران که براسبی کنون می رو که بر راهیچو داد بندگی دادی ستاندی خط آزادیکنون مطلق که در بندی کنون رسته که درچاهیازو او را خوه ای مسکین چو او داری همه داریزدریا در طلب زیرا زجو حاصل شود ماهیوگر اورا همی خواهی ببر پیوند خود ازخودچو دربارت گهر باشد مکن با دزد همراهیبپای عقل خود نتوان طریق عشق او رفتنکه نتوان زرگری کردن بدست افزار جولاهیبرو ای سیف فرغانی زمانی دور شو از خوددمی کزخویشتن دوری زنزدیکان درگاهی